- Dec
- 675
- 12,193
- مدالها
- 4
(سوزان)
بند زنجیری کیف کوچک عسلیرنگم رو روی شونهم جابهجا کردم و دو طرف پالتوی خزم رو به هم نزدیک کردم. باد خنکی میوزید و هوای سرد رو روی پوستمون به جا میگذاشت. پشت دستم رو به گونههای سردم کشیدم، با اینکه به داخل پاساژ اومدهبودم اما همچنان احساس سرما میکردم. نگاهم رو اطرافم چرخوندم.
رفتوآمد جمعیت کمی از آدمها در فضای پاساژ، نشون از این بود که امروز خلوته و فرصت خوبی برای یک خرید با حوصله و لذتبخش رو داشتیم.
- ما اومدیم.
با شنیدن صدای دلآرا، به عقب برگشتم و لبخندی به روشون زدم. سوگند سوییچ ماشین رو توی کیف بزرگ روی ساعدش انداخت که پرسیدم:
- تونستی ماشینو پارک کنی؟
- نه! وسط خیابون ولش کردیم!
نگاه چپی به دلآرایی که بامزه شدهبود، انداختم. خندید، دستش رو جلو آورد و نوک بینیم رو کشید.
- بله خوشگل خانم! شما که صبر نداشتی جای پارک ماشین پیدا کنیم و بدوبدو اومدی توی پاساژ! پس نگران ماشین نباش.
در مقابل نگاه حق به جانبشون، جملهای برای دفاع از خودم نداشتم. الحق که عجول بودم! دو دستم رو به نشونهی تسلیم بالا آوردم و فقط خندیدم. سوگند دستش رو دراز کرد و به سمت چپ اشاره کرد و گفت:
- باز سوگل مغازهی عطرفروشی دید؟
به نشونهی تأسف، سری به چپ و راست تکون دادم و خیره به سوگلی که به شیشهی مغازه چسبیدهبود، زمزمه کردم:
- اوهوم...تازه، منم این وسط ول کرد!
این دختر تا تمام ادکلنهای تلخ دنیا رو مال خودش نمیکرد، بیخیال نمیشد! سوگل رو صدا زدیم و حالا چهارتایی، در کنار هم، به طبقهی سوم که مختص خانمها و لباسهای مجلسی بود، رفتیم. شادی و شوق عجیبی رو توی دلم حس میکردم، اونقدر که خنده از روی لبهام کنار نمیرفت و جوری قدمهای بلند برمیداشتم که بچهها به خرگوش تشبیهم میکردند و میخندیدند. مگه چندبار برای بلهبرون خواهرم میاومدیم خرید؟ باید هم خوشحال باشیم!
دلآرا لبهاش رو غنچه کرد و نگاه سرگردونش رو بین مغازههای پر زرقوبرق اطراف چرخوند و گفت:
- خب قراره چی بخریم؟ چی مناسب بلهبرونه؟
سوگل، دنبالهی شال قرمزش رو روی شونهش مرتب کرد و در جواب دلآرا گفت:
- کت و شلوار!
بند زنجیری کیف کوچک عسلیرنگم رو روی شونهم جابهجا کردم و دو طرف پالتوی خزم رو به هم نزدیک کردم. باد خنکی میوزید و هوای سرد رو روی پوستمون به جا میگذاشت. پشت دستم رو به گونههای سردم کشیدم، با اینکه به داخل پاساژ اومدهبودم اما همچنان احساس سرما میکردم. نگاهم رو اطرافم چرخوندم.
رفتوآمد جمعیت کمی از آدمها در فضای پاساژ، نشون از این بود که امروز خلوته و فرصت خوبی برای یک خرید با حوصله و لذتبخش رو داشتیم.
- ما اومدیم.
با شنیدن صدای دلآرا، به عقب برگشتم و لبخندی به روشون زدم. سوگند سوییچ ماشین رو توی کیف بزرگ روی ساعدش انداخت که پرسیدم:
- تونستی ماشینو پارک کنی؟
- نه! وسط خیابون ولش کردیم!
نگاه چپی به دلآرایی که بامزه شدهبود، انداختم. خندید، دستش رو جلو آورد و نوک بینیم رو کشید.
- بله خوشگل خانم! شما که صبر نداشتی جای پارک ماشین پیدا کنیم و بدوبدو اومدی توی پاساژ! پس نگران ماشین نباش.
در مقابل نگاه حق به جانبشون، جملهای برای دفاع از خودم نداشتم. الحق که عجول بودم! دو دستم رو به نشونهی تسلیم بالا آوردم و فقط خندیدم. سوگند دستش رو دراز کرد و به سمت چپ اشاره کرد و گفت:
- باز سوگل مغازهی عطرفروشی دید؟
به نشونهی تأسف، سری به چپ و راست تکون دادم و خیره به سوگلی که به شیشهی مغازه چسبیدهبود، زمزمه کردم:
- اوهوم...تازه، منم این وسط ول کرد!
این دختر تا تمام ادکلنهای تلخ دنیا رو مال خودش نمیکرد، بیخیال نمیشد! سوگل رو صدا زدیم و حالا چهارتایی، در کنار هم، به طبقهی سوم که مختص خانمها و لباسهای مجلسی بود، رفتیم. شادی و شوق عجیبی رو توی دلم حس میکردم، اونقدر که خنده از روی لبهام کنار نمیرفت و جوری قدمهای بلند برمیداشتم که بچهها به خرگوش تشبیهم میکردند و میخندیدند. مگه چندبار برای بلهبرون خواهرم میاومدیم خرید؟ باید هم خوشحال باشیم!
دلآرا لبهاش رو غنچه کرد و نگاه سرگردونش رو بین مغازههای پر زرقوبرق اطراف چرخوند و گفت:
- خب قراره چی بخریم؟ چی مناسب بلهبرونه؟
سوگل، دنبالهی شال قرمزش رو روی شونهش مرتب کرد و در جواب دلآرا گفت:
- کت و شلوار!