- Nov
- 83
- 282
- مدالها
- 2
#قسمت ۹
همه ما وقتی از خواب بیدار میشویم فقط بیست درصد از چیزهایی که در خواب دیدهایم را به یاد میآوریم.
گاهی اوقات خوابی میبینیم و بعد از بیداری همان اتفاق دوباره برایمان در بیداری میافتد.
رویای صادقه زمانی اتفاق میافتد که روح در زمان سفر کند و اتفاقات آینده را ببیند.
تئوری است که میگوید در زمانه خواب، روح انسان از بُعد جسم خارج میشود و میتواند در جهانهای موازی سفر کند.
روشهایی است برای کنترل روح درهنگام خواب، که یک جور خود هیپنوتیزم است در این روش ما روح یا مغز خودرا مجبور میکنیم به دنیای DR سفر کند و دقیقا همان چیزهایی را ببیند که دلمان میخواهد... اما حالا سوال اینجاست که برای شینا و شارو کدام حالت اتفاق میافتد در زمان سفر میکنند، به دنیاهای موازی رفته اند یا به دنیای خود ساخته ذهنی شان شیفت میکنند؟
***
امروز شینا از دنده چپ بیدار شده بود رفتارش مثل همیشه نبود. نه تنها جواب اذیتهای لفظی همیشگیه شارو را با بی محلی داد، رفتارش با الکا هم زیادی سرد بود. شارو که اولین بار بود اورا اینطور میدید کمی متعجب شده بود.
زنگ ریاضی تمام شده بود و شارو داشت وسایلش را جمع میکرد که متوجه شد برایش پیامی آمده موبایل خود را چک کرد و بعد از خواندن پیام بشدت برافروخته شد به سرعت به سمت کلاس شینا رفت. شینا که پشت میزش نشسته بود به محض احساس حضور شارو در کلاس سرش را به سمتی کج کرد و خودش را به آنراه زد البته خوب میدانست آمدن شارو اتفاقی نیست و با او کار دارد. شارو جلوی شینا ایستاد دست هایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد. با صدای کنترل شده از شینا پرسید:
- تو میدونستی پدربزرگ امروز ما دوتا رو میخواد دعوت کنه؟
شینا: آره، میدونستم.
شارو: علتش رو هم میدونی؟
شینا: نمیدونم باید بریم ببینیم چهکار داره دیگه علم غیب ندارم که.
شارو: راستشو بگو!تو بهش حرفی زدی مگه نه؟
شینا: چه حرفی مثلاً؟ ولی امیدوارم دیگه همه چی تموم بشه.
شارو نفس عصبی کشید و با کف دست ضربهای به پیشانیاش زد و گفت:
- پس کاره خودته!آخرش هم زهره خودتو ریختی! از رفتار عجیب امروزت فهمیدم یه خبرایی هست ولی فکر نمیکردم تا این حد پیش بری.
عصبانیت شارو جایش را به ناراحتی داد. چشمهای نمناکاش را از شینا مخفی کرد و آروم گفت:
- فکر نمیکردم انقدر ازم متنفر باشی!
و بدون تعلل به سمت در کلاس رفت. شینا با عصبانیت از جایش بلند شد و مشتش را روی میز کوبید و با صدای بلندی گفت:
- جوری رفتار نکن که من مقصرم! همه اینها تقصیر خودته!
اما او بدون کوچیکترین اهمیتی به حرف شینا از کلاس خارج شد
***
شارو با دست موهایش را مرتب کرد و زنگ در را زد. صانیه در را باز کرد صانیه خدمتکار پدربزرگ بود که نیمه وقت آنجا کار میکرد زنی لاغر و میان سال که نسبت به سنش، چهره پیرتری داشت.او سلامی کرد و وارد خانه شد.یک واحد آپارتمان دویست متریه دوبلکس که پدر بزرگش در آن زندگی میکرد. نگاهش به شینا افتاد که او را نادیده میگرفت روی مبل کنار شینا نشست. بلافاصله پدر بزرگ از اتاقش که انتهای سالن بود بیرون آمد و هردو آنها به شانه ادب بلند شدن و احوالپرسی کردن. هر سهیشان نشستن و پدربزرگ لب به سخن گشود.
پدر بزرگ: مرسی که اومدین بچه ها. راستش میخواستم راجب موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم البته قبلش با پدر مادرهاتون هم صحبت کردم و لازم دیدم با شما هم حرف بزنم. یه راست میرم سر موضوع اصلی راستش من اون هدیه تولد یک سالگیتون رو از مادرهاتون پس گرفتم.
هدیه یک سالگیشان دو حلقه طلای کوچک بود که پدر بزرگ به آنها داده بود و رسماً آنها رو نامزد کرده بود.
- و میخوام که اسمتون از روی هم بردارم اون زمان یه تصمیمی گرفتم و فکر میکردم کار درستیه اما الان فهمیدم که اشتباه بوده.
شارو که چشمهایش دو دو میزد و احساس میکرد چیزی ته دلش فرو ریخته اون با اینکار موافق نبود درست بود که رابطه خوبی با شینا نداشتن ولی او شینا را دوست داشت! اما شینا تا حدودی خوشحال بود و احساس میکرد بار سنگینی بالاخره از دوشش برداشته شده است البته شینا هم هیچ حس تنفری نسبت به شارو نداشت. از بچگی کنار هم بودن هرچیز تلخ و شیرینی را کنار هم تجربه کرده بودن اما این تصمیم ازدواج زیادی برایش سنگین بود.
- هرکس توی زندگیش حق انتخاب داره و من این حق انتخاب رو از شما بچهها گرفتم و ازین کارم هم پشیمونم. ریش و قیچی رو دست خودتون میسپرم.
شارو: اما پدر جون شما... .
پدر بزرگ: اجازه بده حرفم تموم بشه پسرم. در ضمن اون قولی هم که بهتون داده بودم سرجاشه و احتیاجی نیست نگرانش باشین اون سهامی که از شرکت قرار بود به نامتون بزنم هنوز سرجاشه و شما هر تصمیمی بگیرین من بهش احترام میذارم.
شینا به محض تموم شدن حرف های پدر بزرگ تشکر مختصری کرد و بعد از خدافظی و روبوسی خانه را ترک کرد.شارو کمی شوکه بود؛از بین رفتن دنبال شینا و ماندن و توضیح دادن به پدر بزرگ، رفتن دنبال شینا را انتخاب کرد.
همه ما وقتی از خواب بیدار میشویم فقط بیست درصد از چیزهایی که در خواب دیدهایم را به یاد میآوریم.
گاهی اوقات خوابی میبینیم و بعد از بیداری همان اتفاق دوباره برایمان در بیداری میافتد.
رویای صادقه زمانی اتفاق میافتد که روح در زمان سفر کند و اتفاقات آینده را ببیند.
تئوری است که میگوید در زمانه خواب، روح انسان از بُعد جسم خارج میشود و میتواند در جهانهای موازی سفر کند.
روشهایی است برای کنترل روح درهنگام خواب، که یک جور خود هیپنوتیزم است در این روش ما روح یا مغز خودرا مجبور میکنیم به دنیای DR سفر کند و دقیقا همان چیزهایی را ببیند که دلمان میخواهد... اما حالا سوال اینجاست که برای شینا و شارو کدام حالت اتفاق میافتد در زمان سفر میکنند، به دنیاهای موازی رفته اند یا به دنیای خود ساخته ذهنی شان شیفت میکنند؟
***
امروز شینا از دنده چپ بیدار شده بود رفتارش مثل همیشه نبود. نه تنها جواب اذیتهای لفظی همیشگیه شارو را با بی محلی داد، رفتارش با الکا هم زیادی سرد بود. شارو که اولین بار بود اورا اینطور میدید کمی متعجب شده بود.
زنگ ریاضی تمام شده بود و شارو داشت وسایلش را جمع میکرد که متوجه شد برایش پیامی آمده موبایل خود را چک کرد و بعد از خواندن پیام بشدت برافروخته شد به سرعت به سمت کلاس شینا رفت. شینا که پشت میزش نشسته بود به محض احساس حضور شارو در کلاس سرش را به سمتی کج کرد و خودش را به آنراه زد البته خوب میدانست آمدن شارو اتفاقی نیست و با او کار دارد. شارو جلوی شینا ایستاد دست هایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد. با صدای کنترل شده از شینا پرسید:
- تو میدونستی پدربزرگ امروز ما دوتا رو میخواد دعوت کنه؟
شینا: آره، میدونستم.
شارو: علتش رو هم میدونی؟
شینا: نمیدونم باید بریم ببینیم چهکار داره دیگه علم غیب ندارم که.
شارو: راستشو بگو!تو بهش حرفی زدی مگه نه؟
شینا: چه حرفی مثلاً؟ ولی امیدوارم دیگه همه چی تموم بشه.
شارو نفس عصبی کشید و با کف دست ضربهای به پیشانیاش زد و گفت:
- پس کاره خودته!آخرش هم زهره خودتو ریختی! از رفتار عجیب امروزت فهمیدم یه خبرایی هست ولی فکر نمیکردم تا این حد پیش بری.
عصبانیت شارو جایش را به ناراحتی داد. چشمهای نمناکاش را از شینا مخفی کرد و آروم گفت:
- فکر نمیکردم انقدر ازم متنفر باشی!
و بدون تعلل به سمت در کلاس رفت. شینا با عصبانیت از جایش بلند شد و مشتش را روی میز کوبید و با صدای بلندی گفت:
- جوری رفتار نکن که من مقصرم! همه اینها تقصیر خودته!
اما او بدون کوچیکترین اهمیتی به حرف شینا از کلاس خارج شد
***
شارو با دست موهایش را مرتب کرد و زنگ در را زد. صانیه در را باز کرد صانیه خدمتکار پدربزرگ بود که نیمه وقت آنجا کار میکرد زنی لاغر و میان سال که نسبت به سنش، چهره پیرتری داشت.او سلامی کرد و وارد خانه شد.یک واحد آپارتمان دویست متریه دوبلکس که پدر بزرگش در آن زندگی میکرد. نگاهش به شینا افتاد که او را نادیده میگرفت روی مبل کنار شینا نشست. بلافاصله پدر بزرگ از اتاقش که انتهای سالن بود بیرون آمد و هردو آنها به شانه ادب بلند شدن و احوالپرسی کردن. هر سهیشان نشستن و پدربزرگ لب به سخن گشود.
پدر بزرگ: مرسی که اومدین بچه ها. راستش میخواستم راجب موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم البته قبلش با پدر مادرهاتون هم صحبت کردم و لازم دیدم با شما هم حرف بزنم. یه راست میرم سر موضوع اصلی راستش من اون هدیه تولد یک سالگیتون رو از مادرهاتون پس گرفتم.
هدیه یک سالگیشان دو حلقه طلای کوچک بود که پدر بزرگ به آنها داده بود و رسماً آنها رو نامزد کرده بود.
- و میخوام که اسمتون از روی هم بردارم اون زمان یه تصمیمی گرفتم و فکر میکردم کار درستیه اما الان فهمیدم که اشتباه بوده.
شارو که چشمهایش دو دو میزد و احساس میکرد چیزی ته دلش فرو ریخته اون با اینکار موافق نبود درست بود که رابطه خوبی با شینا نداشتن ولی او شینا را دوست داشت! اما شینا تا حدودی خوشحال بود و احساس میکرد بار سنگینی بالاخره از دوشش برداشته شده است البته شینا هم هیچ حس تنفری نسبت به شارو نداشت. از بچگی کنار هم بودن هرچیز تلخ و شیرینی را کنار هم تجربه کرده بودن اما این تصمیم ازدواج زیادی برایش سنگین بود.
- هرکس توی زندگیش حق انتخاب داره و من این حق انتخاب رو از شما بچهها گرفتم و ازین کارم هم پشیمونم. ریش و قیچی رو دست خودتون میسپرم.
شارو: اما پدر جون شما... .
پدر بزرگ: اجازه بده حرفم تموم بشه پسرم. در ضمن اون قولی هم که بهتون داده بودم سرجاشه و احتیاجی نیست نگرانش باشین اون سهامی که از شرکت قرار بود به نامتون بزنم هنوز سرجاشه و شما هر تصمیمی بگیرین من بهش احترام میذارم.
شینا به محض تموم شدن حرف های پدر بزرگ تشکر مختصری کرد و بعد از خدافظی و روبوسی خانه را ترک کرد.شارو کمی شوکه بود؛از بین رفتن دنبال شینا و ماندن و توضیح دادن به پدر بزرگ، رفتن دنبال شینا را انتخاب کرد.
آخرین ویرایش: