جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جان‌گیر مشترک] اثر «رز شیشه ای کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نهالی با نام [جان‌گیر مشترک] اثر «رز شیشه ای کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 858 بازدید, 27 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جان‌گیر مشترک] اثر «رز شیشه ای کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نهالی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
می‌گوید و با رضایت و چشمانی فاخر به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌زند.
- سوالی نبود؟
سرهنگ به جایی پشت سر طوفان چشم می‌دوزد.
- راجب شنود...
چهار نعل میان کلامش خیز بر‌می‌دارد:
- هیچ شنود، دوربین و یا رد‌یابی نمی‌تونه همراهشون باشه. بارها از گیت‌های مخصوص باید رد بشن و اگه چیزی همراهشون باشه یا حتی داخل بدنشون کار شده باشه، به سرعت شناسایی میشه و در بهترین حالت همون جا کارشو می‌سازن و در بدترین حالت می‌سپارنش دست‌ شکنجه.
زیر نگاه خیره سرهنگ صادقی، ثانیه‌ای سکوت می‌کند. گلویی صاف کرده و نفسی می‌گیرد. پس از دقایقی کوتاه که در سکوت می‌گذرد و خوب به سرهنگ مهلت هضم صحبت‌هایش را می‌دهد، کلمات را می‌جود و در آخر با تسلط کامل بر گفته‌هایش، برای ترغیب بیش‌تر سرهنگ، آنها را بیرون می‌ریزد:
- این نقشه یه سود دیگه هم داره که اونم مشکوک شدن طاهر به بقیه باند‌هاست. این که کی جرعت کرده به نیروهای جدید عمارت طاهر حمله کنه می‌شه یه جرقه شک و بد بینی تو دل این باندهای متصل بهم. این طوری ما قدم اول رو هم برداشتیم. اگه از نظرتون سوراخ دیگه‌ای باقی نمونده این دیدار رو به پایان برسونیم. این کافه مکان مناسبی برای تردد من نیست!
سرهنگ که ذهنش از حجوم نقشه‌های پیاپی و حساب شده طوفان حسابی قفل کرده بود، فقط نگاه می‌کند. طوفان می‌ایستد و سرهنگ با ذهنی آچمز شده، برای دیدنش سر بلند می‌کند. گردنش از هیبت و قد رشید طوفان، به عقب خم می‌شود.
ماشااللّه به جذابیت! خدا چه خلق کرده است؟
- با بالا دستی‌هاتون صحبت کنید، اگر اوکی بودید من سه روز دیگه، کت رو از طریق یکی از افرادم به همین کافه تحویل میدم و از اون روز به بعد تنها وسیله ارتباطی ما، فقط و فقط نفوذیتونه.
می‌گوید و بدون خداحافظی از کافه خارج می‌شود و سرهنگ مات و مبهوت را پشت سرش جا می‌گذارد.
تا کنون هم برای ترتیب دادن این ملاقات ریسک زیادی کرده بود. اویی که حتی یک دقیقه بدون تغییر چهره در هیچ کجای ایران ظاهر نمی‌شد، حالا برای ملاقات صادقی، ساعت‌ها بود که با چهره واقعی خود و بدون هیچ استتاری در معرض چشمان عموم قرار گرفته بود. سفری چندین ساعته را متحمل و از منطقه امن خود خارج شده بود و بعید نبود تا کنون ردش را نزده باشند!
فقط امیدوار بود کسی متوجه حضورش در ایران نشده باشد و بتواند بدون هیچ تعقیب و ریزی به منطقه امن خود باز گردد!
***
خرج جلب کردن اعتماد اصغر کپک، فقط یک دعوای خیابانی پر از زد و خرد بود.
آن هم مقابل محل کسب و کارش. کمی بزن و بزن، بدون آن که چیزی از آن مشت‌ها نوش جان کند. کمی لگد پراندن و در آخر، تر و فرز از دست پلیس‌ها گریختن. توجه اصغر را جلب کرده بود.
همان اصغری که اگر گفته‌های طوفان به سرهنگ صادقی نبود، هیچ‌گاه به او شک نمی‌کردند.
اصغر جوری خود را در میان مردم عادی جای داده بود که اگر کمک طوفان به پلیس نبود، هیچ وقت واسطه بودن او، فاش نمی‌شد. حتی اگر فاش می‌شد هم او کارش را خوب بلد بود و با دستگیری یک واسطه پرونده به جایی نمی‌رسید!
بی‌احتیاطی طوفان و ظاهر شدنش در میان مردم را فقط به روحیه خرابش به‌خاطر افشای هویتش می‌توانست، ربط داد، که اگر چنین نمی‌شد به هیچ وجه نمی‌توانست متوجه ملاقات او با سرهنگ صادقی شود.
در کمال خوش‌شانسی، تیرش بر هدف نشسته بود و طوفان در دام دخترک افتاده بود، حالا نوبت اجرای بُعد دیگر پلن‌هایش بود.
اصغر در پی دخترک آمده بود، پیشنهاد داده و او از خدا خواسته، نداری را بهانه کرده و موافقتش را اعلام کرده بود. شماره رد و بدل کردند و قرار بود چند روز بعد اصغر به اطلاعش برساند که برای بادیگارد یک عده انسان مهم بودن، تایید شده است یا نه. با پوشش و دروغ‌های سِمت بادیگارد شدن، به گمانش دخترک را خر فرض کرده و او را فریب داده بود، درحالی که خبر نداشت دخترک صیاد خوش بر و روییست که برای صید همه آنان تور بزرگی پهن کرده است.
چند روز را در انتظار نشست تا اصغر خوب گذشته درخشانش را شخم بزند و با او تماس بگیرد. چه بد که روند کار را می‌دانست و این پروسه شدیداً حوصله سر بر بود!
روز سوم، اوّل وقت، اصغر با او تماسی گرفت و به طور غیر مستقیم اجازه ورود به خنجر را صادر کرد. راضی کردن کپک خیلی ساده‌تر از راضی کردن سرهنگ صادقی و دیگر ستاره دارانِ والا مقام بود.
تنها پوئن مثبتی که توانست موجب رضایت سرهنگ و دیگران شود و آرای نفی را به نفع او معکوس کند، افتخاراتی بود که برای این کشور و مردمانش به ارمغان آورده بود.
چندین عملیات موفق! چندین خدمت وافر و فاحش به خاک این سرزمین!
قرار بر این بود که گذشته او را بدون هیچ تغییر کوچکی در معرض محققین اصغر قرار دهند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
از نظرش صداقت همیشه بهترین راه حل بود.
یک نیروی اخراجی با ستاره‌های روی دوشش و وضع مالی خراب، ظاهر درب و داغان ماجرا و در عین حال واقعیت زندگی او بود. افسر اخراجی بودنش می‌توانست آنها را به کنجکاوی ترغیب کند و کرد!
حالا میان یک عده مرد غول پیکر، تنها دختر موجود در جمع بود.
با نگاهی سرد، کت چرم قهوه‌ای رنگی به تن داشت که حداقل سه سایز برایش بزرگ بود و خوب می‌دانست که تاکید بر پوشیدن این کت احتمالاً ماجرایی پشت سر دارد.
کت را تن زده و برای طبیعی جلوه دادن اوضاع، بعد از خداحافظی اشک بار با خانواده خیالی‌اش، همراه اصغر به پیش بقیه نیرو‌ها فرستاده شده بود تا در ساعاتی دیگر میان تاریکی شب حرکت کنند.
همه با وعده پول هنگفتی برای حفاظت از افرادی مهم، دور هم جمع شده بودند و گویا برای هیچ کدام فرقی نداشت که آن فرد مهم یک خائن مملکت باشد یا یک انسان شریف!
فقط پول بود که آنها را دور هم گرد آورده بود و گویا فقط هدف او بود که با دیگران تفاوت داشت.
هیچ‌کَس نمی‌دانست که به کجا برده می‌شوند و هیچ ایده‌ای در این باره نداشت. از محل تقریبی خنجر بعد از سال‌ها هنور اطلاعی نداشت، چه رسد به مکان دقیق عمارت طاهر. هیچ ردیاب یا حتیٰ شنود و دوربینی همراه نداشت و به خوبی دلیلش را می‌دانست.
برای راحتی خودش در حین جا به‌ .جایی، موهای بلند شکلاتی‌اش را بالای سر محکم بسته بود و کلاه کپ مشکی رنگی بر سر داشت.
با هر تکانش، گیسوان کمندش، چون قاصدکی زیبا در هوا می‌رقصیدند و نگاه‌ها را بر خود معطوف می‌کرد.
خوب بود! همین جلب توجه را می‌خواست!
بر او تاکید شده بود که اعتماد طوفان البرز را جلب کند و چگونگی مسیر جلب توجه را به خودش واگذار کرده بودند. او نیز بیکار ننشسته بود و بدون هماهنگی با نیروهای وظیفه، نقشه‌ای ریخته بود.
افرادی از باند شکنجه‌اش را اجیر کرده بود تا قدم به قدم تعقیبشان کنند و در مقابل چشمان طوفان حمله‌ای را ترتیب بدهند. هدف طوفان بود، اما نه به قصد کشت! تنها مجروهیت کوچکی کافی بود و او نجاتش می‌داد.
حتیٰ اگر لازم بود باید او را تیر باران می‌کردند تا قابل باور باشد و این خودِ دیوانگی بود.
خطر مرگ را به جان خریده بود تا فقط راه را برای اهدافش هموار کند. تنها هدفش مهم بود و بس!
به مهارت بی‌نظیر خود در مبارزه و تیراندازی اعتماد داشت و می‌دانست که در میان آن رگبار‌ها هرگز جان نخواهد داد، نه تا وقتی که در این مسیر به نتیجه‌ای نرسیده باشد.
هیچ کدام از افراد جان نسارش نباید در حین عملیات به دام می‌افتادند و اگر این گونه می‌شد، نباید زنده می‌ماندند و این قانون شکنجه بود تا خانواده‌هایشان در امان بمانند. هر کدام قرصی مرگ بار در اختیار داشتند تا در احتمال اسیری، بتوانند کار خود را بدون آن که مدرکی بر جای بگذارند، تمام کنند. این کار خود یک جنایت محسوب می‌شد، اما؛ ذره‌ای برایش اهمیت نداشت. او کسی را مجبور به این کار نکرده بود و تمام افراد اجیر شده، با اراده و رغبت خود، بدون هیچ تهدیدی در این عملیات حضور داشتند.
نقشه‌اش حساب شده بود و شدیداً امیدوار به پیروزی در آن.
برایش افت داشت که پس از سال‌ها کار کردن با خنجر به عوان رئیس شکنجه، هنوز مختصات کوچکی از محل خنجر و ریزه‌‌ کاری‌هایشان نداشت.
امروز بالاخره به آنجا نفوذ می‌کرد و استارت فاز دوم نقشه‌اش زده می‌شد.
****
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
بعد از گذر ساعاتی علافیت و مرور نقشه‌هایش، بالاخره در سوله بزرگ باز و اصغر با آن شکم گنده‌اش داخل می‌شود.
مردان قوی هیکلی که هر کدام در گوشه و کناری پلاس بودند، در عرض ثانیه‌ای از جا می‌جهند و مقابل کپک با آن شکم بزرگش که گویا هشت ماهه‌ای را باردار بود، به خط می‌شوند.
دهانش را با پوزخند بزرگی می‌آراید و با طمائنینه به دیگران ملحق می‌شود.
آخرین نفر از خط می‌ایستد و بار دیگر سرها به سمتش می‌چرخند. توجهی نمی‌کند و با کت قهوه‌ای رنگی که در آن گم شده بود، کلنجار می‌رود. به سختی نوک انگشتانش را از دهانه آستین‌ها بیرون می‌آورد و لبخند پیروزی بر لب می‌نشاند.
نوک انگشت‌هایش را داخل جیب جین یخی رنگش فرو می‌کند و سرش را با غرور بالا می‌گیرد. چشمان هَرز کپک دوری روی پاهای خوش تراشش می‌زند. بدون شک شلوارش زیادی جذب بود!
بوت‌های سفید و ساق کوتاهش را با تیشرت تنگ سفیدی که زیر کت به تن داشت، ست کرده بود. درست شبیه فردی که به یک مراسم بزم و خوش گذرانی دعوت باشد، نه یک عملیات مهم و سرنوشت‌‌ساز. تیپش برای یک محافظ شخصی شدن متفاوت و در عین حال خاص بود.
- تا انتهای مسیر نه کسی سوالی می‌پرسه و نه توقفی در کاره. هر کسی هر کاری داره اَلان انجام بده که میون راه به هیچ وجه، تاکید می‌کنم، به هیچ وجه توقف نمی‌کنیم.
با آن صدای نکره‌اش جملات را رو به دوازده مرد قوی هیکل و اویِ ریز جثه فریاد می‌کشد و پس از اتمام حرفش، سرویس بهداشتی مجهز گوشه سوله را نشان می‌دهد.
منظورش از کار، احتمالاً همان دست به آب رفتن بود و شاید نوشیدن ذره‌ای آب یا خوردن اندکی خوراکی که توسط یکی از پانزده بادیگاردش، به دیگران تعارف می‌شد. بدون نگاه کردن به چهره زمخت بادیگاردِِ حامل آب و خوراکی، شکلات تلخی را به همراه بطری کوچک آب از داخل نایلون بیرون می‌کشد. جمعیت در عرض ثانیه‌ای چون لشکری شکست‌خورده، متفرق و به گوشه‌ای از سوله پناه می‌برند.
با بی‌حوصلگی شکلاتش را باز می‌کند و در همان مکان که ایستاده بود، بی‌توجه به خاکی شدن لباس‌هایش روی زمین می‌نشیند. گازی به شکلاتش می‌زند. اصغر پس از نگاه اجمالی به جمعیت در تکاپو، به سمتش راه کج می‌کند. بالای سرش می‌ایستد و او در حین باز کردن در بطری‌اش توجهی به حضورش نمی‌کند.
جرعه‌ای آب می‌نوشد و شکلات بد طعم را به سختی قورت می‌دهد. صدای اصغر در همان حالت ایستاده به گوشش می‌رسد:
- همون یه شکلات کافیه؟ یه چیز بیش‌تر برمی‌داشتی، راه طولانیه و حالا‌حالا‌ها چیزی گیرت‌ نمیاد برای خوردن، مادمازل!
در بطری را با بی‌خیالی می‌بندد و باقی‌ مانده شکلات بدطعم را داخل جیب کتش فرو می‌کند.
نگاه پر تمسخری به شکم بزرگی که فقط در زاویه دیدش قرار داشت، می‌اندازد.
- تو هم اگه به وقتش به همون یه دونه شکلاتت قانع بودی و چشمت دنبال مال دیگران نبود، الان شبیه یه زن زائو نبودی مردک!
بدون این‌که به اصغر بر بخورد، به سختی با آن هیکل بالکن‌دارش، روی زمین چمپاتمه می‌زند و حالا صورتش در محدوده دید دخترک قرار می‌گیرد.
- گفتی مامور قانون بودی، امّا نگفتی چرا اخراجت کردن؟
سرما را به نگاهش دعوت می‌کند. ببین بحث را به کجا کشاند مردک بی‌شرف. دقیقاً همان نقطه‌ای که او از آن فراری بود.
برای تلافی طعنه کلام اصغر، در یک حرکت غیر منتظره، با سر توی صورتش می‌رود و او که انتظار چنین جستی را نداشت، برای جلوگیری از هر برخوردی خود را به عقب سوق می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
عقب رفتن همانا و از دست دادن تعادل و پخش زمین شدنش همانا!
لبخندی می‌زند، آن‌قدر محو که به چشم نمی‌آید. حالا که پشت او را به خاک زده بود، می‌توانست با حالی بهتر جوابش را بدهد.
-یادم نمیاد گفته باشم اخراج شدم! یعنی می‌خوای بگی شجرنامه هفت نسل قبل‌ترم رو در‌نیاوردی و من الان این‌جام؟
اصغر به کمک یکی از بادیگاردهایش به سختی سر پا می‌شود. دندان روی هم می‌سابد که اصلاً به آن هیکل گوشتالودش نمی‌آید. پشمک را چه به عصبانی شدن؟
برای دیدنش سر بالا می‌گیرد و چشم ریز می‌کند. گردنش به عقب خم می‌شود تا شاید زاویه‌ای جز شکم مردک را بتواند رصد کند.
- مواظب باش زبونت سرت رو به باد نده بچه جون! اون‌جایی که میری جای این زبون درازی‌ها نیست.
می‌گوید و زیر نگاه سُخره‌گرِ دخترک، راهش را می‌کشد و به طرف در سوله می‌رود. صدایش را پس سرش می‌اندازد و هوار می‌کشد:
- وقت حرکته!
****
باز هم همان خط طویل از افراد، در سمت راستش ردیف می‌شود. با تنبلی از روی زمین بلند می‌شود و لباسش را از خاک احتمالی روی آن، می‌تکاند. چند بادیگارد جلو می‌آیند و یک به یک چشمان همه را با پارچه سیاه و ضخیمی می‌بندند. وقتی که یکی از همان گوریل‌ها پارچه را روی چشمانش قرار می‌دهد و جهان در سیاهی فرو می‌رود، کلافه نوچ بلندی می‌کند.
- این کارها حتماً لازمه اصغر؟ حالا چه جوری جلوی پامون رو ببینیم؟
پشت بند کلامش صدای یکی دیگر از محافظین منتخب، از ابتدای صف به گوشش می‌رسد.
- راست میگه این کارها برای چیه؟ این همه محافظه‌کاری لازمه واقعاً؟
نعره اصغر اجازه حرف اضافه‌ای را به فرد بعدی نمی‌دهد:
- حرف نباشه.
سپس ملایم‌تر و با ولوم پایین‌تری ادامه می‌دهد:
- حتما لازمه که انجام میشه.
دقایقی را سکوت می‌کند. با نعره بلندی از سمت چپش، سرش را به سمت صدای احتمالی می‌چرخاند:
- دست‌هاتون رو بیارید پشت سرتون، زود!
با اعصابی درب و داغان زبان در دهان می‌چرخاند:
- این کارها یعنی چی اصغر؟ مگه اسیر گرفتید؟
صدای قدم‌هایی به او نزدیک می‌شود و سپس صدای نفس‌هایی لاله گوشش را می‌آزارد.
- تو کارِ ما امّا و اگر وجود نداره، پرنسس. مخالفی از همین راه که اومدی بچه‌ها برت می‌گردونن. تو رو بخیر و ما رو به سلامت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
صدا متعلق به اصغر بود و او با انزجار گوشش را از نفس‌های گرم او دور می‌کند.
هه، بازگشت؟ از کدام بازگشتن سخن می‌گفت؟ مطمئناً همه با بسته شدن چشم‌هایشان و این محافظه‌کاری‌ها، تاکنون متوجه شده بودند که در چه راهی قدم نهاده‌اند. هیچ بازگشتی در کار نبود! همه می‌دانستند که آمدنشان با خودشان بود و بازگشتشان با خدا!
اگر برگشتی هم در کار بود بدون شک در انتهای مسیر، مرگ با آغوشی باز در انتظارشان نشسته بود!
یک روز حال این مردک را می‌گرفت اما امروز، آن روز نبود. تمام ساز مخالف زدن‌هایش، فقط برای طبیعی‌سازی فضا بود. این بار بدون اعتراضی دست‌هایش را با بی‌میلی به پشت سرش هدایت می‌کند. با صدای قفل شدن دست بند فلزی به دور مچ‌هایش، تای ابرویش از شدت تعجب بالا می‌پرد. احتمال طناب یا حداقل یک بَست محکم پلاستیکی را می‌داد، امّا یک دست‌بند فلزی کمی دور از انتظاراتش بود.
با هول کوچکی از پشت سرش و هدایت یکی از آن غول پیکر‌ها، در سکوت به دنبال دیگران روانه می‌شود. هوای آزاد که به صورتش می‌خورد، نفس بلندش را به بیرون فوت می‌کند.
صدای بیب‌بیب ریزی می‌آید که احتمالاً برای جست‌وجو کردن هر گونه ردیاب یا وسیله ارتباطی دیگر با بیرون بود. خود را به نفهمی می‌زند و باز هم نفس عمیق دیگری می‌کشد.
از شدت فشار چشم‌هایش توسط پارچه، در حال دیوانه شدن بود و چاره‌ای جز قبول شرایط و تحمل آن سیاهی روی چشم‌هایش نداشت. دستی از پشت روی بازویش می‌نشیند و او را به طرف بالا می‌کشد، سکندری می‌خورد و با دندان قروچه پر سروصدایی، مطابق حرکات دست به طرف مکان مد نظر هدایت می‌شود.
- برو بالا!
می‌گوید و با گرفتن مچ یکی از پاهای دخترک، آن را روی جایی شبیه به یک پله و شاید نردبان قرار می‌دهد. با دستان بسته بالا رفتن کار خیلی سختی بود و مرد از پشت سر او را به سمت بالا هل می‌دهد تا احتمال سقوط از شش پله بالا رفته را، به صفر برساند.
در پایان پله‌ها، دست دیگری یقه بزرگ کتش را چنگ می‌زند و او را به طرف بالا می‌کشد. روی سطح بلندی قرار می‌گیرد و این را از بادی که بر صورتش کوفته و از میان موهایش عبور می‌کند، متوجه می‌شود. باز هم صدای نکره دیگری پرده گوشش را آزار می‌دهد:
- یه قدم برو جلو، بشین و بپر داخل تانکر.
مانع باز شدن دهانش از شدت تحیر را می‌شود و کار‌هایی که مرد گفته بود را با احتیاط انجام می‌دهد. وقتی که می‌نشیند و آماده پرش می‌شود، باز هم صدای ضمخت مرد فریاد می‌زند:
- برید عقب آخری بپره، روی سرتون نیفته!
می‌گوید قبل آن که خبری به او بدهد و منتظر پرشش باشد، با لگد محکمی بر کمرش، به پایین شوتش می‌کند و با قهقهه بلندی در گرد بالای سرشان را می‌بندد.
پر سروصدا به داخل تانکر فلزی سقوط می‌کند. جیغش را با گاز گرفتن لب‌هایش خفه می‌کند. روی دست چپش سقوط کرده بود و درد طاقت‌فرسایی را در قسمت شانه‌اش احساس می‌کرد. با هر سختی است خود را به گوشه‌ای می‌کشاند و با نفس‌های بلندی قصد آرام کردن خود و تحمل درد شانه‌اش را دارد.
با هر تنفسش بوی آهن و بنزین زیر بینی‌اش می‌پیچد و احتمال می‌دهد که یک تانکر خالی تحویل بنزین باشد. صدایی از سمت چپش، توجهش را از درد، لحظه‌ای پرت می‌کند:
- تو بودی یهو پرت شدی پایین؟ خوبی؟ طوریت نشد؟
شانه‌اش تیری می‌کشد و اخم‌هایش در هم گره می‌خورد. امّا کاملاً مسلط و خون‌سرد جواب می‌دهد:
- احتمالاً شونه‌م در رفته.
می‌گوید و تکان کوچکی به شانه‌اش می‌دهد. با درد شدیدش جمله‌اش را تصحیح می‌کند:
- حتماً در رفته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
- رفتیم بیرون، برات جا می‌ندازمش!
نسبت به مهربانی مرد کنار دستش، واکنشی نشان نمی‌دهد و کف سرش را به دیواره تانکر بدبو، تکیه می‌دهد. در حال حاضر تنها چیزی که برایش مهم نبود، آلوده شدن مو و لباس‌های عزیزش بود.
این شانه در رفته، می‌توانست کار را حسابی برایش سخت کند. دست گرفتن اسلحه و کار با دست راست آن هم برای اویی که دست چپ بود، آخر بد شانسی بود! سعی می‌کند به خود روحیه بخشد و از در بی‌خیالی منتظر انتهای ماجرا بماند. در سکوت به صدای نفس‌های تند پسر کنار دستش که نشان دهنده استرسش بود، گوش می‌دهد.
تیر کشیدن‌های شانه‌اش را می‌شمارد و پوست لب‌هایش را میان دندان‌هایش حسابی می‌چلاند. پس از گذشت ساعاتی، زمان را گم می‌کند!
صدای مردی از جایی دور با کلافگی بلند می‌شود:
- پس چرا نمی‌رسیم؟ خفه شدیم این تو لعنتی‌ها!
لب‌هایش به خون می‌نشیند و بالاخره دست از سرشان بر می‌دارد. سعی می‌کند فشار را از شانه سمت چپش کم کند و در همان حال تانکر تکان سختی می‌خورد.
درد از قسمت شانه با فشار در تمام تنش می‌پیچد و لحظه‌ای جدا شدن جان از تنش را احساس می‌کند.
صدای ناله‌اش را میان دندان‌هایش خفه می‌کند. عرق از تیره کمرش سر می‌خورد و پایین می‌رود!
نفسش را با درد بیرون می‌دهد و باز هم همان صدای آشنا که بدون شک دخترک را مخاطب قرار داده بود، با ملایمت به گوشش می‌رسد:
- یکم دیگه تحمل کنی رسیدیم.
به محض تمام شدن دلداری پسر، تانکر با صدای بلندی متوقف می‌شود. گویا خدا منتظر همین جمله از زبان پسر بود!
باز هم تکان محکمی می‌خورد و از شدت درد نفس در سی*ن*ه‌اش حبس می‌شود.
بی‌توجه به درد سعی می‌کند بایستد و به صدای همهمه اعتنایی نکند. پسرک که متوجه بلند شدن او می‌شود، برای همراهی‌اش سرپا می‌ایستد.
بلند شدن دیگران را نیز از صدا‌های پشت سرش حدس می‌زند.
هر دو کورمال‌کورمال، زیر قسمتی که حدس می‌زدند باید در تانکر باشد می‌ایستند. طولی نمی‌کشد که در بالای تانکر با صدای گوش خراشی نوید باز شدن می‌دهد.‌
خیلی زود صدای همان الدنگی که دخترک را به داخل شوت کرده بود را می‌شناسند!
اگر روزی دست دخترک به اوی وحشی برسد، دمار از روزگارش در خواهد آورد!
_ بیایید بالا، ایستگاه اوله!
زود‌تر از همه، از طریق تشخیص جهت هوای وارد شده، دقیقاً زیر در تانکر قرار می‌گیرد. گویا در ابتدا و با آن چشم‌های بسته، کمی در گمانه‌زنی جهت حفره خروجی، اشتباه کرده بود.
صدای ترق‌تروقی می‌آید و سپس سایه محوی از یک وسیله طویل را مقابل چشمان مسدودش، تشخیص می‌دهد.
سرش را برای جلوگیری از هر برخورد احتمالی عقب می‌کشد. بدون شک از همان ابتدای کار قصد بر باد دادن سرش را نداشت!
همان یک شانه دردناک کافی بود!
باز هم همان صدا خط عمیقی روی اعصاب متلاشی شده‌اش می‌کشد:
_ از نردبون بیایید بالا!
پس نردبان بود!
کاری که گفته بود را با وجود درد طاقت‌فرسای شانه‌اش انجام می‌دهد. پسرک مهربان نیز برای همراهی دخترک زیبا پشت سرش روانه می‌شود.
هر دو با کمک بادیگاردها به پایین تانکر می‌روند و وقتی که روی زمین خدا پای می‌گذارند، نفسی از سر آسودگی می‌کشند.
این از ایستگاه اوّل!
باز هم همان صدای بیب‌بیب آشنا و باز هم همان بی‌خیالی محض!
خودش را به کوچه علی چپ می‌زند که مثلاً این صدا نشنیده است.
- این صدای چیه؟ برای بار دوم دارم می‌شنوم.
مثل این که دیگران مانند او آدرس کوچه علی چپ را نمی‌دانستند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
- حرف و سوال اضافه نباشه راه بیفتید. ده قدم مستقیم رو به جلو.
با حضور فردی در نزدیکی خودش، شروع به شمارش قدم‌هایش می‌کند و رو به جلو قدم برمی‌دارد.
- شونت هنوزم درد می‌کنه؟ چرا بهشون نمیگی جا بندازنش؟
کنار گوشش پچ‌پچ کرده بود و دخترک جوابی نداده بود. پسرک حق داشت!
او که نمی‌دانست دخترک به این سبک دردها عادت دارد.
- من جای تو بودم می‌گفتم یه نگاه بندازن، شاید در نرفته و شکسته باشه.
چقدر حرف میزد.
مقابل چه کسی از شکستن سخن می‌گفت؟
مقابل دختری که روزانه ده اُستخوان اُسرایش را با ضرب چکش و ابزار دیگر متلاشی می‌کرد؟
جوابی نمی‌دهد و به قدم دهم می‌رسد.
پسرک ناامید از گرفتن پاسخی سکوت می‌کند و بعد از قدم دهم می‌ایستد.
باز هم به صدای یک اعتراض دیگر گوش می‌سپارد:
- اینجا دیگه کجاست؟ چرا انقدر گرمه لعنتی‌ها؟
فردی دیگر پشت‌بند کلام اولی را ادامه می‌دهد:
- این شنه زیر پامون؟
بار دیگر کف کفش‌هایش را روی سطح نرم فشار می‌دهد. پس درست حدس زده بود!
دیگران هم مانند او متوجه گرمی بیش از حد هوا و شن‌های زیر پاهایشان شده بودند.
گوشه لبش را از سر دقت به دهان می‌کشد.
سرش را بلند می‌کند و با حس تابش گرمای مستقیم خورشید، به حالت اولش باز می‌گردد.
درست در مرکز بیابان بودند. وای بر او!
میان این بیابان که تا کیلومترها اجرام اطرافش به راحتی هویدا بودند، چگونه افرادش قرار بود تعقیبشان کنند؟
اصلاً دشت لوت بود یا دشت کویر؟
شاید هم یکی از هزاران مناطق کویری دیگر ایران؟
از شدت ندانستن کلافه می‌شود و به عربده‌های صدای آشنای اصغر گوش می‌سپارد:
- از این‌جا به بعد با انوش همراه می‌شید، سؤال اضافه نپرسید و یکم دندون رو جیگر بذارید تا به مقصد برسید. انوش مثل من با حوصله نیست و به نفعتونه که حرکت اضافه‌ای انجام ندید.
می‌گوید و با آن لبخند ژکوند، دستش را در دست دراز شده انوش قرار می‌دهد.
انوش مردک درشت اندامی که نشان بارز صورتش، رد چاقوی عمیقی روی چشم راستش بود.
شهرت انوش به چشم سالم چپش بود.
انوش تک چشم!
**
گوشه پرده سراسری را کنار می‌زند.
عمارت به‌خاطر جذب نیروهای جدید از سراسر دنیا، در هیاهو و تکاپو غرق شده بود. همه در حال آماده‌سازی تدارکات برای جذب پنجاه نیروی جدیدی بودند که از سراسر جهان در حال ارسال به اینجا بود. درست همین جان و در محوطه زندگی او.
از سروصدا بیزار بود و این روزها عمارت جز همهمه چیزی جدید دیگری برای ارائه نداشت.
برای ندیدن و دوری از این ازدحام، پرده را با حرکت عصبی تا انتها می‌کشد. به نمای بیرونی عمارت پشت می‌کند و در حین حرکت به سمت کاناپه محبوب راحتی‌اش، به حرف‌های دخترک غمگین پشت خط گوش می‌سپارد:
-من تا کی باید اینجا قایم بشم طوفان؟ خسته شدم و مطمئنم خواهرم نگرانم شده. بی‌خبری همیشه اونو دیوونه می‌کنه. من باید از خودم یه خبری بهش بدم تا دست به دیوونگی نزنه.
کراواتش را با بی‌حوصلگی باز و به گوشه‌ای پرتاب می‌کند. کراوات راه‌راهش از گوشه مانیتور آخرین مدل گوشه اتاقش آویزان می‌ماند. نیش‌خندی می‌زند و هم‌ زمان با باز کردن دکمه‌های پیراهن جذبش، جواب دخترک را می‌دهد:
-صد دفعه برات یادآوری کردم، اینم دفعه صد و یکم، آرام! تو فقط کافیه از مخفی‌گاهت بیرون بیایی تا برای همیشه طاهر سرنگونت کنه. می‌دونی که دربه‌در دنبالته تا جونت رو بگیره و اگه من نبودم تا حالا صد بار سوراخ‌سوراخت کرده بود. پس مثل یک دختر خوب و عاقل، دقیقاً مثل اسمت خیلی آروم و عاقل می‌شینی تو دخمه‌ای که برات محیا کردم تا وقتش بشه، تا من بگم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
لحن آرام در ادامه مکالمه اعتراض‌آمیز است و ولوم صدایش کمی بالا:
_ تا کی؟ الان چند ماهه منو اینجا قایم کردی و هی میگی به وقتش! وقتش کِیه طوفان؟ خسته شدم! دلم برای خواهرم تنگ شده! می‌فهمی چی میگم؟ این‌جا بین این آدم‌هایی که زبونشون باهام فرق می‌کنه، توی این کشور غریب تک و تنها دارم خفه میشم!
می‌گوید و بغض صدایش با بانگ بلندی می‌ترکد!
طوفان سکوت می‌کند تا دخترک خودش را خوب تخلیه کند. کمی که از شدت هق‌هق‌های غم‌زده دخترک کاسته می‌شود، با لحنی که کمی سرزنش و نرمش را در خود جای داده است به حرف می‌آید:
_ آخه من به تو چی بگم دختر خوب؟ چرا خودت رو آزار میدی؟ وقتی شرایط این‌جا رو می‌دونی چرا هر روز با این افکار هم مخ من رو می‌خوری هم دهن خودت رو سرویس می‌کنی؟ من هزار بار بهت نگفتم یه اسم از این خواهر کوفتیت بهم بده، یه عکس نشونم بده تا برات پیداش کنم و بهش حالی کنم که خواهرش خوبه و جاش امنه؟ امّا تو هر بار از حرف زدن، سر باز زدی و با هزار قسم و آیه من رو هم از تحقیق کردن منصرف کردی. الان دردت چیه خُب آرام جان؟
می‌گوید و به بخش آخر جمله خود دهن کجی می‌کند. آرام جان؟ چه حرف‌ها؟!
او با قسم و آیه منصرف شده بود؟
محال ممکن بود.
فقط نمی‌توانست قبول کند که هیچ نشان و اثری، حتی دریغ از یک اسم نتوانسته بود از خانواده آرام پیدا کند.
به هر دری زده بود هیچ اطلاعاتی در کار نبود. جوری که گویا او از زیر زمین به عمل آمده باشد، به یک‌باره صاحب خواهر شده و حالا دلش برای خواهری که هر آن امکان دیوانه شدنش وجود داشت، تنگ شده بود!
این میان خودش دیوانه نمی‌شد، خیلی بود!
آرام که دقیقاً مثل تماس‌های سابق، دیگر حرفی برای گفتن نداشت، همزمان با بالا کشیدن آب راه گرفته از بینی‌اش، تماس را قطع می‌کند. غرهایش را زده و خود را تخلیه کرده بود، باید هم قطع می‌کرد. دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود و هر دو طرف مکالمه نیازی بر خداحافظی نمی‌دیدند.
هر بار وضع همین بود!
تماس می‌گرفت، گله می‌کرد، ناله سر می‌داد، گاهی از دیوانگی خواهرش یاد می‌کرد، طوفان را برای پیدا کردن این خواهر دیوانه ترغیب و کنجکاوتر می‌کرد و در آخر با بهم ریختن اعصاب نداشته طوفان و تکمیل ظرفیت غر زدن‌های آن روزش، تماس را بدون خداحافظی قطع می‌کرد.
گوشی گُلدش که فقط با آن تماس های محرمانه‌اش را بر قرار می‌کرد و خطش غیر قابل ردیابی بود، به گوشه دیگری پرتاب می‌کند.
مردک شلخته!
گوشی نیز مانند کراواتِ مادر مرده، در گوشه دیگری از اتاق فرود می‌آید.
برای اطمینان از سالم بودن گوشی، با کرختی مسیر پروازش را دنبال می‌کند. خوب بود!
روی تخت گرد وسط اتاقش فرود آمده بود و سالم بود.
پیراهنش را با سستی و بی‌حوصلگی از تن بیرون می‌کشد. مچاله‌اش می‌کند و با یک پرتاب ده امتیازی‌، به کنج اتاق هدایتش می‌کند.
با بالا تنه برهنه، خم می‌شود و سیگار محبوبش را از روی میز چنگ می‌زند.
بعد از آتش زدنش، با همان ژست همیشگی‌اش، همزمان با بستن یک چشمش‌‌، دود غلیظ را به بیرون می‌دهد.
این همه دود برای یک سیگار بود؟
این بوی علف چه بود که این میان پیچیده بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
سیگار بود یا چیز دیگر؟
در حین کشیدن سیگارش، با سگک کمربندش کلنجار می‌رود.
بازش کرده و سپس پوک دیگری به آن فرمول مشکوک داخل دستش می‌زند.
دود را بیرون می‌دهد و با حالاتی سست‌تر از قبل، دکمه شلوارش را باز می‌کند و آن را از تن بیرون می‌کشد.
با انگشت شست پایش شلوار را نیز به سوی دیگری پاس می‌دهد.
تنها با یک لباس باقی‌مانده چند سانتی در پایین تنه‌اش، روی کاناپه جوری لش می‌کند که هر که او را از دور ببیند، از طرز نشستنش دچار انزجار می‌شود.
پوک آخر را عمیق‌تر می‌کشد و لاشه‌اش را بدون خاموش کردن روی زمین رها می‌کند. با سری سبک و احوالی کوک و بشاش، به سقف خیره می‌ماند.
بی‌دلیل و بی‌جهت، چون بسان یک دیوانه زیر خنده می‌زند و آیا تأثیر آن کوفتی بود که کشید؟
به راستی چه بود؟ هر چه بود، جنسش اصل بود که با چند پوک او را به این حال انداخته بود.
با مغزی خلوت و سبک، بار دیگر قهقهه بلندی سر می‌دهد و در همان حال در اتاقش بدون تقه‌ای باز می‌شود.
اعتنایی نمی‌کند و صدای قدم‌ها نزدیک‌تر می‌شود.
بالای سرش می‌ایستد و به طوفانی خیره می‌ماند که در همین وضع خرابش هم‌، حسابی تماشاییست!
چه کسی از مشاهده عضلات زیبای یک ورزش‌کار بدش می‌آمد که حال او نگاهش را بدزدد.
- خوب دیدهات رو زدی عمه؟
کلمات را می‌کشد و پس از گفتن عمه آخر جمله‌اش، باز هم مستانه و سبک بالانه برای خندیدن هندل می‌زند.
صورت عمه جوان سال، با لحن زننده طوفان در هم می‌شود و نگاه از تکه‌های عضله شکمش می‌گیرد. چشم‌غره‌ای به طوفانِ معلوم‌الحال می‌زند و حرفی که برای گفتنش به آنجا آمده بود را بیان می‌کند:
_ زرین اومده با پدرش. پاشو خودت رو جمع کن و یک ساعت دیگه پایین باش. پدرت منتظرته.
می‌گوید و به پوزخند گوشه لب‌های طوفان و نگاه گستاخش پشت می‌کند و بعد از صدای تق‌تق کفش‌های آزار دهنده‌اش از اتاق خارج می‌شود. سرش را در مسیر رفته عمه با سنگینی بلند می‌کند. گردنش نمی‌تواند سرِ سنگین وزنش را‌ تحمل کند و باز بر روی کاناپه باز می‌گردد.
چه گفت؟
گفت پدر؟
از کدام پدر سخن می‌گفت؟
همان پدری که از همان کودکی از او وحشت داشت؟
همان پدری که آزارهایش را هر بار، بر مبنای تربیت سختش می‌گذاشت؟
چرا با نهایت سادگی فکر می‌کرد که هدف از آن عذاب‌ها، مرد بار آوردن او بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
چرا یک‌بار هم به این احتمال فکر نمی‌کرد که شاید او فرزند طاهر نباشد؟
چه کسی می‌توانست با جگرگوشه خود چنان بد تا کند که طاهر با او تا کرده بود و می‌کرد؟
دستش را با تلخی بالا می‌آورد.
نگاهش روی اثر باقی مانده از جای خاموش شدن سیگارهای طاهر روی ساعد دستش خشک می‌شود.
تعدادشان به ده‌تایی می‌رسید.
تعدادی محو و تعدادی مشهود.
دستش را روی پهلوی سمت راستش می‌کشد. با برخورد نوک انگشتانش به جای باقی‌ مانده بخیه‌ها، با نفرت دستش را مشت می‌کند.
باز هم واژه پدر را زیر لب تکرار می‌کند؟
پدر؟
این بار با همان سستی و کام زهر شده‌اش، از جای بر‌می‌خیزد. تلوتلویی می‌خورد و با همان پوششِ نامناسبش، به پیشواز مهمان‌های عزیزِ پدرش می‌رود.

***
پس از سپرده شدن آن‌ها به دست انوش، اصغر کپک خیلی زود افرادش را جمع می‌کند و از همان راهی که آمده بود، باز می‌گردد.
با هدایت دست نوچه‌های انوش و در نهایت سکوت، یکی پس از دیگری سوار ون‌هایی می‌شوند که به نسبت خیلی بهتر و راحت‌تر از تانکر اصغر کپک بود.
سکوت او از سر کلافگی و درد جاری در شانه‌اش بود، اما سکوت دیگران را چه معنا می‌کرد؟
ترس؟
آیا ترسیده بودند؟
این بار پسرکِ مهربان کنار او جاگیر نمی‌شود و این را از ضربه نسبتاً محکم شانه‌ی غول کنار دستش متوجه می‌شود.
بدون شک اگر پسرک بود، خود را به شانه مجروهش نمی‌کوبید.
چشم‌هایش را با درد روی هم فشار می‌دهد و کمی از غول کنار دستش فاصله می‌گیرد.
سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌زند و به این فکر می‌کند که آیا افرادش توانسته‌اند تاکنون در پِیشان راهی شوند یا نه؟
دست‌ها و چشم‌هایش از شدت فشار اسارت غریبشان، به ستوه آمده‌اند و او شدیداً سعی در کنترل اعصاب خود دارد.
فضای تاریک ون نشان از دودی کامل بودن شیشه‌ها می‌داد، شاید هم برای دیده نشدن افراد داخل خودرو، شیشه‌ها را روزنامه‌ای چیزی چسبانده‌اند.
از این افراد چنین کاری بعید نبود!
نمی‌داند چندین ساعت با حرکات ماشین چپ و راست می‌شوند. از درد شانه‌اش دندان می‌گزد و حالش از بوی عرق غول کنار دستش بهم می‌خورد که بالأخره با توقف ماشین آن لحظات غیر قابل تحمل به پایان می‌رسد. همزمان با پیاده شدنشان متوجه تغییر جو و تاریکی هوا می‌شود.
شب احتمالاً از نیمه هم گذشته بود.
چیزی حدود چهار صبح.
نور کم‌ رنگ ماه در سمت راستش قرار داشت و زمین زیر پایش همچنان شن بود.
هوا به نسبت صبح خنک‌تر بود و رطوبت نامحسوسی را روی صورتش احساس می‌کرد.
برای دقایق کوتاهی دست‌هایشان را باز می‌کنند تا چیزی بخورند و اگر نیاز به سرویس دارند خود را میان طبیعت خدا تخلیه کنند.
چشم‌هایشان همچنان بسته بود و او عاجز از تکان دادن دست چپش فقط لب می‌گزد و تکه شکلات باقی‌مانده‌اش را می‌بلعد. فکر دست‌شویی رفتن میان یک گله نره خر را خطی قرمز می‌کشد. دست‌ها باز به پشت سرشان دستبند می‌شود و مسیر کوتاهی را پیاده طی می‌کنند. با بی‌حوصلگی از دست انوش نجات پیدا می‌کنند و دوباره سوار بر یک تریلی حامل گاو و گوسفند و میان بع‌بع‌ها و بوی گند فصولات حیوانات، با مسلم هم مسیر می‌شوند.
مسلم مرد کچل لاغر اندامی بود که به علت تاس بودن و برق زدن همیشگی کله‌اش به او مسلم برقی می‌گفتند و او با افتخار لقب زیبایش را برای دیگران اعلام کرده بود. نمی‌دانستند چرا براق شهرت اوست و گویا کسی قصد سوال پرسیدن هم نداشت.
در میان این بوهای کشنده و وضعیت اسفناکش، تنها چیزی که مهم نبود، علت لقب مسلم بود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین