جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تورا می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط somayeh با نام [تورا می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 105 بازدید, 4 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تورا می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع somayeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط somayeh
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
6
36
مدال‌ها
2
نام رمان: تورا می‌جویم
نام نویسنده: سمیه اعلایی
ژانر: تاریخی، معمایی، پلیسی
عضو کپ نظارت: (7)S.O.W

خلاصه:
واقعا چه حسی می‌تونه با رسیدن به آرزوهات رقابت کنه؟
عشق، شایدم انتقام؟
ما قربانی حرص و طمع بی‌پایان خودمون می‌شیم.
قربانی انتخاب‌های اشتباه و افراد اشتباهی که سر راهمون قرار می‌گیرن.
در واقع زندگی مجموعه‌‌ای از انتخاب‌‌‌های ماست.
گاهی هم‌‌ می‌دونی ترجیحت چیه ولی انتخاب همیشه آسون نیست، گاهی بین همین انتخاب‌ها خودت‌ و گم می‌کنی و باید بین راه‌های رفته، انتخاب و اتفاق‌های پیش اومده، خودت رو که جا مونده پیدا کنی.
بعد از اون من بین همه دو راهی‌های زندگی گیر کردم، رفتن یا نرفتن؟ درست یا غلط؟عشق یا هدف‌؟
ولی درنهایت منم انتخابم رو کردم.


مقدمه:
من کسی هستم که حتی اسمش تاریخ رو فریاد می‌زنه، دختری که با تمام تصمیمات درست یا اشتباه هنوز رو به جلو حرکت می‌کنه.
پشیمونم؟!
اصلا، خیلی خوشحالم از انتخابم، چون من خودم رو می‌شناسم.
اگه برگردم عقب با وجود تمام دردسرهاش، سرزنش‌هاش و زخم‌ها باز انتخاب من همینه، حتی اگه صدبار دیگه بگید اشتباه کردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,567
52,072
مدال‌ها
12
1743179691356.png

"بسمه تعالی"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
●پرسش و پاسخ تایپ رمان●

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
●درست نویسی_ اموزشات اجباری●

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
●درخواست نقد توسط کاربران●

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
●درخواست جلد●

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
●درخواست تیزر●

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
●درخواست نقد شورا●

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
●درخواست تگ●

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
●اعلام پایان●

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
6
36
مدال‌ها
2
با اشاره کارگردان ضبط شروع شد. لبخندی زدم و سعی کردم تمام انرژیم رو به بقیه منتقل کنم.
- سلام بینندگان همیشگیه برنامه تاریخ به وقت لیلی، به آخرین قسمت از فصل دوم‌ خوش آمدید.
به جنگل اشاره کردم و گفتم.
- امروز قراره یکی دیگه از روش‌هایی که مردم در دوران باستان ازش برای مخفی کردن جواهرات استفاده می‌کردند، با شما به اشتراک بزارم.
به سمت جنگل قدم برداشتم.
- در امپراطوری‌های مختلف، مردم برای گول زدند راهزنان یا مخفی کردن جواهراتی که به عنوان پس‌انداز نگه می‌داشتند، این جواهراتو توی توده‌های گلی می‌زاشتند.
به سنگ‌های جلو اشاره کردم و دوربین روی سنگ رفت.
- این توده‌ها مثل سنگ بودند، یعنی چون به ذهن هیچ‌ک.س نمی‌رسید راه خوبی برای مخفی کردن بود. امروز می‌خواهیم توی شهر شوشتر نزدیک به قلعه سلاسل هخامنشیان دنبال این سنگ‌ها بگردیم، که صددرصد آسون نیست.
خم شدم و دست روی سنگ بزرگی گذاشتم.
- این‌جا چون نزدیک به قلعه است، می‌دونم که حتما این‌جا پیدا میشه.
سه چهار تا سنگ دیگه تست کردم اما نبود.
همین‌طور جلو جلوتر می‌رفتم و سنگ‌های بیشتری تست می‌کردم.
به سنگ بعدی ضربه زدم که صدا داخلش پیچید.
با خوشحالی به سمت دوربین چرخیدم.
- پیداش کردم.
از کیفی که همراهم بود پیچ گوشتی در آوردم و سنگ رو تراشیدم. روی سنگ سوراخ بزرگی ایجاد شد و یک عالمه سکه ازش بیرون ریخت. سکه‌ رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم، از سردار روی سکه مشخص بود مال دوران هخامنشیانه.
با شگفتی به سمت دوربین چرخیدم.
- سکه‌های دوران هخامنشیه، شگفت زده شدم انتظارم بیشتر جواهرات بود.
دست‌هام و به هم کوبیدم و گفتم.
- الان می‌خوام چندتا عکس ازش بگیرم.
دوربینم رو بلند کردم و دو سه تا عکس از سکه طلا و توده سنگ گرفتم.
سکه رو جلوی دوربین گرفتم و گفتم.
- به این سکه‌ها دَریک می گفتند. همانطور که می‌بینید نقش روی سکه سردار ایرانیه که در دستش کمان داره. این سکه مربوطه به داریوش بزرگه که برمی‌گرده به سال ۴۲۰ تا ۴۸۵ سال پیش از میلاد مسیح.
سکه رو چرخوندم و گفتم.
- پشت سکه هیچ طرحی نداره و سکه ناهموار و نامتقارنه چون از قالبی استفاده نمی‌شده و با چکش بهش ضربه می‌زدند. جالبیش این‌جاست که هیچ ک.س جز خوده داریوش بزرگ‌ حق نداشته سکه بزنه مگه این‌که از داریوش بزرگ اجازه کسب می‌کردند، در اون صورت فقط می‌تونستن سکه‌های نقره بزنن.
لبخندی زدم و گفتم.
- ممنونم که تا این‌جا همراهم بودید. چون نزدیک به قلعه هخامنشی هستیم برای آشنایی بیشتر با فرهنگ هخامنشی داخل قلعه رو هم بهتون نشون می‌دم.
ضبط قطع شد. علی با بطری آبی به سمتم اومد.
علی: خیلی خوب بود، حتی نیاز نیست دوباره ضبطش کنیم.
آب و سرکشیدم و گفتم.
- خیلی خوبه چون دیگه نفسی برام نمونده.
 
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
6
36
مدال‌ها
2
اقای علوی کارگردان گروه داد زد.
آقای علوی: عالی بود، استراحت کنین ضبط بعدی توی ماشین به سمت قلعه‌ست.
دوباره به سمت کمپی که زده بودیم برگشتم.
خیلی خسته شده بودم، روی صندلی نشستم.
بچه‌ها وسایل و جمع کردند و وسایل ضبط توی ماشین و درست می‌کردند.
عده‌ایی موندند تا کمپ و جمع کنند و زودتر برگردند.
قرار شد علی و الیاس و مهرناز و فاطمه با ما بیان.
بلند شدم سمت ماشینم رفتم. علی پشت نشسته بود با فاطمه و دوربین و تنظیم می‌کردند.
علی: تمام شد دیگه می‌تونیم شروع کنیم. من این پشت هستم.
فاطمه رفت که استارت زدم و راه افتادم.
- شروع می‌کنم.
جاده خیلی پرپیج و خم بود، خیلی سخت بود هم حواسم به جاده باشه هم صحبت کنم.
- این قلعه در شمال غربی توسط رود شطیط و از شمال و غرب هم توسط زیر شاخه‌های این رود و از جنوب شرقی هم توسط خندق احاطه شده. دوتا دروازه داره، یکی تو جنوب شرقیه که برای رفت و آمد سران نظامی بوده و اون یکی جنوب که کنار مسجد شاه صفی که ما از همون در نظامی وارد می‌شیم.
ساکت شدم و حواسم و روی پیچ جاده گذاشتم. خیالم که راحت شد دوباره گفتم.
- متاسفانه الان خیلی از جاهای قلعه نابود شده.
بعد یک ربع رانندگی به قلعه رسیدیم. ماشین و گوشه‌ایی پارک کردم. علی دوربین‌ها رو جدا کرد.
پیاده شدم و لباس‌هام و صاف کردم، آب خوردم. دستم روی پیشونیم گذاشتم و ماساژش دادم.
به بچه‌ها خیره شدم. بعد ده دقیقه همه چی حاضر بود.
کارگردان: لیلی کنار در بایست، توضیحاتتو بده و بعد وارد شو.
کنار در بزرگ قلعه وایستادم.
- استایلم که بهم نریخته.
مهرناز: نه عالیه.
ضبط شروع شد.
- الان کنار دروازه جنوب شرقی هستم. راه این دروازه خیلی پرپیچ و خم بود.
از در وارد شدم و گفتم.
- این ضلع قلعه همانطور که می‌بینید تبدیل به مخروبه شده. ای کاش، ای کاش یاد می‌گرفتیم با تیکه‌هایی از فرهنگمون که نشون دهنده اصالت، فرهنگ و هویت ماست درست رفتار می‌کردیم.
من جلو می‌رفتم و دوربین پشت سرم بخش به بخش قلعه رو نشون می‌داد و یه دوربین دیگه از بالا فیلم می‌گرفت.
- تنها بخش‌های سالم قلعه اتاق‌های زیرزمین، شودان‌ها و تونل‌هاش بود.
از در قلعه بیرون اومدم و رو به دوربین‌ گفتم.
- امیدوارم از این قلعه زیبا و اطلاعاتی که داشت لذت برده باشید. امروز پایان فصل دو بود. خوشحالم‌که اینجا همراه ما بودید، خدانگهدار.
همین که ضبط قطع شد، آسمان رعد و برق زد و بارون تندی گرفت. به کمک بچه‌ها رفتم و وسایل و تندتند پشت ون گذاشتیم.
موقع رد شدن پام توی گل فرو رفت و متاسفانه هم کت و شلوارم هم کفش‌های سفیدم کثیف شد.
 
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
6
36
مدال‌ها
2
با بدبختی سوار ماشین شدم، چون جاده اسفالت نشده بود بیشتر جاده گل شده بود.
علی پشت فرمون بود.
دستمال کاغذی گرفتم و روی لباس‌هام کشیدم اما بدتر شد.
مهرناز به شوخی گفت:
- مراقب باش ماشین و نندازی تو چاله، چون با سه تا دختر توی ماشینی.
همه خندیدن اما من همچنان با چندش به لباس‌هام و سروضعم خیره بودم.
فاطمه دستم رو گرفت.
فاطمه: ولش کن این‌طوری تمیز نمیشه.
راست می‌گفت حالا دستمال کاغذی هم به گل‌های روی لباسم چسپیده بود.
بیخیال شدم. خیلی خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم.
سرم به بالشت ماشین تکیه دادم و خوابیدم.
***
با تکون‌های ماشین بیدار شدم.
رسیده بودیم به شهر و جلوی هتل بودیم.
پیاده شدم و قبل این‌که کسی ببینه بدوبدو توی اتاق خودم رفتم.
کفش‌هام رو در آوردم و دستم گرفتم، توی حمام رفتم و اول کفش‌هام و شستم.
با احساس تازگی و لذت از حمام بیرون اومدم.
گوشیم زنگ می‌خورد؛ فاطمه بود.
- جانم؟
فاطمه: لیلی جان نیم ساعت دیگه پایین باش برای شام.
- باشه عزیزم مرسی.
بعد این‌ که حاضر شدم به سمت رستوران هتل راه افتادم.
کارگردان و بچه‌ها میز وسط نشسته بودن و رستوران تقریبا خالی بود.
خانمی با دیدن من ذوق زده بلند شد و به سمتم اومد.
خانم: وای خانم نفیس چه‌قدر خوشحالم این‌جا دیدمت.
لبخندی زدم و باهاش دست دادم.
- عزیزم.
خانم: لطف می‌کنید باهام عکس بگیرید.
- البته البته.
وایستادم کنارش و دو سه تا عکس گرفت.
خانم: دستتون دردنکنه، همیشه برنامه‌هاتون دنبال می‌کنم. قسمت آخر کی میاد؟
خندیدم و گفتم.
- خیلی به من لطف دارید، به زودی میاد.
خندید و سری تکون داد.
خانم: مزاحمتون نمی‌شم بازم خوشحالم شدم دیدمتون.
- خواهش می‌کنم‌ منم خوشحال شدم از دیدن شما، خدانگهدار.
خانم: فعلا.
به سمت میز رفتم و کنار الیاس نشستم.
- سلام.
همه جواب دادن که اقای علوی گفت.
آقای علوی: ما سفارش ندادیم منتظر تو بودیم.
- ببخشید.
منو رو برداشتم و چندبار بالا پایین کردم و آخر ته چین و مرغ سفارش دادم.
گوشیم‌ رو چک‌ می‌کردم که با سوال علی جا خوردم.
علی: برای فصل سه نظری دارید؟
به سمت کارگردان‌ نگاه کردم، با تعجب و ابروهای بالا پریده گفتم.
- اقای علوی هنوز بهشون نگفتید؟
 
بالا پایین