با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشتهباشید.
اکنون ثبتنام کنید!مرسی بانو جانتولدت مبارک ❤️
مرسی جانکم؛تولدت مبارک بانو🤍🍯
پشت پنجره ایستاد و لباس مشکیاش را تکان محکمی داد، این روزها در قلعه هوا دائما تغییر مییافت. یک روز طوفانی و روز بعد کسلکننده، روزی هم همه در ازدحام. با این حال آن روز طوفانی به چشمش کوه پیکر میآمد، این نسخه از قلعه را دوست نداشت... هر بار نظارهگر اندوه یکی میشد، هر بار از همین طبقه یکی مانده به آخر میدید کسی به شکم جوانی لگد میزند، چمدانش را نیز روی تنش پرت میکند و تنها با واژه «گورت رو گم کن» قضیه را فیصله میدهد.
در یک صدم ثانیه حواسش به میزش کشیده شد، بولت ژرونالش نصف نیمه بود و وای! این نوشته «هاها» را به این بزرگی چه کسی وسط دفترش نشانده؟ در ذهن دوره کرد... آخرین بار چه کسی به اتاقش پا گذاشته بود؟ مهسا از این غلطها نمیکند آن هم بیدلیل. نفسش را مدام بیرون میفرستاد و بازدمی محکم هدیه میکرد تا شاید کمی آرام شود.
دوباره به نزدیکی دریچه بازگشت و گوشی که در دستش ویبره میرفت را روشن کرد. سازمان کتیداتآیآر از مشاورههای بینظیرش او را بینصیب نگذاشته بود و حتی به عنوان هدیه چند عکس از ته آرنجش گرفته و به او تقدیم میکرد.
بیاختیار خندید و اسکرین گوشی را خاموش کرد. خواست کمی ریلکس کند و به منظره درختان سر به فلک کشیده در شب خیره شود که در بیهوا باز شد... میدانست هیچک.س جز مهسا حق ندارد مثل اجل معلق روی سرش ویران شود. ذهنش آنقدر شلوغ بود که سکوت را به هر چیزی ترجیح میداد. برای مهسا سخت بود خودش را کنترل کند، مخصوصا زمانی که ثمین شیطانیاش چون فرشتهای مظلوم یک گوشه نشسته باشد. زمانی که پرسید «چته» و تنها جواب «هیچی» را شنید میخواست همان «هیچی را از عرض به آستینش فرو کند ولی مگر دلش میآمد؟ نه! امشب دلش نمیآمد مثل همیشه تا کند، این آرام بودنها کار همیشگیست پس یکی بر سر ثمین کوبید و با چشم درشت شده به چهره سرخ مهسا خیره شد.
- مهسا تا پنج میشمارم از جلو چشمم محو شده باش!
او نیز سرش را به نشانه تائید تکان داد و لبخند پهنی به لب نشاند، شمارش به هشت رسید و تنها تفاوتش این بود لبخندش عریضتر میشود. لپ ثمینش را کشید و به دریچه سراسری اتاق نزدیک شد و فضای بیرونی قلعه را از نظر گذراند، چند نفر به دور آتشی نشسته بودند و آنطرفتر دو نفر با لباس کارگاه از پشت درخت به آن جمع خیره شده بودند.
مهسا: اولین روزی که اومدی قلعه رو یادته؟
آری... مدتها در کنار مهسایی که اولین بار پا اتاقش گذاشته بود مانده بود، بعد از آنهم یکی از عزیزترینهای قلعه شده بود! دلیل حال خوبشان و کسی که مهرش به دل همه افتاد.
مهسا به ساعتش نگاهی انداخت و به ساعت پنج خیره شد، اعضای این قلعه میل زیادی به شب نشینی داشتند. انگشت اشارهاش را به آسمان نشانه گرفت:
- ماه و خورشید کنار همن.
ثمین «مدیسا»یی زیر لب زمزمه کرد و مهسا خندهاش را خورد، اصلا نمیتوانست فضای احساساتی را تحمل کند.
مهسا: از طرح جدید دفتر ژورنالت خوشت اومد؟
در ذهنش دوره کرد که به خاطر آن خر و گاوهایی که حواله به او کرده بود این «هاها»ی بزرگ روی دفترش جا خشک کرده... نفسش را بیرون فرستاد و قبل از آنکه بخواهد به سویش حملهور شود پا فرار گذاشت، از همان طبقه یکی مانده به آخر تا طبقه تشریفاتی را دوید که وارد بٌعدی تاریک از سالن شد. امشب چرا چنین تاریک بود؟ دوباره آن عناصر ماجراجویی در وجودش زنده میشد که با صدای جیغ و کف زدنها سالن کاملا روشن شد و در همان اول به کیک آبی با طرح انیمه روی میز خیره شد، ویتامین و درسا، یلدا و چند نفری دیگر که مسئول تدارکات بودند را از نظر گذراند و به ثانیه نرسید که در آغوششان فرو رفت.
@Enisha
خبخب ثمین خانم!
با شما کاری ندارم ولی میخوام تشکر کنم از
اونی که
انقدر حالت چهرهت رو قشنگ آفرید...
چیزی که
باعث شد عواطف و رفتارت چنین دلپسند باشه.
لحظهای که
تو رو شناختم!
عادیه ذوق داشته باشم. به خاطر اینکه به محض دنیا اومدنم تو هم راهی زندگی شدی که کنار جاده پر پیچ و خمش تو یه مسافرخونه هم رو ببنیم
و در آخر
ممنون از تویی که
بودنت رو نصیبم میکنی خانومه!
«تولدت مبارک»
@Enisha
مشاهده فایلپیوست 168904
مشاهده فایلپیوست 168926
ما که پول نداشتیم دماغامان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. میدانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همهاش درمان است. هزینهاش هرقدر هم که باشد به این زیبایی میارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم: رمان بوک! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
*ثبت نام*
سلام مهمان عزیز
برای حمایت از نویسندگان محبوب خود و یا نشر آثارتان به خانواده رمان بوک بپیوندید:
کلیک برای: عضویت در انجمن رمان بوک