جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو کی هستی؟] اثر «MANA. کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط BALLERINA با نام [تو کی هستی؟] اثر «MANA. کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,379 بازدید, 52 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو کی هستی؟] اثر «MANA. کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
با صدای بوق ماشینی که معلوم بود پشت سرم هست برای لحظه‌ای سرم رو به‌ سمت صدا برگردوندم که با ماشین دلا رو‌به‌رو شدم.
ماشین یک متر مونده بود بهم؛ که دلا سریع ماشین رو خاموش کرد و با عجله درب ماشین رو باز کرد و با گام‌های بلند خودش رو رسوند بهم.
با صدای لرزون لب‌زد:
- چته دختر؟ چرا این‌طوری شدی؟
- او... اون... .
نگاهم به دلا بود و دست راستم رو بلند کردم و با انگشت اشاره به جایی که اون دختر‌بچه بود اشاره کردم؛ بعد از این‌کار خودم هم سرم رو چرخوندم که با جای خالی دختربچه مواجه شدم.
دلا با حرص نیشگونی از شانه سمت راستم گرفت و بعد با دست راستش محکم زد روی سرم؛ این یعنی خاک تو سرت و بعد با حرص گفت:
- دختره احمق اون از نیم‌ساعت پیش که زنگ زدی میگی همین الان این‌جا بودی و کجایی؟ این هم از الانت که اسکول‌مون کردی و خودت هم نمی‌فهمی چی‌میگی؛ حالت خوبه رویا؟
شالش که از سرش افتاده بود روی شانه‌هاش مرتب کرد و بعد در حالی که دستی به مانتوی سفید رنگش می‌کشید حرفش را ادامه داد:
- بلند شو بریم؛ یک ساعته آبرومون رو بردی این‌جا.
و بعد بدون توجه به من به سمت ماشینش حرکت کرد؛ من هم برای این‌که کسی نیاد و من رو این‌جا ببینه سریع از روی زمین بلند شدم و دست‌هام که خاکی شده بود به همراه مانتوم تکوندم تا خاکی که روش بود تمیز بشه و بعد به سمت ماشین حرکت کردم؛ در حالی که درب ماشین رو باز می‌کردم دوباره نگاهی به پشت سرم انداختم، اما کسی اون‌جا نبود!
***
- من مطمئنم یکی اون‌جا بود!
دلا در حالی که نگاهش به جلو بود تا تصادف نکنیم با حرص گفت:
- رویا چته خدایی؟ چرا یک‌دفعه‌ای این‌طوری شدی؟
لب پایینم رو با زبون تَر کردم و گفتم:
- به خدا من دیدمش دلا؛ صورت کریه و حال بهم زنی داشت، حتی تصور این‌که الان... .
قبل این‌که حرفم رو ادامه بدم شیئی به بدنه ماشین برخورد کرد، صدای جیغ من با کشیده شدن لاستیک‌ها روی زمین در اثر ترمز گرفتن سریع دلا قاطی شد و چند ثانیه بعد من و دلایی بودیم که وسط جاده‌ی خلوت که پر از درخت بود و هیچ ماشین و آدمی این اطراف نبود.
با ترس به دلا نگاه کردم که رنگش پریده بود! آروم لب زدم:
- دلا؟ خو... خوبی؟ اون چی بود؟
دلا انگار با این حرفم تازه به خودش اومده بود؛ سریع از جاش پرید و درب ماشین رو باز کرد و بدون توجه به صدا زدن‌های من، با گام‌های بلند به سمت اون چیزی‌که به ماشین خورده بود رسوند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
خودم رو بهش رسوندم و با تعجب به اون سگ سیاه رنگی که خونش روی زمین ریخته بود خیره شدم؛ حیوونی رو نگاه چی‌کار کردیم.
روی زمین کنارد دلا نشستم.
- به نظرت مرده؟
به صدای لرزون دلا که این سوال رو پرسیده بود گوش دادم و سرم رو به‌ سمتش برگردوندم.
- نمی‌دونم؛ بیا همین اطراف خاکش کنیم، گناه داره این‌جا وسط جاده بمونه.
دلا سری به نشانه‌ی موافقت تکون داد و از جاش بلند شد.
به اطراف جاده نگاهی انداختم همه‌ش درخت بود حالا یه جای خلوت از کجا پیدا کنیم؟
دلا: هی رویا؟ بیا این‌جا پیدا کردم!
