جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [توهم شیرین] اثر «الناز حسین زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Elnaz h3z با نام [توهم شیرین] اثر «الناز حسین زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 351 بازدید, 5 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [توهم شیرین] اثر «الناز حسین زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Elnaz h3z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Elnaz h3z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
4
68
مدال‌ها
1
نام رمان: توهم شیرین
نام نویسنده: الناز حسین زاده
ژانر: عاشقانه
ناظر: @ترنم مبینا
خلاصه: پسری به نام حمید عاشق یکی از دانشجوهای دانشگاهش میشه و طی اتفاقاتی از دستش میده، دختر عموش که بهش وابستش سعی می‌کنه کمکش کنه که رفته رفته عاشقش میشه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
پست تایید.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Elnaz h3z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
4
68
مدال‌ها
1
لعنت به این شانسی که هیچ‌وقت سر وقت نمی‌رسم سر کلاس.
به ساناز نگاهی کردم که ابرویی بالا انداخت.
- چیه باز؟ کشتیات غرق شدن چرا؟
نگاهم رو ازش گرفتم.
- هیچی بابا دیر رسیدم سر کلاس!
به شونم زد.
- این که چیزی نیست من بعضی وقت ها می‌پیچونم با امیر می‌ریم کافه.
اخمی کردم و بلند شدم.نکبت فکر کرده دانشگاه شوخیه، بعد که می‌بینه کسی چیزی بهش می‌گه تازه بهش برم می‌خوره!
رفتم داخل کلاس کیفم رو برداشتم که در بیام چشمام خورد به امیر که با یه پسر وارد کلاس شدن و از اونجایی که من زیادی فضول و کنجکاو هستم نتونستم تحمل کنم رفتم جلو.
با خنده روبه امیر گفتم:
- به به می‌بینم که رفیق جدید قاپیدی!
خنده ای کرد و روبه اون پسره گفت:
- توی حیاط منتظرم باش الان میام.
اونم خدافظی کرد و رفت ولی زیر چشمی نگاه های سنگینش رو روی خودم حس می‌کردم.
امیر کشوندم کنار.
- یه پسر کاملاً مغرور و درونگراست! اصلاً هم با کسی حرف نمی‌زنه، سعی می‌کنم بفهمم مشکلش با ادم ها چیه.. .
پریدم وسط حرف هاش.
- مگه تازه وارد دانشگاه شده؟
ابرویی بالا انداخت و اوهومی گفت.
- من برم اونم حتماً منتظره، من با ساناز برنامه می‌چینم روزی که می‌ریم کافه توهم بیا خوش می‌گذره.
زیر لب جوری که نشنوه گفتم:
- اره حتماً با اون اسکل خوش می‌گذره!
برگشت سمتم.
- چیزی گفتی؟
لبخندی زدم و دست پاچه شدم.
- نه نه، گفتم حتماً میام.
اهانی گفت و از کلاس بیرون رفت.
- اَه پسره‌ی چلغوز!
از کلاس در اومدم سوار ماشین ساناز شدم.
نگاهی از اینه به بیرون انداخت.
- امیر چه بی حرف گذاشت رفت!
همون جور که کیفم رو گذاشتم عقب گفتم:
اره خودش رو پا‌پیچ یه پسره کرده بود.
با تعجب گفت:
- کدوم پسره؟ اهان، همون که چند باری گفت باهاش میره بیمارستان.
این بار من متعجب پرسیدم:
- بیمارستان؟ بیمارستان برای چی؟
عینکش رو زد و گفت:
- داستانش مفصله خواهر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Elnaz h3z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
4
68
مدال‌ها
1
راه کج کرد سمت خونه که غریدم.
-چیه همش از کلاس به خونه، از خونه به کلاس! یه امروز بزار خوش بگذرونیم.
گوشیش در اورد شماره ای گرفت و بعد گذشت چند ثانیه به حرف اومد.
-مامان دریا امروز یکم خرید داره، باهم میریم بازار بیرونم یه چیز میخوریم و میایم خونه گفتم اطلاع بدم.. چشم مواظبیم، خدافظ.
با خوشحالی اویزونش شدم.
-مرسی اوکوز جونم.
قهقهه ای سر داد.
-مثلا خواستی ادا منو در بیاری نکبت جون!
خندیدم و دیگه چیزی نگفتیم تا بازار.
ماشین پارک کرد و پیاده شدیم.
رفتیم تو یه پاساژ که لباسارو ببینیم.
توی مغازه یه مانتوی تقریبا خردلی رنگ نظرمو جلب کرد.
دست ساناز کشیدم.
-میگم حالا که اومدیم تا بازار، دست خالی برنگردیم، نظرت چیه؟
ابرویی بالا انداخت.
-نظری ندارم.
لبخندی زدم که مانتو رو برداشتم رفتم تو اتاق پرو.
بعد پوشیدنش و برانداز کردن خودم تو آینه ساناز صدا زدم.
-خوبه؟
نگاهی از پایین تا بالا بهم انداخت.
-عجب اندامی داری تو دختر، مثل مانکنایی به خدا.
خندیدم که گفت:
اخ خوش به حال شوهرت، اگه من پسر بودم صد درصد میگرفتمت!
ایندفعه درو بستم و گفتم:
خیلی خب بسه دیگه زبون نریز بی نمک میشی.
از اتاق پرو در اومدم رفتیم برا حساب کردن مانتو.
کارت کشیدم و بعد حساب کردن در اومدیم.
زدم به شونش که از جاش پرید.
-چته باز؟
وایسادم و گفتم:
خستم شد بیا بریم یه جا بشینیم یه چی بخوریم.
-بریم بستنی بخوریم؟
نالیدم.
-نه، بستنی چیه توهم بریم یه جا بشینیم غذا بخوریم.
باشه ای گفت که رفتیم و بعد سفارش غذا و خوردن غذا تازه یادم اومده بود شب مهمونی دعوتیم.
بلند شدم که اونم بلند شد گفت:
چیشده؟
-وای دختر من یادم رفت امشب مهمونی دعوتیم، تولد پسر یکی از همکارا بابامه باید یه چیز کادو بخرم.
با خنده گفت:
چیه خبریه؟
غریدم:
نه.
-خب پس چرا نمیگی مبین بخره؟
موهام دادم پشت گوشم.
-چون وقت نمیکنه، سپرد به من.. اخه چی بگیرم؟
یکم مکث کرد.
-ساعت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Elnaz h3z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
4
68
مدال‌ها
1
یکم مکث کردم.
-اخ سرم!
نگران گفت:
چیشد؟
نالیدم.
-ای لعنتی همش درد میگیره نمیدونم چه مرگشه باز، یه دوره خوب شدم دوباره سینوزیتم عود کرد.
بطری اب باز کرد داد بهم.
از دستش گرفتم یه نفس سر کشیدم بسکه تشنم بود.
-بهتر شدی؟
سری تکون دادم و اره ای گفتم که بلند شدیم در اومدیم رفتیم سمت یه مغازه ساعت فروشی.
مغازه دار یه پسره ی قد بلند با چشمای رنگی و پوست سفید بود.
-سلام جانم چی مد نظرتون؟
نگاهی به ساعتا کردم.
-یه ساعت مردونه کاملا شیک میخواستم، قیمتش هم مهم نیست.
ساناز متعجب نگاهم کرد.
مغازه دار چند تا نمونه ساعت گذاشت جلومون.
به همشون نگاه کردم.
یکی از ساعتا نظرمو جلب کرد، یه ساعت مشکی که برق میزد از شیک بودنش.
-این ساعت پسندیدم.
بعد اینکه گذاشت توی جعبه و داد دستم کارت دادم دستش که بعد حساب کردن کارت داد بهم و گفت:
خوش اومدین.
تشکری کردیم و در اومدیم.
رفتیم سمت ماشین و نشستیم.
-چیز دیگه ای نمیخواستی؟
نگاهی به پلاستیکا کردم.
-نه.
روشن کرد رفت سمت خونه وایساد که پیاده شم.
خریدا رو در اوردم و گفتم:
ممنونم بابت امروز.
انگار چیزی یادش اومد گفت:
راستی درمورد بیمارستان هم تلفنی حرف میزنیم.
باشه ای گفتم و ازش خدافظی کردم رفتم داخل خونه.
در باز کردم که وارد حیاط سر پوشیده شدم.
کف حیاط تمام از کاشی استفاده شده بود.
سمت راست صندلی برای نشستن و میز بود و سمت چپ هم سرویس اضطراری.
رفتم تو پذیرایی.
سمت راست و چپ دو طرف پله میخورد که انتهاش وصل میشد به اتاقامون.
مستقیم که میرفتم میرسیدم به سالن نشیمن.
یه دست مبل بادمجونی سلطنتی بود که روبه روش هم میز همرنگش گذاشته بودن.
تلوزیون و دکور ها هم که جای خود دارن.
سمت راست میشد اشپزخونه که کاملا جدا از همه چی بود.
با دیدنم خدمتکار اومد سمتم.
-خسته نباشید خانم.
تشکری کردم.
-زهرا خانم مامانم کجاست؟
اشاره به بالا گفت:
خانم یکم سر درد داشتن رفتن استراحت کنن.
صداش اورد پایین و مرموز طوری گفت:
با اقا دعواشون شد!.
 
آخرین ویرایش:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین