جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ثغر فانی] اثر «الهام کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ElhaM با نام [ثغر فانی] اثر «الهام کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 118 بازدید, 4 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ثغر فانی] اثر «الهام کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ElhaM
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ElhaM
موضوع نویسنده

ElhaM

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
کاربر ممتاز
Dec
3,102
4,054
مدال‌ها
2
عنوان: ثغر فانی
نویسنده: الهام
ژانر: تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: (8)S.O.W

خلاصه: در دنیایی پر از سایه‌های تلخ و یادآوری‌های دختری به تدریج در تنگنای احساسات و تنهایی غرق می‌شود. سایه‌ی انتقام بر دوش او سنگینی می‌کند، اما در این مسیر با سؤالات عمیق‌تری درباره بخشش و رهایی از گذشته روبه‌رو می‌شود. تداخل گذشته و حال، کمی او را سردرگم کرده‌است. ذهنش مغشوش است و هر راهی به آن خطور می‌کند. امکان دارد آسان‌ترین راه را انتخاب کند؟ این انتخاب، گریبان‌گیر خودش می‌شود یا عزیزانش؟ از آینده‌ای نامعلوم که مرزهای باریکی با گذشته‌ی او دارند، هر هر چیزی انتظار می‌رود... .

مقدمه:
زندگی، گاه به تنگنایی تیره و تار تبدیل می‌شود که در آن امید و ناامیدی به هم می‌آمیزند. دختری که در دنیای بی‌رحم بزرگ شده و با زخم‌های عاطفی دست و پنجه نرم می‌کند، در جستجوی هویتی تازه و رهایی از زنجیرهای گذشته، به بحران‌های روحی دچار می‌شود. اما آیا انتقام می‌تواند او را از دردهایش آزاد کند؟ یا در نهایت، عشق و بخشش تنها راه نجات او از دنیای تاریکش خواهد بود؟ این داستان، سفری است به عمق احساسات انسانی، جایی که رنج و زیبایی در هم تنیده‌اند.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,446
مدال‌ها
12
1740229818149.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ElhaM

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
کاربر ممتاز
Dec
3,102
4,054
مدال‌ها
2
پرستار آمد، لباس‌هایم را دستم داد و گفت:
- آوانا، عزیزم؟ اینا رو بپوش الان بابات میاد دنبالت.
بابا؟ واقعاً می‌توانستم این واژه را برایش به‌کار ببرم؟ بابا، واژه‌‌ ناشناخته‌ای است برایم. جواب پرستار را ندادم که خودش فهمید و با گفتن«من بیرون اتاق منتظرم.» از اتاق خارج شد. لباس‌هایم را تنم کردم و به‌سمت در اتاق قدم گذاشتم. هر لحظه فقط یک کلمه در ذهنم رنگ می‌گرفت «انتقام» در را گشودم و پرستار را دیدم که منتظرم بود. صدای پایم را که شنید برگشت به‌سمتم و گفت:
- بیا بریم، بابات منتظره.
نیش‌خندی زدم و در ذهن خود گفتم: «من هم منتظرم، منتظر روزی که آن‌ها را به زانو درآورم.» با قدم‌های آهسته به‌ سمت آن مرد که نسبت پدرم را یدک می‌کشید، رفتم. هر پرستاری مرا می‌دید، با انگشت به کناری‌اش نشانم می‌داد. پرستارها گویی خوشحال بودند که می‌روم و از دستم خلاص می‌شوند. بعضی‌ها هم شاید خوشحال بودند که من از این‌جا خلاص می‌شوم. وارد محوطه تیمارستان شدیم، بر مثال پدرم آمد و بدون هیچ ابراز دلتنگی و یا خوشحالی به‌خاطر دیدنم، از پرستار تشکر کرد و مخاطب بهم گفت:
- بریم!
آره، ببر دشمن خودت و خانواده‌ات را تا آن خانه را برایتان جهنم کند!
سوار ماشین مشکی‌رنگش شدیم، ماشین را روشن کرد و بدون حرفی راند‌.
من هم تمایلی نداشتم با او هم‌کلام شوم. بعد یک ساعت جلوی یک ویلا ترمز کرد، به گمانم این مدتی که من نبودم پولدار شده‌بودند. از ماشین پیاده شدم و به دنبال پدرم داخل ویلا شدم، ویلای قشنگی بود. آیفون را زد که در باز شد، او وارد شد و بعد من وارد شدم. زن و دخترش جلوی در به استقبال آمدند. عجب! پس هنوز ذات خود را مخفی می‌کردند. پوزخندی زدم و گرم آن‌ها را بغل کردم. می‌توانستم تعجب را از چهره‌‌ی تک‌تکشان ببینم. خودم را لوس نشان دادم و با یک لحن خوش‌گذران گفتم:
- دلم براتون تنگ شده‌بود چرا نیومدین دیدنم؟‌ خیلی نامردین!
مرضیه به زور لبخندی زد و گفت:
- دل ما هم برات تنگ شده بود عزیزم ولی نشد بیایم، می‌دونی که ترنم از آدم‌های اون‌جا خیلی می‌ترسه.
مرضیه همسر پدرم بود، و ترنم هم دختر او و پدرم! تیکه‌اش را خوب گرفتم، مرموز گفتم:
- باید هم بترسه! هر کاری از آدم‌هایی که اون‌جا بودند، برمیاد! این‌طور نیست؟
حرفم که تمام شد متوجه لرزش خفیف مرضیه و دخترش شدم. هنوز زود است برای لرزیدن... .
مرضیه: آره، همین‌طوره... بریم داخل!
داخل پذیرایی شدیم که دکوراسیون به کل طلایی و سفید بود.
مرضیه: عزیزم بیا اتاقت رو نشونت بدم.
مرضیه رفت سمت یک راهرو‌ کُنج پذیرایی به دنبالش رفتم،آشپزخانه همان‌جا بود و یک سمت پله‌های چوبی قرار داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ElhaM

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
کاربر ممتاز
Dec
3,102
4,054
مدال‌ها
2
رفتیم طبقه بالا که چند اتاق قرار داشت و یک پذیرایی کوچک. در یکی از اتاق‌‌ها را باز کرد و گفت:
- این اتاقته عزیزم، لباس و هرچی لازم داری تو اتاق هست، و اون وسایل قدیمیت هم هست.
سرم را تکان دادم و وارد اتاق شدم. درست مثل اتاق آن زمان‌هایم بود، همه‌ی دکور سفید و طوسی‌رنگ بود.
خودم را روی تخت انداختم که با فکر آن دفتر از جایم بلند شدم، کمد را گشتم که آن‌جا نبود، پایین کمد چند کشو بود که آن‌ها را باز کردم، کشو ها را هم گشتم آن‌جا هم نبود، بالای کمد یک چمدان کوچک بود، آن را پایین آوردم
چمدان خودم بود؛ همان که وسایل شخصی‌ام داخلش بود و خود چمدان هم رمز داشت. قفل چمدان را باز کردم و آن دفتر کهنه را برداشتم، دستی رویش کشیدم و در دل گفتم:
- خداروشکر این دفتر هنوز سر جای خودشه!
آن دفتر برایم خیلی ارزش داشت؛ چون آن دفتر متعلق به مادرم بود.دفتر را باز کردم و دستی روی نوشته‌هایش کشیدم. صدای در آمد و بعد ترنم داخل آمد و گفت:
- خوبه رفتی تیمارستان انگار بهتر شدی.
کنج لبم را بالا دادم و به چشم‌هایش زل زدم
- گاهی به‌‌ جای خوب شدن آدم بدتر میشه!
تکیه داد به دیوار و گفت:
-الان تو بدتر شدی؟
- شاید... .
ترنم: مامانم گفت بیام صدات کنم برای شام.
و رفت، چمدان را جمع کردم و گذاشتم سر جایش.لباس‌هایم را مرتب کردم و به طبقه پایین رفتم. همه سر میز بودند و روی میز هم انواع و اقسام غذاها بود. یک صندلی را عقب کشیدم و نشستم، مرضیه می‌خواست برایم غذا بکشد که خودم زودتر بشقابم را برداشتم و برنج کشیدم. دلم نمی‌خواست او برایم غذا بکشد! غذا در سکوت خورده شد، و تمام مدت من در افکار خودم بودم. حق این مادر و دختر نبود که سر این میز و به عنوان زن و دختر پدرم باشند، حال باید مادرم این‌جا و در کنار پدرم می‌بود.
اشتهایم کور شد، از سر میز بلند شدم.
مرضیه: عزیزم تو که چیزی نخوردی! بشین... .
- اشتها ندارم!
دلم راضی نشد تشکر کنم آن هم از این مار هفت خط! بعد جمع کردن میز، همه در پذیرایی جمع شدیم.
پدرم: آوانا! قرار بود برای‌ یک پروژه مهم مهمونی بگیریم و حالا که بعد یک سال اومدی من می‌خوام اعلام کنم این مهمونی به‌خاطر اومدن تو هم هست، و راستی به‌جز خودمون کسی خبر نداره تو کجا بودی.
- باشه... زمان مهمونی کِیه؟
بابا: فردا شب.
- شما به بقیه گفتین من کجا هستم؟
مرضیه: گفتیم رفتی آلمان.
- و اگر کسی پرسید چی باید بگم؟
بابا: میگی یک سال آلمان بودی و حالا دلتنگ شدی اومدی.
سرم را تکان دادم. ترنم درست جلویم نشسته‌بود و با یک پوزخند نگاهم می‌کرد، دلم می‌خواست بگویم: «از لحظات خوشت استفاده کن دختر؛ چون صاحب‌خونه اومده و خوب بلده شماها رو بنشونه سرجاتون.» ولی فقط سکوت کردم و خیره نگاهش کردم. مرضیه رفت میوه بیاورد. در این مدتی که آمده‌بودم، بردیا را ندیده‌ام. حتماً پیش پدرش است. بردیا پسر مرضیه و همسر قبلی‌اش است. من مشکلی با او ندارم، همیشه سرش در کار خودش بود و من بسیار از این اخلاقش خوشم می‌آید، او اصلاً به مادر و خواهرش نرفته‌است. مرضیه همراه بشقاب‌هایی آمد و آن‌ها را گذاشت روی میز و رفت دنبال میوه‌ها. میلی به ماندن در این جمع نداشتم؛ پس قبل از این‌که مرضیه بیاید از جا بلند شدم و گفتم:
- شبتون خوش.
پدرم تنها به یک تکان دادن سر اکتفا کرد و ترنم هم برای خود شیرینی گفت:
- کجا؟ بشین الان مامانم میوه میاره.
- میل ندارم!
و به سمت اتاقم رفتم تا آن دفتر را بخوانم. چمدان را پایین آوردم و دفتر را برداشتم، روی تخت دراز کشیدم و دفتر را باز کردم. با این‌که نوشته‌های دفتر را کلمه‌به‌کلمه حفظ بودم، ولی... وقتی می‌خواندمش، آرامش می‌گرفتم؛ چون دفتر خاطرات مادرم بود، و حالا با خواندنش حس می‌کنم کنارم است.
روی یک ورق نگه‌داشتم و متن‌هایش را خواندم.
«این روزها احمد بهم بی‌محلی می‌کنه. شب‌ها دیر میاد و من مثل همیشه تا نیمه‌های شب چشم به انتظارش می‌مونم. شکمم بزرگ شده و خم شدن برام سخت، چند وقته از مرضیه خبری ندارم، آخرین بار که دیدمش حال خوشی نداشت و طلاق گرفته‌بود. دلم می‌سوخت برای خودش و پسرکش. با مرضیه از دوران کودکی‌هام دوست هستم.» تحمل خواندن بقیه متن‌ها را نداشتم، بهتر است این چند وقت این دفتر را نخوانم، اگر بخوانم حتماً یک خراب‌کاری خواهم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ElhaM

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
کاربر ممتاز
Dec
3,102
4,054
مدال‌ها
2
دفتر را گذاشتم سرجایش و زیر پتو خزیدم. خوابم نمی‌برد.کلی فکرو خیال در ذهنم بود که نمی‌گذاشت بخوابم؛ گر چه من سال‌هاست خواب راحت ندارم. یک قرص از تو وسایلی که از تیمارستان آورده بودم برداشتم و بدون آب قورت دادم دوز قرص بالا بود. کم‌کم چشم‌هایم گرم شد و به خواب رفتم. یک خانه‌ی تاریک و ساکت بود که یک بچه عروسک به دست ترسیده تو خونه می‌گشت، یک لحظه به عنوان یک روح و یا همچین چیزی تماشاگر بودم و یک لحظه هم انگار در جسم آن دختر قرار داشتم. تصاویر بسیار برایم آشنا بود. دختر عروسکش را محکم بغل کرد و به‌سمت آشپزخانه رفت. دستش را روی شکمش گذاشت گویی گرسنه بود چرا مادرش آن‌جا نبود؟ پدرش کجا بود؟ یک لحظه جای آن دختر بودم و انگار آن حس‌ها را من داشتم. بسیار گرسنه و ترسیده بود زیر لب زمزمه می‌کرد:
« بابا، مامان» بغض داشت گلویش تحمل این حجم از بغض را نداشت. او هنوز کوچک بود. دختر به‌سمت اتاق خواب مادرش رفت.‌ بغضی در گلویم قرار گرفت اشک‌هایم می‌ریخت بر روی گونه‌هایم سعی کردم جلوی آن دختر را بگیرم. جلویش ایستادم و با بغض گفتم:
- نه، لطفاً اون‌جا نرو. خواهش می‌کنم، من رفتم اما تو نرو.
اما او صدایم را نمی‌شنید‌ گویی وجود مرا حس نمی‌کرد.
- نرو لطفاً خواهش می‌کنم، نباید اونوجا بری!
باز هم صدایم را نشنید و دستش را گذاشت بر روی دست‌گیره در آرام دست‌گیره را چرخاند در باز شد، کاش باز نمی‌شد کاش آن دختر به آن اتاق وارد نمی‌شد و کاش... این‌گونه نمی‌شد. صدای جیغ دختر را شنیدم و قلبم به درد آمد، برای آن‌که صدایش را نشونم گوش‌هایم را محکم گرفتم. گفتم نرو گفتم من رفتم اما تو نرو و تو گوش نکردی‌. روی پا نشستم و گوش‌هایم را گرفتم کاش کر می‌بودم و این صدا را نمی‌شنید‌م و کاش کور بودم و این صحنه را نمیدیدم. صدای گریه‌هایش زجه‌هایش بعد مدتی آرام شد گویی جز من کسی در آن خانه وجود نداشت. دختر آرام شد دیگر صدایش نیامد... اما کاش ادامه می‌داد و خودش را خالی می‌کرد. دختر برایم آشنا بود، آشنا تر از یک آشنا. در اتاق نیمه باز بود، و دختر روی ژمین یک گوشه در خود جمع شده‌‌بود و آن سایه بالای سرش بود‌‌. تا پایم را داخل اتاق گذاشتم انگار فردی مرا از پشت کشید و بالا برد. انگار روحی بودم که از دیوارها عبور می‌کردم و در دل آسمان پرواز... هم‌چو پرنده‌ای آزاد. گیج بودم انگار از یک‌جا سقوط کرده‌ام اطرافم را نگاه کردم در اتاق خود بودم و ساعت دیواری را نگاه کردم ساعت ۳:۱۶ دقیقه بود. هرچه کردم خوابم نبرد هی جایم را عوض میکردم اما خوابم نبرد. در حمام را باز کردم و کلید برق حمام را زدم تا یک دوش بگیرم. لباس‌هایم را درآوردم، لباس‌هارا گوشه‌ی حمام انداختم و زیر دوش ایستادم، آب را باز کردم و همان‌طور بدون حرکت ایستادم. نگاهم به تصویرم روی آینه افتاد. بدنم زخمی بود، زخم‌هایی که نمایان‌گر گذشته است.
 
بالا پایین