به سمتش برگشتم و به جایی که دستش اشاره کرده بود نگاهی انداختم؛ خوب بود می‌شد جثه‌ی سگ رو خاک کرد.
- دلا؟ ببین می‌تونی از تو ماشین چیزی پیدا کنی که بتونیم زمین رو بکنیم؟
و بعد از گفتن این حرفم سرم رو سمت جایی که جنازه‌ی خون‌آلود سگ افتاده بود چرخوندم که با جای خالی سگ روبه‌رو شدم.
با تعجب و شوک صدام رو بالا بردم و بدون این‌که سمت دلا برگردم پرسیدم:
- دلی؟ جنازه کو؟
- جنازه؟ کدوم جنازه؟
حرصی سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم:
- سگی که جنابعالی کشتی.
انگار از این لحن حرف زدنم خوشش نیومد که در جوابم گفت:
- من نکشتمش! خودش پرید جلو ماشینم بعدش هم من چه بدونم مگه اون‌جا... .
حرفش رو ادامه نداد و با تعجب به زمین تمیز بدون هیچ جنازه‌ و خونی بود. با تته پته پرسید:
- مگه... مگه اون‌جا... ن... نبود؟
نفس عمیقی کشیدم و در جوابش گفتم:
- نمی‌دونم، سوال من هم همینه! جنازه‌ی سگ کو؟
دلا که معلوم بود کمی ترسیده نگاه لرزونش رو از زمین گرفت و به من دوخت.
- حالا چی‌کار کنیم؟ رویا من مطمئنم توهم نزدم؛ اگر هم زده باشم، تو که توهم نزدی.
- احمق یعنی دوتامون باهم توهم زدیم؟ با عقل جور در میاد اصلاً؟
- من نمی‌دونم هر چی هست بیا زودتر از این‌جا بریم؛ یه حس بد نسبت به این‌جا دارم.
بعد گفتن این حرفش در صندوق عقب رو بست و خودش رو با چند گام‌ بلند به در سمت راننده رسوند و در رو باز کرد و قبل نشستن پشت رل با صدایی تقریباً بلند رو به من گفت:
- رویا؟ چرا اون‌جا خشکت زده؟ میگم بیا بریم دیر شد.
به خودم اومدم و بعد از نگاه کردن به این جاده مرموز به سمت ماشین که دو متر باهام فاصله داشت حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
سوار ماشین شدم و درب ماشین رو محکم بستم که صدای شاکی دلا بلند شد.
- هوی؛ چته؟ در ماشینِ در طویله نیست که این‌طوری می‌بندی.
بی‌توجه به حرف‌هاش سرم رو به‌ شیشه‌ی ماشین تکیه دادم که بالأخره دلا ماشین رو روشن کرد و به سمت مقصدی که خودم هم نمی‌دونستم کجاست حرکت کرد.
- دلا؟ کجا میریم؟ مگه قرار نبود بریم کوه‌نوردی؟
دلا همون‌طور که با انگشت‌هاش روی فرمون ضرب گرفته بود، در جوابم گفت:
- چرا، نمی‌دونم چرا این گوشیم هنگ کرده! آدرس رو از وقتی زدیم، هی میانبر میزنه که از این‌جا برو از اون‌جا برو.
گوشیش رو از روی داشبورد برداشتم و وارد ( جی پی اس) شدم.
- آدرس دقیق رو بگو؟
- برو تو واتس‌آپ بزن روی پی‌وی سهراب.
سهراب؟ اسمش آشنا نیست؟ سوالم رو به زبون آوردم:
- سهراب؟ اسمش آشنا نیست دلا؟
در حالی که داشتم دنبال پی‌وی سهراب می‌گشتم به حرف‌های دلا گوش دادم.
- آم... خب سهراب همون پسریه که تو دانشگاه ازم خوشش اومده بود. راستش رو بخوای من شماره ندادم اما دیشب از نه شب شروع کرد تا ساعت یک این‌قدر، رو مخم رفت تا قبول کردم بریم به این آدرسی که داده.
بعد از پیدا کردن آدرس؛ اون رو کپی کردم و وارد (جی‌پی‌اس) شدم. آدرس کپی شده رو گذاشتم و بعد منتظر موندم تا نشون بده.
- چی؟
به سمت دلا برگشتم و با تعجب پرسیدم:
- چی‌شد؟
- چرا این‌جاییم؟
به روبه‌رو نگاه کردم و سوالی سرم رو تکون دادم:
- چی؟ مگه این‌جا کجاست؟
دلا که حالا ترمز کرده بود به خونه‌ی مخروبه کنار جاده نگاه کرد و بعد لب‌باز کرد:
- این‌جا خونه مخروبه‌ی معروفِ مگه نشنیدی؟
متعجب به حرف‌های مبهم و عجیبش گوش دادم و بعد پرسیدم:
- زیاد درگیر این چیزها نیستم؛ داستان چیه؟
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
دلا لبش رو با زبونش تر کرد و بعد از مکث کوتاهی لب زد:
- این خونه متروکه مال یکی از سال بالایی‌های دانشگاهِ؛ میگن این‌جا همراه خواهر کوچیک‌ترش زندگی می‌کردن اما خواهرش که گم میشه، شروع می‌کنه به گشتنش اما بعد‌ها... .
نگاهی به خونه جلوش میندازه و بعد ادامه‌ میده:
- جنازه‌ی خواهر دوازده ساله‌شو پیدا می‌کنه؛ کل بدنش رو انگار یکی با چاقو تیکه پاره کرده بوده.
با تعجب به حرف‌هاش گوش میدم؛ کی فکرش و میکنه که این خونه همچین رازی داشته باشه.
با صدای دلا دوباره توجه‌م بهش جلب میشه و به صداش گوش می‌سپرم:
- وقتی جنازه خواهرش و تحویل پزشک قانونی دادن؛ بعد از کلی تحقیق که توسط پلیس انجام شد، اون‌ها گفتن که حیوون بهش حمله کرده و باعث شده این اتفاق بیفته. اما سوسن همون دختره سال‌بالایی قبول نمی‌کنه و خودش شروع می‌کنه به گشتن همراه یکی از رفیق‌هاش.
کم‌کم اون دوتا هم غیب میشن تا این‌که یه روز؛ جسم بی‌جون مریم و پیدا می‌کنن که پایین یه درخت بزرگ افتاده و بالا‌سرش سوسن از شاخه‌ی بزرگ درخت آویزون شده، حتی تصور این‌که چه بلایی سر اون دوتا افتاده وحشت‌ناکه! مریم زنده موند؛ وقتی بعد از چند ماه که خوب شده ازش پرسیدن که چه اتفاقی افتاده، اون هم تنها چیزی که میگه اینه «نزدیکش نشید» و این شد که این‌جا شد خونه‌مترکه‌ی معروف.
و بعد به سمت من که تو فکر فرو رفته بودم برگشت و پرسید:
- چرت وقتی اومدیم تابلوی اخطار و ندیدیم؟ اومدن به این‌جا توسط پلیس ممنوع شده.
سرم رو به‌ معنای نمی‌دونم تکون دادم و در جوابش گفتم:
- شاید چون ترسیده بودیم؛ بهتره برگردیم، راهی که اومدیم رو باید برگردیم، چهار راهی که یک ساعت پیش رد کردیم رو باید سمت چپ می‌پیچیدیم.
دلا سری تکون داد و دنده عقب گرفت؛ نگاهم رو به سمت اون خونه‌ی متروکه سوق دادم و ترس عجیبی بهش خیره شدم، یک لحظه، فقط یک صدم ثانیه سایه‌ی شخصی رو پشت پنجره دیدم که زود محو شد.
خدای من؛ چرا این‌قدر توهم میزنم امروز، چم شده من؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
به این افکار و توهمات پوچم خاتمه دادم؛ چشم‌هام رو بستم و سرم رو به‌ شیشه‌ی ماشین تکیه دادم.
دلا هم بی‌حرف مشغول رانندگی شد، برام عجیب بود؛ چی فکرش رو درگیر کرده بود؟
بدون این‌که کنجکاوی کنم، به اتفاقات امروز فکر کردم‌.
تمام صحنه‌های ترسناک مثل تریلر فیلم ترسناک، از جلوی چشم‌هام رد می‌شد.
با این‌که نترسیده بودم ولی خب باز هم تا یک جایی ظرفیت داشتم.
با ذهنی مشغول نمی‌دونم چه‌طور خوابم برد.
***
با توقف سریع ماشین چشم‌هام رو باز کردم و به اطرافم نگاهی انداختم تا کمی اتفاقات اخیر یادم بیاد.
کجا بودم؟
چیکار می‌کردم؟
قرار بود کجا بریم؟
بی‌حرف به اطرافم نگاه می‌کردم که دلا محکم کوبید رو شونه‌م که سه متر پریدم بالا، ولی اون خیلی پررو شده؛ بزار به موقع‌ش.
نزدیک‌های ماشین ما یک ماشین دیگه که معلوم بود چهارصد و پنجِ‌؛ کم‌کم نگاهم بین افرادی که اون‌جا بودن چرخید؛ بچه‌های دانشگاه رو الان تونستم پیدا کنم.
چند ضربه به شیشه‌ سمت من خورد که با ترس جیغ خفه‌ای کشیدم و دستم رو جلوی صورتم گرفتم.
همون موقع صدای یکی که مبهم بود و می‌شد فهمید از پشت شیشه داره حرفی رو میزنه، سریع برگشتم سمتش که یکی از گیر‌ترین بچه‌ها رو دیدم.
خوشگل بود نمیگم نبود، نه بود ولی خب مهم دله نه ظاهر، من ازش خوشم نمیاد.
با اخم دستم رو از جلوی دهنم گرفتم پایین و بردم سمت شیشه‌ی ماشین، شیشه رو دادم پایین و خواستم بهش بتوپم که صدای دلا از پشت اومد.

- رویا پاشو بیا دیگه!

این رو با داد گفت و من هم تصمیم گرفتم بدون اهمیت به این موجود چندش روبه‌روم از ماشین بیام پایین.
درب ماشین رو باز کردم و از ماشین اومدم پایین، درب رو بستم و با اخمی غلیظ‌تر از قبل از جام تکون خوردم و با گام‌های تقریباً میشه گفت بلند به سمت دلا حرکت کردم.
این بشتر چه صدایی داره، چه‌طور صداش تا این‌جا اومد؟ برگ‌هام مثل درخت ریخت... .
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
بهش که رسیدم دوباره نگاهی به پشتم که اون پسره‌ی چندش بود انداختم؛ دلا رد نگاهم رو گرفت وقتی به پسره رسید نیشخندی زد و به مسخره گفت:
- جون بابا، هلو رو.
نیشگونی از پهلوی گرفتم و با حرص گفتم:
- ببند دهنتو چشم سفید.
دلا که انگار همه‌ی اون اتفاقات رو فراموش کرده بود، قهقهه‌ای زد و میون خنده‌ش گفت:
- وای... دخت... ر نیستی قی... قیافت رو ببینی.
دوباره نیشگونی ازش گرفتم که صدای آخش در اومد:
- آی، نکن روانی! الان ننم بدنم رو این‌طوری ببینه وای به حالته.
مثل خودش نیشخندی زدم و ابر بالا انداختم؛ در حالی که این حرکات رو می‌رفتم رو بهش گفتم:
- شتر دیدی ندیدی، نه من میشناسمت نه تو من رو... .
با صدای سهراب حرفم رو خوردم و سرم رو سمت منبع صدا برگردوندم که با یک پسر کچل مو فرفری؛ نه... نه ببخشید؛ با یه پسر مو بلند که موهاش رو دم اسبی بسته بود روبه‌رو شدم.
برگشتم سمت دلا و طوری‌که سهراب نبینه ادای حال بهم خوردن در آوردم و بعد با لبخند شیطانی رو به دلا گفتم:
- آم... بهتره من تنهاتون بزارم... .
برگشتم سمت سهراب و در حالی‌ که می‌رفتم حرفم رو ادامه دادم:
- و موفق باشید.
چشمکی به دلای خشمگین زدم و بعد ازشون دور شدم... روی یک تکه سنگ بزرگ که روزی زمین بود نشستم؛ به رو‌به‌روم خیره شدم، تا چشم کار می‌کرد یا درخت بود یا سنگ، چه‌قدر عجیب و غریب.
اولین بارم بود میومدم کوه‌نوردی، شاید برای من عجیبه و برای بقیه که اینطور شاد دارن آماده میشن تا برن بالا عادیه.
کوه این‌قدر بلند بود که یک‌هو از اومدنم پشیمون شدم.
از روی سنگ بلند شدم و به سمت ماشین دلا حرکت کردم، درش باز بود، دختره‌ی خنگ این‌قدر عجله داشته قفل ماشین رو نزده.
سری از روی تاسف براش تکون دادم و کوله‌ی خودم رو برداشتم؛ کوله‌ی دلا رو هر چی گشتم پیدا نشد برای همین در رو بستم و کوله به دوش به سمت جایی که دلا و سهراب بودن حرکت کردم.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
پشت سرشون در حال حرکت بودم، احساس می‌کردم نگاه شخصی رومه اما هر وقت اطرافم رو نگاه می‌کردم کسی نبود.
زمین پر بود از سنگ‌های ریز و درشت و پر شیب بود، اگه چند ثانیه حواسم پرت می‌شد قطعاً قِل می‌خوردم و ناقص می‌شدم، حواسم رو به جلوم دادم، ذهنم پر کشید به اتفاق چند ساعت پیش... هنوز هم باور نداشتم که اون اتفاق فقط یک توهم باشه، هرجور با خودم حساب میکردم، جور در نمیومد.
نفس عمیقی کشیدم، سرجام توقف کردم و کوله‌ام رو از روی دوشم ورداشتم، خم شدم و روی زمین نشستم، زیپ کوله‌م رو کشیدم و دوربین عکاسی که روی وسایل‌هام گذاشته بودم رو ورداشتم.
محیط اطراف جای زیبایی برای عکاسی بود، تصمیم داشتم چند‌تا عکس از این اطراف بگیرم، شاید بعداً لازمم بشه.
زیپ‌کوله رو کشیدم و بستم دوباره اون رو روی دوشم گذاشتم و از روی زمین بلند شدم.
بچه‌ها کمی ازم دور شده بودن، سعی کردم خودم رو با قدم‌های بلند برسونم بهشون.
از دور سهراب و دلا رو دیدم که دست در دستم اطراف رو نگاه می‌کردن، چند قدم دیگه‌ام برداشتم حالا یکم نزدیک‌شون شده بودم.
جای قشنگی بود برای عکس دونفره، یک زاویه خوب پیدا کردم و همین‌طور که حواس‌شون نبود؛ دوربین رو تنظیم و یک عکس خوشکل ازشون گرفتم، دلا هم هنوز متوجه نشده بود... بعداً براش نشون میدم!
جای عجیب و غریبی بود، هر چی جلوتر می‌رفتیم، بعضی از درخت‌ها سبز بودن و بعضی‌هاشون خشک‌شده، حواسم به اطرافم بود و تو فکر این بودم که چرا این‌جا این‌طوریه که یهو صدای جیغ یکی از دختر‌ها من رو از افکارم دور کرد و باعث شد از جام بپرم.
خدای من، این دیگه چی بود؟ همه داشتن اطراف رو نگاه می‌کردن تا شاید منبع صدا رو پیدا کنند! دوباره صداش اومد که با ترس و لرز داشت جیغ می‌زد و کمک می‌خواست.
- کمک؟ تو رو خدا کمکم کنید.
- یا‌خدا ملیکا؟
صدای یکی از دخترا که هیکل ریز میزه‌ای داشت بود، کمی به جلو قدم برداشتم که چاله‌ای توجه‌م رو جلب کرد، با تن صدایی آروم رو به بچه‌ها گفتم:
- فکر کنم پیداش کردم، بیاید این طرف.
و به سمت جایی که پیدا کرده بودم قدم برداشتم، بقیه‌ هم پشت سرم میومدن، به چاله که رسیدم، سرم رو خم کردم یا امام حسین.
با دیدن اون صحنه نفسم برای چند ثانیه رفت و از شوک همون‌جا ایستادم، توان جیغ زدن یا حرفی رو نداشتم.
نفسم بالا نمیومد، با دیدن دوباره اون صحنه یک دفعه‌ای تمام محتويات معده‌م، خورده و نخورده‌م اومد بالا و تازه تونستم بدنم رو حرکت بدم و خودم رو کشیدم عقب و همه‌رو بالا آوردم.
دلا نگران اومد سمتم و بقیه هم رفتن سمت اون چاله که به شکل مستطيل بود و ارتفاعش کمتر از دو متر بود.
صدای جیغ همون دختر ریزه‌میزه‌ای که داد زده بود ملیکا، اومد.
انگار اون هم حالا دیده بود!
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
صدای دلا اومد، سرم رو بالا گرفتم مقابلش ایستاده بود:
- مگه قرار نشد فقط همون شوخی تو جاده باشه؟ دیگه با ملیکا چرا؟
و با مشت محکم کوبید وسط قفسه سی*ن*ه‌ی سهراب.
مخم هنگ کرد، منظورش از شوخی وسط جاده‌ همون سگ بود؟
با تعجب صدام رو بردم بالا:
- دلا؟ منظورت از شوخی چیه؟ این بازی مسخره رو تو شروع کرده بودی؟
و بعد سمتش گام برداشتم حالا همه نظاره‌گر این بحث بودن! انگار همه از این نقشه خبر داشتن الا من.
دلا آروم از سهراب فاصله گرفت و یک قدم به سمتم برداشت که فریاد کشیدم:
- سمت من نیا عوضی، میگم تو خبر داشتی؟
سرش و انداخت پایین اما صداش و شنیدم:
- رویا به خدا این فقط یه شوخی بود، اون‌طور که تو فکر می‌کنی نیست.
پوزخندی زدم چه توقع‌ای ازش داشتم؟ اون همیشه همین بود، وقتی یه پسر می‌دید این‌طوری شل می‌شد و طبق خواسته‌ی اون‌ها کاری رو انجام می‌داد!
- مگه من چه‌طوری فکر کردم دلا؟ چرا با من؟ چرا با من این‌کارو کردی؟
این‌بار به جای دلا صدای سهراب اومد، نگاهم رو به سمتش سوق دادم:
- رویا، این فقط یک بازی بوده و همه‌ش تقصیر منه با دلا کاری نداشته باش!
اخمی کردم و در جوابش سوالم رو پرسیدم:
- چه بازی؟ باز جرئت و حقیقت؟
قبل این‌که جوابم رو بده دوباره صدای جیغ همون ملیکا اومد.
همه غرق این بحث بودیم و هیچ‌کدوم‌مون حواس‌مون نبود که اون بیچاره تو چه وضعیتی هست.
نمی‌تونستم به سمتش برم چون این‌بار تضمین نمی‌کردم همون‌جا بی‌هوش نشم.
سهراب: این، کارِ کیه؟
همه با تعجب برگشتن سمتش و این‌بار یک پسر دیگه در جواب سهراب گفت:
- منظورت چیه که این، کار کیه؟ نکنه بهمون شک داری؟
کلافه به این بحثی که هیچی ازش سر در نمی‌آوردم گوش می‌دادم!
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
نفس عمیقی کشیدم که یهو صدای آخ دلا در اومد.
با تعجب برگشتم سمتش که صدای آرومش اومد.
- چیزی نیست، فقط یک لحظه پام تیر کشید.
اخمی کردم، خانم و باش! اون بیچاره وسط چندتا میله افتاده فقط دوبار جیغ زد این رو باش پاش یه تیر کشیده آخ و اوخش کل محوطه رو برداشته.
دل رو به دریا زدم و به سمت اون چاله مستطيل شکل حرکت کردم.
وقتی بهش رسیدم کنار اون دختره خم شدم و کنارش نشستم و رو به ملیکا لب زدم:
- در چه حد درد داری؟ بکشیمت بیرون می‌تونی تحمل کنی؟
میله‌ها فقط تو شکمش رفته بود و بالا هیچ آسیبی ندیده بود!
فقط سرش رو به معنا موافقت تکان داد، نفسی تازه کردم و برگشتم سمت پسرا و گفتم:
- به جای بحث کردن بیاید این بیچاره رو بکشید بیرون تا اتفاق بدتری نیفتاده!
سهراب: متین و مهدی شما برید داخل فقط حواس‌تون باشه اتفاقي واسه خودتون نیفته، من و رویا هم از بالا کمک می‌کنیم.
با این حرفش دوتا از پسرا که موقع حرف زدن بهشون اشاره کرده بود متوجه شدم کدوم متین و کدوم مهدی هست!
پسری که باهاش بحث می‌کرد مهدی بود اما اون یکی که از اول ماجرا آروم یه جا ایستاده بود متین بود.
مهدی کلافه دستی به موهای مشکی رنگ کوتاهش کشید و به سمت چاله حرکت کرد، اما متین یک جا ایستاده بود و انگار تو فکر بود که سهراب رو بهش گفت:
- متین؟ داری چی‌کار می‌کنی؟ زود باش دیگه.
با صدای سهراب برگشت سمتش و اخمی بین ابرو‌های پرپشت مشکی رنگش کاشت و در جواب سهراب گفت:

- تو فکر کن رفتیم کمک کردیم و آوردیمش بیرون، اصلاً به این فکر کردی که این چاله و اون میله‌ها این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
راست می‌گفت! چرا باید این‌جا همچین چاله‌ای می‌بود درحالی‌که اصلاً این‌جا حیوونی نبود که برای شکار کردنش تله بزارن!
- راست میگه، ولی خب فعلاً باید اون دختره رو بیاریم بیرون تا تلف نشده!
متین اخمی کرد و به اجبار به سمت چاله قدم برداشت.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
پشت سرش سهراب و بعد من حرکت کردیم.
این چه روز مزخرفی بود؟ اون از صبح و این هم از الان.
بقیه با سکوت فقط داشتن ما رو نگاه می‌کردن، مهدی اون پایین بود و پاهاش رو به سمت چپ و راست باز کرده بود و متقابلاً متین هم روبه‌روش همین‌کار رو انجام داد.
با گفتن یا علی، مهدی و متین دستاشون رو به سمت ملیکا بردن و اون رو آروم بالا کشیدن که صدای جیغ گوش‌خراش ملیکا بلند شد، دلم به حالش سوخت... بیچاره چه شانس گندی داشت!
دست‌هاش رو گرفتم که سهراب هم اومد کمکم و از کمرش گرفت که دوباره صدای آخ ملیکا در اومد.
- آروم بگیر، شکمش آسیب دیده!
به این حرفم فقط سرش رو تکون داد و اون دو نفرم کمک کردن تا اون رو روی پارچه‌ای که متوجه نشدم کی اون رو اون‌جا پهن کرده گذاشتیمش.
همون دختر ریزه‌میزه اومد سمت‌مون و کنار ملیکا نشست و بعد با تن صدای آرومی که انگار مخاطبش همه بودیم حرف زد:
- کسی جعبه کمک‌های اولیه داره؟ باید هر چه زودتر جلو خون‌ریزیش رو بگیریم و الا دیگه... .
حرفش رو ادامه نداد و با بغض به صورت رفیقش زل زد.
یادمه دیشب یه چیزایی تو کیفم گذاشته بودم، سرم رو چرخوندم که کوله‌م رو همون‌جایی که افتاده بودم پیدا کردم، بقیه هم داشتن تو کوله‌هاشون رو می‌گشتن الا دلا!
اخمی کردم، این دختر همیشه بی‌خیال بود، بلند شدم و بعد از برداشتن کوله‌م زیپش رو باز کردم و سر و تهش کردم که تمام محتویات توش رو زمین افتاد و صداش باعث شد توجه همه بهم جلب بشه؛ اما من داشتم تو وسایلا دنبال اون چیزایی که اون دختره می‌گفت می‌گشتم.
باند، چند تا قرص، ضدعفونی، دو بطری آب... همین‌ها رو داشتم، نا امید سرم رو گرفتم بالا و قبل این‌که حرفی بزنم دختره گفت:
- همونا کافیه وردار بیار، زود باش!
سریع باند و ضد عفونی رو برداشتم و بردم سمتش، متین هم که انگار نظاره‌گر کارم بود اون هم اومد سمتم و بطری‌ها و اون چندتا قرص رو ورداشت و به سمت دختره اومد.
دختره سریع، دکمه‌های مانتوی ملیکا رو باز کرد و بعد تاب‌بندی سفید رنگش رو که حالا خون روش بود رو زد بالا که با این کارش اخمی کردم و رو به پسرا که داشتن نگاه می‌کردن، گفتم:
- چی رو نگاه می‌کنید؟ صورتاتون رو اون ور کنید!
با این حرفم انگار به خودشون اومدن که سرشون رو کردن اون طرف اما متین اول با اخم نگاهی به من و بعد به سهراب انداخت، اما بعدش به سمت دیگه‌ای قدم برداشت.
نمی‌دونستم کدوم قبرستونی میره؟ اما هر جا رفت به من چه!
با رفتنش اون دو قدم فاصله‌م با ملیکا رو طی کردم و کنار اون دختره نشستم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین