- May
- 27
- 254
- مدالها
- 2
میگوید و با رضایت و چشمانی فاخر به پشتی صندلیاش تکیه میزند.
- سوالی نبود؟
سرهنگ به جایی پشت سر طوفان چشم میدوزد.
- راجب شنود...
چهار نعل میان کلامش خیز برمیدارد:
- هیچ شنود، دوربین و یا ردیابی نمیتونه همراهشون باشه. بارها از گیتهای مخصوص باید رد بشن و اگه چیزی همراهشون باشه یا حتی داخل بدنشون کار شده باشه، به سرعت شناسایی میشه و در بهترین حالت همون جا کارشو میسازن و در بدترین حالت میسپارنش دست شکنجه.
زیر نگاه خیره سرهنگ صادقی، ثانیهای سکوت میکند. گلویی صاف کرده و نفسی میگیرد. پس از دقایقی کوتاه که در سکوت میگذرد و خوب به سرهنگ مهلت هضم صحبتهایش را میدهد، کلمات را میجود و در آخر با تسلط کامل بر گفتههایش، برای ترغیب بیشتر سرهنگ، آنها را بیرون میریزد:
- این نقشه یه سود دیگه هم داره که اونم مشکوک شدن طاهر به بقیه باندهاست. این که کی جرعت کرده به نیروهای جدید عمارت طاهر حمله کنه میشه یه جرقه شک و بد بینی تو دل این باندهای متصل بهم. این طوری ما قدم اول رو هم برداشتیم. اگه از نظرتون سوراخ دیگهای باقی نمونده این دیدار رو به پایان برسونیم. این کافه مکان مناسبی برای تردد من نیست!
سرهنگ که ذهنش از حجوم نقشههای پیاپی و حساب شده طوفان حسابی قفل کرده بود، فقط نگاه میکند. طوفان میایستد و سرهنگ با ذهنی آچمز شده، برای دیدنش سر بلند میکند. گردنش از هیبت و قد رشید طوفان، به عقب خم میشود.
ماشااللّه به جذابیت! خدا چه خلق کرده است؟
- با بالا دستیهاتون صحبت کنید، اگر اوکی بودید من سه روز دیگه، کت رو از طریق یکی از افرادم به همین کافه تحویل میدم و از اون روز به بعد تنها وسیله ارتباطی ما، فقط و فقط نفوذیتونه.
میگوید و بدون خداحافظی از کافه خارج میشود و سرهنگ مات و مبهوت را پشت سرش جا میگذارد.
تا کنون هم برای ترتیب دادن این ملاقات ریسک زیادی کرده بود. اویی که حتی یک دقیقه بدون تغییر چهره در هیچ کجای ایران ظاهر نمیشد، حالا برای ملاقات صادقی، ساعتها بود که با چهره واقعی خود و بدون هیچ استتاری در معرض چشمان عموم قرار گرفته بود. سفری چندین ساعته را متحمل و از منطقه امن خود خارج شده بود و بعید نبود تا کنون ردش را نزده باشند!
فقط امیدوار بود کسی متوجه حضورش در ایران نشده باشد و بتواند بدون هیچ تعقیب و ریزی به منطقه امن خود باز گردد!
***
خرج جلب کردن اعتماد اصغر کپک، فقط یک دعوای خیابانی پر از زد و خرد بود.
آن هم مقابل محل کسب و کارش. کمی بزن و بزن، بدون آن که چیزی از آن مشتها نوش جان کند. کمی لگد پراندن و در آخر، تر و فرز از دست پلیسها گریختن. توجه اصغر را جلب کرده بود.
همان اصغری که اگر گفتههای طوفان به سرهنگ صادقی نبود، هیچگاه به او شک نمیکردند.
اصغر جوری خود را در میان مردم عادی جای داده بود که اگر کمک طوفان به پلیس نبود، هیچ وقت واسطه بودن او، فاش نمیشد. حتی اگر فاش میشد هم او کارش را خوب بلد بود و با دستگیری یک واسطه پرونده به جایی نمیرسید!
بیاحتیاطی طوفان و ظاهر شدنش در میان مردم را فقط به روحیه خرابش بهخاطر افشای هویتش میتوانست، ربط داد، که اگر چنین نمیشد به هیچ وجه نمیتوانست متوجه ملاقات او با سرهنگ صادقی شود.
در کمال خوششانسی، تیرش بر هدف نشسته بود و طوفان در دام دخترک افتاده بود، حالا نوبت اجرای بُعد دیگر پلنهایش بود.
اصغر در پی دخترک آمده بود، پیشنهاد داده و او از خدا خواسته، نداری را بهانه کرده و موافقتش را اعلام کرده بود. شماره رد و بدل کردند و قرار بود چند روز بعد اصغر به اطلاعش برساند که برای بادیگارد یک عده انسان مهم بودن، تایید شده است یا نه. با پوشش و دروغهای سِمت بادیگارد شدن، به گمانش دخترک را خر فرض کرده و او را فریب داده بود، درحالی که خبر نداشت دخترک صیاد خوش بر و روییست که برای صید همه آنان تور بزرگی پهن کرده است.
چند روز را در انتظار نشست تا اصغر خوب گذشته درخشانش را شخم بزند و با او تماس بگیرد. چه بد که روند کار را میدانست و این پروسه شدیداً حوصله سر بر بود!
روز سوم، اوّل وقت، اصغر با او تماسی گرفت و به طور غیر مستقیم اجازه ورود به خنجر را صادر کرد. راضی کردن کپک خیلی سادهتر از راضی کردن سرهنگ صادقی و دیگر ستاره دارانِ والا مقام بود.
تنها پوئن مثبتی که توانست موجب رضایت سرهنگ و دیگران شود و آرای نفی را به نفع او معکوس کند، افتخاراتی بود که برای این کشور و مردمانش به ارمغان آورده بود.
چندین عملیات موفق! چندین خدمت وافر و فاحش به خاک این سرزمین!
قرار بر این بود که گذشته او را بدون هیچ تغییر کوچکی در معرض محققین اصغر قرار دهند.
- سوالی نبود؟
سرهنگ به جایی پشت سر طوفان چشم میدوزد.
- راجب شنود...
چهار نعل میان کلامش خیز برمیدارد:
- هیچ شنود، دوربین و یا ردیابی نمیتونه همراهشون باشه. بارها از گیتهای مخصوص باید رد بشن و اگه چیزی همراهشون باشه یا حتی داخل بدنشون کار شده باشه، به سرعت شناسایی میشه و در بهترین حالت همون جا کارشو میسازن و در بدترین حالت میسپارنش دست شکنجه.
زیر نگاه خیره سرهنگ صادقی، ثانیهای سکوت میکند. گلویی صاف کرده و نفسی میگیرد. پس از دقایقی کوتاه که در سکوت میگذرد و خوب به سرهنگ مهلت هضم صحبتهایش را میدهد، کلمات را میجود و در آخر با تسلط کامل بر گفتههایش، برای ترغیب بیشتر سرهنگ، آنها را بیرون میریزد:
- این نقشه یه سود دیگه هم داره که اونم مشکوک شدن طاهر به بقیه باندهاست. این که کی جرعت کرده به نیروهای جدید عمارت طاهر حمله کنه میشه یه جرقه شک و بد بینی تو دل این باندهای متصل بهم. این طوری ما قدم اول رو هم برداشتیم. اگه از نظرتون سوراخ دیگهای باقی نمونده این دیدار رو به پایان برسونیم. این کافه مکان مناسبی برای تردد من نیست!
سرهنگ که ذهنش از حجوم نقشههای پیاپی و حساب شده طوفان حسابی قفل کرده بود، فقط نگاه میکند. طوفان میایستد و سرهنگ با ذهنی آچمز شده، برای دیدنش سر بلند میکند. گردنش از هیبت و قد رشید طوفان، به عقب خم میشود.
ماشااللّه به جذابیت! خدا چه خلق کرده است؟
- با بالا دستیهاتون صحبت کنید، اگر اوکی بودید من سه روز دیگه، کت رو از طریق یکی از افرادم به همین کافه تحویل میدم و از اون روز به بعد تنها وسیله ارتباطی ما، فقط و فقط نفوذیتونه.
میگوید و بدون خداحافظی از کافه خارج میشود و سرهنگ مات و مبهوت را پشت سرش جا میگذارد.
تا کنون هم برای ترتیب دادن این ملاقات ریسک زیادی کرده بود. اویی که حتی یک دقیقه بدون تغییر چهره در هیچ کجای ایران ظاهر نمیشد، حالا برای ملاقات صادقی، ساعتها بود که با چهره واقعی خود و بدون هیچ استتاری در معرض چشمان عموم قرار گرفته بود. سفری چندین ساعته را متحمل و از منطقه امن خود خارج شده بود و بعید نبود تا کنون ردش را نزده باشند!
فقط امیدوار بود کسی متوجه حضورش در ایران نشده باشد و بتواند بدون هیچ تعقیب و ریزی به منطقه امن خود باز گردد!
***
خرج جلب کردن اعتماد اصغر کپک، فقط یک دعوای خیابانی پر از زد و خرد بود.
آن هم مقابل محل کسب و کارش. کمی بزن و بزن، بدون آن که چیزی از آن مشتها نوش جان کند. کمی لگد پراندن و در آخر، تر و فرز از دست پلیسها گریختن. توجه اصغر را جلب کرده بود.
همان اصغری که اگر گفتههای طوفان به سرهنگ صادقی نبود، هیچگاه به او شک نمیکردند.
اصغر جوری خود را در میان مردم عادی جای داده بود که اگر کمک طوفان به پلیس نبود، هیچ وقت واسطه بودن او، فاش نمیشد. حتی اگر فاش میشد هم او کارش را خوب بلد بود و با دستگیری یک واسطه پرونده به جایی نمیرسید!
بیاحتیاطی طوفان و ظاهر شدنش در میان مردم را فقط به روحیه خرابش بهخاطر افشای هویتش میتوانست، ربط داد، که اگر چنین نمیشد به هیچ وجه نمیتوانست متوجه ملاقات او با سرهنگ صادقی شود.
در کمال خوششانسی، تیرش بر هدف نشسته بود و طوفان در دام دخترک افتاده بود، حالا نوبت اجرای بُعد دیگر پلنهایش بود.
اصغر در پی دخترک آمده بود، پیشنهاد داده و او از خدا خواسته، نداری را بهانه کرده و موافقتش را اعلام کرده بود. شماره رد و بدل کردند و قرار بود چند روز بعد اصغر به اطلاعش برساند که برای بادیگارد یک عده انسان مهم بودن، تایید شده است یا نه. با پوشش و دروغهای سِمت بادیگارد شدن، به گمانش دخترک را خر فرض کرده و او را فریب داده بود، درحالی که خبر نداشت دخترک صیاد خوش بر و روییست که برای صید همه آنان تور بزرگی پهن کرده است.
چند روز را در انتظار نشست تا اصغر خوب گذشته درخشانش را شخم بزند و با او تماس بگیرد. چه بد که روند کار را میدانست و این پروسه شدیداً حوصله سر بر بود!
روز سوم، اوّل وقت، اصغر با او تماسی گرفت و به طور غیر مستقیم اجازه ورود به خنجر را صادر کرد. راضی کردن کپک خیلی سادهتر از راضی کردن سرهنگ صادقی و دیگر ستاره دارانِ والا مقام بود.
تنها پوئن مثبتی که توانست موجب رضایت سرهنگ و دیگران شود و آرای نفی را به نفع او معکوس کند، افتخاراتی بود که برای این کشور و مردمانش به ارمغان آورده بود.
چندین عملیات موفق! چندین خدمت وافر و فاحش به خاک این سرزمین!
قرار بر این بود که گذشته او را بدون هیچ تغییر کوچکی در معرض محققین اصغر قرار دهند.
آخرین ویرایش: