جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,368 بازدید, 269 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,193
مدال‌ها
4
(سوزان)

بند زنجیری کیف کوچک عسلی‌رنگم رو روی شونه‌م جابه‌جا کردم و دو طرف پالتوی خزم رو به هم نزدیک کردم. باد خنکی می‌وزید و هوای سرد رو روی پوستمون به جا می‌گذاشت. پشت دستم رو به گونه‌های سردم کشیدم، با اینکه به داخل پاساژ اومده‌بودم اما همچنان احساس سرما می‌کردم. نگاهم رو اطرافم چرخوندم.
رفت‌‌و‌آمد جمعیت کمی از آدم‌ها در فضای پاساژ، نشون از این بود که امروز خلوته و فرصت خوبی برای یک خرید با حوصله و لذت‌بخش رو داشتیم.
- ما اومدیم.
با شنیدن صدای دل‌آرا، به عقب برگشتم و لبخندی به روشون زدم. سوگند سوییچ‌ ماشین رو توی کیف بزرگ روی ساعدش انداخت که پرسیدم:
- تونستی ماشینو پارک کنی؟
- نه! وسط خیابون‌ ولش کردیم!
نگاه چپی به دل‌‌آرایی که بامزه شده‌بود، انداختم. خندید، دستش رو جلو آورد و نوک بینیم رو کشید.
- بله خوشگل خانم! شما که صبر نداشتی جای پارک ماشین پیدا کنیم و بدو‌بدو اومدی توی پاساژ! پس نگران ماشین نباش.
در مقابل نگاه حق به جانبشون، جمله‌ای برای دفاع از خودم نداشتم. الحق که عجول بودم! دو دستم رو به‌ نشونه‌ی تسلیم بالا آوردم و فقط خندیدم. سوگند دستش رو دراز کرد و به سمت چپ اشاره کرد و گفت:
- باز سوگل مغازه‌ی عطرفروشی دید؟
به نشونه‌ی‌ تأسف، سری به چپ و راست تکون دادم و خیره به سوگلی که به شیشه‌ی مغازه چسبیده‌بود، زمزمه کردم:
- اوهوم...تازه، منم این وسط ول کرد!
این دختر تا تمام ادکلن‌های تلخ دنیا رو مال خودش نمی‌کرد، بی‌خیال نمی‌شد! سوگل رو صدا زدیم و حالا چهارتایی، در کنار هم، به طبقه‌ی سوم که مختص خانم‌ها‌ و لباس‌های مجلسی بود، رفتیم. شادی و شوق عجیبی رو توی دلم حس می‌کردم، اون‌قدر که خنده از روی لب‌هام کنار نمی‌رفت و جوری قدم‌های بلند برمی‌داشتم که بچه‌ها به خرگوش تشبیهم می‌کردند و می‌خندیدند. مگه چندبار برای بله‌برون خواهرم می‌اومدیم خرید؟ باید هم خوشحال باشیم!
دل‌آرا لب‌هاش رو غنچه کرد و نگاه سرگردونش رو بین مغازه‌های پر زرق‌وبرق اطراف چرخوند و گفت:
- خب قراره چی بخریم؟ چی مناسب بله‌برونه؟
سوگل، دنباله‌ی شال قرمزش رو روی شونه‌ش مرتب کرد و در جواب دل‌آرا گفت:
- کت و شلوار!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,193
مدال‌ها
4
نچ گفتم و گامی بلند برداشتم تا بچه‌ها من رو ببینند و درحالی که عقب‌عقب می‌رفتم، با شور و ذوق شروع به صحبت کردم:
- بچه‌ها! من‌ میگم چهارتا پیراهن شیک و خفن بخریم، سه‌‌ رنگ‌ متفاوت برای ما و رنگ سفیدش برای سوگند، چطوره؟
هیجان‌زده به صورتشون زل زدم تا عکس‌العملشون رو ببینم. سوگل خیلی ریز سرش رو به چپ و راست تکون داد و مثل همیشه مخالف نظر من بود. دل‌آرا اما به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و انگار مدل‌ مدنظرم رو تصور می‌کرد که در نهایت لبخند رضایت‌بخشی تحویلم داد. با حس خوبی که از لبخند دل‌آرا گرفته‌بودم، نگاهم رو به سوگند‌ی که بین دخترها ایستاده‌بود، دوختم. در بی‌تفاوت‌ترین حالت ممکن نگاهش رو بهم دوخت و شونه‌ای بالا انداخت.
- فرقی نمی‌کنه، هر کدوم بهتر بود می‌خریم دیگه!
و یک قدم جلو اومد، از مقابلم رد شد و نگاهم رو به دنبال خودش کشوند. سعی کردم زاویه‌ی نگاهم رو فقط به سمت مثبت‌نگری‌ جهت بدم، پس لبخندم رو حفظ کردم و از بی‌حال بودن سوگند هم چشم‌پوشی کردم!
خرید چهارنفره‌ی ما از قشنگ‌ترین‌ ساعت‌هایی بود که‌ می‌تونستیم کنار هم سپری کنیم. اگه بابت نداشتن‌های زندگیم گله‌گزار باشم، بابت وجود خواهرها و برادرهای عزیزم که مثلشون وجود نداشت، همیشه شکرگزار خواهم‌بود. رفتن از این مغازه به اون مغازه، پرو کردن لباس با هزار اداواطوار و خندیدن به مدل‌های عجیب‌و‌غریب توی ویترین، خرید رو برامون لذت‌بخش‌تر‌ می‌کرد. تنها چیزی که توی چشم بود، صورت بی‌انگیزه‌ و چشم‌های بی‌رمق سوگند بود که مثلاً عروسمون بود!
- آخرین باری که از ته دل خندید کی بود؟
دستم رو از روی پارچه‌ی ساتن پیراهن لیمویی‌رنگ‌ رگال مقابلم برداشتم و مسیر نگاه دل‌آرایی که کنارم ایستاده‌بود‌ رو دنبال کردم. آخ از دست سوگند!
- نمی‌دونم!
دل‌آرا آه عمیقی سر داد و لبش رو به دندون گرفت.
- چی‌ میشه سوزان؟
دست به سی*ن*ه، کامل به طرف خواهر مو فرفریم برگشتم و با پشت انگشت اشاره‌م، ضربه‌ای روی لپش زدم.
- چیزای خوب میشه! بیخودی از این‌ فکرا نکن.
لبخند محوی به روم زد‌ و مژه‌های بلند و پرپشتش رو آروم روی هم گذاشت.
- می‌دونم سوزان، منم خوشحالم! اما نمی‌تونم از قیافه‌ی سوگند هم بگذرم! واقعاً یادم نیست آخرین بار کی خنده‌ی از ته دلش رو دیدم؟!
دستم رو دور شونه‌ش انداختم و درحالی که هم‌قدم با هم، به طرف‌ سوگل و سوگندی که انتهای مغازه ایستاده‌بودند، می‌رفتیم، گفتم:
- فقط استرس داره! اگه خودت بخوای عروس بشی استرس نمی‌گیری؟ صددرصد آره! مهراب دوستش داره و می‌تونه خوشبختش کنه.
زیرلب «ان‌شاءالله» گفت و حالا به دخترها پیوستیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,193
مدال‌ها
4
سوگل رو به داخل اتاق پرو‌ فرستادیم تا یک رنگ از پیراهنی که انتخاب کرده‌بودیم رو امتحان کنه. با صدای موبایلم، دستم رو داخل کیفم فرو بردم و با دیدن اسم ایمان، ذوق زده خندیدم که توجه سوگند و دل‌آرا رو جلب کردم. ذره‌ذره لبخندم رو جمع کردم و رو به صورت متعجبشون، به بیرون از مغازه اشاره کردم و گفتم:
- من برم تماس دوستمو جواب بدم و میام.
منتظر عکس‌العملشون‌ نموندم و از مغازه بیرون رفتم. انگشت شستم رو روی صفحه‌ی موبایل کشیدم و اون رو کنار صورتم قرار دادم.
-‌ سلام ایمان‌جون!
کمی جلوتر، به دیوا‌ر تکیه دادم و نگاهم رو به ورودی بوتیکی که از اون بیرون اومده‌بودم، دوختم اما حواسم رو تمام و کمال به ایمان سپردم.
- سلام عزیزم، معلوم هست کجایی؟ چقدر دیر جواب دادی!
گوشه‌ی لبم رو به دندون گرفتم تا باز صدای خنده‌م به هوا نره! در کنار ایمان مگه می‌شد جلوی این خنده‌ها رو گرفت؟
- ببخشید! گفتم که با خواهرام قراره بریم خرید! سرم گرم بود.
صدای نفسش توی گوشم پیچید و بعد لحن دلگیرش که گفت:
- باشه دیگه! این‌قدر‌ زود منو به فراموشی می‌سپاری؟
دست به سی*ن*ه شدم و خیره به سرامیک‌‌های براق و آینه‌ای زمین، صادقانه زمزمه کردم:
- نه عزیزم! همیشه توی فکرمی، امروزم خیلی به فکرت بودم.
حالا لحنش‌ نسبت به چند لحظه‌ی‌ پیش شاد شد و قلب من از شوق توی صداش، مثل همیشه لرزید.
- عشق منی! کی ببینمت؟!
بند کیفم رو به بازی گرفتم و با ناراحتی گفتم:
- نمی‌دونم! این روزا خیلی درگیرم، توی اولین فرصت... .
شنیدن صدای خنده‌های دخترانه‌ و کسی که ایمان رو صدا می‌زد، باعث شد حرفم ناتموم، پشت لب‌های به هم چفت شده‌م‌ بمونه. چی شنیدم؟ درست بود؟ یک دستم رو روی گوش چپم گذاشتم و سعی کردم با گوش راستم، کامل روی صدایی که شنیده می‌شد، تمرکز کنم.
- ایمان‌جان؟ بیا دیگه همه منتظرتن!
دلم ریخت. دهنم خشک شده‌بود و با همون صدای مبهمی که از گلوم خارج می‌شد، ناخواسته صداش زدم که اول در جواب فردی‌ که صداش روحم رو آزار داده‌بود، گفت:
- الان میام... جانم سوزان؟
پوست لبم رو اون‌قدر محکم با دندونم کشیدم که خیسی خون رو روی لبم حس کردم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با قلبی که تندتند می‌تپید، مضطرب به حرف اومدم:
- صدای... صدای کی بود؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,193
مدال‌ها
4
خونسردانه، خنده‌ای سر داد.
- صدای بچه‌هاست! با ندا و معین و بقیه‌ی بچه‌ها میریم بیرون... بهت گفته‌بودم که!
در لحظه انگار آب سردی روی التهاب تنم ریخته شد. نفس راحتی کشیدم. آره، گفته‌بود! از دوست‌های دوران دانشگاهش بودند. چرا این‌قدر ترسیده‌بودم؟ من که ایمان رو می‌شناختم!
با دیدن دخترها که از مغازه خارج شدند، لبخند روی لبم نشوندم. سری برام تکون دادند و وارد مغازه‌ی بعدی شدند. دستم رو توی جیبم فرو بردم، دستمال‌کاغذی رو بیرون کشیدم و روی قسمت خونی لبم فشردم.
- کی بشه توام با من بیای بریم بیرون و مهمونی؟ باور کن همه‌ی بچه‌های گروه مشتاقن تا تو رو ببینن.
کافی بود ذره‌ای مهربونی و لطافت از جانب ایمان نصیبم بشه تا همه‌ی ذره‌های چرکین دلم رو پس بزنم و باز دوباره قلبم ریتم عاشقانه‌ش رو از سر بگیره و با لحنی سرشار از خوشی در جوابش بگم:
- به وقتش! همه‌چی به وقتش آقا ایمان!
- اصلاً به فکر دل ایمان نیستی دیگه؟ آقا من دلم برات تنگه!
بی‌اختیار و مستانه به لحن پر از عشقش خندیدم. نمی‌دونست که خودم بدجور دلتنگش هستم و امروز خیلی زیاد یادش کردم؛ فکر کن، خرید برای بله‌برون من و ایمان!
مکالمه‌مون رو به اجبار به پایان رسوندم تا به پیش دخترها برم. وارد بوتیک شدم و بعد از سلامی به فروشنده که دختری جوان بود، به طرف اتاق پرو در انتهای مغازه که سوگل و دل‌آرا مقابلش ایستاده‌بودند، رفتم. موزیک عاشقانه‌ای که در حال پخش بود رو با خودم زمزمه کردم:
- تویی که تو دلبری ازم، یه جوری استادی که نگم
هر جا باشی پیشم عشقم، خیلی خوش می‌گذره به من
انگشتم رو سمت دل‌آرا‌ی خندون گرفتم و با ریتم شونه‌هام رو تکون دادم.
- دختر چشم ابرو مشکی، که دل نمیده به هیشکی، تو محله‌مون نداشتیم که ندا... .
در اتاق پرو باز شد و با دیدن سوگند، فکم خودبه‌خود بسته شد.
شد. خدای من! قیافه‌ی دل‌آرا و سوگل هم دسته کمی از من نداشت. خواهر نازم، توی پیراهن آستین‌‌بلند ساتن نباتی‌رنگ‌، حتی بدون آرایش هم مثل ماه شده‌بود! با اینکه موهای طلاییش رو به سادگی روی شونه‌هاش رها کرده‌بود اما همخونی خیلی خوبی با تم رنگی لباس داشت و حسابی می‌درخشید. آخ! دیگه داشتم بغضی می‌شدم!
- سوگند! خیلی بهت میاد!
و این نهایت ذوق سوگل بود! بی‌توجه بهش، فین‌فین‌کنان درحالی که انگشتم رو زیر پلک بدون اشکم می‌کشیدم، قدمی جلو رفتم و به سر تا پاش اشاره کردم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,193
مدال‌ها
4
- دورت بگردم، مثل یه تیکه ماه شدی! خیلی دلبری خواهر نازم!
لبخند قشنگش رو روی لب‌هاش نشوند و به آرومی پلک زد. دیدن سوگند توی این لباس، هممون رو هیجان‌زده‌ کرده‌بود، پس قطعاً این لباس بهترین انتخاب بود. سوگند از توی آینه‌ی دیواری اتاق پرو، خودش رو برانداز کرد و درحالی که دامن لباس رو به بازی گرفته‌بود، گفت:
- سایزشم خوبه، بخریمش.
با فکری که ناگهانی به سرم زد، بشکنی توی هوا زدم و تندتند گفتم:
- یه پیشنهاد دارم! زنگ بزنیم به مهراب که بیاد تو رو ببینه؟ وای خیلی رمانتیک میشه!
مشتاقانه دست‌هام رو به هم کوبیدم. چشم‌های سبز سوگند، درشت شد؛ لبش رو به دندون گرفت و بدون حرف در اتاق پرو رو به رومون بست. دل‌آرا قری به گردنش داد و خنده‌کنان به سمت رگال لباس‌ها رفت. حالا من موندم و سوگلی که با اخم غلیظ روی پیشونی و قیافه‌ی جدی که به خودش گرفته‌بود، بهم زل زده‌بود. دست‌های گره خورده‌م رو پایین انداختم، نگاهم رو دورتادور مغازه چرخوندم و در نهایت سکوت بینمون رو شکستم و گفتم:
- خب چیه؟ مگه بد گفتم؟
سوگل قدمی جلو اومد و با صدای آروم اما خشنی زمزمه کرد:
- نه پس! عالی گفتی! میشه این‌قدر از مهراب نگی؟!
اصلاً معنی حرف‌هاش رو نمی‌فهمیدم! چونه‌م رو بالا انداختم و با تخسی به چشم‌هاش زل زدم.
- واسه چی؟ مگه نمی‌خواد شوهرش بشه؟
پره‌های بینیش باز و بسته شد و نفس عصبیش روی صورتم نشست.
- درسته! اما دیدی که حتی برای خرید حلقه هم حاضر نشد با مهراب بره و به خودش سپرد... حالا تو چی میگی این وسط؟ دنبال صحنه‌ی رمانتیک می‌گردی برو چهارتا فیلم هندی ببین!
وای که حرف‌های سوگل کلافه‌م‌ می‌کرد! نیم‌نگاهی به در بسته‌ی اتاق پرو انداختم، آستین پالتوی سوگل رو به طرف خودم کشیدم و زمزمه کردم:
- سوگل فکر نمی‌کنی خیلی سخت‌گیری؟ چرا سوگندو درک نمی‌کنی؟ معلومه که نمی‌تونه خوشحال باشه و بخنده! بله‌برونش نزدیکه اما نه مامان پیشمونه نه بابا! پس طبیعیه که دلش بگیره و توی خودش باشه! توروخدا بس کن سوگل! من می‌خوام این حرفا رو بزنم تا بیشتر به مهراب و آینده‌ش فکر کنه و دست از افکار مضطربش برداره! نمیشه یکم باهاش راه بیای و بی‌خیال منطقت بشی؟
چشم‌های غمگین‌ سوگل، خیره به نگاهم بود و لب‌هاش به هم دوخته شده‌بود. سرم رو کج کردم و آروم‌تر از قبل زمزمه کردم:
- درست یا غلط، قراره با مهراب ازدواج کنه! پس بذار از خوبیای مهراب و ازدواج و عشق بگیم، بلکه دلش آروم بگیره و یکم بخنده! هوم؟!
نگاهش رو ازم گرفت، کلافه پوفی کشید و قدمی عقب رفت. هیچ‌وقت از سوگل توقع شنیدن جملاتی مثل «حق با توئه» رو نداشتم اما همین سکوتش از صدتا جمله‌‌ی «موافقم» هم بهتر بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,193
مدال‌ها
4
با دست‌هایی پر از پلاستیک‌های رنگارنگ خرید، با شوخی و خنده به طرف ماشین رفتیم. خریدها رو توی صندوق‌عقب چیدیم و سوار ماشین شدیم. سه پیراهن حریر به رنگ‌های شکلاتی، یشمی و سرمه‌ای‌ هم برای خواهرهای سیندرلا خریدیم و حقیقتاً خیلی از خریدهامون راضی بودیم!
کمی شیشه‌ی ماشین رو پایین دادم و با چشم‌های بسته پذیرای هوای خنک اما دل‌انگیز آذرماه شدم. دیگه چیزی تا اومدن زمستون باقی‌ نمونده‌بود. مثل همیشه، مغزم از آرامشم استفاده کرد و بلافاصله فکر و خیالاتم به طرف ایمان پرواز کرد. آرزو داشتم، تمامی لحظاتی که امروز سپری شد رو با ایمان تجربه کنم؛ اون‌موقع دیگه از این دنیا چی‌ می‌خواستم؟ وقتی عشق زندگیم کنارم باشه و با هم خرید بله‌برون و عقدمون رو انجام بدیم، انتهای رؤیا نبود؟ و من دوست داشتم خیلی زود به این لحظات شیرین زندگی برسم و هزاران‌بار براش ذوق کنم. فقط چیزی که ته ذهنم رو قلقلک می‌داد، صحبت‌های امروزمون بود. ایمان رفقای زیادی داشت و خیلی اهل جمع‌های دوستانه و خوش‌گذرونی بود؛ برعکس من! اینکه دوست‌های دختری داشت که رفیقش بودند زیاد به مذاقم خوش نمی‌اومد اما این رو می‌دونستم که مشکل از من بود و نباید به ایمان گیر بدم؛ من دختری تنها و منزوی بودم و هیچ‌وقت وارد جمعی به جز جمع هشت نفره‌ی خودمون نشده‌بودم. می‌دونستم که وقتی به ایمان نزدیک‌تر بشم و وارد جمعشون بشم، قطعاً به من هم خوش می‌گذره.
با صدای ‌زنگ‌ موبایلم، از رؤیای با ایمان بودن، بیرون پریدم. چشم‌هام رو باز کردم و صدای ملایم موبایلم رو دنبال کردم؛ دستم رو داخل جیبم فرو بردم و موبایل رو بیرون کشیدم. عکس باراد روی صفحه‌ خودنمایی می‌کرد. با دیدن صورتش و لبخند ژکوند همیشگیش، لب‌هام به خنده باز شد. دوستشون داشتم، خیلی زیاد!
تماس رو‌ وصل کردم و موبایل رو کنار گوشم گرفتم. لب‌هام از هم فاصله گرفت و جمله‌ی «جونم داداشی؟» رو توی دهنم چرخوندم، اما قبل از اینکه من حرف بزنم، صدای پر از استرس باراد به گوشم رسید:
- الو سوزان؟ طبیعی حرف بزن تا بقیه نفهمن با من صحبت می‌کنی، فقط بگو کجایین؟
دهنم خودبه‌خود بسته شد و صدایی به بلندی یک هشدار خطرناک توی مغزم زنگ زد. اگه عکسش رو ندیده‌بودم، شک‌ می‌کردم به اینکه فرد پشت تلفن باراد باشه! چی‌ گفت؟ اصلاً دلیل این همه استرسی که توی صداش موج می‌زد، چی‌ بود؟!
آب دهنم رو قورت دادم؛ گردنم، مثل یک ربات، آهسته به سمت راست و به طرف دل‌آرا چرخید. دل‌آرا بی‌حرف، با چشم‌های پر از سؤالش نگاهم می‌کرد.
- سوزان؟ مگه صدامو نمی‌شنوی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,193
مدال‌ها
4
علاوه ‌‌بر صدای عصبی باراد، صدای داد بلندی که از پشت تلفن به گوشم رسید، باعث شد از جا بپرم؛ جوری که توجه سوگندی که پشت فرمون نشسته‌بود و سوگلی که کنار اون بود هم جلب شد.
- چیه سوزان؟!
سؤال سوگند بود ‌که با استرس ازم پرسیده‌بود. خیلی نرم، موبایل رو از کنار گوشم پایین آوردم، دهنم خشک شده‌بود و استرس زیاد توان صحبت کردن رو ازم گرفته‌بود، اما بی‌اختیار گفتم:
- سردمه!
- چرا توی این هوا شیشه رو میدی پایین؟
سوگند غرغرکنان نگاه اخم‌‌آلودش رو از آینه‌‌ی‌ وسط به صورتم دوخت و شیشه رو بالا داد. سعی کردم لبخندی تحویلش بدم. وقتی نگاه تیز سوگند از روی صورتم برداشته ‌شد، به پشتی صندلی تکیه دادم و موبایلم رو از روی پام برداشتم. تماس باراد قطع شده‌بود و حالا یک پیامک برام ارسال شد.
- سوزان! سعی کنین بیرون بمونین و سوگندو نیارین خونه! فهمیدی؟ اوضاع خوب نیست.
هزاران علامت سؤال توی مغزم تشکیل شده‌بود، اما هیچی نمی‌تونستم بگم. مثل یک بچه‌ای که از بزرگ‌ترش حرف‌شنوی داره، لب پایینم رو داخل دهنم فرو بردم و سکوت کردم. لابد دلیلی داشت که ازم ‌خواسته‌بود چیزی نگم، حتی اگه با عقلم جور‌ در نیاد! بدون اینکه سرم رو بلند کنم، دستم رو به سمت راست دراز کردم و موبایل رو روی پای دل‌آرا گذاشتم. طولی نکشید که دل‌آرا خودش رو به سمتم کشید و شونه‌به‌شونه‌م نشست. در همون حالت با صدای بلند گفت:
- آخ این آهنگه! عاشقشم! میشه صدا رو بلند کنی؟
صدای موزیک، توسط سوگل، بلندتر از قبل توی ماشین پخش شد و بلافاصله زمزمه‌ی دل‌آرا رو کنار گوشم شنیدم:
- یعنی چی؟ مگه چی‌شده؟
از همه‌جا بی‌خبر، شونه بالا انداختم. سرم رو بلند کردم و با نگرانی به چشم‌های سیاه و درشتش خیره شدم.
- دل‌آرا! صدای داد و فریاد می‌اومد، اونم از توی خونه‌مون! یعنی چی‌شده؟
بی‌حرف به صورتم خیره شد و من کلافه دنباله‌ی شالم رو توی دست مشت‌ شده‌م‌ فشردم. از شیشه‌ی پشت سر دل‌آرا نگاهی به خیابون انداختم و سعی کردم لوکیشن دقیقی که توش هستیم و مسافتش تا خونه‌مون رو توی ذهنم حساب کنم؛ ای وای! ده دقیقه دیگه می‌رسیدیم! حالا باید چیکار می‌کردم؟
دوباره به دل‌آرایی که هنوز در عالم گیجی به سر می‌برد، نگاه کردم،‌ شونه‌ش رو فشردم، تکون ریزی بهش دادم و با استرس گفتم:
- دلی؟! چیکار‌کنیم؟ به خونه نزدیکیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,193
مدال‌ها
4
لحظه‌ای پلک‌هاش رو روی هم فشرد و نفسش رو به بیرون فوت کرد. دستی به صورتش کشید، خودش رو کمی جلو کشید و خطاب به سوگند گفت:
- سوگند؟ من... من دکمه‌ی لباسم افتاده! میشه اگه خرازی دیدی نگه‌داری؟
صدای غرغر بلند سوگل، میون صدای خواننده‌ پیچید:
- ای بابا! الان توی پاساژ بودیم ها! چرا نخریدی؟
دل‌آرا به بارونی تنش اشاره کرد و با حرص گفت:
- الان دیدم دکمه‌ش‌ نیست!
با تعجب به جای خالی دکمه‌ی دوم بارونی خیره شدم. دل‌آرا از گوشه‌ی چشم، نگاه ریزی بهم انداخت و خیلی نامحسوس، دست مشت شده‌ش رو باز کرد. وقتی دکمه‌ی کهربایی‌رنگش رو وسط دستش دیدم، هوشش رو تحسین کردم! کاش باراد از اول به دل‌آرا زنگ می‌زد نه من!
سوگند با دیدن اولین خرازی که در حاشیه‌ی خیابون قرار داشت، ماشین رو متوقف کرد و به خواست دل‌آرا، باهاش به خرازی رفت. همین که از ماشین دور شدند، دستم رو به‌ پشتی صندلی سوگل گرفتم و خودم رو جلو کشیدم. تندتند حرف‌های باراد رو برای سوگل تکرار کردم. حالا سوگل هم مثل من و دل‌آرا شده‌بود؛ همون قیافه‌ی‌ حیرت‌زده!
- یعنی چی؟ شاید فربد و بردیا افتادن به جون هم؟
چشم‌غره‌ای بهش رفتم.
- اولاً فربد و بردیا کی سر هم داد و فریاد کشیدن؟ دوماً مگه ما‌ کم دعوا دیدیم؟ هیچ‌وقت باراد نمیگه سوگندو نیارین خونه!
سوگل با ابروهای در هم، موبایلش رو از داخل کیف چرم مشکیش بیرون کشید و بدون معطلی شماره‌ی باراد رو گرفت اما جواب نمی‌داد. کلافه پام رو به کف ماشین کوبیدم و با استرس به ورودی مغازه‌ی خرازی خیره شدم. یعنی دل‌آرا می‌خواست دقیقاً همون دکمه‌ی کهربایی رو پیدا کنه؟ اینجوری تا صبح طول می‌کشید و بهونه‌ی‌خوبی بود! اما دلم آشوب بود و اصلاً نمی‌تونستم علت سروصدایی که شنیده‌بودم رو بفهمم.
- ما تو خونه‌مون همه‌چی داشتیم جز دعوا و داد و بیداد! آخه کی می‌تونه باشه؟ چه اتفاقی افتاده؟ تا دیشب که همه‌چیز خوب بود!
هیچ ‌جوابی برای تشویش سوگل نداشتم. همین که سوگند و دل‌‌آرا رو دیدم، هین بلندی کشیدم و با گفتن «حالا باید چیکار کنیم؟» خودم رو عقب کشیدم و تکیه دادم. دل‌آرا نشست و با حرص دکمه‌ای که با دکمه‌ی کنده شده مو نمی‌زد رو نشونم داد و لب زد:
- به خشکی شانس!
چیزی نمونده‌بود چشم‌هام از حدقه بیرون بیاد. ای‌وای! دکمه‌ی کمیابش توی اولین خرازی پیدا شده‌بود و حالا ما چطور باید سوگند رو سرگرم می‌کردیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,193
مدال‌ها
4
حقیقتاً هیچ راهی پیدا نشد! هر بهونه‌ی دیگه‌ای که جلوی پای سوگند می‌ذاشتیم، جواب می‌داد:
- خسته‌م! فردا قول میدم ببرمتون تا خریدای جامونده رو انجام بدین.
و حالا به خونه رسیدیم. توی دلم دعا می‌کردم تا همین یک ربع تأخیر مؤثر بوده باشه و باراد رو به هدفی که اصلاً ازش سر در نمی‌آوردم رسونده‌ باشه. خریدها رو به دست گرفتیم و چهارتایی کنار هم ایستادیم؛ سوگل سمت راست سوگند، دل‌آرا سمت چپش و من هم کنار دل‌آرا. نگاه نگران‌کننده‌ای بینمون رد و بدل شد که توجه سوگند رو جلب کرد.
- ‌چیه؟ حالتون خوبه؟!
وای که از شدت استرس سرم گیج‌ می‌رفت! لب‌هام به پایین خم شد و با خستگی‌ گفتم:
- اوهوم، فقط ما هم خسته شدیم!
همین که پامون رو روی اولین پله گذاشتیم، صدای داد بلندی که به گوشمون رسید، روح رو از تنمون جدا کرد. چهارتایی به هم چسبیدیم و بی‌حرف به در عمارت آقاجون، خیره شدیم. من و سوگل و دل‌آرا که می‌دونستیم توی این خونه خبرهای خوبی نیست، جرأت حرف زدن نداشتیم و نمی‌تونستیم صحبت کنیم؛ فقط صدای پر از استرس سوگند به گوشمون رسید:
- وای صدای چی بود؟ دعوا بود؟
جوابی براش نداشتیم. با استرس، دو پله‌ی دیگه رو هم بالا رفتیم که باز هم با شنیدن فریاد بلندی، مو به تنمون سیخ شد. حالا از این فاصله صدای فرد‌ مشکوک برام قابل تشخیص بود؛ صدای فرهود بود!
دل‌آرا با استرس دستش رو دور بازوم حلقه‌ کرد و دم گوشم گفت:
- وای دلم ریخت! چه اتفاقی افتاده آخه؟
- صدای فرهود بود.
زمزمه‌ی سوگند رو که شنیدم، فهمیدم حدسم درست بوده. دو پله‌ی دیگه هم بالا رفتیم و مقابل در ایستادیم. دستم به سمت در رفت که در خونه با شدت به عقب باز شد. با دیدن چهره‌ی برافروخته‌ی مهراب، از شدت تعجب و بهت‌زدگی، به زمین میخکوب شدیم! مهراب نفس‌نفس‌زنان و با صورتی که پوستش به سرخی می‌زد، به سوگند خیره شده‌بود. از شدت ترس، قلبم با تمام توان به قفسه‌سی*ن*ه‌م می‌کوبید و لرزش دست دل‌آرا روی بازوم هم به استرسم اضافه می‌کرد. نگاهم رو به داخل خونه دوختم و چیزی که بیشتر از همه، از این فاصله به چشم می‌اومد، چهره‌ی به هم ریخته و پریشون فرهود بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,193
مدال‌ها
4
- حتماً در اولین فرصت باید با هم صحبت کنیم سوگندجان!
با شنیدن صدای مهراب، چشم از فرهود برداشتم. سوگند قدمی جلو رفت و مقابلش ایستاد؛ نگاهی به سر تا پای به هم ریخته‌ی مهراب کرد. دکمه‌ی باز و یقه‌ی کج پیراهن راه‌راه خاکستریش، فقط می‌تونست نشونه‌ی دعوا و کتک خوردن باشه؛ یعنی با کی دعوا کرده‌بود؟ با فرهود؟! چشم‌های‌ کنجکاوم دوباره به سمت خونه چرخید و باز فرهودی رو دنبال کردم که سرخی پوستش از این فاصله هم به چشم می‌اومد.
- چی‌شده؟ این چه سر و‌ وضعیه؟!
توجهم به سوگند جلب شد. می‌تونستم یخ شدن دست‌های خواهرم رو بدون لمس کردن هم متوجه بشم. مهراب دستی به گوشه‌ی لبش کشید و نیم‌نگاهی به داخل خونه انداخت‌.
- فقط اینو بدون که من اومدم تا برات همه‌کَس بشم! اومدم تا بی‌مهری‌های مادرتو جبران کنم، اومدم تا تنها شدن و جای خالی پدرت رو پر کنم، اومدم تا تهش کنارت بمونم سوگند! پس لازمه که خوب فکر کنی!
هول‌هولکی دستی به پیراهنش کشید و ادامه داد:
- فعلاً نمی‌تونم اینجا بمونم، به‌زودی می‌بینمت.
از کنار سوگند گذشت، پله‌ها رو پایین رفت و صدای کوبیده شدن در هم گویای رفتن با عجله‌ی مهراب بود.
- شنیدی مهراب چی گفت؟! لازم بود داشته‌نداشته‌های ما رو به رخمون بکشه؟ پیش خودش چی‌ فکر کرده؟ فکر کرده شده فرشته‌ی مهربون که سوگندو نجات بده؟!
به زمزمه‌های ریز سوگل که نفهمیدم کی سمت چپم ایستاده‌بود، با دقت گوش کردم و عجیب با حرف‌هاش موافق بودم، اما در حال حاضر، موضوع مهم‌تری ‌وجود داشت؛ چیزی که از جلوی نگاهم کنار نمی‌رفت. سوگند پریشون‌تر از چند لحظه‌ی قبل، با چشم‌های سرخ و صورتی رنگ‌پریده که ترسیده به نظر می‌رسید، چشم از مسیر رفت مهراب برداشت و دستش رو به چهارچوب در گرفت، کتونی‌هاش رو از پا بیرون کشید و با قدم‌های لرزون و نه خیلی سریع، به داخل خونه رفت.
- بچه‌ها؟ چرا نمی‌تونم بفهمم چی‌شده؟ فرهود با مهراب دعوا کرده؟!
سوگل در جواب دل‌آرا گفت:
- ‌خوب کرده! فهمیده سوگند این پسره رو نمی‌خواد! خوشحالم که بالاخره یه نفر ازش حمایت کرد.
چهره‌ی فرهود و صدای نگران باراد که پشت تلفن شنیده‌بودم، توی سرم زنگ‌ می‌زد. یک قدم جلو رفتم؛ گردنم رو به طرف سوگل و دل‌آرا چرخوندم. در سکوت نگاهم می‌کردند و منتظر بودند تا لب‌های لرزونم از هم فاصله بگیرند و حرفم رو بزنم. خون توی رگ‌هام یخ بسته‌بود و به سختی روی پا ایستاده‌بودم.‌ به چهارچوب در تکیه دادم و در جواب نگاه‌های نگران و مضطرب دخترها، زمزمه کردم:
- نه! فکر کنم خبرای دیگه‌ای توی این خونه هست... فرهود... وای فکر کنم فرهود... .
سر چرخوندم و نگاهم رو به فرهود دوختم. مگه می‌شد این رنگ نگاهی که به سوگند خیره شده متفاوت نباشه؟ مگه میشه عادی باشه؟ اصلاً عادی نبود! با بغضی که چیزی تا سر باز کردنش نمونده‌بود، رو به دخترها ادامه دادم:
- به‌خدا دوستش داره!
حلاجی حرفم چند لحظه‌ای زمان برد. دل‌آرا با چشم‌های درشت شده و پر از اشک، لب پایینش رو محکم به دندون گرفت و سوگل با ناباوری سرش رو به چپ و راست تکون داد.
خدای من! چرا ماجراهای این خونه تمومی نداشت؟

***
 
بالا پایین