جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده ثمین اثر MahsaMHP

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط MHP با نام ثمین اثر MahsaMHP ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,961 بازدید, 12 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع ثمین اثر MahsaMHP
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MHP
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,330
46,990
مدال‌ها
23
کد: ۰۲۱

.png
تگ: نیمه حرفه‌ای

نام: ثمین
نویسنده: MahsaMHP
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ناظر: ☆BARUN☆
خلاصه:
نمی‌دانستم و خبر نداشتم، غافل بودم که این آخرین بار است که لبخندت از آنِ این ثمین دل‌باخته می‌شود و دگربار طرح لبخندت قسمتِ خداست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خ

خاتون

مهمان
تاييد داستان کوتاه.png





بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.

.
.
.
درخواست جلد
.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,330
46,990
مدال‌ها
23
مقدمه:

همه در فلک کنار کشیدند، حتی تو! ما تک ماندیم... یک من، یک خدا. من می‌خواستم "ما" را با تو بسازم اما تو آسوده رفتی... . من لاغیر می‌مانم حتی اگر خدا هم روی برگرداند .


(سمنان شهریور 1370)
چشمانم را در حدقه می‌چرخانم و باز نگاهی به صحفه ساعت می‌اندازم، با ضرب پایم را بر زمین می‌کوبم و سیبی که با خاطر سرگرمی‌ام پوستش گرفته بودم را در بشقاب رها می‌کنم.
تک دستمال از جعبه بیرون می‌کشم و برگ لطفیش را بر کف دست در گردش در می‌آورم، سعی می‌کنم بی‌مبالات به گفته‌اش در میان پای‌کوبی‌ها قدم بر ‌دارم! خودش که نیامد پس من به دنبالش می‌روم.
از حیاط با صفای خانه‌شان می‌گذرم وارد خانه می‌شوم، صدای دست، راه را نشانم می‌دهد.
پرده‌ای که جلو اتاق بود را کمی کنار می‌زنم و با تبسم نگاهی به عروسی که با لباس سفیدش میان این همه رنگ‌ها می‌‌درخشد می‌اندازم و سعی می‌کنم در شلوغی اتاق صدایم را به گوشش برسانم:
- پس عروس خانم خوشگل‌مون شمایی!
ظرف شیرینی خامه‌ای را جلویش می‌گذارد و متقابلا لبخندی هدیه می‌کند از جای بلند می‌شود و هم‌زمان خطاب به مادرم با صدای رسا می‌گوید:
- خاله چه دختر خوشگلی دارید، انشالله عروسی خودش.
پرده را به خاطر خانم‌ها آرام کنار می‌زنم سریع خودم را در اتاق جا می‌دهم، ریحانه دستش را بر روی بازویم می‌گذارد و بوسه‌ای در دو طرف صورتم می‌نشاند، با صدایی که مشحون از چموشی است در کنار گوشم آرام لب می‌زند:
ریحانه: این‌ها اثرات سرخاب و سپیدآبه ، تو که بدون آرایش هم خوشگلی، بیا بشین با هم شیرینی بخوریم که معلوم نیست کی شام بدن!
مچ دستم را می‌گیرد و در کنار خودش می‌نشاندم، دستی به شانه‌ام ضرب می‌زند که به عقب باز می‌گردم و با چشمان ریز شده‌ِ خط و نشان کشانش مواجه می‌شوم.
مامان: مگه بهت نگفتم همون‌جا بشین مهمون‌ها زیادن جامون رو می‌گیرن؟
گوشت بازویم بین انگشتانش فشرده می‌کند که بی‌اختیار جیغی می‌زنم و برق آسا می‌ایستم... .
- مامان شما اومدی چند دقیقه آرایش ریحانه جون رو درست کنی نیومدی از اول بزنی که؟
ضربه‌ای به کمرم می‌زند و از میان دندان‌های فشرده شده‌اش می‌غرد:
- من و شما که خونه می‌ریم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,330
46,990
مدال‌ها
23

ریحانه با شوق می‌خندد و با دهان پر و صدای مبهم می‌گوید:
- خاله جای شما روی سر بنده‌ هست، خاله گفتی اسم دخترت چیه؟ سیمین... ثمین؟ اها، ثمین بود. ثمین جانم میری سعید رو صدا بزنی بگی بیاد جلو خونه با‌ایسته؟ کارش دارم... .
لبخندی می‌زنم و روسری را جلو می‌کشانم از خانه‌ بیرون می‌زنم و واردخانه همسایه که برای مردان آماده کرده بودند می‌شوم و سعی می‌کنم از زیر لامپ‌های رنگ‌رنگ بروم تا چیدمان‌شان به هم نخورد، به طرف سعید آقا که دورش را گرفته بودم رفتم و از پشت سر گفتم:
- سعید آقا خانومت کارتون دارن... .
وسعت لبخندش بیش‌تر می‌شود و با تشکر از کنارم گذر می‌کند، دخترکی با ظرف میوه به بیرون می‌رفت که راهش را سد کردم و آرام جلویش زانو زدم.
-عزیزم بده من ببرم، سنگینه!
زانویش را بالا آورد و ظرف را بر روی زانویش گذاشت، گیس موهایش را به پشت سرش انداخت و باز دستش را به دو لبه ظرف بند می‌کند و با ناز لب می‌زند:
- نه خاله! مامانم به من و جواد این‌ها رو داده ببریم پیش خانوم‌ها و آقایون تا بعد بریم بازی کنیم، جواد بیا زود ببریم.
نگاهی به کنار دستم می‌اندازم، پسرکی که گویا "جواد" نام دارد را می‌بینم که نگاه‌اش به روبه‌رو بود و همین حرف را به مرد بزرگ جثه مقابلش گفت، دستانم را بی‌اختیار به سمت روسری می‌برم بر روی سرم آراسته می‌سازم.
نگاه خیره‌مان را با شرم از هم می‌گیریم، چرا چنان قلبم خودش را به سی*ن*ه می‌کوبد! چه تن ستبری داشت... .
بی‌حیایی نصیب خود می‌کنم و با پشت دست رخسار دخترک را نوازش می‌کنم با تبسم ظرف میوه را می‌گیرم، مرد متقابلا ظرف شیرینی پسرک را می‌گیرد و با لبخند زمزمه می‌کند:
- برید بازی کنید.
ذوق بچه‌ها به سرعت از نظرم گذشت و تنها در ذهنم آن‌ها استوار ایستاده بود" لبخند و صدای گرمش"
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,330
46,990
مدال‌ها
23
(همدان، بهمن1375)
روسری زرد رنگ را به همراه مانتو سفید اتو کشیده بر روی تخت می‌اندازم و طبق عادت دستم را نوازش گرانه بر شکمم می‌کشم، دخترکم امروز بی‌قراری می‌کند و مثل من مسرورانه منتظر امشب است.
به سمت سالن می‌روم سپندم را در آغوش می‌شکم و او با شیرین زبانی‌اش دل مادر را می‌برد، آلبوم عکس‌مان را با دقت از نظر می‌گذراند و به مهمان‌های عروسی اشاره می‌کرد و می‌پرسید:
- این کیه مامانی؟
صدای تلفن اوج می‌گیرد، بوسه‌ای بر لپ‌های گلگونش می‌زنم و بار‌ها در دل خودم را فدای چشمان شیشه‌ای می‌کنم. آلبوم بزرگ را مقابلش بر روی مبل می‌گذارم، پاهای کوچکش درد می‌گیرند!
به سمت میز تلفن قدم بر می‌دارم و با دیدن شماره تلفن خانه ریحانه لبخندی می‌زنم... .
- سلام خوبی ریحانه جانم؟
ریحانه: سلام دختر، وای من الان باید از سعید بشنوم قراره تولد آقا امیر رو جشن بگیری؟ نباید به خودم می‌گفتی؟
- عزیزم کم‌تر حرص بخور زنگ زدم آقا سعید برداشت، الان که چیزی نشده!
ریحانه: من نمی‌دونم تن مهراب چی کنم، لباس خودم که به کنار! بعد میگی چی شده؟
- به گل پسر نازنینت هر چیزی میاد تو هم با هر لباسی می‌درخشی.
ریحانه: فریبم نده طعمت نمیشم!
صدای بچگانه مهراب را از آن طرف تلفن می‌شنوم و دلم برایش ضعف می‎‌رود.
مهراب: مامانی گرگه؟ بهش بگو این خونه مرد داره، مردشم منو بابامیم.
ریحانه: نه پسرم خاله ثمینته که در جلد گرگ فرو رفته... .
تحمل، معنایی ندارد. قه‌قه‌ای سر می‌دهم و پایین لباسم را به بازی می‌گیرم. تبسمم با لگدی که سپیده بر شکمم می‌زند دوامی ندارد، آخی می‌کشم و دستم را بر روی شکمم به حرکت در می‌آورم.
ریحانه: چی شد دختر؟ با توام ثمین! نکنه وقتشه؟
فریادی در گوشم می‌زند و اسمم را می‌گوید، با آرام گرفتن دخترکم زمزمه می‌کنم:
- در حد لگد بود ریحانه، نگرانم نشو فدات شم. برو آماده شو که تا ساعت شش وقت داری... .
ریحانه: رو که نیست، سنگ پای قزوینه!
بدون آن‌که منتظر جوابی باشد قطع می‌کند، دست بر زانو می‌گیرم و به سمت سپندم می‌روم و کنارش جای می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,330
46,990
مدال‌ها
23
- مامان آلبوم رو فاصله بده.
سپند: مامانی بابای قهرمانم کی میاد بریم جشن؟ خواهریم کی میاد با هم بازی کنیم؟
سه سالش بود و چنان شیرین زبانی می‌کرد! می‌دانم که گونه‌هایم از سرور سرخ شده‌اند اما کجا ببریم دلی را که تو کرده‌ای چنینش؟
- مامان بابا که اومد از جشن حرف نزنی‌ها می‌خوایم یهو خوش‌حالش کنیم.
سپند: خواهریم کی میاد؟
-وقتش برسه... اونم میاد.
لب‌هایش را غنچه می‌کند و بوسه‌ای بر گونه‌ام می‌نشاند... .
سپند: بهش بگو زود بیاد.
دستان لطیفش را نوازش می‌کنم، بوسه‌ای بر روی موهایش می‌نشانم.
- پسرکم بریم لباس خوشگل تنت کنم برای امشب؟
نگاهش را از آلبوم می‌گیرد و با ذوق خودش را بالا و پایین می‌پراند، با آن‌که بلند کردن چیزی برایم خوب نبود تن پسرکم را بر آغوش می‌کشم و از زمین بلندش می‌کنم.
دستش را نوازش گرانه بر روی شکمم می‌کشاند و آرام با خواهرش به صحبت می‌کند:
- خواهری زود بیا اون وقت منم مثل بابا قوی میشم و مراقبت می‌مونم باشه؟
لبخندم را عریض می‌کنم مقابل کمدش بر زمینش می‌گذارم، ضعف را در وجودم حس می‌کنم ولی فکر امشب ضعف را از وجودم دور می‌کند.
کت خاکستری رنگی را به همراه پیراهن سفیدش در می‌آورم و جلویش می‌گیرم.
سپند: مامانی این همون کته هست که گفتی بزرگ‌تر بشم تنم می‌کنی؟
نگاهی به چشمان ستاره بارانش می‌اندازم و لباسش را به آرامی از تنش بیرون می‌آروم، به نشانه تایید سری تکان می‌دهم و بینی‌اش را بوسه می‌زنم.
کت و شلوار خاکستری رنگ را تنش می‌کنم و به سمت آینه اتاقش می‌دود، دو طرف کتش را می‌گیرد و تمثال پدرش کت را در تنش تکان می‌دهد، بی‌شک چشمانم از حرکتش برق می‌زند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,330
46,990
مدال‌ها
23
پس از مدتی چشم از خود می‌گیرد و با دیدن وسایل بازی‌ در گوشه اتاق به سمت‌شان می‌رود و با شوق مشغول می‌شود.
سپندم نتیجه تک‌ نیک‌بخت این دنیا بود، نیک‌بختی که قرار است امروز جشن‌اش را بگیریم، قرار بر این است چهارمین سال‌گرد نیک‌بختی من و او را جشن بگیریم و دنیا قه‌قه سر دهد.
شش سال گذشته از روزی که قلبم را حوالی‌اش جای گذاشتم و او پس از یک سال قلب را پس نداد بلکه به نام خودش زد، حالا سندش سپند و سپیده‌بانویی است که قرار است در همین روزها پا در این دنیا بگذارد. نمی‌دانم اما این قلب می‌تپد، تا او باشد می‌تپد و بلکه دیوانه‌وار خودش را بر قفسه سی*ن*ه می‌کوباند... .
چشم از سپند غرق شده در بازی می‌گیرم و از اتاق بیرون می‌زنم، بر پایین مبل زانو می‌زنم و مقابل آلبوم قهوه‌ای رنگ می‌نشینم.
آلبوم را از صحفه اول باز می‌کنم، امیرم اعتقاد داشت اولین عکس‌ها عکس آشنایی‌مان باشد. عکسی که در دست من ظرف میوه و در دست امیر ظرف شیرینی پنهان شده، ریزریز می‌خندم و برای خود زمزمه می‌کنم:
- دست‌های مرد من بزرگه... .
نگاهم را به تصویر چاپ شده‌اش سوق می‌دهم، نگاهش به من بوده و نمی‌داند که با نگاهش عشق دوباره می‌بخشد. ورقه‌ را به پشت بر می‌گردانم عکسی که برای هفتمین باری است که خاستگاری آماده و به خاطر جواب من لبخند مردانه‌ای زده، دختر ناز دارد. هفت بار آمد و رفت، کم هم بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,330
46,990
مدال‌ها
23
آواز زنگ در خانه می‌پیچد، آلبوم را سریع می‌بندم و از چوب‌لباسی کنار در چادر گل‌گلی طوسی رنگم را بر می‌دارم و بر سر می‌اندازم در را باز می‌کنم و وارد حیاط می‌شوم، بوی خاک نم خورده عقل را از سر می‌پراند و سردی هوا گونه‌هایم را یخ می‌زنند.
در را باز می‌کنم و مردی که به آن افتخار می‌کنم در چهارچوب فلزی در نمایان می‌شود، در را به جلو هول می‌دهد و سریع در را می‌بندد. بافت یقه هفت و کاپشنی که جلواش را باز می‌کند، مچ دستم را می‌گیرد جایی در میان بازو‌هایش در آغوشش می‌کشد.
امیر: مگه بهت نگفتم این‌جوری نباید بیای بیرون سرده؟
نگاهی به لبخند و تیله‌های مشکی می‌اندازم، کاش می‌دانستی لبخند تو پایان پریشانی‌هاست.
- مگه بهت نگفتم از باشگاه میای خودت رو بپشون، شال و کلاهت کو؟
بوسه‌ای بر گونه‌ام می‌نشاند و وارد خانه می‌شود، بوسه‌ای دیگر به پیشانی و آروم در گوشم ندا می‌کند:
- گذاشتم داخل ماشین، ماشین سردش نشه.
با شرم نگاهم را می‌گیرم و چادر را به چوب لباسی آویز می‌کنم، قدم بر می‌دارم و شکلات را در شیر و شکر داغ می‌ریزم و مزه‌اش می‌چشم، نگاهم را با کنجکاوی به گل رز سفید که بر روی میز گذاشته، سوق می‌دهم و نوشته‌اش را می‌خوانم.
- چهارمین سال‌گرد کنار هم بودن‌مان مبارک.
تنها همین جمله ساده کافیست تا دلم بلرزد و خاطرم به یغما برود که قرار بود برایش شیر گرم را ببرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,330
46,990
مدال‌ها
23
نگاهی به ساعت دیواری می‌اندزم و با دیدن عقربه روی شش و نیم سریع به سمت اتاق می‌روم.
***
باری دیگر جلو آینه چرخ می‌زنم، رژ رنگ لب را بر لب‌هایم می‌نشانم و برای پخش شدنش لبم را مثل ماهی تکان می‌دهم.
به سمت جعبه‌ای خاکستری رنگ می‌روم باز درونش را چک می‌کنم، کارت دعوت برای مسابقه قوی‌ترین مردان ایران اردیبهشت را در پاکت می‌گذارم جعبه عطر را رویش جای می‌دهم... .
شاید آن شیشه عطر در برابر آن تکه‌ کاغذ هیچ ارزشی نداشته باشد اما بوی عطر بوی عشق می‌داد، عطر امیرم را داشت، از اتاق بیرون می‌روم به سمت اتاق سپند پا تند می‌کنم.
دخترکم لگد می‌زند سعی دارم با نوازش آرامش کنم، از پشت سپندم را در آغوش می‌کشم و لب می‌زنم:
- مامانی بابات اومد ها!
سر دو ماشینش را به هم زد و صدایی به نشانه تصادف در آورد، نیم‌رخش را به سمتم چرخاند و کف دستانش را به هم کوبید.
سپند: کتم رو باز تنم می‌کنی بریم بیرون؟
گویا گرمش بوده، دستش را از آستین‌ها رد می‌کنم و دستش را در دستم جای می‌دهم و بلند می‌شوم، به سمت حمام رفتم و تقه‌ای به در کوباندم... .
- امیر؟ بیا بیرون دیگه دکتره میره... .
سپند را روی میز آشپزخانه می‌نشانم و کیک فنجانی و شیری که در لیوان نی‌دارش بود را مقابلش قرار می‌دهم.
صدای گرمش آرامش را به قلبم سرازیر می‌کند:
امیر: مطمئنی اشتباه نمی‌کنی؟ وقت برای الان نبود!
پشت در جای گرفتم و سعی می‌کردم شیطنت را در صدایم پنهان کنم.
- امیر! من چند بار اشتباه کردم دومین بارم باشه؟
امیر: خانمم دکتر ساعت شش خستس حواسش جمع کارش نیست، عجله داره بره خونه.
- نه دوست دارم دخترکمون رو نشونمون بده.
به سمت اتاق می‌روم و پالتو طوسی رنگ را به همراه بافت مشکی و شلوار جین مشکی بیرون می‌کشم و بر روی تخت می‌گذارم.
کیفم را بر‌می‌دارم و کنار سپند روی میز جای می‌دهم و با لبخند به پسرکم که سعی دارد تا آخر شیر بخورد و صدای نی را در آورده نگاه می‌کنم.
- هنوز می‌خوای مامان؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,330
46,990
مدال‌ها
23
سری به نشانه نه تکان می‌دهد و با شیطنت به سمت ساک ورزشی امیر می‌رود و لباس‌های پدرش را بیرون می‌کشاند... .
صدایی که از حمام آمد مغزم را تا مرز انفجار کشاند، گویی این صدا در جای میخ‌کوبم کرده بود. شاید هراس داشتم و شاید جرأتش را نداشتم تا ببینم چه شده... .
دویدن معنایی نداشت و همین چند قدم تا حمام فرسنگ‌ها فاصله بود.
باز هم تقه‌ای به در می‌زنم و با صدایی که هراس درونش هویدا بود لب می‌زنم:
- امیر کجا موندی؟ امیر؟ چرا جوابم رو نمیدی؟
با لگدی که سپیده می‌زند مشتم را محکم‌تر به در حمام می‌کوبانم.
- امیر، صدای چی بود؟ استرس برام خوب نیست ها!
باز هم سکوت و سکوت، با لگد بعدی جیغی می‌زنم و پشت حمام می‌نشینم.
- امیرم داری اون تو چی‌کار می‌کنی؟
از درد اشک مزاحم و ناآشنا چکید، ناتوان مشتی بر در کوباندم و با درد زمزمه کردم.
- امیرم؟ امیر ازت خواهش می‌کنم جوابم رو بده... امیر؟
دستم را به دستگیره در رساندم و خودم را بالا کشیدم، در را با ناتوانی باز کردم. جیغی کشیدم و به سمت امیر دویدم، بر صورت مهتابی‌اش زدم اما تکان نخورد! آب را بستم و باز بر کف حمام خیس از آبِ یخ زانو زدم.
- این اصلا شوخی خوبی نیست! امیر؟ باشه نمی‌ریم دکتر برای من فیلم بازی نکن.
تکان نخورد! هیکل تنومندش تکان نخورد. بلند نشد و نگفت این فقط یک بازی بود! یک بازی... .
- امیر!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین