لعنت به این شانسی که هیچوقت سر وقت نمیرسم سر کلاس.
به ساناز نگاهی کردم که ابرویی بالا انداخت.
- چیه باز؟ کشتیات غرق شدن چرا؟
نگاهم رو ازش گرفتم.
- هیچی بابا دیر رسیدم سر کلاس!
به شونم زد.
- این که چیزی نیست من بعضی وقت ها میپیچونم با امیر میریم کافه.
اخمی کردم و بلند شدم.نکبت فکر کرده دانشگاه شوخیه، بعد که میبینه کسی چیزی بهش میگه تازه بهش برم میخوره!
رفتم داخل کلاس کیفم رو برداشتم که در بیام چشمام خورد به امیر که با یه پسر وارد کلاس شدن و از اونجایی که من زیادی فضول و کنجکاو هستم نتونستم تحمل کنم رفتم جلو.
با خنده روبه امیر گفتم:
- به به میبینم که رفیق جدید قاپیدی!
خنده ای کرد و روبه اون پسره گفت:
- توی حیاط منتظرم باش الان میام.
اونم خدافظی کرد و رفت ولی زیر چشمی نگاه های سنگینش رو روی خودم حس میکردم.
امیر کشوندم کنار.
- یه پسر کاملاً مغرور و درونگراست! اصلاً هم با کسی حرف نمیزنه، سعی میکنم بفهمم مشکلش با ادم ها چیه.. .
پریدم وسط حرف هاش.
- مگه تازه وارد دانشگاه شده؟
ابرویی بالا انداخت و اوهومی گفت.
- من برم اونم حتماً منتظره، من با ساناز برنامه میچینم روزی که میریم کافه توهم بیا خوش میگذره.
زیر لب جوری که نشنوه گفتم:
- اره حتماً با اون اسکل خوش میگذره!
برگشت سمتم.
- چیزی گفتی؟
لبخندی زدم و دست پاچه شدم.
- نه نه، گفتم حتماً میام.
اهانی گفت و از کلاس بیرون رفت.
- اَه پسرهی چلغوز!
از کلاس در اومدم سوار ماشین ساناز شدم.
نگاهی از اینه به بیرون انداخت.
- امیر چه بی حرف گذاشت رفت!
همون جور که کیفم رو گذاشتم عقب گفتم:
اره خودش رو پاپیچ یه پسره کرده بود.
با تعجب گفت:
- کدوم پسره؟ اهان، همون که چند باری گفت باهاش میره بیمارستان.
این بار من متعجب پرسیدم:
- بیمارستان؟ بیمارستان برای چی؟
عینکش رو زد و گفت:
- داستانش مفصله خواهر.