جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تبریک تولد زهرا جونززززز🥹🎂🎉

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته سالروز متولدین کاربران انجمن رمان بوک توسط سرجوخه؛ با نام تولد زهرا جونززززز🥹🎂🎉 ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 783 بازدید, 19 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته سالروز متولدین کاربران انجمن رمان بوک
نام موضوع تولد زهرا جونززززز🥹🎂🎉
نویسنده موضوع سرجوخه؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مبینای شهر قصه ها
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,784
12,362
مدال‌ها
5
روزی روزگاری توی یکی از روزهای خوب خدا یه دخدر جونز خوشگل و ناناس به دنیا اومد:)👶🏻
ننه بابای این دختر که دیدن مهربونی از چشاش همینجور میپاچه بیرون اسمشو گذاشتن زهرا جونز👼🏻👀
این دخدر مهربون کم‌کم بزرگ می‌شد و قد می‌کشید و خانواده‌اش از اینکه کوتوله نیست خوش‌حال و شادان قربون صدقه قد و بالاش میرفتن (قد و بالای تو زهرا رو بنازم... تو گل باغ رمان بوکو بنازم)💃🏻🕺🏻
خلاصه، این زهرای جاذابمون دید که زندگیش خیلی یک نواخته و هیچ هیجانی توش نیس برای همین تصمیم گرفت از بر خانواده‌اش سفر بنماید(یکم ادبیش کنیم تا مهسا ریپورتمون نکرده)🙂🗡️🚶🏼‍♀️
نشست و با خودش فکر نمود که کدام بیابان دره‌ای (بله، بیابان دره‌‌ام داریم:/ یکم سفر کنید و جاها رو با هم ادغام کنید یه همچین چیزی درمیابید) را برای خود برگزیند که دید هیچ جایی بهتر از رمان بوک پیدا نمی‌نماید پس... .😃🏙️
بارو بندیلشو جمع کرد و بعد از خداحافظی با ننه باباش راه شهر رمان بوک رو در پیش گرفت.. .🚶🏼‍♀️🛣️
چندین ماه نزدیک به ی سال و خورده‌ای این‌ور اون‌ور بعد... .🌝🌜
مثل همیشه داشت به کارهاش می‌رسید و این وسط مستاش از دست کارای دخی‌یخی حرص می‌خورد که صدایی توجه‌شو جلب کرد. 👂🏻👀
از جاش بلد شد و به سمت پنجره محل کارش رفت.. .🗿
با دیدن ممدبانو که به با نیش چاکونده به پنجره نگاه می‌کنه متعجب صداش زد: ممدو اینجا چیکار می‌کنی؟! 🗣️👋🏻
ممدبانو درحالی که سعی داشت خودشو به پنجره برسونه گفت: بیا کارت دارم بِدو بِدو!😶
زهرا بعد از کمی مکث سرشو تکون داد و با باشه‌ی کوتاهی به سمت میزش رفت و بعد از برداشتن کیف دستیش از محل کارش زد بیرون... .👛🚶🏼‍♀️
به سمت ممدبانو رفت و با نفس نفسی که حاصل پایین اومدن از پله‌های تالار تدوین بود (بابا این آسانسورو درستش کنین، ولو ما که سر چند وقت میریم نابود میشیم این بنده خدا که هرروز می‌ره میاد چه حالی داره، رسیدگی کنید لاناتیا) گفت: چی شده باز کی دسته گل به آب داده؟!😓😧
ممدو درحالی که واسه یکی از کاربرای تازه وارد چشمک میزد و دستشو هی می‌برد لای موهاش(ای مفسد فی الارض، مخ زنی موکونی ژاذاب لاناتی؟!) جواب داد: نمدونم والا بچه‌ها گفتن دخی‌یخی دسته‌گل به آب داده.🙃🤔
زهرا یکی محکم کوبید تو پیشونیش که مثل کارتونای کره‌ای فورا گِرمز شد. دست ممد بانو رو گرفت و دنبال خودش کشید. ممد درحالی که داشت دنبال زهرا مثل کش تمبون کشیده می‌شد به تازه وارده چشمکی زد.
زهرا رو به ممد کرد و گفت: کجا دسته‌گل به آب داده؟!
ممد کمی پس کلشو خاروند و گفت: بچه‌ها گفتن مثل اینکه توی تالار مرامنامه تاپیک معرفی کتاب زده و الان دارن با درسا سر همین جریان گیس و گیس کشی میکنن.🤺⚔️
زهرا باز کیفشو توی دستش چلوند و درحالی که به سرعت قدماش اضافه می‌کرد گفت: وای وای من اینو چیکارش کنم، مجبورم یجوری به جیمین قالبش کنم شاید آدم شه! خدایا خودت بخیر بگذرون.😩😵
بالاخره به بخش سرآغاز رسیدن.
ساب هارو یکی‌یکی رد کردن و به در مناسبت‌ها رسیدن... .🚶🏼‍♀️🚶🏻‍♂️
زهرا خواست درو باز کنه اما یهو متوجه شد که هیچ سر و صدایی نیست. به ممد نگاهی انداخت و با خیالی آسوده گفت: حتما قضیه رو جمعش کردن که هیچ سر و صدایی نیست!😐
ممد هول کرده گفت: نه، نه هست گوش کن!
زهرا کمی بیشتر دقت کرد اما بازهم صدایی نشنید.
- نه بابا صدایی نمیاد. بذار برم نمایه گل‌اندام باهاش حرف بزنم ببینم ج... 🕳️
با صدای اعلانات زهرا که باز هم همون زنگوله رقاص بید حرفش نصفه نیمه موند. دستشو برای ممد به علامت صبر کن تکون داد... به سمت اعلاناتش رفت و بازش کرد. 🔔
با دیدن اعلان که گفته بود دخی‌یخی توی تالار مرامنامه تگش کرده. تند برگشت سمت ممد و با استرس گفت: وای خدا نکنه زدن خودشونو لت و پار کردن منو تگ کردن برم براشون فاتحه بخونم... 😱
با این فکر تند به سمت در که فاصله چندانی باهاش نداشت رفت و دستگیره رو محکم کشید پایین.
با چیزی که دید خشک شده با دهنی که اندازه غار قلی‌صدر باز بود به تاپیک تزیین شده(🎊🎉) و بروبچزی که کلاه‌های تولد سرشون بود و همچنین درسا و گل‌اندامی که لاو طوری کنار هم وایستاده بودن چشم دوخت... .😧👀
ممد با پرستیژ خاصی اومد داخل و درحالی که با انگشت اشاره‌ش دهن زهرا رو می‌بست رو به بچه‌ها گفت: مجبور شدم یکم از اون پیاز داغایی که انیش واسه آش پشت پای فاطی کنار گذاشته بود رو استفاده کنم دادایون!😎🍧(پیاز نبود اینو گذاشتم😐)
دخی‌یخی دهنشو باز کرد و با صدایی که بیشتر شبیه لولای در انباری بود گفت: به مناسبت تولد زهرا جونز می‌خوام یه جمله سنگین مهمونتون کنم.(☄️😎🎤)
کمی گلوشو صاف و صوف کرد و تا خواست جمله سنگینشو بگه سارینا تند پرید روی میز و دستشو گذاشت رو دهن گل‌اندام: جان جدت الان جمله سنگین نگو کمرمون درد گرفت دا!🥺
دخی‌یخی که خیلی عاقل و مهربون بود با نفس عمیقی خیلی مودبانه گفت: گمرو بیشَهور، فقط بخاطر زهرا جونز هوچی نمیگم؛(🗣️😾🥸
بعد هم رفت سمت سیستم و آهنگ قد و بالای تو زهرا رو بنازمو پلی کرد.👩🏼‍🎤
بچه‌ها شروع کردن به قر اومدن و تبریک گفتن💃🏻🕺🏻
حامی و هیلدا هم... هی چی بگم از این مادر و فرزند بی‌ریخت، چی بگم؟!🤧
تموم مدت کنار کیک تولدی(🎂) که آقای ممد صنوبر (👨🏻‍🍳)زحمتشو کشیده بود وایستاده بودن و به طور مشکوکی نگاش می‌کردن... جوری که کیکه خودش داشت التماس می‌کرد بیاید منو از اینجا ببرید دادااا! 🗣️🥹

nody-عکس-کیک-تولد-زهرا-جان-تولدت-مبارک-1623394458.jpg
یلدا که داشت با برف شادی واسه همه ریش سیبیل درست می‌کرد بهش گفت: غصه نخور، آخر که خورده میشی، تاحالا غیر از این مادر و فرزند کسی جرعت نداشته کیک تولدو افتتاح کنه دا.😼🎂🤧
زهرا که تازه به خودش اومده بود با حرص زد پس کله ممد و گفت: شت تو سرت با این سورپرازت الاخ فضایی، گفتم الانه که حلواشونو بار بذارم بیشَهور🗣️👋🏻😠
ممد خندید و نگاهی اسکلانه به دوروبر انداخت؛ با دیدن شوکا که به طور عجیب و ترسناکی بی سر و صدا و آروم یه گوشه نشسته بود برگاش پاییز طوری ریخت. 😲🍂
به پریا با اشاره فهموند که این یه فکر شومی تو سرش هست.
پریا هم با دست به ممد بانو فهموند که بسپاره به خودش.... 🤚🏻😎
تا خواست به سمت شوکا قدمی برداره شوکا از جاش پرید و درحالی که به سمت زهرا می‌دوید گفت: به خدا اگه بذارم، دفعه قبلی نذاشتین دینامیت بترکونم ایندفعه دیگه کوتاه بیا نیستم؛)🏃🏻‍♀️🤾🏻‍♀️
درحالی که دینامیت رو می‌ذاشت تو دست زهرای کپ کرده گفت: این خدمت شوما.🧨😼
مشاهده فایل‌پیوست VID_20230320_215049_079.mp4
بعد رفت زیر میزی که کیک تولد روش بود نشست و درحالی که دستاشو می‌ذاشت رو گوشش بلند گفت: تکبیررررر..... الله اکبر 🗣️ 😣
برای شادی روح درگذشتگان:
@zahrasolimani
@Mamad_EG
مادر و فرزند؛ @Hilda; و @"حامی"
ارشدهای گرامی؛ @Enisha ، @دوروثی! ، @Pariyanik و @شاهدخت
آقای @ممد صنوبر
@ویتامین (تامین کننده ویتامین بروبچز)
@Dokhi_yakhi (گل‌اندام)
@Shooka (عامل اصلی مرگ گل‌های ناشکفته‌ی پژمرده)
و...
فاتحه بروبچز پسند ختم کنید دا:/
کیک-تولد-سابله-حرف-ز.jpg

مشاهده فایل‌پیوست Reza Taher - Tavalod (320).mp3
تولدت هپی مپی @zahrasolimani
ایشالا که کنار شوهر و دخملت(دادایون دخملشو دیدم از خودش جاذاب تره گفته باشم😎) همیشه سرحال و سلامت باشی... .🥳🎉🎂
از اون بالا کفتر میایَ
یََک دانَه زهرا میایَ؛)
 

ممد صنوبر

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
5,799
27,072
مدال‌ها
2
روزی روزگاری توی یکی از روزهای خوب خدا یه دخدر جونز خوشگل و ناناس به دنیا اومد:)👶🏻
ننه بابای این دختر که دیدن مهربونی از چشاش همینجور میپاچه بیرون اسمشو گذاشتن زهرا جونز👼🏻👀
این دخدر مهربون کم‌کم بزرگ می‌شد و قد می‌کشید و خانواده‌اش از اینکه کوتوله نیست خوش‌حال و شادان قربون صدقه قد و بالاش میرفتن (قد و بالای تو زهرا رو بنازم... تو گل باغ رمان بوکو بنازم)💃🏻🕺🏻
خلاصه، این زهرای جاذابمون دید که زندگیش خیلی یک نواخته و هیچ هیجانی توش نیس برای همین تصمیم گرفت از بر خانواده‌اش سفر بنماید(یکم ادبیش کنیم تا مهسا ریپورتمون نکرده)🙂🗡️🚶🏼‍♀️
نشست و با خودش فکر نمود که کدام بیابان دره‌ای (بله، بیابان دره‌‌ام داریم:/ یکم سفر کنید و جاها رو با هم ادغام کنید یه همچین چیزی درمیابید) را برای خود برگزیند که دید هیچ جایی بهتر از رمان بوک پیدا نمی‌نماید پس... .😃🏙️
بارو بندیلشو جمع کرد و بعد از خداحافظی با ننه باباش راه شهر رمان بوک رو در پیش گرفت.. .🚶🏼‍♀️🛣️
چندین ماه نزدیک به ی سال و خورده‌ای این‌ور اون‌ور بعد... .🌝🌜
مثل همیشه داشت به کارهاش می‌رسید و این وسط مستاش از دست کارای دخی‌یخی حرص می‌خورد که صدایی توجه‌شو جلب کرد. 👂🏻👀
از جاش بلد شد و به سمت پنجره محل کارش رفت.. .🗿
با دیدن ممدبانو که به با نیش چاکونده به پنجره نگاه می‌کنه متعجب صداش زد: ممدو اینجا چیکار می‌کنی؟! 🗣️👋🏻
ممدبانو درحالی که سعی داشت خودشو به پنجره برسونه گفت: بیا کارت دارم بِدو بِدو!😶
زهرا بعد از کمی مکث سرشو تکون داد و با لاشه‌ی کوتاهی به سمت میزش رفت و بعد از برداشتن کیف دستیش از محل کارش زد بیرون... .👛🚶🏼‍♀️
به سمت ممدبانو رفت و با نفس نفسی که حاصل پایین اومدن از پله‌های تالار تدوین بود (بابا این آسانسورو درستش کنه ولو ما که سر چند وقت میریم نابود میشیم این بنده خدا که هرروز می‌ره میاد چه حالی داره، رسیدگی کنید لاناتیا) گفت: چی شده باز کی دسته گل به آب داده؟!😓😧
ممدو درحالی که واسه یکی از کاربرای تازه وارد چشمک میزد و دستشو هی می‌برد لای موهاش(ای مفسد فی الارض، مخ زنی موکونی ژاذاب لاناتی؟!) جواب داد: نمدونم والا بچه‌ها گفتن دخی‌یخی دسته‌گل به آب داده.🙃🤔
زهرا یکی محکم کوبید تو پیشونیش که مثل کارتونای کره‌ای فورا گِرمز شد. دست ممد بانو رو گرفت و دنبال خودش کشید. ممد درحالی که داشت دنبال زهرا مثل کش تمبون کشیده می‌شد به تازه وارده چشمکی زد.
زهرا رو به ممد کرد و گفت: کجا دسته‌گل به آب داده؟!
ممد کمی پس کلشو خاروند و گفت: بچه‌ها گفتن مثل اینکه توی تالار مرامنامه تاپیک معرفی کتاب زده و الان دارن با درسا سر همین جریان گیس و گیس کشی میکنن.🤺⚔️
زهرا باز کیفشو توی دستش چلوند و درحالی که به سرعت قدماش اضافه می‌کرد گفت: وای وای من اینو چیکارش کنم، مجبورم یجوری به جیمین قالبش کنم شاید آدم شه! خدایا خودت بخیر بگذرون.😩😵
بالاخره به بخش سرآغاز رسیدن.
ساب هارو یکی‌یکی رد کردن و به در مناسبت‌ها رسیدن... .🚶🏼‍♀️🚶🏻‍♂️
زهرا خواست درو باز کنه اما یهو متوجه شد که هیچ سر و صدایی نیست. به ممد نگاهی انداخت و با خیالی آسوده گفت: حتما قضیه رو جمعش کردن که هیچ سر و صدایی نیست!😐
ممد هول کرده گفت: نه، نه هست گوش کن!
زهرا کمی بیشتر دقت کرد اما بازهم صدایی نشنید.
- نه بابا صدایی نمیاد. بذار برم نمایه گل‌اندام باهاش حرف بزنم ببینم ج... 🕳️
با صدای اعلانات زهرا که باز هم همون زنگوله رقاص بید حرفش نصفه نیمه موند. دستشو برای ممد به علامت صبر کن تکون داد... به سمت اعلاناتش رفت و بازش کرد. 🔔
با دیدن اعلان که گفته بود دخی‌یخی توی تالار مرامنامه تگش کرده. تند برگشت سمت ممد و با استرس گفت: وای خدا نکنه زدن خودشونو لت و پار کردن منو تگ کردن برم براشون فاتحه بخونم... 😱
با این فکر تند به سمت در که فاصله چندانی باهاش نداشت رفت و دستگیره رو محکم کشید پایین.
با چیزی که دید خشک شده با دهنی که اندازه غار قلی‌صدر باز بود به تاپیک تزیین شده(🎊🎉) و بروبچزی که کلاه‌های تولد سرشون بود و همچنین درسا و گل‌اندامی که لاو طوری کنار هم وایستاده بودن چشم دوخت... .😧👀
ممد با پرستیژ خاصی اومد داخل و درحالی که با انگشت اشاره‌ش دهن زهرا رو می‌بست رو به بچه‌ها گفت: مجبور شدم یکم از اون پیاز داغایی که انیش واسه آش پشت پای فاطی کنار گذاشته بود رو استفاده کنم دادایون!😎🍧(پیاز نبود اینو گذاشتم😐)
دخی‌یخی دهنشو باز کرد و با صدایی که بیشتر شبیه لولای در انباری بود گفت: به مناسبت تولد زهرا جونز می‌خوام یه جمله سنگین مهمونتون کنم.(☄️😎🎤)
کمی گلوشو صاف و صوف کرد و تا خواست جمله سنگینشو بگه سارینا تند پرید روی میز و دستشو گذاشت رو دهن گل‌اندام: جان جدت الان جمله سنگین نگو کمرمون درد گرفت دا!🥺
دخی‌یخی که خیلی عاقل و مهربون بود با نفس عمیقی خیلی مودبانه گفت: گمرو بیشَهور، فقط بخاطر زهرا جونز هوچی نمیگم؛(🗣️😾🥸
بعد هم رفت سمت سیستم و آهنگ قد و بالای تو زهرا رو بنازمو پلی کرد.👩🏼‍🎤
بچه‌ها شروع کردن به قر اومدن و تبریک گفتن💃🏻🕺🏻
حامی و هیلدا هم... هی چی بگم از این مادر و فرزند بی‌ریخت، چی بگم؟!🤧
تموم مدت کنار کیک تولدی(🎂) که آقای ممد صنوبر (👨🏻‍🍳)زحمتشو کشیده بود وایستاده بودن و به طور مشکوکی نگاش می‌کردن... جوری که کیکه خودش داشت التماس می‌کرد بیاید منو از اینجا ببرید دادااا! 🗣️🥹

مشاهده فایل‌پیوست 147782
یلدا که داشت با برف شادی واسه همه ریش سیبیل درست می‌کرد بهش گفت: غصه نخور، آخر که خورده میشی، تاحالا غیر از این مادر و فرزند کسی جرعت نداشته کیک تولدو افتتاح کنه دا.😼🎂🤧
زهرا که تازه به خودش اومده بود با حرص زد پس کله ممد و گفت: شت تو سرت با این سورپرازت الاخ فضایی، گفتم الانه که حلواشونو بار بذارم بیشَهور🗣️👋🏻😠
ممد خندید و نگاهی اسکلانه به دوروبر انداخت؛ با دیدن شوکا که به طور عجیب و ترسناکی بی سر و صدا و آروم یه گوشه نشسته بود برگاش پاییز طوری ریخت. 😲🍂
به پریا با اشاره فهموند که این یه فکر شومی تو سرش هست.
پریا هم با دست به ممد بانو فهموند که بسپاره به خودش.... 🤚🏻😎
تا خواست به سمت شوکا قدمی برداره شوکا از جاش پرید و درحالی که به سمت زهرا می‌دوید گفت: به خدا اگه بذارم، دفعه قبلی نذاشتین دینامیت بترکونم ایندفعه دیگه کوتاه بیا نیستم؛)🏃🏻‍♀️🤾🏻‍♀️
درحالی که دینامیت رو می‌ذاشت تو دست زهرای کپ کرده گفت: این خدمت شوما.🧨😼
مشاهده فایل‌پیوست 147786
بعد رفت زیر میزی که کیک تولد روش بود نشست و درحالی که دستاشو می‌ذاشت رو گوشش بلند گفت: تکبیررررر..... الله اکبر 🗣️ 😣
برای شادی روح درگذشتگان:
@zahrasolimani
@Mamad_EG
مادر و فرزند؛ @Hilda; و @″حامی″
ارشدهای گرامی؛ @Enisha ، @دوروثی! ، @Pariyanik و @شاهدخت
آقای @ممد صنوبر
@ویتامین (تامین کننده ویتامین بروبچز)
@Dokhi_yakhi (گل‌اندام)
@Shooka (عامل اصلی مرگ گل‌های ناشکفته‌ی پژمرده)
و...
فاتحه بروبچز پسند ختم کنید دا:/
مشاهده فایل‌پیوست 147783

مشاهده فایل‌پیوست 147789
تولدت هپی مپی @zahrasolimani
ایشالا که کنار شوهر و دخملت(دادایون دخملشو دیدم از خودش جاذاب تره گفته باشم😎) همیشه سرحال و سلامت باشی... .🥳🎉🎂
به به تولد مبارک 😂😂😂😂😂😂

.🥳🎉🎂.🥳🎉🎂.🥳🎉🎂.🥳🎉🎂.🥳🎉🎂.🥳🎉🎂
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
میکسر انجمن
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,870
56,964
مدال‌ها
11
تولدت مبارک عزیز دلم 😍😍
 
بالا پایین