با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشتهباشید.
اکنون ثبتنام کنید!
«همین الان بگم، من گیجم! نمیدونم تولدش ششمه یا هفتم، اگه هفتم بود که عیب نداره، ی روز پیش پیش هپی!»
مشاهده فایلپیوست 80508
مشاهده فایلپیوست 80509
میدانست کجا میتواند شخص مورد نظرش را بیابد، بخش کتاب و در همان تالارهای شاهانهای که مخصوص او بود!
به سمت آسانسور حرکت کرد. سوار آسانسور سپید رنگ تالار پزشکی و روانشناسی شد و دکمه «بخش کتاب» و سپس «تالار رمان» را فشرد. امیدوار بود که اشتباه نکرده باشد و بتواند دخترک را آنجا بیابد.
حدسش درست بود! مهسا، روبهروی مدیران تالار رمان ایستاده بود و لیست رمانهای تایید نشده را برای آنها میخواند. گوشهای ایستاد و منتظر ماند که کار ارشد آن بخش، تمام شود. مهسا یا همان ام اچ پی، بعد از تقسیم کردن کارها میان مدیران آن تالار، به سوی آسانسور پا تند کرد. دخترک، لبخندی زد و دستی به لباسش کشید، قدمی جلو برداشت و راه مهسا را بست. با ذوق دستانش را به هم کوبید و رو به مهسای شاکی گفت:
- مهیسا، مهیسا، زود باش بیا کارت دارم!
مهسا نگاهی به ساعت گران قیمتش انداخت و با نشاندن اخم بر روی صورت زیبایش، رو به درسا با لحنی جدی گفت:
- ساعت چهار و بیست و هشت دقیقه بیا نمایم!
و سپس بیتوجه به چشمان درشت شده و دهان باز مانده دختر، دنباله لباس پرنسسی و اکلیلی آبی رنگش را گرفت و وارد آسانسور شد.
نفیسه که تازه از تاپیک رمانش بیرون آمده و شاهد این گفتوگو کوتاه میان این دو مدیر بود، با لبخندی بزرگ به سوی درسا رفت و دستش را بر شانهاش کوبید.
- تو فقط بگو که مهمونی آمادست یا نه، آوردن مهسا با خودم!
درسا، با مظلومیتی که همیشه داشت «هرکی بگه دروغ نگو و تو مظلومیت، خودم میزنمش!» سرش را به معنای آماده بودن مهمانی بزرگش تکان داد و نفیسه را با نگاه اشکیاش بدرقه کرد. شکست بزرگی خورده بود زیرا مهسا هیچ توجهای به سخنش نکرده و تنها ساعتی را برای ملاقات به او گفت!
نفیسه، با سرعت به تالار طراحی رفت. مهسا در حال سخن گفتن با عموی بزرگ انجمن، جناب حیدار بود. بر روی مهسا پرید و بیتوجه به تعجب و سوالات آن دو نفر، دست مهسا را گرفته و به سوی تالاری زیبا و پر از احساس که در این ماه، به شدت میزبان تولدها و جشنها بود راه افتاد. مهسا صدای دادش بالا رفت و گفت:
- یا میگی داری کجا میبری منو یا میدم مدیرا...
نفیسه دیگر صدایش را نمیشنید، زیرا وارد تاپیکی بر از هلهله، شادی و رقص شده بودند!
درسا، با لبخندی گوشه لب همراه با ارشد عمومی، یاس یا همان هستی، به سمت مهسا و نفیسه آمد.
ویتامین، میکروفون را در دست گرفت و قبل از بیرون آمدن هر حرفی از زبان آن درسای مظلوم، با دستانش مهسا را نشان داد و رو به حضار گفت:
- قصد ندارید آهنگ تولد مبارک بخونید براش؟!
درسا دست به سی*ن*ه، با نگاهی پر از حرص و غضب به ویتامین خیره شد و فریاد کشید:
- اگه بذارید من یکم حرف بزنم!
ویتامین با خنده گفت:
- ای جد، باشه بامزم!
دختر، لبخندی به مهسا زد و گفت:
- تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا
وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما
تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز
از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا
@MHPمشاهده فایلپیوست 80513
خب، مهیسام، کاملا مشخصه که اون متنی که من تو ذهنم بود نشده، و اول بخاطر این موضوع ازت عذر میخوام!
بعدش هم، تولدت مبارک جان جانان!
بریم سراغ هدیه و تم و کیک؟!
مشاهده فایلپیوست 80510
مشاهده فایلپیوست 80511
مشاهده فایلپیوست 80512
تشکر بانوووتولدت مبارک عزیزم
ارزوهات خاطره شن
عمری جاودان، تنی سالم، دلی شاد و لبی خندون برات آرزومندم 🧚🏻♀️💜
ممنون رها جانمم🌹تولدت کلی مبارک✨💕
ما که پول نداشتیم دماغمان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. میدانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همهاش درمان است. هزینهاش هرقدر هم که باشد به این زیبایی میارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم: رمان بوک! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
*ثبت نام*
سلام مهمان عزیز
برای حمایت از نویسندگان محبوب خود و یا نشر آثارتان به خانواده رمان بوک بپیوندید:
کلیک برای: عضویت در انجمن رمان بوک