جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تبریک تولد کسی که " هنوز انیشای قبله"

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته سالروز متولدین کاربران انجمن رمان بوک توسط MHP با نام تولد کسی که \" هنوز انیشای قبله\" ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,454 بازدید, 33 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته سالروز متولدین کاربران انجمن رمان بوک
نام موضوع تولد کسی که \" هنوز انیشای قبله\"
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Hilda;
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,340
47,162
مدال‌ها
23
مشاهده فایل‌پیوست 168928
کاری از خودم، ویتامین، هانی، کانی، شاهدخت!


پشت پنجره ایستاد و لباس مشکی‌اش را تکان محکمی داد، این روزها در قلعه هوا دائما تغییر می‌یافت. یک روز طوفانی و روز بعد کسل‌کننده، روزی هم همه در ازدحام. با این حال آن روز طوفانی به چشمش کوه پیکر می‌آمد، این نسخه از قلعه را دوست نداشت... هر بار نظاره‌گر اندوه یکی می‌شد، هر بار از همین طبقه یکی مانده به آخر می‌دید کسی به شکم جوانی لگد می‌زند، چمدانش را نیز روی تنش پرت می‌کند و تنها با واژه «گورت رو گم کن» قضیه را فیصله می‌دهد.
در یک صدم ثانیه حواسش به میزش کشیده شد، بولت ژرونالش نصف نیمه بود و وای! این نوشته «هاها» را به این بزرگی چه کسی وسط دفترش نشانده؟ در ذهن دوره کرد... آخرین بار چه کسی به اتاقش پا گذاشته بود؟ مهسا از این غلط‌ها نمی‌کند آن هم بی‌دلیل. نفسش را مدام بیرون می‌فرستاد و بازدمی محکم هدیه می‌کرد تا شاید کمی آرام شود.
دوباره به نزدیکی دریچه بازگشت و گوشی که در دستش ویبره می‌رفت را روشن کرد. سازمان کتی‌دات‌آی‌آر از مشاوره‌های بی‌نظیرش او را بی‌نصیب نگذاشته بود و حتی به عنوان هدیه چند عکس از ته آرنجش گرفته و به او تقدیم می‌کرد.
بی‌اختیار خندید و اسکرین گوشی را خاموش کرد. خواست کمی ریلکس کند و به منظره درختان سر به فلک کشیده در شب خیره شود که در بی‌هوا باز شد... می‌دانست هیچ‌ک.س جز مهسا حق ندارد مثل اجل معلق روی سرش ویران شود. ذهنش آن‌قدر شلوغ بود که سکوت را به هر چیزی ترجیح می‌داد. برای مهسا سخت بود خودش را کنترل کند، مخصوصا زمانی که ثمین شیطانی‌اش چون فرشته‌ای مظلوم یک گوشه نشسته باشد. زمانی که پرسید «چته» و تنها جواب «هیچی» را شنید می‌خواست همان «هیچی را از عرض به آستینش فرو کند ولی مگر دلش می‌آمد؟ نه! امشب دلش نمی‌آمد مثل همیشه تا کند، این آرام بودن‌ها کار همیشگی‌ست پس یکی بر سر ثمین کوبید و با چشم درشت شده به چهره سرخ مهسا خیره شد.
- مهسا تا پنج می‌شمارم از جلو چشمم محو شده باش!
او نیز سرش را به نشانه تائید تکان داد و لبخند پهنی به لب نشاند، شمارش به هشت رسید و تنها تفاوتش این بود لبخندش عریض‌تر می‌شود. لپ ثمینش را کشید و به دریچه سراسری اتاق نزدیک شد و فضای بیرونی قلعه را از نظر گذراند، چند نفر به دور آتشی نشسته بودند و آن‌طرف‌تر دو نفر با لباس کارگاه از پشت درخت به آن جمع خیره شده بودند.
مهسا: اولین روزی که اومدی قلعه رو یادته؟
آری... مدت‌ها در کنار مهسایی که اولین بار پا اتاقش گذاشته بود مانده بود، بعد از آن‌هم یکی از عزیزترین‌های قلعه شده بود! دلیل حال خوبشان و کسی که مهرش به دل همه افتاد.
مهسا به ساعتش نگاهی انداخت و به ساعت پنج خیره شد، اعضای این قلعه میل زیادی به شب نشینی داشتند. انگشت اشاره‌اش را به آسمان نشانه گرفت:
- ماه و خورشید کنار همن.
ثمین «مدیسا»یی زیر لب زمزمه کرد و مهسا خنده‌اش را خورد، اصلا نمی‌توانست فضای احساساتی را تحمل کند.
مهسا: از طرح جدید دفتر ژورنالت خوشت اومد؟
در ذهنش دوره کرد که به خاطر آن خر و گاوهایی که حواله به او کرده بود این «هاها»ی بزرگ روی دفترش جا خشک کرده... نفسش را بیرون فرستاد و قبل از آن‌که بخواهد به سویش حمله‌ور شود پا فرار گذاشت، از همان طبقه یکی مانده به آخر تا طبقه تشریفاتی را دوید که وارد بٌعدی تاریک از سالن شد. امشب چرا چنین تاریک بود؟ دوباره آن عناصر ماجراجویی در وجودش زنده می‌شد که با صدای جیغ و کف زدن‌ها سالن کاملا روشن شد و در همان اول به کیک آبی با طرح انیمه روی میز خیره شد، ویتامین و درسا، یلدا و چند نفری دیگر که مسئول تدارکات بودند را از نظر گذراند و به ثانیه نرسید که در آغوششان فرو رفت.
@Enisha

Anime cake.jpg



خب‌خب ثمین خانم!
با شما کاری ندارم ولی میخوام تشکر کنم از
اونی که
ان‌قدر حالت چهره‌ت رو قشنگ آفرید...
چیزی که
باعث شد عواطف و رفتارت چنین دلپسند باشه.
لحظه‌ای که
تو رو شناختم!

عادیه ذوق داشته باشم. به خاطر اینکه به محض دنیا اومدنم تو هم راهی زندگی شدی که کنار جاده پر پیچ و خمش تو یه مسافرخونه هم رو ببنیم
و در آخر
ممنون از تویی که
بودنت رو نصیبم می‌کنی خانومه!

«تولدت مبارک»
@Enisha




مشاهده فایل‌پیوست 1692630765519_00698119dbbf7a6da046070ff8109f63.mp4

Decadent Drip Wedding Cakes - I DO Y'ALL.jpg
 
آخرین ویرایش:

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,803
47,107
مدال‌ها
7
تولدت مبارک عزیزم، خوش و خرم و شاد و سلامت باشی💖
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: Enisha

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,432
16,510
مدال‌ها
6
تولدتون مبارک باشه ❤️
tumblr_46054f7aa70dd971f0df70c6ab1eebf3_e658bdcd_640.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: Enisha

دختر خوب

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,625
40,506
مدال‌ها
25
از اسمون برای همه فرشته میاد
برای ما آتیش‌پاره😂😢❤
تولدت مبارک آلبرت قشنگم
خلاصه‌ش این باشه دیگه
ماچ روی موهات+بغل خیلی محکم برای تو
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: Enisha

Evil

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
17
3,474
مدال‌ها
2
تبریک
کیک بدین گشنمه کسی بم شام نداده امشب😂🤌🏻
 

Enisha

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,156
16,697
مدال‌ها
13
مشاهده فایل‌پیوست 168928
کاری از خودم، ویتامین، هانی، کانی، شاهدخت!


پشت پنجره ایستاد و لباس مشکی‌اش را تکان محکمی داد، این روزها در قلعه هوا دائما تغییر می‌یافت. یک روز طوفانی و روز بعد کسل‌کننده، روزی هم همه در ازدحام. با این حال آن روز طوفانی به چشمش کوه پیکر می‌آمد، این نسخه از قلعه را دوست نداشت... هر بار نظاره‌گر اندوه یکی می‌شد، هر بار از همین طبقه یکی مانده به آخر می‌دید کسی به شکم جوانی لگد می‌زند، چمدانش را نیز روی تنش پرت می‌کند و تنها با واژه «گورت رو گم کن» قضیه را فیصله می‌دهد.
در یک صدم ثانیه حواسش به میزش کشیده شد، بولت ژرونالش نصف نیمه بود و وای! این نوشته «هاها» را به این بزرگی چه کسی وسط دفترش نشانده؟ در ذهن دوره کرد... آخرین بار چه کسی به اتاقش پا گذاشته بود؟ مهسا از این غلط‌ها نمی‌کند آن هم بی‌دلیل. نفسش را مدام بیرون می‌فرستاد و بازدمی محکم هدیه می‌کرد تا شاید کمی آرام شود.
دوباره به نزدیکی دریچه بازگشت و گوشی که در دستش ویبره می‌رفت را روشن کرد. سازمان کتی‌دات‌آی‌آر از مشاوره‌های بی‌نظیرش او را بی‌نصیب نگذاشته بود و حتی به عنوان هدیه چند عکس از ته آرنجش گرفته و به او تقدیم می‌کرد.
بی‌اختیار خندید و اسکرین گوشی را خاموش کرد. خواست کمی ریلکس کند و به منظره درختان سر به فلک کشیده در شب خیره شود که در بی‌هوا باز شد... می‌دانست هیچ‌ک.س جز مهسا حق ندارد مثل اجل معلق روی سرش ویران شود. ذهنش آن‌قدر شلوغ بود که سکوت را به هر چیزی ترجیح می‌داد. برای مهسا سخت بود خودش را کنترل کند، مخصوصا زمانی که ثمین شیطانی‌اش چون فرشته‌ای مظلوم یک گوشه نشسته باشد. زمانی که پرسید «چته» و تنها جواب «هیچی» را شنید می‌خواست همان «هیچی را از عرض به آستینش فرو کند ولی مگر دلش می‌آمد؟ نه! امشب دلش نمی‌آمد مثل همیشه تا کند، این آرام بودن‌ها کار همیشگی‌ست پس یکی بر سر ثمین کوبید و با چشم درشت شده به چهره سرخ مهسا خیره شد.
- مهسا تا پنج می‌شمارم از جلو چشمم محو شده باش!
او نیز سرش را به نشانه تائید تکان داد و لبخند پهنی به لب نشاند، شمارش به هشت رسید و تنها تفاوتش این بود لبخندش عریض‌تر می‌شود. لپ ثمینش را کشید و به دریچه سراسری اتاق نزدیک شد و فضای بیرونی قلعه را از نظر گذراند، چند نفر به دور آتشی نشسته بودند و آن‌طرف‌تر دو نفر با لباس کارگاه از پشت درخت به آن جمع خیره شده بودند.
مهسا: اولین روزی که اومدی قلعه رو یادته؟
آری... مدت‌ها در کنار مهسایی که اولین بار پا اتاقش گذاشته بود مانده بود، بعد از آن‌هم یکی از عزیزترین‌های قلعه شده بود! دلیل حال خوبشان و کسی که مهرش به دل همه افتاد.
مهسا به ساعتش نگاهی انداخت و به ساعت پنج خیره شد، اعضای این قلعه میل زیادی به شب نشینی داشتند. انگشت اشاره‌اش را به آسمان نشانه گرفت:
- ماه و خورشید کنار همن.
ثمین «مدیسا»یی زیر لب زمزمه کرد و مهسا خنده‌اش را خورد، اصلا نمی‌توانست فضای احساساتی را تحمل کند.
مهسا: از طرح جدید دفتر ژورنالت خوشت اومد؟
در ذهنش دوره کرد که به خاطر آن خر و گاوهایی که حواله به او کرده بود این «هاها»ی بزرگ روی دفترش جا خشک کرده... نفسش را بیرون فرستاد و قبل از آن‌که بخواهد به سویش حمله‌ور شود پا فرار گذاشت، از همان طبقه یکی مانده به آخر تا طبقه تشریفاتی را دوید که وارد بٌعدی تاریک از سالن شد. امشب چرا چنین تاریک بود؟ دوباره آن عناصر ماجراجویی در وجودش زنده می‌شد که با صدای جیغ و کف زدن‌ها سالن کاملا روشن شد و در همان اول به کیک آبی با طرح انیمه روی میز خیره شد، ویتامین و درسا، آیدا و چند نفری دیگر که مسئول تدارکات بودند را از نظر گذراند و به ثانیه نرسید که در آغوششان فرو رفت.
@Enisha




خب‌خب ثمین خانم!
با شما کاری ندارم ولی میخوام تشکر کنم از
اونی که
ان‌قدر حالت چهره‌ت رو قشنگ آفرید...
چیزی که
باعث شد عواطف و رفتارت چنین دلپسند باشه.
لحظه‌ای که
تو رو شناختم!

عادیه ذوق داشته باشم. به خاطر اینکه به محض دنیا اومدنم تو هم راهی زندگی شدی که کنار جاده پر پیچ و خمش تو یه مسافرخونه هم رو ببنیم
و در آخر
ممنون از تویی که
بودنت رو نصیبم می‌کنی خانومه!

«تولدت مبارک»
@Enisha




مشاهده فایل‌پیوست 168904

مشاهده فایل‌پیوست 168926
من قفلم....ده بار متن خوندم و دوباره از اول
:)))بچه ها خیلی دوستون دارم
تک تکتونو
 

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
تولدتون مبارک 🌹
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: Enisha

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,499
3,555
مدال‌ها
5
تولدت مبارک انیشای مهربون🌼💞
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: Enisha
بالا پایین