- Dec
- 6,904
- 15,671
- مدالها
- 11
با صدای بوق ماشینی که معلوم بود پشت سرم هست برای لحظهای سرم رو به سمت صدا برگردوندم که با ماشین دلا روبهرو شدم.
ماشین یک متر مونده بود بهم؛ که دلا سریع ماشین رو خاموش کرد و با عجله درب ماشین رو باز کرد و با گامهای بلند خودش رو رسوند بهم.
با صدای لرزون لبزد:
- چته دختر؟ چرا اینطوری شدی؟
- او... اون... .
نگاهم به دلا بود و دست راستم رو بلند کردم و با انگشت اشاره به جایی که اون دختربچه بود اشاره کردم؛ بعد از اینکار خودم هم سرم رو چرخوندم که با جای خالی دختربچه مواجه شدم.
دلا با حرص نیشگونی از شانه سمت راستم گرفت و بعد با دست راستش محکم زد روی سرم؛ این یعنی خاک تو سرت و بعد با حرص گفت:
- دختره احمق اون از نیمساعت پیش که زنگ زدی میگی همین الان اینجا بودی و کجایی؟ این هم از الانت که اسکولمون کردی و خودت هم نمیفهمی چیمیگی؛ حالت خوبه رویا؟
شالش که از سرش افتاده بود روی شانههاش مرتب کرد و بعد در حالی که دستی به مانتوی سفید رنگش میکشید حرفش را ادامه داد:
- بلند شو بریم؛ یک ساعته آبرومون رو بردی اینجا.
و بعد بدون توجه به من به سمت ماشینش حرکت کرد؛ من هم برای اینکه کسی نیاد و من رو اینجا ببینه سریع از روی زمین بلند شدم و دستهام که خاکی شده بود به همراه مانتوم تکوندم تا خاکی که روش بود تمیز بشه و بعد به سمت ماشین حرکت کردم؛ در حالی که درب ماشین رو باز میکردم دوباره نگاهی به پشت سرم انداختم، اما کسی اونجا نبود!
***
- من مطمئنم یکی اونجا بود!
دلا در حالی که نگاهش به جلو بود تا تصادف نکنیم با حرص گفت:
- رویا چته خدایی؟ چرا یکدفعهای اینطوری شدی؟
لب پایینم رو با زبون تَر کردم و گفتم:
- به خدا من دیدمش دلا؛ صورت کریه و حال بهم زنی داشت، حتی تصور اینکه الان... .
قبل اینکه حرفم رو ادامه بدم شیئی به بدنه ماشین برخورد کرد، صدای جیغ من با کشیده شدن لاستیکها روی زمین در اثر ترمز گرفتن سریع دلا قاطی شد و چند ثانیه بعد من و دلایی بودیم که وسط جادهی خلوت که پر از درخت بود و هیچ ماشین و آدمی این اطراف نبود.
با ترس به دلا نگاه کردم که رنگش پریده بود! آروم لب زدم:
- دلا؟ خو... خوبی؟ اون چی بود؟
دلا انگار با این حرفم تازه به خودش اومده بود؛ سریع از جاش پرید و درب ماشین رو باز کرد و بدون توجه به صدا زدنهای من، با گامهای بلند به سمت اون چیزیکه به ماشین خورده بود رسوند.
ماشین یک متر مونده بود بهم؛ که دلا سریع ماشین رو خاموش کرد و با عجله درب ماشین رو باز کرد و با گامهای بلند خودش رو رسوند بهم.
با صدای لرزون لبزد:
- چته دختر؟ چرا اینطوری شدی؟
- او... اون... .
نگاهم به دلا بود و دست راستم رو بلند کردم و با انگشت اشاره به جایی که اون دختربچه بود اشاره کردم؛ بعد از اینکار خودم هم سرم رو چرخوندم که با جای خالی دختربچه مواجه شدم.
دلا با حرص نیشگونی از شانه سمت راستم گرفت و بعد با دست راستش محکم زد روی سرم؛ این یعنی خاک تو سرت و بعد با حرص گفت:
- دختره احمق اون از نیمساعت پیش که زنگ زدی میگی همین الان اینجا بودی و کجایی؟ این هم از الانت که اسکولمون کردی و خودت هم نمیفهمی چیمیگی؛ حالت خوبه رویا؟
شالش که از سرش افتاده بود روی شانههاش مرتب کرد و بعد در حالی که دستی به مانتوی سفید رنگش میکشید حرفش را ادامه داد:
- بلند شو بریم؛ یک ساعته آبرومون رو بردی اینجا.
و بعد بدون توجه به من به سمت ماشینش حرکت کرد؛ من هم برای اینکه کسی نیاد و من رو اینجا ببینه سریع از روی زمین بلند شدم و دستهام که خاکی شده بود به همراه مانتوم تکوندم تا خاکی که روش بود تمیز بشه و بعد به سمت ماشین حرکت کردم؛ در حالی که درب ماشین رو باز میکردم دوباره نگاهی به پشت سرم انداختم، اما کسی اونجا نبود!
***
- من مطمئنم یکی اونجا بود!
دلا در حالی که نگاهش به جلو بود تا تصادف نکنیم با حرص گفت:
- رویا چته خدایی؟ چرا یکدفعهای اینطوری شدی؟
لب پایینم رو با زبون تَر کردم و گفتم:
- به خدا من دیدمش دلا؛ صورت کریه و حال بهم زنی داشت، حتی تصور اینکه الان... .
قبل اینکه حرفم رو ادامه بدم شیئی به بدنه ماشین برخورد کرد، صدای جیغ من با کشیده شدن لاستیکها روی زمین در اثر ترمز گرفتن سریع دلا قاطی شد و چند ثانیه بعد من و دلایی بودیم که وسط جادهی خلوت که پر از درخت بود و هیچ ماشین و آدمی این اطراف نبود.
با ترس به دلا نگاه کردم که رنگش پریده بود! آروم لب زدم:
- دلا؟ خو... خوبی؟ اون چی بود؟
دلا انگار با این حرفم تازه به خودش اومده بود؛ سریع از جاش پرید و درب ماشین رو باز کرد و بدون توجه به صدا زدنهای من، با گامهای بلند به سمت اون چیزیکه به ماشین خورده بود رسوند.
آخرین ویرایش: