جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جان‌گیر مشترک] اثر «رز شیشه ای کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نهالی با نام [جان‌گیر مشترک] اثر «رز شیشه ای کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 728 بازدید, 26 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جان‌گیر مشترک] اثر «رز شیشه ای کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نهالی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نهالی
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
عنوان اثر: جان‌گیر مشترک
نویسنده: رز‌ شیشه‌ای
ژانر: جنایی، پلیسی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (1)S.O.W
خلاصه: مردی از دیار ناملایمت‌ها!
با درونی آشفته و بادهایی سهمگین‌! دختری از راه می‌رسد؛ دختری با سی*ن*ه‌ای پر از حفره‌های تو خالی از آرزو‌هایی بر باد رفته!
چنان به آتش می‌کشد که حتی بادهای سهمگین روزگار هم نمی‌تواند تسکینی بر درد سوختن باشد!
هدف چیست؟
در پایان قصه آیا کلاغ قصه به مقصدش خواهد رسید یا هم‌چنان باز هم پرواز در مسیر تنهایی سهم اوست؟
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1717859524546.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ مطالعه‌ی این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
مقدمه:
زندگی تنها فقط یک بازیِ دردآور است.
رنج و غم در بین بازی غالباً تا آخر است.
هر که بازی را بلد باشد نمی‌بازد، ولی
دلخوشی در زندگی یک ماجرای دیگر است.
عشق تنها ناجیِ ما در درون زندگیست
حیف، اما چشم و گوشِ عده‌ای کور و کر است.
از دلت راهی به این بازی اگر پیدا کنی
حال و احوالِ دلت از دیگران زیباتر است.
سعی کن بر هر که می‌بازی به این دنیا مباز.
هرچه می‌بینی در این دنیا سیاهی لشگر است.
دل به این دنیا نبند و گولِ دنیا را نخور
چون که این دنیا خودش هم مثلِ ما بازیگر است.
زندگی را خوب بازی کن، اگر هم باختی
لااقل شرمنده‌ی قلبت نباشی، بهتر است!
سعید غمخوار
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
خیره به مردی که به دیوار میخش کرده بود، به جمله‌ای که یک جا خوانده بود می‌اندیشد: « هیچ گاه خوش‌بختی خود را جار نزنید. تو نمی‌دانی، ولی وقتی یک نفر بعد از شنیدن حرف‌هایت یک آه از روی حسرت بکشد، همان آه گند می‌زند به تمام خوشبختی‌ات! » نگاه بی‌احساسش باز هم به سمت مردی که بیشتر شبیه یک توده‌ی بزرگ خونی بود تا مرد، باز می‌گردد. خون از سر و رویش چکه می‌کرد و ذهن او درگیر آن بود که آیا جار زده؟ آیا خوش‌بختی‌اش را جار زده بود؟‌
زهرخند محوی لبان سرخش را زینت می‌بخشد. حتماً جار زده بود که حال الانش این بود!
مردک به صلیب کشیده شده‌ی مقابلش هر چیزی می‌توانست باشد‌، جز یک تصویر آبی رنگ از خوش بختی. هر چه بود بدون شک خوش‌بختی نبود! به راستی چرا خوش‌بختی را آبی رنگ می‌کردند؟ چرا زرد نبود یا، مثلاً بنفش؟
با نهایت آرامش از روی صندلی چوبی بر‌می‌خیزد. بدون چرخش سر یا حتی کلامی تنها دستش را به طرف یکی از نوچه‌هایش دراز می‌کند. ثانیه‌ای بعد سیگار محبوبش با رایحه شکلات و نعنا میان انگشتان کشیده‌اش قرار می‌گیرد.
نگاهش از بالای چشم به سمت دستان مرد دیوار کوب کشیده می‌شود. غرق خون است؛ اما می‌توان نبود سه انگشتش را به راحتی متوجه شد. سیگار را میان لب‌هایش قرار می‌دهد.
ثانیه‌ای بعد فندک نقره‌ای محبوبش توسط نوچه دیگری، زیر سیگار قرار می‌گیرد. سیگار را روشن می‌کند و میان ناله‌های کم جان مردک، کام عمیقی از سیگارش می‌گیرد. دود را با لذت از میان لب‌های قلوه‌ایش به بیرون فوت می‌کند. از میان دود، به سه انگشت قطع شده‌ی روی زمین نیم نگاهی می‌اندازد. میخ‌های بزرگ و زخیمی که هر کدام کف یکی از دست‌ها را سوراخ کرده و او را به دیوار سه پیچ کرده بود را نیز، از نظر می‌گذراند. بالاخره دهن باز می‌کند و حین نزدیک شدن به سوژه‌ی در حال مرگ، یکی از افراد جان نثارش را با لحنی خنثی و صوتی بدون احساس مخاطب قرار می‌دهد:
- به کجا رسیدید؟
بله قربان گویش، با ترس مشهودی پشت سر دخترک قرار می‌گیرد و با سری پایین جواب می‌دهد:
- دهنش زیادی قرصه خانم!
انگشت اشاره‌اش زیر چانه‌ی خونین مرد می‌نشید و با فشار کوچکی سرش را بالا می‌کشد. خون از میان دهان نیمه باز مرد، روی انگشت اشاره‌اش می‌چکد؛ اما ذره‌ای انگشتش را تکان نمی‌دهد.
میان پلک‌های متورم مرد، برای دیدن فرد مقابلش، میلی‌متری فاصله می‌افتد. به محض دیدن یک چهره‌‌ی متفاوت و جدید‌تر از آن غول تشن‌هایی که در این چند روز او را شکنجه می‌کردند، زبانش ناخودآگاه کلمات را روی دور تکرار می‌زند:
- من... هی... چی... نمی‌... گم!
گوشش را برای شنیدن صدای مرد به دهانش نزدیک‌تر می‌کند. صدای بی‌روحش خبر از طوفان بدی می‌دهد!
- چی گفتی؟ تکرار کن! نشنیدم!
باز هم مرد به هر جان کندنی هست، کلمات را پشت سر هم قطار می‌کند:
- هی... چی... نمی... گم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
به آرامی انگشت آلوده به خونش را پایین می‌آورد. سر ناتوان مرد با سنگینی روی گردنش سقوط می‌کند. ناله‌ای سر می‌دهد، توجهی نمی‌کند و به انگشت خونینش چشم می‌دوزد. نوچه‌ها یا به اصطلاح دیگر، همان بادیگارد‌ها و یاافرادش، با نهایت احتیاط قدمی از او دور می‌شوند. هیچ کَس دوست نداشت هدف ترکش‌های بعدی دخترک باشد!
به دیوار کوب جدیدش پشت می‌کند. صدای پاشنه‌ی بوت‌های چرمی‌اش در فضای کوچک اتاق اکو می‌شود و او را غرق لذت می‌کند. مقابل نگاه ترسان همه، انگشت خونینش را داخل دهانش فرو می‌کند. با مکش پر سرو صدایی خون آن موش بد قواره‌ی بدون انگشت را، با دقت مزه‌مزه و در آخر با علاقه می‌بلعد. بینی یکی از بادیگارد‌هایش با انزجار کمی چین می‌خورد که از نگاه تیز بینش دور نمی‌ماند. به طرف در قدم بر‌می‌دارد.
صاف و محکم!
سیگار روشنی که فقط یک کام از آن گرفته بود را بدون خاموش کردن، روی زمین رها می‌کند. نگاه‌ها روی اندام موزونش میان آن شلوار چرم مشکی رنگ و کت ست کوتاهش، سنگینی می‌کند. به در نرسیده، روی پاشنه‌ی پا به طرف همان بادیگاردی که برایش بینی چین داده بود، می‌چرخد. رنگ از رخ گوریل کنار دیوار می‌پرد. به نشانه‌ی لبخند لب‌هایش را کمی زاویه می‌بخشد که روح از تن نوچه بزرگ جثه جدا می‌شود. صدایش در عین زیبا بودن بی‌نهایت ترسناک است!
- اسمت چیه؟
زیر نگاه خوفناک دخترک، به من و من می‌افتد!
- ا... اح... احمد هستم، خانم!
سری به نشان فهمیدن می‌جنباند و باز هم همان مثلاً لبخندش را تکرار می‌کند.
احمد نمی‌داند از چال گونه و زیبایی لبخند او ضعف می‌کند یا از ترس اتفاق پیش رو!؟ بدون شک او برای این همه خشونت زیادی زیبا بود! وجود این حجم از بی‌رحمی در وجود دختری به جثه‌ی او قابل باور نبود. اما واقعیت همین بود! زیبایی فریبنده‌ای با تابلوی زرد رنگ نزدیک نشوید، احتمال خطر مرگ!
او برای اطرافیان عروسک بی‌نقصی بود با انرژی انفجاری بالا!
دخترک مجال غرق شدن بیشتر را به او نمی‌دهد و با حفظ همان لبخند دیوانه کننده‌اش، حکم می‌دهد:
- بعد از بقیه انگشت‌هاش، از دندون‌هاش شروع کن احمد. تا فردا وقت داری. اگه نتونی ازش حرف بکشی، فردا شب تو رو به جای اون به دیوار میخ می‌کنم!
می‌گوید و مقابل نگاه قبض روح شده و حال خراب احمد، از در خارج می‌شود.
این هم سزای غولی که رفتار او را نپسندید.
***
صدای تقه‌ای به در می‌آید. بی‌توجه پا روی پا می‌اندازد و به صفحه مانیتور چشم می‌دوزد. روی قاب چشمانش زوم می‌کند. تیره است! چیزی شبیه به سیاهی شب! تقه دیگری به در می‌خورد. باز هم توجهی نمی‌کند و این بار نگاهش معطوف ته ریشی می‌ماند که به زیبا روی چهره پسرک نشسته بود. گوشه لب‌هایش به سمت بالا کشیده می‌شود، اما نه آن قدری که چال‌هایش را به نمایش بگذارد. جذاب بود! هم چال‌های دخترک و هم تصویر داخل مانیتور!
به پشتی صندلی چرخانش تکیه می‌دهد و با همان لبخندی که شرارت را فریاد میزد، نامش را زیر لب تکرار می‌کند:
- طوفان!
مکثی می‌کند و سپس کلمات را با تغیر و دشمنی، مزه‌مزه کنان بیرون می‌ریزد!
- پس طوفانی که میگن تویی!
تقه دیگری به در می‌خورد. مانیتور را خاموش و با حرکاتی آرام از زیر میز دکمه باز شدن در را می‌فشارد. احمد با رنگی پریده و چشمانی فراری وارد می‌شود. با نگاهی تیز و برنده، احمد را زیر نظر می‌گیرد.
مردک بیچاره از شدت استرس و سنگینی نگاه دخترک، دست و پایش را گم کرده بود. با سری پایین کمی جلو می‌آید و تحت تاثیر وزن نگاه دخترک، پای چپش به پشت پای راستش گره می‌خورد. سکندری می‌زند و قبل از زمین خوردن، دستش را به گوشه میز دخترک، بند می‌کند.
سرش را به سمت چپ خم می‌کند و به انگشت‌هایی خیره می‌شود که میز عزیزش را لکه کرده‌اند. وای به حال احمد اگر دست پر نیامده باشد!
میز محبوب دلبرک را آلوده کرده بود و چه اشتباهی بالاتر از این؟
با ترس و اضطراب دستش را عقب می‌کشد. آب دهانش را پر سر و صدا فرو می‌دهد و صاف می‌ایستد. قبل از آن که گند دیگری به بار آورد و سر خود را به باد دهد، شروع می‌کند به توضیح دلیل حضورش:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
- ی... یه سری اطلاعات از زیر زبونش بیرون کشیدم که گفتم شاید... .
با بی‌حوصلگی میان کلام احمد می‌دود:
- خلاصش کن احمد!
احمد که از کافی نبودن اطلاعات ترسیده بود، حالا با تشر و بی‌حوصلگی دخترک، به طور کامل کلمات را در پستو‌های ذهنش گم می‌کند. نگاه حیران و سرگردانش را دور تا دور اتاق می‌چرخاند تا شاید کمی بر خود مسلط شود. به چشمان آتشین دخترک که باز می‌گردد، خوب می‌فهمد که دیگر وقتی برای تلف کردن باقی نمانده است. قفل دهان بزرگش به یک باره باز می‌شود و اطلاعاتی که از آن مردک بیچاره به دست آورده بود را روی دایره می‌ریزد.
- اسمش آرش مرادیه! مشاور سابق طاهر البرز، رئیس گروه خنجر. یه دو سالی هست که از دم و تشکیلات طاهر بیرون اومده. گویا سر یه سری مسائل به طاهر پشت می‌کنه و از کشور خارج میشه. یه مدت خودش رو گم و گور کرده بود که مثلا آب‌ها از آسیاب بیفته و طاهر دست از سرش برداره که بعد دو سال به محض ورودش به ایران بچه‌ها مستقیم کردنش تو گونی آوردن خدمتتون.
متفکر از شنیده‌هایش، لب‌های زیبایش را با زبان تر می‌کند. احمد به سختی نگاهش را کنترل می‌کند تا به سمت لب‌های دخترک پرواز نکند. وای از آن روزی که پرواز بکند!
حتی فکر کردن به آن روز هم، عرق سرد را مهمان جثه بزرگش می‌کند. صدایش در عین سرد بودن گوش را نوازش می‌دهد:
- نفهمیدی سر چی با طاهر به اختلاف خوردن؟
برای رهایی از این فضای خفقان‌آور، خیلی زود چیزی‌هایی که شنیده را با صدای نه چندان محکمی بلغور می‌کند:
- میگن گویا تو عمارت طاهر یه سری خط قرمز‌ها هست که یکیشون انگاری خواهرشه. اینم دست بر قضا از خط قرمز طاهر رد میشه و عاشق خواهره میشه. طاهر می‌فهمه و به مرگ تهدیدش می‌کنه. مرادی هم دمش رو می‌ذاره رو کولش‌ و فرار می‌کنه.
سری به نشانه تایید حر‌ف‌های احمد تکان می‌دهد و سوالی را که به شدت ذهنش را مشغول کرده و به عبارتی می‌توانست اهرم کلیدی این ماجرا باشد را مطرح می‌کند:
- این مرادی چند ساله مشاور گروه خنجر بوده؟
احمد که جواب این سوال را می‌دانست، گل از گلش می‌شکفد و با‌ حالی بهتر پاسخ می‌دهد:
- اینو که دیگه همون اول فهمیدم، خانم! این مرادیه در‌به‌در، از همون اول‌های دوران تاسیس خنجر مشاور طاهر بوده. یه جورایی دست راست طاهر محسوب می‌شه. یه چیزی حدود سی سال!
زیر لب عدد سی را با خود تکرار می‌کند. سی تا، ۳۶۵روز برای دایر بودن یک گروه تروریستی عدد کمی نبود! به عبارتی، مرادی قبل از تولد طوفان البرز در آن عمارت مشغول بوده است؟
بی شک مرادی می‌توانست حلال خیلی از مشکلاتش باشد! با این افکار، نگاهش برقی از شرارت می‌زند. شیطان می‌آید کنج چشمانش لانه می‌کند.
- این مردک مرادی چند سالشه؟
فرز پاسخ می دهد:
- ۵۳! اینو طاهر از بیست سالگی باهم رفیق بودن یه چند سال بعد با ارثیه کلون پدر طاهر و خط گرفتن از اون ور آبی‌ها میوفتن تو خط تاسیس خنجر.
با ذهنی مشغول باز هم، تنها سری به نشان فهمیدن تکان می‌دهد. لحظاتی در افکارش غرق می‌شود و احمد در سکوت و دانه‌های عرقی که از سر و رویش شره می‌رود، مجال فکر کردن را به دخترک می‌دهد. از نظر خودش اطلاعاتش برای زنده ماندن باید کافی می‌بود‌!
با صدای بشکن انگشتان دخترک سرش را به ضرب بالا می‌آورد، گردنش ناله‌ای سر می‌دهد که میان این کشمکش‌ها توجهی نمی‌کند.
- مرادی رو بفرست پایگاه اصلی و دستورم رو براشون ابلاغ کن. بگو نقطه ضعف مرادی رو پیدا کنن، پنج روز مهلت دارن تا اطلاعاتی که می‌خوام رو از مرادی بگیرن و برام بفرستن.
احمد تا کمر خم می‌شود چشم قربانی بر ناف دخترک می‌بندد. محول کردن وظایف جدید به او، به منزله بخشیده شدنش بود. کمر که صاف می‌کند، سوال آخر را می‌پرسد تا جانش را بردارد و از این اتاق مخوف فرار کند. در این پایگاه که چندین متر زیر زمین بود، حتی با وجود چندین دستگاه تهویه، باز هم اکسیژن برای رسیدن به شش‌ها کلاس می‌گذاشت. اتاق هوایش خفه بود و کمی بوی مرگ می داد!
- چه اطلاعاتی باید به دستتون برسونن؟
لبان دخترک با خباثت کش می آیند، نگاهش برق کور کننده‌ای را منعکس و صدایش سرمای هوا را افزایش می‌دهد:
- طوفان، پسر طاهر البرز! تا پنج روز دیگه. اطلاعاتش رو می‌خوام.
***
دست‌کش‌های چرم اصلش را دست می‌کند، تا اثر انگشتی به روی اوراق بر جای  نگذارد. پشت میزش قرار می‌گیرد و با آرامش، پوشه سفید رنگ را باز می‌کند. کاغذها را یکی پس از دیگری بیرون می‌ کشد.
 چند برگه، سه عکس و در آخر سه شناسنامه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
با کنجکاوی تحریک شده‌ای، ابتدا نگاهی به عکس‌ها می‌‌اندازد، با دیدن زنی غرق در خون و با وضعیتی نامناسب، گوشه چشمانش با حالی عجیب چین می‌خورد؛ بدون شک این عکس و وضعیت اسفناک زن، نشان‌گر عمل خشونت‌آمیز و بی‌شرمانه‌ی دیوانه‌هایی از گروه خنجر است که در حق این زن انجام شده بود. یاد خط قرمزهای طاهر، رئیس باند خنجر می‌‌افتد. او که خط قرمزش خواهرش است، چرا خط قرمزهای دیگران را این چنین دریده بود؟ آیا ناموس او فقط ناموس بود؟ فقط او خط قرمز داشت؟
عکس را با اعصابی خط‌خطی داخل پوشه باز می‌گرداند و تصویر دوم رو نگاه می‌‌کند، جنازه‌ی مردی با چشمان از حدقه در‌آمده و دهانی دوخته شده، ایده‌ای به ایده‌های شکنجه‌اش می‌افزاید. برای حرف کشیدن از یک مشت موش کثیف که چون زالویی تشنه، بر روی زندگی مردم افتاده‌اند و تمام خوش‌بختی‌هایشان را می‌مکند، روش بدی به نظر نمی‌آمد. می‌توانست این را در لیست شکنجه‌هایش قرار دهد.
از دیدن مرد و بلایی که بر سرش آورده‌اند، تغییری در احوالاتش ایجاد نمی‌شود، اما آن زن... .
از اول هم نقطه ضعفش، دیدن زجر و دردهای زنان مظلوم سرزمینش  بود. بدون شک، مردها توانایی دفاع از خود را داشتند!
با پوف کلافه‌ای تصویر مرد را نیز به داخل پوشه قرار می‌دهد. گوشه‌ی لبش را به دهان می‌کشد و حین جویدنش، مردمک‌هایش بر روی عکس سوم خیره می‌مانند. تصویر یک نوزاد یک ماهه بود! یک تای ابروان زیبایش به هوا می‌پرد. متعحب است. کودکی چند روزه و محصور در قنداقی آبی رنگ، نقشی بود که بر روی عکس آخر، ترسیم شده بود.
قبل از باز گرداندن عکس به داخل پوشه، پشت آن را نگاهی می‌اندازد و نوشته خوش خط را با صدای بلند می‌خواند: «فراز کرامت»
نام کودک را چند بار زیر لب، بدون احساس خاصی تکرار می‌کند و به سراغ شناسنامه‌هایی می‌رود که از ابتدا حس کنجکاویش را بر‌انگیخته بودند. اولی را باز می‌کند. بلافاصله تصویر زن را می‌ شناسد. خودش بود! با همان لب و دهان زیبا، همان ابروان کشیده، اما با یک تفاوت فاحش در عکس شناسنامه چشمان سیاه زن سرشار از زندگی بود و در تصویری که داخل پوشه قرار داشت، بوی نای مرگ می‌داد. مونا همتی!
به صفحه دوم نیز نگاهی می‌‌اندازد. مشخصات همسر: فاضل کرامت.  نام فرزند: فراز  کرامت.
شناسنامه دوم را با اعصابی درب و داغان بازمی‌کند. نام: فاضل. نام خانوادگی:  کرامت.
شناسنامه همان مرد بدون چشم و دهان بود. ورق می‌زند و چشمانش رنگی از تاسف به خود می‌گیرند. مشخصات همسر: مونا همتی. نام فرزند: فراز کرامت.
 بدون باز کردن شناسنامه سوم هم می‌توانست حدس بزند که متعلق به چه کسی است. مکثش کمی روی آخری طولانی می‌شود و فقط برای مطمئن شدن، میان شناسه کودک را باز می‌کند. فراز کرامت! با دیدن نامش از حدس درستش اطمینان حاصل می‌ کند. برگه آچاری را که دارای عددها و اصطلاحات پزشکی است را بالا می‌آورد.
آزمایش دی ان ای! اطمینان 99 درصدی از پدر و فرزندی پوزخند زشتی کنج لبش جا خوش می‌کند و برگه آخر را به دست می‌گیرد.
سروان مونا همتی و سرگرد فاضل کرامت! از شدت تحیر، چشم‌هایش تغییر سایز می‌دهند. با فکری نابسامان و چشمانی گشاد، گوشی ماهواره‌ای را دست می‌گیرد. به پایگاه اصلی کد رمز را ارسال می‌کند و منتظر تماس می‌شود. درست یک دقیقه بعد، در حال مکالمه با مشاور خود در پایگاه اصلی است.
