جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط poneh._.nh با نام [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,328 بازدید, 64 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع poneh._.nh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
جوری ترسیده بودم سر این موضوع که تا زنگ در به صدا میومد ته دلم میلرزید که نکنه اومدن
ولی بعدش دیگه از سرشون افتاد و فراموش کردن
*****
با دقت به لباس نگاهی انداختم توی تنم خوب بود در عین حال شیک و ساده
یک کت و شلوار که به رنگ مشکی بود روی سر آستین نواری قرمز رنگ بود با یک مقعنه مشکی که اونم مثله لباس نوار های قرمز لبه هاش نقش داشت
در عین سادگی زیبا بود درست همونی بود که مدنظرم بود
بعد اینکه لباسو از تنم در اوردم صاف و اتو کشیده گذاشتم تو کاور که مبادا چروک بشه فردا رو اینجوری شروع کنم
دستی به پشت گردنم کشیدمو نگاهمو سوق دادم به ساعت روی میزی
۶:۵۴ بود سارا بع اینکه امروز بهم رسید یک راست رفت سر کار نازی ام درگیر مادر و پدرشه فعلا نمیومد
حوصله نداشتم شام درست کنم ولی هم خونه بهم ریخته بود هم غذایی نپخته بودم
یک راست وارد اشپزخونه شدم و سبزیو از یخچال در اوردم
لوبیای قرمزی که از دیشب پخته بودم و برداشتم و گذاشتم روی کابینت
میخواستم قرمه سبزی بپزم
خداروشکر اشپزی بلد بودم خودم که نمیدونم ولی تا الان هر ک.س دستپختمو خورده گفته عالیه ولی خودم متوجه نمیشدم
دستمالو با خستگی پرت کردم روی میز چشم گردوندم سمت خونه همه جارو برق انداخته بودم
حدود دوساعت گذشته بود و بوی خوش قرمه سبزی توی خونه پخش شده بود
دستامو پشت سرم بردم و کشیدم که صدای تیریک تیریک استخوانم در اومد
درسته مریض بودم ولی سرما خوردگی من همین بود اصلا یک دقیقه رو پا بند نبودم چون اصلا عادت نداشتم و نمیتونستم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
احساس میکردم بیشتر کسل و خسته میشدم
بنابراین بیماریم حتی یک روز کاملم طول نمیکشید نه اینکه خوب بشم ولی خب بهتر میشدم....
گوشیو از روی پاتختی برداشتم و روی شماره ی سارا زدم تا صدای اولین بوق اومد صدای کلید انداختن اومد...همنطور گوشی به دست به سمت حال رفتم که صداشو شنیدم..
-اومدم اومدم....قطع کن...
با خنده گوشیو قطع کردم و وارد حال شدم که دیدمش چند کیسه ی پر وسایل دستش بود
امروز خرید با اون بود بهش سفارش کرده بودم
تا چشمش بهم خورد نفس عمیقی کشید و گفت:چه کردی بوی قرمه سبزی که بار گذاشتی تا سر کوچه میاد
خندیدمو مسخره ای نثارش کردم
-سلامتو خوردی...
با ژست طلبکارانه ای جلوم وایساد و گفت:عزیزم بزرگ تر اول باید سلام کنه
-حالا تو یه روز تو سلام کنی چیزیت میشه
در حالی که لباساشو در میاورد سمتم چرخید و گفت:اره احساس مردن بهم دست میده بعدم مگه من به تو نگفتم استراحت کن...بلند شدی هم غذا گذاشتی هم خونرو مرتب کردی....چی بگم بهت کی حرف گوش میدی
نشستم روی مبل پا رو پا انداختم:حالا نه که بدت اومد...بیا غذات که امادس عزیزم دیگه چی میخوای
سری از روی تاسف تکون داد و گفت:اخه روانی به خاطر خودت میگم فردا اونجا سر کارت اش و لاش نشی....
لبخندی زدمو گفتم:بله بله...والا تو از خداته من یه سوتی ای بدم تو سوژه اش نکنی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
دستی تو هوا تکون داد و سمت اتاق خوابش راه افتاد
مطمئنن اگه یک روز سارا و نازی نبودن زندگی برام بی معنی بود
مخصوصا سارا که مثله خانوادم برام شده
درسته که قصه ی سرنوشت ما از اول تلخ بود ولی همین که تا اینجاش بدون دردسر کنار هم بودیم کافی بود
با کرختی بلند شدم و به طرف پنجره بزرگ حال که رو به کوچه بود رفتم
همین که پنجره رو باز کردم شدت زیادی از نسیم خنک بهاری به صورتم پاشید
عاشق این هوا بودم
دستامو به سی*ن*ه زدم تکیه یه دیوار دادم برای فردا استرس داشتم خب هر کسی ام جای من بود استرس میگرفت
نمیدونستم باید چیکار کنم با ادمای جدید تو محیط جدید
برخوردهایی که شاید انتظارشو نداشته باشم
ولی خودمو برای کوچیک ترین اتفاق اماده کرده بودم
تنها کسی که میشناختم همون دختری بود که اتفاقی باهاش برخورد کرده بودم
خبری ازش نداشتم
شاید اگه اون فردا نبود واقعا احساس غریبی میکردم
درسته نمیشناسمش ولی همین خونگرمیش منو باهاش راحت کرده بود
حتی رئیسمو هم ندیدم ولی تا اونجایی که میدونم معلومه ادم بد اخلاق و بدخلقی بود
چون تا اسمش اونروز اومد همه ازش واهمه داشتن
امیدوارم تو دیدار اول باهاش دهن به دهن نشم وگرنه اخراج شدنم تو روز اول کاریم نوبر بود
حتی مسئول شرکت که لباس فرم و اورد ازش حرفی نزد
مشتاق بودم ببینمش ولی از طرفی ترس تو دلم افتاده بود
خدا کنه کنار اومدن باهاش کار سختی نباشه
با صدای سارا از فکر در اومدم
در حالی که دستاشو به کمرش زده بود ادامه داد:کجا سیر میکنی!نیم ساعته دارم صدات میزنم دختر مشکوک شدی نکنه عاشق شدیو خبر ندارم
خنده ی ریزی کردم به طرف اشپزخونه رفتم
با صدایی که در اثر سرما خوردگیم گرفته شده بود گفتم:عشق عاشقی چیه بابا کم گرفتاری داریم بیام عاشق بشم
بشقابارو از کابینت روی میز غذا خوری گذاشتم...که صداشو از پشت سرم شنیدم ولی بر نگشتم
با لحنی حرص دار گفت:عشق عاشقی که ازش حرف میزنی کشک نیست که میای میبینی ای دل غافل عاشق شدی رفت
اره دختر پس چی به همین راحتیه بنظرت
با حرفش یجوری شدم
اگه یک روز حتی به اتفاق عاشق کسی بشم چی..؟
سرمو تکون دادم تا از این فکرای مسخره و گذرا در بیام
با لحنی اروم گفتم:حالا چیشده خانوم عاشق شدی که انقدر احساسی صحبت میکنی
پارچ دوغ و از توی یخچال برداشت و روی میز گذاشت
با صدایی گرفته به شوخی گفت:ای من که هنوز فرد مورد نظرمو یافت نکردم ولی در اسرع فرصت باید دنبال نیمه ی گمشه ام بگردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
پشت میز نشستمو رو بهش با خنده گفتم:اره بمون تا بیاد
از لحن من حرصش گرفت و چنگال روی میز پرت کردطرفم که به سرعت جا خالی دادم شدت خندم بیشتر شد
پشت چشمی نازک کرد و به حالت قهر روشو برگردوند
_باشه بابا حالا قهر نکن ببینم...ایشالله یکی پیدا میشه برات غصه نخور
با غرشی برگشت و داد زد:مرض بگیر بشین غذاتو بخور دوست نداری که با دستو پای شکسته بری سر کارت
با خنده نشستم سر جامو برای خودم کمی برنج ریختم
سارا بشقاب خورشت و برداشت و ولع بو کشید رو بهم با لحن خاصی گفت:دختر خیلی خوب شده خدایی دستت درست...ازت انتظار نداشتم
قاصی از برنج و خورشت به طرف دهانم بردم با چشم غره و دهانی پر ادامه دادم:کی دیدی من دستپختم بد باشه سرکار علیه خودتونو با من اشتباه گرفتی...
خلاصه غذارو با شوخی خنده ی سارا خوردیم
بعد جمع کردن میز سارا گفت که چند تا پروژه داره کا باید بهشون برسه و با یک شب بخیر راهیه اتاقش شد
چون زیاد خوابیده بودم اصلا خوابم نمیومد
تصمیم گرفتم یکم طراحی کنم
از بچگی بدون کلاس طراحی میکردم چون قدرت تخیل بالایی داشتم به راحتی تجسم میکردم و روی کاغذ میکشیدم
دقیقا برای همین وارد این شرکت شدم
شاید اگه کارامو دیدن شانسی برای ارتقا یافتن داشتم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
امیدوار بودم در همه حال همینجوری بودم شاید اگه همین دلخوشیو امیدوار بودنم نبود حتی همین خونرو هم نداشتم
***
کش و قوسی به بدنم دادم مداد و روی میز رها کردم
دستانمو در هم گره زدم و کشیدم که صدای استخونام بلند شد
ورقه طراحیمو برداشتم و داخل پوشه گذاشتم
صبح زود باید پا میشدم برای همین باید بخوابم حتما
بعد مسواک زدن ی لیوان اب گرم خوردم به طرف تختم رفتم کلافه شده بودم خوابم نمیبرد
حدود چند دقیقه گذشت که چشمام گرم شد خوابم برد انگار فقط توی اون سیاهی مطلق بود که بدون فکر و خیال بودم
بدون هیچ استرس به فردا ولی این سیاهی داعمی نیست
...
با نوری که از لای پرده نازک اتاقم به روی صورتم میپاشیدچشمانم رو باز کردم...
با کرختی به خودم تکون دادم نیم خیز شدم روی تخت...
دستامو از هم بازکردم کششی بهشون دادم که صدای استخونم بلند شد
خمیازه طولانی ای کشیدم و با کنار زدن رو تختیم از روی تخت بلند شدم....
نگاهی به ساعت روی میز کردم زودتر از آلارمی که گذاشته بودم بلند شدم...
ولی دیگه خوابم نمیومد یا شاید بهتره بگم نمیتونم بخوابم وقتی بلند بشم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
جلوی ایینه وایسادم و کش مو روی میز برداشتم
و مشغول بستن موهام کردم...
جلوی موهام که حالت چتری داشتو با یک گیره کوچیک چتری جلوی صورتم جمع کردم و به پشت بردم...
واقعا کلافم میکرد
مخصوصا توی تابستون خیلی بد بود...
ولی بهم میومد خودمم این مدلی رو دوست داشتم...
فعلا وقت داشتم که اماده بشم و صبحانه بخورم...
رو به روی حموم وایسادم دستمو روی دستگیره که گذاشتم صدای سارا از حال ومد...
هنوز نرفته بود اون از من خیلی زودتر باید میرفت...
عقب گرد کردم و طرف دراتاقم رفتم...
از اتاق که رفتم بیرون دیدمش در حالی که زیر لب غر میزد چپ و راست میرفت و با خودش حرف میزد
جلو تر رفتم با صدایی که خوابالود بود صداش کردم تا صدامو شنید برگشت و نگاهم کرد
با درموندگی اومد جلو...
با صدایی عصبی گفت:میبینی امروز چقدر روز خوبیه...اصلا بهتر از این نمیشه..چرا اخه یکی بهم بگه چرا انقدر خوشبختم من....
صاحل بخدا اخر سر یه کاری میکنما
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
به طرف سالن رفتم و نگاهی بهش انداختم
_چیشده باز چته؟
پشت چشمی برام نازک کرد و به طرفم اومد
_تو اون پوشه ی زرد منو ندیدی تمام مدارک من تو اون بود
صاف ایستادم نگاهی بهش انداختم رفتم طرف اتاقش
خنگ گیج هزار بار تو دیدش بود ولی گمش کرده بود
وارد اتاق شدم که صدای پاهاش از پشت سرم اومد
صداشو شنیدم:دنبال چی میگردی تو؟
برگشتم طرفش و چشم.غره ای بهش رقتم:
_دنبال همون چیزی که میگردی
کلافه نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:خودم گشتم نبو....
پوشه رو برداشتم و سمتش گرفتم که با تعجب گفت:یعنی چی من خودم اونجارو گشتم نبود بخدا...چجوری پیداش کردی؟!
لبخندی زدم:خب دیوانه اگه گشته بودی که من پیدا نمیکردم بدو برو تا الان که دیرت شده بود
پوشه رو ازم گرفت و سری تکون داد
اومد جلو بغلم کرد و با خدافظی ای سرسری به سمت حال رفت
چند دقیقه همونجا موندم تا صدای در اومد فهمیدم رفته
سریع با عجله وارد حموم شدم دوش ۱۰ دقیقه ای گرفتمو اومدم بیرون از کرختی در اومده بودم واقعا راسته که میگن حموم ادمو سر حال میکنه....
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
رفتم جلو ایینه و سشوار زدم برق شروع کردم به شونه کردن و خشک کردن موهام...
درسته اولین روزم بود ولی استرس نداشتم برعکس مشتاق بودم تا ببینم محل کارم چطور جاییه قراره با چطور ادمایی رفت و امد کنم هم کنجکاو هم یه حس ترس که دلیلشو نمیدونم
ولی هر چی هست بهم احساس ضعف میداد...
سری تکون دادم تا فکرای مسخره و منفی از سرم خارج بشه نباید انرژی منفی به خودم میدادم
با کش موی تو دستام موهام با بیشترین زوری که داشتم صفت بستم
همیشه همینجوری بودم موهام و از ریشه در میاوردم تا بهم نریزه...
بعد ارایش کوتاهی که با ریمل و خط چشم تموم شد به طرف کمد لباسمو کشیدم بیرون کاور لباسو در اوردم...
لباس بهم میومد البته با اینکه ساده بود ولی شیک بود
.........
با برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون وقت برای صبحانه مفصل نداشتم با یک لقمه و چایی سر کردم با برداشتن وسایلم زدم از خونه بیرون
نگاهی به ساعت موچی توی دستم انداختم دو دقیقه مونده بود
به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم چند دقیقه ام اونجا علافم بعدشم تا برسم شاید دقیق بشه برسم...
نمیخواستم اولین روز رو با تاخیر برم...از همین اول اتو بدم دستشون
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
دلم میخواست با سرویس شرکت برم ولی خب از وقتی شنیدم زن و مرد قاطیه پشیمون شدم...
من راحت نبودم و معذب میشدم بنابراین ترجیح میدادم با اتوبوس برم...
روی یکی از صندلی های خالی نشستم....
نگاهمو دادم به ادمایی که هر کدوم با یک مشغله و مشکل یا یک خوشی ناخوشی زندگی میکردن به خانواده های خوشبختی که تو کانون گرمشون جمع بودن...
هر سال عید سر سال تحویل که میشد احساس تنهایی و بیشتر حس میکردم ولی هیچ وقت سارا و نازی دورمو خالی نکردن همیشه با وجودشون احساس تنهاییم از بین میرفت
ولی بازم اون حس اضافی بودن و تو خالی بودن از ذهنم نمیرفت
اینکه هر شب با کابوس اینکه نکنه مادر و پدرم منو نخواستن سر میکنم این حس مثله خوره چسبیده بود بهم و از جونم در نمیومد
بعضی وقتا نادیده میگرفتم ولی نه همیشه گاهی وقتا دست خود آدم نیست...گاهی وقتا مغز فرمانی ناخواگاه میداد بهم و درگیرم میکرد....
با صدای اتوبوس از خلسه ای که خودم درستش کرده بودم بیرون اومدم....
با چشمایی نم دار به طرف اتوبوس رفتم با سر انگشتام اشکایی که قصد آزاد شدن و داشتم دوباره زندانی کردم...
نمیخواستم امروزم با گریه بگزره البته اگه شهامت این کارو داشته باشم...
انتهای اتوبوس نشستمو نگاهمو به بیرون سوق دادم...
در حین راه چشم از پنجره نگرفتم خودمم نمیدونستم قصد پیدا کردم چه چیزیو داشتم....؟خود جدیدم...شایدم یک ادم ترسو و بزدل...ولی از خودم مطمئنم من وقتی حرفیو بزنم سرسری ازش نمیگذرم...
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
پای حرفم قطعا میموندم...همیشه کنجکاو بودم ببینم که به کدومشون رفتم مادرم یا پدرم...اصلا ادمای درستی بودن...معلومه حسم بهم میگفت ادمای خوبی بودن....
ولی این سرنوشت همچون زهر تلخ بود...نه برای من...برای خودشون....من به اندازه کافی برای ادامه زندگیم امید داشتم...حداقل اگه یک روز مادر بشم جوری اونو بار میارم که مادر و پدرم و توی ذهنم ساخته بودم...
با صدای راننده که اخرین ایستگاه و گفت سرسری سری تکون دادم از توی کیفم ده تومنی در اوردم بدون پس گرفتن بقیش با عجله از ماشین خارج شدم...به صدای راننده که از پشت سرم میومد توجهی نکردم....
یا بهتره بگم وقت نداشتم انقدر تو فکر بودم متوجه گذر زمان نکرده بودم
یکم که گذشتم برج رو به دیدم بود...
بی معطلی با قدمای تندی به سمت در میرفتم...
به ساعت مچی تو دستم خیره شدم...خیلی کم وقت داشتم اما خودم و میرسوندم...
حتی سرمو بالا نیاوردم که همین کارم کار دستم داد...
اونیدر سرعتم زیاد بود که متوجه تنه هایی که به مردم میزدم نبودم...
با صدای گوشیم کلافه نگاهی انداختم بی حوصله زیپ کیفمو باز کردم در حال گشتن کیفم برای پیدا کردن گوشیم بودم که.....
محکم به یکی خوردم اونقدر زیاد که نزدیک بود بیوفتم...ولی صفت داشتنم از افتادنم جلوگیری کردم...خدایا همینو کم داشتم...سریع برگشتم و
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین