جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

همگانی تمرین نویسندگی ۱

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تعامل ادبی توسط FROSTBITE با نام تمرین نویسندگی ۱ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 117 بازدید, 5 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تعامل ادبی
نام موضوع تمرین نویسندگی ۱
نویسنده موضوع FROSTBITE
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,937
10,044
مدال‌ها
4
IMG_20251227_091530.jpg

نویسندگان گرامی فقط داستان کوتاهی، با توجه به تصویر مربوط بنویسید
 

Fati_00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
31
156
مدال‌ها
2
سکوت سنگینی اتاق را فرا گرفته‌بود، میز فلزی شاهدِ آن فاجعه کوچک بود و انگار خودش‌هم در آن فاجعه دست داشت! نور خورشید غمگینی که از پشت پنجره به آن قهوه می‌تابید، رنگ تیره‌ی آن قهوه را غم‌انگیز‌تر کرده‌بود.
 

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
733
15,688
مدال‌ها
4
مشاهده فایل‌پیوست 227557

نویسندگان گرامی فقط داستان کوتاهی، با توجه به تصویر مربوط بنویسید
جسم ضعیف و رنجورم همچون فنجان شکستنی روی میز می‌لرزد. چشمه‌ی روانی که از دیدگانم می‌ریزد، ریشه‌‌اش فرجام عشقی است که تلخ و تیره، روز و شب به‌سان جوی غلتانی مرا در خود غرق می‌کند. کاش ببینی که کینه‌ و خشمت چه لکه‌هایی بر احساسات لطیفم می‌چسباند. کاش بفهمی که با هر نادیده گرفتنت، قلبم شبیه این قهوه سرد غلتان، می‌گرید تا مبادا خشکیده گردد. نجاتش بده!
 
آخرین ویرایش:

اوین

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
629
6,493
مدال‌ها
2
در گنبد چینی فنجان، آخرین بخار، به اوج
امتناع رسید.
نه اشتباهی در تقارن، بلکه تمرد شکل بر ماهیت خود بود.
گرمایی که تا لحظه‌ای روح مایع را نگه داشته بود، با یک چرخش ملکوتی، مه سکون بر سطح میز زد.
این مایع ریخته، نه یک تراژدی، بلکه جغرافیای جدیدی است،جایی که مرز انتظار و دسترسی، به یک خط محو بدل شد.
حسرت، در آن ارتفاع از دست رفته نیست‌ بلکه در آگاهی آنی قهوه است.
دانستن لحظه‌ای که از ظرفیت به پراکندگی تنزل یافت و این لکه‌ی مرکبی که بر سپیدی بی‌حسی گسترده،آخرین شاهد خاموش است بر تناقض پایداری.
تنها وقتی از قالب بگذریم، می‌توانیم جهان را لمس کنیم
 

اوین

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
629
6,493
مدال‌ها
2
فنجون،که دیگه از ایستادن خسته شده یهو زد زیرکاسه‌ و کوزه‌اش، تمام اون چیزی که توش بود… پاشید بیرون!
اون حرارت مطبوع و اون عطر عالی که داشت، همه‌ش ریخت رو میز.
حسرتِ ما، از این نیست که قهوه‌مون سرد شد، حسرت از اینه که اون لحظه‌ی داغ و خوش طعم، دیگه تموم شد.
دیگه نمی‌شه دوباره برش گردونی تو فنجون!
این لکه‌ای که موند، فقط یه یادگاری خیسه،
که بهمون یادآوری می‌کنه، بعضی چیزا فقط برای یه لحظه‌ی کوتاه قشنگن،
و تو باید همون لحظه، همه‌اش رو زندگی کنی.
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,361
47,629
مدال‌ها
3
با سردرد از اتاق بیرون زدم. خودش نبود، اما فنجان سرنگون شده‌ی قهوه‌اش روی میز کنار پنجره بود. قلبم گرفت. چقدر از رفتنش گذشته بود؟
نزدیک میز رفتم. فنجان به پهلو روی نعلبکی افتاده بود. مقداری قهوه سرد شده درون نعلبکی بود، بقیه روی میز جریان یافته‌ و آن را لک کرده بود. گرهی در گلویم افتاد. به طرف آشپزخانه چرخیدم. دستمال گردگیری را برداشتم و به طرف میز برگشتم. خودم این فنجان را برایش آماده کردم. او اینجا یک‌طرفه‌ روی صندلی نشسته بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود. از وقتی آمده بود، حالش گرفته بود و من فقط می‌خواستم با یک قهوه‌ باب حرف‌زدن را باز کنم و بفهمم چرا حالش بد است. نباید فراموش می‌کردم او هیچ‌وقت دوست ندارد با من حرف بزند. تقصیر خودم بود.
به میز که رسیدم، دستمال را کناری گذاشتم. فنجان سرنگون شده را با یک دست برداشتم و با دیگری نعلبکی را. قهوه‌ی در‌ون نعلبکی را به فنجان برگرداندم و فنجان را روی نعلبکی گذاشتم. با یک دست آن‌ها را نگه داشتم. یاد پوزخندش افتادم. همان وقتی که با گذاشتن فنجان قهوه روی میز، او گردن چرخاند و اول چشم به فنجان دوخت که بخار آن نشان گرمایش بود و بعد با چشمانی یخ‌زده به من نگاه کرد. چشمانم تار شد.
- چی شده؟ فضولیت گرسنه شده اومدی سیرش کنی؟
با دست دیگرم دستمال را روی قهوه‌ی ریخته‌شده گذاشتم. بینی‌ام را بالا کشیدم. صدای خودم در ذهنم جریان یافت.
- من که چیزی نپرسیدم!
عصبی بودم؟ حق داشتم! اما او عصبی‌تر بود. سرش را نزدیک آورد.
- من اگه تو رو نشناسم که به درد سطل آشغال می‌خورم.
بغض کردم، مثل همین الان! دستمال را محکم‌تر روی میز کشیدم.
- چرا با من اینطوری حرف می‌زنی؟
گستاخ‌تر از همیشه جواب داد:
-چون دلم می‌خواد!
لرزیدم! مقابل او من همیشه می‌لرزیدم.
- کاری نکردم که، چرا عصبانی میشی؟
دستش را تکان داد.
- برو گمشو، حالمو بهم‌ می‌زنی.
صبرم لبریز شد.
- فقط خواستم حالت خوب بشه که قهوه آوردم، چرا اینجوری می‌کنی؟
صدایش را بلند کرد.
- چون ازت خوشم نمیاد... .
با پشت دست به فنجان قهوه ضربه‌ای زد و آن را سرنگون کرد.
- چون از این مثلاً محبتات متنفرم... .
نگاه اشکبارم به فنجان بود که آن حرف را زد.
- چون دیگه نمی‌خوامت!
صدایش چندبار در ذهنم تکرار شد. دستم را همراه دستمال از روی میز برداشتم. برگشتم و به میز تکیه دادم. پشت دست دستمال‌دارم را روی لب‌های لرزانم گذاشتم و بی‌صدا اشک ریختم. تکه‌های خرد شده‌ی دلم قلبم را شرحه‌شرحه کرد‌ه‌بود. صدای شکستنش را همان زمان شنیدم؛ با همان حرف آخرش که مرا گریان به طرف اتاق دواند.
نگاهم را به طرف فنجان درون دست دیگرم چرخاندم. از امروز این رنگ قهوه‌ای مایع مانده ته فنجان، برایم بدترین رنگ دنیا بود.
نگاهم را به طرف میز تمیز گرداندم.
نفهمیدم کی رفت؛ اما‌ او رفت!
 
بالا پایین