- رستمی، این برگه‌ها ربطش به طوفان البرز چیه؟
شدیداً امیدوار است تا گمانه‌زنی ذهنش درس از آب در‌آید، آن وقت است که فاز اول نقشه را آغاز خواهد کرد.
جواب با خشی‌خشی ضعیف به گوشش می‌رسد:
- قربان، طوفان البرز همون فراز کرامته! پسر دوتا مامور مخفی که توی یه عملیات به طور کاملاً غیرمنتظره و سکرت کشته شدت. مرادی قبل فرارش این مدارکم کش رفته؛ گویا می‌خواسته با همین مدارک جون خودش رو تضمین کنه.
گوشه لب‌هایش از بخش اول جمله انحنا پیدا می‌‌کند. فراز همان طوفان بود و او ندانسته، خوب کسی را مورد هدف قرار داده بود. پسر دو مأمور وظیفه شناس در چنگال یک عده گرگ، جالب بود!
شاید جالب‌ترین سرگرمی‌اش تاکنون!
- از هویت واقعیش خبر داره؟
باز هم خش‌خشی گوش خراش و سپس جواب دل‌خواهش:
- خیر قربان!
بلافاصله صدای قهقهه بلندش به هوا شلیک می‌شود. رستمی در سکوت به صدای خنده‌های رئیس دیوانه‌اش گوش می‌سپارد. خوب که می‌خندد و از هر انرژی مثبتی تخلیه می‌شود، بلافاصله تغییر حالت می‌دهد. با بلعیدن اصوات شادی‌اش، به یک باره خنثی می‌شود. دخترک بدون شک تعادل روانی نداشت!
نه، نداشت!
- رستمی؟
سرد می‌گوید و بلافاصله پاسخ می‌گیرد:
- بله قربان؟
گوشی را کمی از گوشش فاصله می‌دهد و در آیینه سراسری نگاهی به موهای قهوه رنگش می‌‌اندازد. تار مزاحمی را با طنازی به پشت گوشش هدایت می‌کند و در آخر با نگاه رضایت‌مندی، رو به گوش‌های شنوای رستمی حکم می‌دهد:

-مرادی طلوع فردا رو نبینه، رستمی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
می‌گوید و بدون منتظر ماندن کلامی، تماس را پایان می‌ دهد. گوشی را روی کاناپه گوشه اتاق پرتاب می‌کند و با ناز و کرشمه روی نوک انگشتان پایش، چرخی به دور خود می‌زند موهای بلندش در هوا پرواز می‌کنند و در میان افکار پلیدش غرق می‌شود. خشم و نفرت نگاه خمارش را کدر می‌کند. با زدن چشمکی به تصویرش، استارت فاز اول نقشه‌اش را اعلام می‌کند! یک هدیه‌ی خوب برای تولد طوفان البرز داشت! طوفانی که هر سال در یک منطقه امن و در یک مکان متفاوت، برایش مراسم تولد بزرگی ترتیب می‌دادند.
تولدی که در هیچ کدام حضور پیدا نمی‌‌کرد. نه صاحب مجلس و نه خودش. از تاریخ تولدش کمتر کسی در حیطه کاری آن‌ها، اطلاع نداشت و او جزو آن نادان‌ها نبود. دخترک نیز هر سال به تولد طوفان دعوت می‌شود ولی حضور پیدا نمی‌کرد. امسال بهتر بود، حداقل کادوی تولدی برایش ارسال کند، به هر حال تیری بود در تاریکی. بالاخره به دستش می‌رسید و به هر حال کسی جز خود طوفان به کادو‌های تولدش که دست نمیزد، میزد؟
از هدیه‌اش برای طوفان شدیداً راضی و مسرور بود. می‌گفت طوفان و بهتر نبود بگوید فراز؟
با شادی وافری نیش می‌چکاند،  به طرف برگه‌های روی میز می‌رود و همه را داخل پوشه قرار می‌دهد. پوشه را به کف دست دیگرش می‌کوبد. نگاه آخر را به پوشه می‌اندازد و کادوی ارزشمند را برای تولد فردا شب پسرک آماده می‌کند. یک کاغذ کادوی مخملی قرمز رنگ برای تبریک تولد و شاد بودن این روز خجسته و در آخر ربانی مشکی رنگ در گوشه کادو به نشانه تسلیت!
با لذت چشم درشت می‌کند و قری به گردنش زیبایش می‌دهد. قلبش درون سی*ن*ه از هیجان فریادی می‌کشد. دستی به ربان مشکی می‌کشد.
روزهای خوب تو نیز تمام شد طوفان البرز! پیشاپیش تولدت مبارک جذاب!
***
پوشه مدارکی که در عرض یک شب زندگی‌اش را زیر و رو کرده بود، کمی آن را به طرف فرد مورد نظرش سوق می‌دهد و با اخم غلیظی به پشتی صندلی تکیه می‌زند. فنجان قهوه‌اش را به دست می‌گیرد و در حین نوشیدن جرعه‌ای از مایع تلخش، حرکات فرد مقابلش را زیر نظر می‌گیرد. مرد با آرامشی ذاتی که از تمام حرکاتش پیدا بود، پوشه را باز می‌کند. حین بیرون کشیدن مدارک نیم‌نگاه ملایمی به سمت اویی که با آن ابرو‌های گره خورده و آشوب چشم‌هایش، شباهت زیادی به معنای اسمش داشت، می‌اندازد.
- این مدارک چیه ؟
با همان حال آشوبش، فنجان قهوه‌اش را روی میز می‌کوبد. صدای بلندی در فضای خلوت کافه ایجاد و نیمی از قهوه روی میز را رنگین می‌کند. دهانش به تندی باز می‌شود و کمی عصبی کلمات را بیرون می‌ریزد:
- اگه قبل پرسیدن، یه زحمتی به چشم‌های مبارکت بدی و یه نگاه بندازی می‌فهمی چی هستن.
باز هم آرامش چشمان مرد، اعصاب نداشته طوفان را خط‌خطی می‌کند. به راستی که اسمش برازنده‌اش است؟ نیست؟
دو انسان در پاردوکس کامل اخلاقی مقابل هم نشسته بودند و بدون شک این تضاد خلقیات می‌توانست مشکل ساز واقع شود.
افراد محدودی می‌توانستند زیر نگاه آتشین طوفان، آرامش خود را حفظ کنند و از شانس بد ماجرا، این مرد جزو همان افراد محدود بود. توجهی به جلزولز‌های طوفان نمی‌کند و با کندترین سرعتی که می‌توانست، اسناد را بررسی می‌کند. قصد لجبازی داشت یا واقعا متوجه باد‌های سهمگین و ویرانگر طوفان نبود؟
خوب که اوراق و چند شناسنامه را بررسی می‌کند، تمام مدارک را داخل پوشه باز می‌گرداند و با چهره‌ای که هیچ احساسی را منعکس نمی‌کرد، به سیاه‌ِهای شب طوفان چشم می‌دوزد. باز هم این طوفان است که کاسه صبرش زود‌تر از موعد سر می‌رود.
- خُب، نمی‌خوای چیزی بگی جناب سرهنگ؟
جناب سرهنگ را جوری ادا می‌کند که تمسخر کلامش تا کیلومتر‌ها فریاد زنان به گوش مردم می‌رسد. پسرک بی‌شخصیت از همان ابتدا سرهنگ مسن را مفرد خطاب کرد. این بشر، ادب را قی کرده و یک لیوان آب هم رویش سر کشیده بود. اما؛ متاسفانه سرهنگ مقابلش کمی بیش از حد برای اعصاب کم ظرفیت طوفان، ملایم بود.
تنها چیزی که طوفان نداشت اعصاب درست و درمان بود و در عوض گویا خدا تمام نورون‌های عصبی خوب را سوا کرده کرده و در وجود این سرهنگ با تجربه قرار داده بود.
- این مدارک رو از کجا آوردید جناب؟
می‌گوید و ولوم پایین صدایش، باعث انفجار تار‌های عصبی طوفان می‌شود.
خیلی دوست داشت در جواب بگوید: «از سر قبر مادرت!» اما افسوس که می‌داند، نمی‌تواند!
دست راستش را با صدای بلندی روی میز می‌کوبد. فنجان مادر مرده چپه می‌شود و همان چند جرعه باقی‌ مانده قهوه نیز، دار فانی را وداع می‌گویند.
- این‌که مدارک از کجا اومده رو خودمم نمی‌دونم جناب سرهنگ! بنده این ملاقات رو ترتیب ندادم که به سوالات صد من یه غاز شما جوا... .
سرهنگ با همان آرامش، کلامش را قیچی می‌کند. از شدت بهت و غضب، پلک راستش هیستریک‌وار شروع به پریدن می‌کند. کلام او را پاره کرد؟
- اگه قصدتون جواب به سوالات نیست پس برای چی اینجایی آقای طوفان البرز؟ اونم با یه سری اسناد محرمانه راجب دو تا مامور پلیس که به‌خاطر نیمه‌کاره موندن عملیاتشون و باز بودن پرونده، حتی فرصت نشده خبر شهادتشون رو تا کنون اعلام کنیم!
برای جلوگیری از عصیانش، غرقاب‌های خشمش را چند ثانیه روی هم فشار می‌دهد. تیله‌های شب رنگش در کاسه‌ای از خون شناورند و آیا جذابیت در اوج خشم و حرص طبیعی است؟ سعی می‌کند کمی بر اعصابش مسلط باشد، اما نمی‌داند که می‌تواند یا نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
- هیچ‌کَس حق نداره وسط صحبت کردنم مثل؛ یه حیوون زبون نفهم چهار پا شیرجه بزنه، این یک! این‌که این مدارک از کجا اومده رو هنوز خودم هم نفهمیدم، ولی به زودی می‌فهمم، این شد دو! راجب گزینه سوم که میشه آخری باید خدمتت عرض کنم، عکس‌های کودکی من با عکس اون بچه تطابق کامل داره جناب سرهنگ. این میشه جواب سوالی که چرا این مدارک باید به دست من می‌رسیده. احتمال این که اون بچه منم ۹۹ درصده و من این قرار رو تنظیم کردم تا اول هویتم رو تایید کنی و دوم این که کمکتون کنم عملیات نصفتون رو کامل کنید!
خدای من! تکبر و غرور از صدایش شره می‌رفت. کسی بیاید و این مردک سراپا غرور را جمع کند.
چه گفته بود؟ آمده تا به صد‌ها نیروی پلیس مجرب کمک کند تا عملیات نیمه تمامشان را تکمیل کنند‌؟ چرا نگفته بود که از پلیس برای پیدا کردن قاتلین کمک می‌خواهد‌؟
از نظر خودش که جمله بندی‌اش کامل و بی‌نقص بود، حالا چه فرقی می‌کرد که او کمک کند یا آن‌ها؟
البته بخش اول عرایضش را، کاملاً جدا‌گانه باید فاکتور گرفت. مردک بز، کاملا غیر مستقیم سرهنگ جامعه را به حیوانی چهار پا تشبیه کرده بود! اوی نره خر با آن نیم مثقال ادبش، چهار پا محسوب می‌شد یا سرهنگ آرام و متین مملکت؟
خوشا به حال آن سرهنگ با آن روان آرام و روح بزرگش که با وجود آن همه خود بزرگ بینی پسر مقابلش، همچنان تن صدایش در همان درجه زیر صفر باقی مانده و ذره‌ای اوقاتش مکدر نشده بود.
- فکر کنم خودت از صحت این مدارک مطمئنی که الان اینجایی پس این مسئله حل شدس، ولی من باز هم تموم مدارک رو می‌فرستم مرکز تا اصل و درست بودنشون و تموم ارتباطاتشون با تو تایید بشه.‌‌ در این مورد یه سری اقدامات هم باید انجام بدی، یه چیزایی از قبیل آزمایش خون و از این موردا. می‌مونه بخش دوم حرفات که برای کمک به نیرو‌های پلیس چه راه‌کاری رو قراره ارائه بدی طوفان جان؟
حیف آن جانی که سرهنگ مهربان برایش خرج کرد! پسرک گاو حتی از آن جان آخر جمله سرهنگ عزیزمان هم کمی شرمگین نمی‌شود و همچنان اصرار فراوان بر گاو ماندنش دارد. سی*ن*ه پسر می‌کند و با همان غرور کمر شکنش، کلمات را پشت هم قطار می‌کند:
- یه نیروی آموزش دیده لازم دارم، یکی که از هدف و قرارداد بینمون بی‌خبر باشه. می‌پرسید چرا؟ به این دلیل که در صورت لو رفتن نه اون پشتش به من گرم باشه و نه من به‌خاطر لو نرفتنم مجبور به نجاتش بشم و نقشه‌هام رو به باد بدم. تاکید می‌کنم این نفوذیتون حتی اگه در‌ حال مرگ هم باشه، من قرار نیست کاری جز رها کردنش انجام بدم و برای همین نمی‌خوام اون هم از وجود من و همکاریم با پلیس آگاه باشه. چون؛ امکان افشای هویت من زیر شکنجه‌های طاقت فرسای باند شکنجه زیادی بالاست. من تا این لاش‌خورهایی که این بلا رو سر زندگی من آوردن و سال‌ها بازیم دادن، سر به نیست نکنم نباید به هیچ وجه لو برم. اما؛ این فرستادتون باید کارش درست باشه و از این آبکیا نباشه، یه چیزایی بارش باشه تا پل ارتباطیمون بشه. باید صدش رو برای این عملیات بذاره، همین که من رو دشمنش فرض کنه و برای نزدیک شدن بهم تلاش کنه کافیه. وقتی به عنوان بادیگارد اصلیم خودش رو ثابت کرد، میشه دست راستم اون وقت من هر اطلاعاتی که به دست بیارم بر حسب اعتماد، باهاش در میون می‌ذارم. اونم از همه جا بی‌خبر این اطلاعات رو برای شما ارسال می‌کنه. این طوری میشه پل ارتباطیمون بدون این که نقشه و اهدافم برای خنجر افشا بشه. اینم سودی که از من به شما قراره برسه. شما و مامورتون قاتلو پیدا می‌کنید، منم در ازاش خنجر و باندای متصلش رو کم‌کم تحویل پلیس میدم، یه معامله دو سر سود!
با اتمام حرفش به محض باز شدن دهان سرهنگ و قبل از خروج کلامی، به تلافی بریده شدن جملات خودش در دقایقی قبل، مجال صحبت به او را نمی‌دهد. با حرکت دست او را به سکوت دعوت می‌کند و با خباثت نیش‌خندی به نشانه برتری خود بر لب می‌آورد:
- یه نکته هم بگم راجب این باند شکنجه که به گوش این مامور انتخابیتون برسونید، باند شکنجه یه باند بزرگه با چند تا پایگاه تو سراسر دنیا که ما هنوز موفق به دیدن رهبرشون نشدیم. همون‌طور که از اسمشم پیداست مسئول شکنجه افرادی هستن که گروه‌های دیگه بهشون موکول می‌کنن تا اطلاعات مورد نیازشون رو به دست بیارن. حدوداً یه ده سالی هست که دایره و طبق اطلاعات کممون یه سه سالی هست که رئیسشون عوض شده. روش‌های خاصی برای شکنجه دارن و تا حالا نشده کسی زیر دستشون زبون باز نکنه. یکی از دلیل‌هام هم که نمی‌خوام مامورتون از هویت من آگاه باشه به خاطر قرار داد همکاری خنجر با شکنجس. خنجر تموم موردهاش رو برای تخلیه اطلاعات زیر دست شکنجه می‌فرسته و تا حالا موردی نداشتیم که بعد از شکنجه شدن، براشون چه‌چه نزده باشه! اینو از همین اول به آدم انتخابیتون بگید تا با آمادگی کامل بیاد چون اگه گیر بیفته باید دار فانی رو وداع بگه. حالا اگه سوالی هست بپرس، اگه با سوالت حال کردم جواب میدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
سرهنگ که ذره‌ای لحن و کلمات گزنده طوفان برایش اهمیت نداشت، با ذهنی مشغول به اطلاعاتی فکر می‌کند که در همین وحله اول می‌توانست کمک بزرگی به پرونده خنجر بکند. این‌ پسرک گستاخ در همین دیدار اول مطالبی را در اختیارشان قرار داده بود که، در سال‌های اخیر هیچ مامور اطلاعاتی نتوانسته بود نیمی از اینان را تحویل دهد. هر نیرویی که وارد خنجر شده بود متاسفانه بعد از دوره کوتاهی، به طور عجیبی سر به نیست شده بود.
با همان نگاه موشکافانه و کنکاش‌گر به چهره از خود راضی و مغرور طوفان باز می‌گردد. این پسر را دورادور می‌شناخت. چند باری در عکس‌هایی که از طاهر البرز به دستش رسیده بود، او را دیده بود.
فکر می‌کرد پسر طاهر است و حالا او پسر یکی از هم‌رزمانش از آب در آمده بود؟ می‌توانست به او اعتماد کند؟ بالا دستی‌هایش چه می‌گفتند؟ رای تایید می‌دادند یا نهی؟ خودش که خیلی دوست داشت با کمک این پسر ذره‌ای در این پرونده چند ساله پیشرفت کنند.
صدای بلند و پر از تمسخر طوفان دستی می‌شود و او را از منجلاب افکارش، بیرون می‌کشد:
- رفتی تو هپروت سرهنگ! محض اطلاعت من هنوز منتظرم تا نظرت رو اعلام کنی.
اخم‌های سرهنگ کمی از سر افکار درگیرش، به هم نزدیک می‌شوند.
-من باید با بالا دستی‌هام مشورت کنم و اجازش رو بگیرم. همه چی به این سادگی‌ها هم که تو گفتی نیست پسر جان! ما توی این راه و دستگیری ناموفق خنجر، شهید زیاد دادیم!
چشم‌هایش را با بی‌حوصلگی در کاسه چرخی می‌دهد. آستین پیراهن مارک مردانه‌اش را با خشونت و کاملاً ناموزون، تا آرنج بالا می‌دهد. آرنج‌هایش را روی میز آلوده به قهوه، جک می‌زند و خودش را جلو می‌کشد.
- دقیقاً کدوم بخش حرفام مجهول بود که میگی به این راحتی‌هام نیست؟
بالاخره موفق می‌شود سرهنگ آرام را کلافه کند و از این بابت چشم‌هایش با پیروزی برق می‌زنند.
هیچ کاری برای او نشد نداشت!
- این نقشه‌ای که کشیدی حفره و کسری زیاد داشت پسر جان! همیشه هم نمیشه با یک نقشه جلو رفت، گاهی نیاز به پلن دو و سه هم هست. این سری باید کاملاً هوشمندانه و با دقت جلو بریم .
لب‌هایش را از شدت حرص روی هم فشار می‌دهد و از میان دندان‌هایش می‌غرد:
- از کدوم حفره صحبت می‌کنی سرهنگ؟
سرهنگ با کلافگی دستی به موهای جو گندمی‌اش می‌کشد. طوفان اسپند روی آتش بود و هر لحظه یک جرقه کوچک می‌زد و سرهنگ از شدت کلافگی خودش را هم گم کرده بود، چه رسد به آرامش در مقابل این آتش فشان نیمه فعال. بدون شک پسرک مقابلش تخصص خاصی در خط‌خطی کردن اعصاب دیگران داشت و در نهایت موفق هم می‌شد!
- یکی از کمبود‌های نقشت اینه که این همکار من چه جوری خودش رو بهت ثابت کنه و تو از کجا می خوای بفهمی که اون کسی که خودش رو بهت ثابت کرده‌ اصلا فرستاده ماست؟
فکر این جایش را هم کرده بود!
ذره‌ای عقب نمی‌کشد و خیره در تخم چشم‌های نگران سرهنگ با نهایت خونسردی جواب می‌دهد:
- بیرون خنجر یکی هست به اسم اصغر کپک، شاید این یکی رو بشناسی...
مکثی می‌کند و با تایید سر سرهنگ ادامه می‌دهد:
- واسطه خنجر همون اصغر کپکه که تموم افراد نیروهای خنجر، توسط گروه کوچیکش برسی و در آخر به مکان هماهنگ شده قرارمون فرستاده میشه. یه گروه از خنجر میره و این بادیگارد‌ها رو تحویل می‌گیرن و به واسطه‌های بعدی و مکان‌های قرار بعدی می‌برن. این روند تا زمانی ادامه پیدا می‌کنه که هیچ ردی از خنجر به جا نمونه و در آخر فرد انتخابی طاهر برای تحویل گرفتن نهایی نیرو‌ها وارد عمل میشه. همکارتون باید به چشم کپک بیاد. دیگه فکر این که چه جوری به چشم بیاد رو خودتون می‌کنید، نه من. فکر پلن دو و سه هم با خودتون. وقتی نفوذیتون همراه بقیه بادیگارد‌های منتخب اصغر به خنجر راه پیدا کنه، اون روز باید یه کت چرم قهوه‌ای تنش باشه. من از طریق اون کت قهوه‌ای که خودم براتون ارسالش می‌کنم، نفوذیتون رو می‌شناسم. تنها شناخت من‌ کافیه! در مورد این که چجوری قراره جلوی همه خودش رو به عنوان دست راستم ثابت کنه هم یه نقشه دیگه دارم.
نفسی می‌گیرد و با دیدن چشمان منتظر و کنجکاو صادقی، با اعتماد به نفس بیش‌تری ادامه می‌دهد:
- روز ورودش و زمان رسیدن نیروهای فرستاده اصغر، من با فرستاده معتمد طاهر برای تحویل نهایی همراه میشم، افراد مورد اعتمادم به صورت ناشناس حمله‌ای رو به محموله ورودیمون ترتیب میدن. اونجا باید به صورت نمایشی جون من رو نجات بده و بشه دست راستم. نجاتم میده در صورتی که نمی‌دونه ما هیچ جوره قصد صدمه زدن بهش رو نداریم! در اصل برای طبیعی جلوه دادن اوضاع، نفوذیتون اصلاً نباید از این قسمت نقشه آگاه باشه، یه جورایی وارد مخش کنید که نقش اصلی منم و برای گرفتن اطلاعات، باید به من نزدیک بشه. اون ناخودآگاه برای نجاتم اقدام می‌کنه و این خودش یه پیشرفت تو نقشمونه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین