جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جادوگران تئودور] اثر «آل۱۱ کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آل۱۱ با نام [جادوگران تئودور] اثر «آل۱۱ کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 530 بازدید, 17 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جادوگران تئودور] اثر «آل۱۱ کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آل۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آل۱۱
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2
به نام خداوند آفریننده تخیل و قلم

(مجموعه داستان‌های آلیس هاتسون)

نام رمان: جادوگران تئودور
نام نویسنده: آل۱۱
ژانر: #فانتزی #طنز #عاشقانه #تریلر
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)

خلاصه‌ای از رمان:
دختری به نام آندیا که یک فردیست با زندگی عادی، به‌طور تصادفی در روز اول مدرسه‌اش، به دنیایی راه پیدا می‌کند که تمامی چیز‌ها و اتفاقات ناممکن، آنجا ممکن به نظر می‌رسد.
جهانی پر از شگفتی و جادو که سراسرش را جلال و شکوه فرا گرفته است، ولی یک مشکل وجود دارد؛ آندیا درست به مکانی احضار شده بود که از سراسر کیهان، افرادی را جمع آوری کرده بودند که جادو در رگ‌هایشان جریان داشت و اکنون برای آموزش، به آکادمی‌های جادوگری می‌روند تا برای جنگی که در پیش‌رو است، آماده شوند. ولی آندیا که یک دختر معمولی است، چه اتفاقی ممکن است برایش بیوفتد؟ ماجراجویی این دختر بدون جادو در این جهان سراسر جادو، یک اتفاق غیرممکن به نظر می‌آید.

________________________________________​
پی‌نوشت: مجموعه داستان‌های آلیس هاتسون، داستان‌هایی با موضوع‌های متفاوت و جداگانه است که در آن یک شخصیت همیشه وجود دارد و ثابت است که نامش آلیس هاتسون است.
مهم نیست این شخصیت اصلی یا فرعی باشد، چیزی که مهم است وجود این شخصیت در رمان‌هایی با موضوعات مختلف است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
مشاهده فایل‌پیوست 96132
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2
مقدمه:
در میان کوهستان مه‌آلود پرسه زدن، میوه‌های بزرگ فرسوده‌اش را چیدن، زمزمه‌های باد غمگین و ترس از کشته شدن به دست موجودات کوهستان، همگی رعبی در وجودت ایجاد خواهد کرد.
شب‌های درخشان آسمان، گل‌های سرخ دشت الف‌ها، ذوق پرندگان سفید در حال پرواز، رقصیدن کرم‌های شب‌تاب در کنار مرداب سبز و خوابیدن در زیر درخت پیر دانا، همگی احساس سرخوشی را در وجودت ایجاد خواهد کرد.
پرواز اژدهایان غیور در آسمان، جنگ شوالیه‌های سلطنتی، کشیدن شمشیر بر روی شیاطین تاریکی و دزدیدن نقشه جنگل ممنوعه، همگی شجاعت و ماجراجویی تو را تحریک خواهند کرد.
خوردن خانه‌ی شکلاتی *هانسل و گرتل، چشیدن طعم ترس هنگامی که *هابیت از دست اسمیگر حلقه‌اش را پنهان کرده بود. فهمیدن قدرت دوستی وقتی که *هری پاتر با هرمیون و رون به دنبال ولدمورت افتاده بودند.
همگی این‌ها یک حس مبهم در وجودت بیدار می‌کنند؛ به گونه‌ای که دوست داری حتی برای یک‌بار هم که شده تمامی‌اش را تجربه کنی.
با من همراه شو؛ در کنار من به بزرگ‌ترین قدرت انسان پی ببر. بگذار به تو نشان دهم قدرت تخیل، دلیل اشرف مخلوق بودن یک انسان است. بگذار به تو ثابت کنم هیچ‌چیز لذت بخش‌تر از خیال پردازی نیست.
می‌خواهم گنجایش ذهن تو را برای بودن در یک سرزمین جادویی، محک بزنم.
می‌خواهم جادویت کنم، با چیزی که اسمش "تخیل" است.

_________________________________________​
*هانسل و گرتل: اشاره به داستان هانسل و گرتل و جادوگر بدجنس دارد.
*هابیت: اشاره به یکی از اتفاقات کتاب هابیت اثر جی آر آر تالکین دارد.
*هری پاتر: اشاره به مجموعه فیلم‌ها و داستان‌های هری پاتر اثر جی.کی رولینگ، دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2
بخش اول: کُنده

با لقمه‌‌ی نان و پنیری که دستم بود، بند کوله‌ام رو تنظیم می‌کردم و این از نظرم طاقت فرسا‌ترین کار ممکن بود، آخه مگه یک دستی هم می‌شه بند یک کیف رو درست کرد. اخم‌هام رو درهم کردم و زیر چشمی بابام رو نگاه کردم. صبح بود و اولین روز مدرسه و همچنین، اولین روز شهر جدیدم، رامسر بود. کمی که با کوله پشتیم ور رفتم و اطمینان حاصل کردم این بند امکان نداره درست شه، از عصبانیت کوله‌ام رو بلند کرده و به طرف در ورودی خونه، پرتاب کردم. لقمه‌ام رو تو دهنم چپوندم و از کنار پدرم همون‌طور که اخم مهمان ابرو‌هام بود، گذر کردم. اول صبحی خون خونم رو می‌خورد؛ دیشب سر یک چیز کاملا بیهوده، دعوامون افتاده بود و این‌بار مقصر بابا بود. صبح به این مهمی، غرور هر دومون رخی به هم می‌تابوندند و قرار نبود هیچکدوم اول برای آشتی پیش قدم شیم. منتظر این بودم که اون من رو به مدرسه ببره، اون هم منتظر این بود من از اون بخوام که من رو به مدرسه برسونه. لج و لجبازیمون پایان نداشت. در حالی که کم مونده بود توپ و تفنگ نزاعم را به سمت بابام رها کنم، کوله پشتی بدون بندم رو برداشتم و در کمال ناباوری جلوی چشماش، از درب خانه خارج شدم. کفش‌هام رو حینی که زیر لبم یک‌ریز غر می‌زدم، پوشیدم و حیاط رو با گام‌های بلند طی کردم.
- روز اول مدرسه هست و می‌دونه اولین بارمه دارم میرم بیرون از خونه و هیچ‌جای این شهر در‌ند‌شت رو نمی‌شناسم، بعد این‌طور با من لجبازی می‌کنه.
قفل در حیاط رو باز کردم، وقتی از خونه کاملا خارج شدم، محکم در رو پشت سرم بستم تا متوجه رفتنم بشه. از سر خشم یک خنده هیستریک مانند، روی لب‌هام نقش بست و دوباره با خودم شروع به غر زدن کردم.
- فکر کرده فقط خودش لج‌بازه، فکر کرده نمی‌تونم خودم برم؛ حالا می‌بینیم کی لجباز تره آقای مرادی.
باید هر طور هم که شده خودم به مدرسه برم.
پشت چشمی‌ای به طرف خونه‌، نازک کردم و با قدم‌های محکم به راه افتادم. تنها اطلاعاتی که به اون تکیه کرده بودم تا به مدرسه برسم، نام مدرسه‌ام بود. امیدوارم به اولین ماشینی که رسیدم و سوارش شدم، مدرسه‌ رو بشناسه. پنج دقیقه بود که داشتم راه می‌رفتم و هنوز به سر کوچه نرسیده بودم. کوله پشتی‌ام روی شانه سمت چپم قرار داشت؛ چون اون یکی بندش خراب شده بود، اذیتم می‌کرد. جنگلی که سمت راست کوچه‌مون قرار گرفته بود، به جای زیبا بودنش، بیشتر خوفناک به نظر می‌رسید. حتی نمی‌دونستم چرا بابا بین این همه محله و کوچه‌های خوب، دقیقاً کوچه‌ای رو برای سکونت انتخاب کرده بود که یک طرفش کاملا پوشیده از جنگل بود و در خونه‌ها به سمت جنگل باز می‌شدند، این به نظر خیلی نا‌‌امن می‌اومد. کوچه هر لحظه طویل‌تر می‌شد. وقتی که برای اولین بار به این خانه اسباب‌کشی کردیم، این‌قدر طول کوچه، طولانی به نظر نمی‌اومد. کم‌کم داشتم از تصمیم عجولانه‌ای که گرفته بودم، پشیمون می‌شدم. می‌خواستم برگردم و از بابام بخوام من رو به مدرسه برسونه، ممکن بود گم شم و انگار قرار نبود به سر کوچه برسم تا حداقل یک ماشین، محض رضای خدا سر راهم ببینم و سوارش شم. با خودم کلنجار می‌رفتم تا برگردم ولی غرورم این اجازه رو نمی‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2
گرچه دعوای دیشب واقعاً سر یک بحث ناچیز بود، ولی باز‌هم غرورم این اجازه رو بهم صادر نمی‌کرد؛ چون معتقد بودم این‌بار مقصر اون بود. با فکر این‌که حتی بعد از خروجم از خونه، به سراغم نیومد تا خودش من رو به مدرسه برسونه و ذره‌ای نگرانم نشد که ممکنه تنهایی چه بلایی تو یه شهر غریب سرم بیاد، بدتر افکارم از برگشتن پشیمون شدند. با حس این‌که چیزی از پشت به انتهای یونیفرم مدرسه‌ام برخورد کرد، به عقب برگشتم تا بررسی کنم که چه چیزی‌ بود، ولی با گره خوردن چشم‌هام در گودال سیاهی چشم‌های مقابلم، توان پردازش ذهنیم رو از من گرفت. تا چشمام کار می‌کرد شبیه یک گرگ بزرگ و سیاه بود، دقیقاً هم‌ قد با خودم در مقابلم قرار گرفته بود. دندون‌هاش رو به نمایش گذاشت و صدای ناهنجاری از انتهای گلوش آزاد کرد. اولین چیزی که با دیدنش، به سراغم اومده بود، افکاری بودند که فریاد می‌زدند"آندیا، همین الان فرار کن" چشم‌های گردم، هر لحظه امکان داشت از حدقه‌ام بیرون بزنه و گوش‌هام از شنیدن صدای ضربان قلب خودم، کر شده بوند، احساس این‌که اگه یک ثانیه دیگه هم این‌جا بمونم ممکن هست بمیرم، خفه‌ام کرده بود. کوله پشتی‌ام سر خورد و از شانه‌ام رو به زمین افتاد. ترس مانند کنه‌ای داشت وجودم رو می‌جوید. پاهام از شدت ترس سست شده بود و نفس‌هام به شمارش افتاده بود. همین الان باید فرار می‌کردم وگرنه معلوم نبود چه بلایی ممکنه سرم بیاد. عقب گرد کردم و با تمام وجودم دویدم. فریادم بلند شد و مویه‌کنان، به سر کوچه می‌دویدم. با حس اینکه گرگ پشت سرم شروع به تعقیب کردنم کرد، ترسم دو برابر توی وجودم رخنه کرد. توام فریادم شدت گرفت و کمک، کمک‌هام به اوج رسید. چرا همسا‌یه‌ها با وجود این همه جیغ و فریاد، به بیرون نمی‌اومدند؟ با غریدن گرگ، دقیقا کنار گوشم، ترسم تبدیل به اشک شد و به شدت از چشم‌هام جاری شد. سرعتم رو بیشتر کردم، با فکر این‌که الان امکان داره من رو یک لقمه چپ کنه، ناخودآگاه به سمت جنگل پناه آوردم تا بلکه درخت‌ها کمی از سرعت این گرگ لعنتی بکاهه. تو یک مسیر هموار امکان رسیدنش بهم بیشتر از توی یک مسیر پر از درخت بود. با تمام توانی که توی پاهام داشتم، می‌دویدم و فریاد می‌زدم، کمک می‌خواستم و سعی می‌کردم از میان درخت‌ها بیش‌تر بپیچم تا سرعت گرگ غول‌آسا رو کم‌تر کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2
خش‌خش برگ‌های خزون درخت‌ها، زیر چهارپای گرگ رو به وضوح می‌شنیدم، با این‌که داد و فریادم همه‌ی جنگل رو برداشته بود، ولی باز‌ هم می‌تونستم بشنومش. نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد، محکم با صورتم به زمین برخورد کردم و هین پر از ترس و اضطرابم، در فریاد‌هام خفه شد. عرق سرد روی ستون فقراتم نشسته بود، احساس می‌کردم قلبم نمی‌زنه، گلوم خشک شده بود و چشم‌هام گشاد‌تر از همیشه. واهمه داشتم که برگردم و به پشت سرم نگاه کنم. ریه‌هام از شدت خستگی و وحشت، خس‌خس می‌کرد. کل بدنم شروع به لرزش هیستریک کرد، مدتی گذشته بود و هنوز گرگ من رو نبلعیده بود. چرا؟ در یک حرکت آنی به عقب برگشتم و نگاهش کردم. چشم‌هام با آسمونی که درخت‌ها تقریبا پوشِشِش داده بودند، برخورد کرد. اثری از گرگ نبود. انگار تازه بدنم فهمید داخل چه مهلکه‌ای افتاده بود، شروع به لرزش کرد و جلوی تنفسم باز شد، با ولع هوا رو داخل ریه‌هام فرستادم. اشک‌هام پایان نداشتند، فقط می‌ریختند و می‌ریختند. کم‌کم اشک‌هام تبدیل به هق‌هق شد. درد دست‌ها و سمت چپ صورتم به سراغم اومده بود؛ در اثر برخورد محکمم با زمین، کف دست‌هام خراشیده شده بود و صورتم زوق زوق می‌کرد. مغزم شروع به پردازش کرد؛ اون گرگ از کجا اومده بود؟ چرا این‌قدر بزرگ بود؟ کجا غیبش زد؟ اصلاً چرا دنبال من کرد؟ چه‌طوری من رو نخورد؟ سوالات چرت و پرت، و همچنین بی‌جوابِ مغزم بود که به سراغم اومده بودند. چشم‌هام رو بستم و روی هم فشار دادم، باید خونسردیم رو دوباره به دست می‌آوردم. به این فکر می‌کردم چی شد این‌جوری شد؟ اگه بابام لج نمی‌کرد این اتفاق واسم نمی‌افتاد و الان سوار ماشین، به مدرسه رسیده بودم. کافی بود! باید برمی‌گشتم خونه، حتی مغزم هم نمی‌دونست دقیقاً به چی فکر کنه. تعادل فکریم در اثر شوکه شدن مختل شده بود. خواستم بلند بشم که پای راستم گیر کرد و دوباره به پشت، زمین افتادم. البته این بار پشتم به چیزی خورد. سریع و ترسیده به گمان اینکه باز همون گرگ باشه، به عقب چرخیدم، ولی درخت بود؛ یک کنده درخت فرسوده! نفسی از آسایش خیالم، به بیرون فرستادم و در همان حین، بررسی کردم که پام به کجا گیر کرده بود که باعث دوباره افتادنم شده بود.
بند کفشم به شاخه‌ی کوچکی که از ریشه‌ی برجسته و از خاک بیرون زده یک درخت، روییده بود، گیر کرده بود. خم شدم تا بند کفشم رو از اسارت این شاخه کوچک، دربیارم که یک‌آن حس کردم، روی هوا معلقم. چشم‌هام از شدت تعجب، دو دو می‌زد. امکان نداشت، ممکن نبود، باورم نمی‌شد. شاخه همراه بند کفشم کنده شده بود و برگ‌های سبز با یک باد سبز‌رنگ به دورم می‌چرخید. سی سانتی‌متری از زمین فاصله گرفته بودم. دهانم از شدت وحشت و تعجب قفل کرد. شبیه داستان افسانه‌‌ی پریان بود. نگاهم روی برگ‌هایی که آرام آرام و به صورت گردالی، به دورم می‌چرخیدند، ثابت شد. به سکسکه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2
هرچه‌قدر از شدت تعجبم بگم، بازم کم گفتم. این بی‌شک شبیه یک جادوئه. تا اومدم به خودم تکونی بدم، یک هو جلوی چشم‌هام، دقیقاً زیر من، زمین از وسط شکافته شد. توی دلم خالی شد و سقوط من همزمان با جیغ و فریادم همراه شد. چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و با تمام وجودم، فریاد می‌زدم.
- کمک، خدایا کمکم کن. بابا کجایی کمکم کن، مامان نجاتم بده دخترت داره می‌میره.
با حس این‌که متوقف شدم، جیغ و فریادم قطع شد. جرأت این رو نداشتم لای چشم‌هام رو باز کنم و به اطرافم نگاه کنم. باد شدیدی از پایین به طرفم می‌وزید. نفس‌هام بریده بریده بود و قلبم توی دهانم می‌زد. با ترس، به آرومی لای یک چشمم رو باز کردم و سعی کردم بفهمم دقیقا کجام و چه اتفاقی برام افتاد. تا الان تک، تک اتفاقات غیرقابل هضم بود و با چیزی که از همون باریکه‌ی یک چشمم مشاهده کردم، غیرقابل هضم‌تر شد. با تمام سرعتم، چشم‌هام رو تا حداکثر امکان، باز کردم و هین بلندی کشیدم. چیزی که جلوی جفت چشمم داشت میسر می‌شد، شبیه یک خیال پوچ بود؛ همه جا رو رنگ سبزی پر کرده بود و شبیه گردباد به دور خودش می‌چرخید. کوله پشتی‌ام و انواع عکسام چیز‌های عجیب و غریب روی هوا معلق بودند. برگ‌های درخت و موجودات کوچک و بال‌داری مدام دورم‌ می‌چرخیدند ناخودآگاه تک خنده‌ای کردم؛ این خنده واکنش ناخودآگاه مغزم به اتفاقات باورنکردنی اطرافم بود. چطور شد کارم به اینجا کشید؟ آیا من داخل یک رویام؟ دستم رو دراز کردم و کوله پشتیم رو که اطرافم همش بالا پایین می‌شد رو گرفتم و بهش خیره شدم. من که این رو وسط کوچه رها کردم، چطوری این‌جا اومده. شاید هنوز از خواب بیدار نشده بودم که برم به مدرسه. این دلیل منطقی‌ای به نظر میاد. آره من هنوز بلند نشدم تا به مدرسه برم. باد شدیدی که از پایین به سمتم می‌وزید، باعث شد از فکر دربیام و به پایین نگاه کنم، زمینه‌ی آبی رنگی مداوم بهم نزدیک می‌شد. خنده‌ی سر مستانه‌ای کردم و مثل دیوونه‌ها به اون زمینه‌ی آبی رنگی که شبیه دریا بود و هر لحظه بهم نزدیک‌تر می‌شد، نگاه کردم. چه خواب بی‌سر و تهی هست. با برخورد یک چیز سفید بهم، تازه به خودم اومدم، جیغ بلندی کشیدم و با صدای پرنده‌ی سفیدی که باهاش برخورد کرده بودم، مغزم بیدار شد. دوباره چشم‌هام از حدقه بیرون زد و تازه فهمیدم دریا به من نزدیک نمیشه، من دارم به دریا نزدیک می‌شم. جیغ متداومم گوش خودمم کر کرده بود، چه برسه به پرنده! گردن پرنده رو گرفتم و سعی کردم خودم رو جوری بالا بکشم. پرنده هم با بال و پرش سعی می‌کرد من رو از خودش دور کنه. وای نه! اگه می‌افتادم مردنم حتم یقین بود؛ شنا بلد نبودم. قلبم تو دهانم بالا و پایین می‌شد. جیغ بلندی کشیدم و محکم گردن پرنده رو بغل کرده بودم تا بلکه بتونه پرواز کنه و از این وضعیت نجاتم بده، پرنده بدتر شروع به تقلا کرد و سعی داشت از دست من فرار کنه. بی‌چاره رو داشتم رسماً خفه می‌کردم. دقیقاً یک متر با این حجم عظیم از آب فاصله داشتم، به وضوح سایه‌ی مرگی که دورم داشت پرسه می‌زد رو به چشم می‌دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2
"خدایا! این بنده عزیزت کلی آرزو داشت، چه وقت ناکام کردن من بود." با فکر اینکه ممکنه هنوز یک خواب باشه، خودم رو تسکین می‌دادم، ولی سوز باد و این پرنده در حال تقلا می‌خواستند ثابت کنند بهم که این یک خواب نیست. چشم‌هام رو برای بار آخر بستم و از ته دلم آرزو کردم که این یک خواب باشه، وقتی بیدار شدم می‌خوام داخل بغل بابام باشم که قصد داره من رو از دیدن یک کابوس وحشتناک، بیدار کنه. با فرو رفتنم داخل آب، متوجه این شدم این‌ها هیچکدوم خواب نیستند؛ سردی آبی تا استخون مغزمم منجمد کرد. با برخورد شدیدم به چیزی، درد بدی داخل ناحیه لگنم پیچید و باعث شد دستام رو دور پرنده‌ای که حالا با خودم به زیر آب کشیده بودم رو، شل‌تر کنم. انگار داشتم رو به بالا می‌رفتم؛ مگه داخل دریا نیوفتادم؟‌ به سرعت از آب به بیرون کشیده شدم. نفس‌هام که کم‌کم داشت رو به موت می‌رفت دوباره جان گرفتند. چشم‌هام رو با وحشت باز کردم و سعی کردم جریان هوا رو به سمت شش‌هام هدایت کنم؛ به شدت به اکسیژن نیاز داشتم. ای‌کاش کور بودم و یا هم چشم‌هام رو باز نمی‌کردم؛ شاهد بودن این صحنات متوالی که پر از سکته‌های ریز بود، تحملش برام واقعا سخت بود. این‌ها کی هستند؟ نه صبر کن! بهتره بپرسم اصلا کجا هستم؟ چه اتفاقی برام افتاد؟ چی‌ شد اصلا از راه مدرسه به اینجا رسیدم؟ مقابل چشم‌هام، هزاران هزار آدم بودند که داشتند به من نگاه می‌کردند. البته باید بگم شاید هم آدم نبودند. هیچ‌چیز تا این‌جا با عقل و منطق جور در نمی‌اومد؛ از گرگ رسیدم به کنده درخت، از کنده درخت رسیدم به یک گردباد سبز با موجودات عجیب، از گردباد رسیدم به سقوط تو دریا و از دریا رسیدم به کجا؟ به یه کشتی؟ نگاهم رو دور و اطرافم دوباره برای جهت اطمینان، چرخوندم. آره! قطعا یک کشتی بود. اونم نه هر کشتی‌ای؛ یک کشتی خیلی بزرگ با موجودات عجیب و غریب. با جلو اومدن یک انسان، نگاهم رو به سمتش گرفتم. داشت کلماتی زیر زبونش تکرار می‌کرد و نگاهش به بغلم بود. راه چشم‌هاش رو دنبال کردم و به پرنده‌‌ای که هنوز تو بغلم بود، رسیدم. اگه بگم اون هم قیافش مثل من کپ کرده بود، دروغ نگفتم. انگار اون هم تعجب کرده بود که از آسمون دختر بارید و افتاد روش، بعد افتاد تو دریا، بعدم که روی کشتیه. با تصور کردن همچین اتفاقی، خنده‌ام گرفت. توی این موقعیتی که با مغز همخونی نداشت، خنده واقعا بهترین درمان بود. تازه به پرنده دقت کردم؛ این خودش از اتفاقات فعلی هم غیرقابل باور بود؛ پرنده‌ای سفید با بال‌های بلوری که برق می‌زد. نمی‌دونم! شاید هم جنسشون از الماس بود به هر حال برق می‌زد، شاخک‌هایی روی سرش بودند که گل‌های صورتی‌ای از روی شاخک‌هاش روییده بود. چشم‌هایی کشیده و صورتی داشت. در بهت پرنده بودم که با کشیده شدن بازوم، به خودم اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2
به خاطر فشاری که به بازوم وارد شد، پرنده مهلت یافت تا خودش رو از اسارت بازوانم رها کنه. نگاهم گیج به سمت شخصی که بازوم رو کشیده بود، کشیده شد. نگاهی جدی، و میشد گفت عصبی‌ای داشت، انگار داشت با من حرف می‌زد. تمام تمرکزم رو روی کلماتی که از دهانش خارج می‌شد، جمع کردم تا بفهمم چی میگه. انگلیسی صحبت می‌کرد. از تمام همه حرف‌هایی که به من گفت، فقط جمله "?who are you" رو فهمیدم. همه چیز برام خیلی گنگ بود. مسخ شده نگاهش می‌کردم، دستی به سرم بردم و زیر لب گفتم:
- .im Andya
چرا داشت انگلیسی صحبت می‌کرد، مگه اینجا رامسر نیست؟ با توجه کردن به نحوه لباس‌های پوشیده‌ی افراد حاضر، متوجه شدم صد در صد ایران نیست؛ حجابشون اصلا درست نبود. هر چیزی که از مغزم رد می‌شد، خیلی عجیب و غیرقابل باور بود. شخصی که بازوم رو کشیده بود، دستش رو به جلو دراز کرد. گیج و منگ به کف دستش نگاه کردم، می‌خواست دستش رو بگیرم؟ با درخشیدن کف دستش، حس کردم چشم‌هام از حدقه در اومد. هینی کشیدم و به دستش نگاه کردم. توهم زدم؟ حس می‌کنم دیشب داخل اون فنجون قهوه‌ای که خورده بودم، مواد توهم‌زا وجود داشته. سه ثانیه بعد از کف دستش چیزی بیرون اومد. از ترس و تعجب دو قدم عقب رفتم که باعث شد خیلی گیج و متعجب به من نگاه کنه. کسی که باید از تعجب بمیره، من بودم، این چرا داره تعجب می‌کنه؟ به تبلتی که الان از کف دستش کامل بیرون زده بود، نگاه کردم. خدای من! چشم‌هام درست می‌دید؟ از کف دستش تبلت زد بیرون؟ چطور ممکنه؟ ضربان قلبم بیش از حد تند می‌زد. دست و پاهام شروع به لرزش کرده بود. اون شخص نگاهش رو به مانیتور تبلت دوخته بود. نگاهم رو اطراف کشتی چرخوندم. حالا متوجه شده بودم، انگار مغزم تازه داشت هضم می‌کرد چه اتفاقی افتاده. من داخل دریا فرو رفتم ولی غرق نشدم؛ چون کشتی از زیر آب بیرون اومد درد لگنم به خاطر برخورد با کشتی بوده. نفس‌هام نامنظم‌ شده بودند. اتفاقات دور سرم می‌چرخید. هیچ چیز نرمال نبود. سرم رو بین دو دستم قرار دادم. پاهام داشت سست‌تر می‌شد. چهره‌ها و طرز لباس‌های موجودات اطرافم هم طبیعی نبود. بعضی‌هاشون دقیقا شبیه انسان بودند، ولی بقیه‌اشون فقط قواره‌ای شبیه انسان داشتند؛ پوست‌های رنگارنگی داشتند؛ سبز، آبی، صورتی، قرمز. دست‌هایی بلند و گوش‌هایی خیلی بزرگ. بعضی‌هاشون اصلا چشم‌ نداشتند. با هضم این اتفاقات، فقط سر درد بود که سراغم رو گرفته بود. زانوهام دیگه تحمل وزنم رو نداشتند. محکم با کف کشتی اصابت کردم. تمام بدنم خیس بود و سوز باد، به لرزم انداخته بود.
از کجا به کجا اومدم؟ دیگه نمی‌تونستم این شرایط رو تحمل کنم. من فقط بغل بابام رو می‌خواستم‌. با بسته شدن چشم‌هام، انگار آرامشی به سراغم اومده بود. کف کشتی ولو شده بودم و توان باز کردن چشم‌هام رو نداشتم. سنگینی نگاه افرادی رو روی خودم حس می‌کردم. می‌تونستم بشنوم، ولی نمی‌فهمیدم چی‌ میگن. فکر کنم برای امروز این همه اتفاق خیالی، کافی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2
***
با باز کردن چشم‌هام اولین چیزی که می‌تونستم از بین مژه‌های سیاهم ببینم؛ لوستر بزرگی بود که داشت تاب می‌خورد. صورت تار یک فرد کنار لوستر بود. عنبیه چشم‌هام رو داخل کاسه چشمم چرخوندم تا بتونم صورت تار این فردی که کنارم نشسته رو دقیق ببینم. یک دختر با کلاهی بزرگ روی سرش بود. چشم‌های بزرگ کشیده و مشکیش، اولین چیزی بود که آدم رو تو قیافه‌اش مجذوب می‌کرد. به یک نقطه‌ی مبهم مسخ شده نگاه می‌کرد و انگار هنوز متوجه من نشده بود. سعی کردم از روی جایی که دراز کشیده بودم، بلند بشم. باعث جلب توجهش شدم، نیم خیز شد و با چشم‌هایی که حالا بزرگ‌تر شده بودند، بهم نگاه کرد و با صدای تقریباً بلندی گفت:
- بیدار شدی؟
این شخص ناشناس کی می‌تونست باشه؟ من کجا ممکنه باشم که با یک شخص غریبه همراه شدم؟
سوالش رو بی جواب گذاشتم. روی تخت بزرگی که حالا متوجهش شده بودم، نشستم. به اطرافم نگاه کردم؛ یک اتاق بزرگ بود و همه چیزش به رنگ طلایی بود، این رنگ یک‌دست خیلی تو ذوق می‌زد. اتاق داشت تکون می‌خورد. با یاد‌آوری اینکه چه اتفاقی برام افتاده بود، ضربان قلبم افزایش یافت و با چشم‌های گشاد شده‌ای به دخترک ناشناس نگاه کردم. ترسیده گفتم:
- من کجااَم؟ تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟
با چهره‌ای نگران‌کننده گفت:
- این رو باید من بپرسم، تو کی هستی؟ از کجا یک‌هو افتادی وسط این‌جا؟ چرا همه جات خیس بود؟
با دهانی تقریبا نیمه‌باز و ابروهایی گره خورده و رو به بالا، بهش زل زدم. چشم‌هام رو ازش گرفتم و به گوشه تخت دوختم. چطور جوابی که خودم هم نمی‌دونستم رو باید جواب می‌دادم. حتی نمی‌دونستم چه‌طور توضیح بدم. با گرم شدن دستم، حواسم به سمت دستم رفت که انگشت‌های ظریف دخترک، روی دست سردم قرار گرفته بود. نگاهم رو از انگشت‌هاش تا چشم‌هاش بالا بردم. آب دهانش رو قورت داد و بدون مقدمه‌ای گفت: ببین، من ایرانی هستم خب؟ و با یونیفرم مدرسه‌ای که تو داری حدس می‌زدم که توام ایرانی باشی، برای همین مسئولیتت رو گردن گرفتم. ولی تو باید بهم توضیح بدی که چه‌طور از این‌جا سر در آوردی. از ایران فقط من و شکیلا بودیم که این‌جا اومدیم. فقط دو نفر از ایران جادوگر بودن، شخص دیگه‌ای وجود نداشت و تو چ‌طوری این‌جا اومدی؟
از حرف‌هاش ذره‌ای سر در نمی‌آوردم، ولی تنها چیزی که از بین کلماتش توجهم رو جلب کرد، "جادوگر" بود. حرفش هیجان‌زده‌ام کرده بود. انگار تموم رویاهای کودکی‌اَم، به واقعیت تبدیل شده بودند. حالا موقعیتی که توش بودم رو می‌تونستم درک کنم. با کلمه‌ی جادوگر، انگار آخرین قطعه‌ی گمشده‌ی پازل داخل ذهنم، سر جاش قرار گرفته بود.
این‌جا، همین الان، داخل همین موقعیت، من متوجه این شدم که یک اتفاق و یا یک معجزه‌ی جادویی برای من رخ داده بود! از گرگ غول پیکر بگیر تا اون کنده درخت جادویی. از پروازم و سقوطم توی اون گرداب سبز بگیر، تا اون پرنده‌ی عجیب و افتادنم داخل دریا و ظاهر شدنم در این‌جا!
هیجان تموم وجودم رو غرق کرده بود. توی دلم غوغایی عجیب از ترکیب ترس و خوشحالی، ایجاد شده بود. نمی‌دونستم از اتفاقاتی که برام رخ داده بود خوشحال باشم، یا این‌که بترسم وسط راه مدرسه همچین بلای غیرمنتظره‌ای اتفاق افتاده بود.
نمی‌دونستم از هیجان بود که دست و پاهام شروع به لرزیدن کرده بود، یا به خاطر خیس بودن لباس‌های داخل تنم! لب‌هام می‌لرزیدند. به آرومی لب زدم:
- این‌جا یه دنیای جادوییه؟!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین