جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [جایی در یک رویا] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط م.غزل با نام [جایی در یک رویا] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,027 بازدید, 14 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [جایی در یک رویا] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع م.غزل
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

م.غزل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
83
282
مدال‌ها
2
#قسمت ۹
همه ما وقتی از خواب بیدار می‌شویم فقط بیست درصد از چیزهایی که در خواب دیده‌ایم را به یاد می‌آوریم.
گاهی اوقات خوابی می‌بینیم و بعد از بیداری همان اتفاق دوباره برایمان در بیداری می‌افتد.
رویای صادقه زمانی اتفاق می‌افتد که روح در زمان سفر کند و اتفاقات آینده را ببیند.
تئوری است که می‌گوید در زمانه خواب، روح انسان از بُعد جسم خارج می‌شود و می‌تواند در جهان‌های موازی سفر کند.
روش‌هایی است برای کنترل روح درهنگام خواب، که یک‌ جور خود هیپنوتیزم است در این روش ما روح یا مغز خودرا مجبور میکنیم به دنیای DR سفر کند و دقیقا همان چیزهایی را ببیند که دلمان می‌خواهد... اما حالا سوال اینجاست که برای شینا و شارو کدام حالت اتفاق می‌افتد در زمان سفر میکنند، به دنیاهای موازی رفته اند یا به دنیای خود ساخته ذهنی شان شیفت می‌کنند؟
***
امروز شینا از دنده چپ بیدار شده بود رفتارش مثل همیشه نبود. نه تنها جواب اذیت‌های لفظی همیشگیه شارو را با بی محلی داد، رفتارش با الکا هم زیادی سرد بود. شارو که اولین بار بود اورا اینطور میدید کمی متعجب شده بود.
زنگ ریاضی تمام شده بود و شارو داشت وسایلش را جمع میکرد که متوجه شد برایش پیامی آمده موبایل خود را چک کرد و بعد از خواندن پیام بشدت برافروخته شد به سرعت به سمت کلاس شینا رفت. شینا که پشت میزش نشسته بود به محض احساس حضور شارو در کلاس سرش را به سمتی کج کرد و خودش را به آن‌راه زد البته خوب می‌دانست آمدن شارو اتفاقی نیست و با او کار دارد. شارو جلوی شینا ایستاد دست هایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد. با صدای کنترل شده از شینا پرسید:
- تو می‌دونستی پدربزرگ امروز ما دوتا رو میخواد دعوت کنه؟
شینا: آره، می‌دونستم.
شارو: علتش‌ رو هم می‌دونی؟
شینا: نمی‌دونم باید بریم ببینیم چه‌کار داره دیگه علم غیب ندارم که.
شارو: راستشو بگو!تو بهش حرفی زدی مگه نه؟
شینا: چه حرفی مثلاً؟ ولی امیدوارم دیگه همه‌ چی تموم بشه.
شارو نفس عصبی کشید و با کف دست ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و گفت:
- پس کاره خودته!آخرش هم زهره خودتو ریختی! از رفتار عجیب امروزت فهمیدم یه خبرایی هست ولی فکر نمی‌کردم تا این حد پیش بری.
عصبانیت شارو جایش را به ناراحتی داد. چشم‌های نمناک‌اش را از شینا مخفی کرد و آروم گفت:
- فکر نمی‌کردم انقدر ازم متنفر باشی!
و بدون تعلل به سمت در کلاس رفت. شینا با عصبانیت از جایش بلند شد و مشتش را روی میز کوبید و با صدای بلندی گفت:
- جوری رفتار نکن که من مقصرم! همه این‌ها تقصیر خودته!
اما او بدون کوچیک‌ترین اهمیتی به حرف شینا از کلاس خارج شد
***
شارو با دست موهایش را مرتب کرد و زنگ در را زد. صانیه در را باز کرد صانیه خدمت‌کار پدربزرگ بود که نیمه وقت آن‌جا کار می‌کرد زنی لاغر و میان سال که نسبت به سنش، چهره پیرتری داشت.او سلامی کرد و وارد خانه شد.یک واحد آپارتمان دویست متریه دوبلکس که پدر بزرگش در آن زندگی میکرد. نگاهش به شینا افتاد که او را نادیده می‌گرفت روی مبل کنار شینا نشست. بلافاصله پدر بزرگ از اتاقش که انتهای سالن بود بیرون آمد و هردو آنها به شانه ادب بلند شدن و احوال‌پرسی کردن. هر سه‌یشان نشستن و پدربزرگ لب به سخن گشود.
پدر بزرگ: مرسی که اومدین بچه ها. راستش می‌خواستم راجب موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم البته قبلش با پدر مادرهاتون هم صحبت کردم و لازم دیدم با شما هم حرف بزنم. یه راست میرم سر موضوع اصلی راستش من اون هدیه تولد یک سالگی‌تون رو از مادرهاتون پس گرفتم.
هدیه یک سالگی‌شان دو حلقه طلای کوچک بود که پدر بزرگ به آن‌ها داده بود و رسماً آنها رو نامزد کرده بود.
- و می‌خوام که اسم‌تون از روی هم بردارم اون زمان یه تصمیمی گرفتم و فکر می‌کردم کار درستیه اما الان فهمیدم که اشتباه بوده.
شارو که چشم‌هایش دو دو میزد و احساس می‌کرد چیزی ته دلش فرو ریخته اون با این‌کار موافق نبود درست بود که رابطه خوبی با شینا نداشتن ولی او شینا را دوست داشت! اما شینا تا حدودی خوش‌حال بود و احساس می‌کرد بار سنگینی بالاخره از دوشش برداشته شده است البته شینا هم هیچ حس تنفری نسبت به شارو نداشت. از بچگی کنار هم بودن هرچیز تلخ و شیرینی را کنار هم تجربه کرده بودن اما این تصمیم ازدواج زیادی برایش سنگین بود.
- هرکس توی زندگیش حق انتخاب داره و من این حق انتخاب رو از شما بچه‌ها گرفتم و ازین کارم هم پشیمونم. ریش و قیچی رو دست خودتون می‌سپرم.
شارو: اما پدر جون شما... .
پدر بزرگ: اجازه بده حرفم تموم بشه پسرم. در ضمن اون قولی هم که بهتون داده بودم سرجاشه و احتیاجی نیست نگرانش باشین اون سهامی که از شرکت قرار بود به نام‌تون بزنم هنوز سرجاشه و شما هر تصمیمی بگیرین من بهش احترام میذارم.
شینا به محض تموم شدن حرف های پدر بزرگ تشکر مختصری کرد و بعد از خدافظی و روبوسی خانه را ترک کرد.شارو کمی شوکه بود؛از بین رفتن دنبال شینا و ماندن و توضیح دادن به پدر بزرگ، رفتن دنبال شینا را انتخاب‌ کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.غزل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
83
282
مدال‌ها
2
#قسمت ۱۰
شارو دوان‌دوان خودش را به شینا رساند و او را متوقف کرد و باعصبانیت به شینا گفت:
- تو پدربزرگ رو متقاعد کردی که قول و قرارها رو بهم بزنه؟
شینا: به‌ هرحال دیگه این بازیه مسخره تموم شد ازین به بعد من و تو فقط دختر دایی پسر عمه‌های معمولی هستیم.
شارو: واقعاً انقدر ازمن تنفر داشتی؟ الان خیالت راحت شد نه؟ دیگه می‌تونی با هرکی که دلت خواست باشی! من جلوی دست و پات بودم!
شینا بغضش را قورت داد و با صدای بلند گفت:
- این حرف‌ها رو من باید بزنم اونی که واقعاً متنفره تویی نه من! یه‌کم به کارایی که می‌کنی فکر کن... اون چرت و پرت‌ها چیه پشت سر من توی مدرسه پخش کردی؟ هر مشکلی داری با خودم حل کن حق نداری آبروم رو جلوی دوست‌ها و همکلاسی‌هام ببری! تمام مدت کارات و تحمل می‌کردم ولی دیگه نمی‌تونم!
شارو: چی؟ من هیچ‌وقت آبروی تو رو جلوی کسی نبردم چی میگی؟
شینا: دروغ نگو خودم با گوش‌های خودم شنیدم! من وقتی از دستشویی میام صورتمو با جوراب‌هام خشک می‌کنم؟ هه خنده داره... این دری وری‌ها رو از کجات در میاری؟
شارو: به‌خدا سو تفاهم شده من اصلاً... .
شینا: باشه اصلاً گیرم گوش‌های من اشتباه شنیده! زمان دبستان رو یادت رفته!؟ پسرهای کلاس رو شیر می‌کردی تا بیان اذیتم کنن!
شارو: این‌ کار رو می‌کردم چون می‌خواستم بیای و ازمن کمک بخوای.
شینا: هه! واقعاً عقل توی اون مغز پوکت هست؟ واقعاً برات متاسفم! یه زمانی واقعاً دوست داشتم ولی دیگه از چشمم افتادی... .
شارو ملتمسانه دست شینا را گرفت و گفت:
- باشه‌باشه حق باتوعه هرچی بگی قبول می‌کنم هرکاری بگی می‌کنم ولی خواهش می‌کنم رابطه‌مون رو خرابش نکن بیا بریم با پدر بزرگ حرف بزنیم... .
شینا حرفش را قطع کرد و دستش را از دست شارو بیرون کشید و او را به عقب حل داد و گفت:
- من دیگه حرفی برای گفتن ندارم از این‌جا به‌ بعدم راه‌مون جدا میشه دیگه نه تو، نه من!
و به سرعت از او دور شد. شارو نا امیدانه سرجایش خشکش زده بود و خودش را لعنت می‌کرد که چرا انقدر زیاده روی کرده بود. چند دقیقه بعد دوباره به دنبال شینا دوید و درحالی صدایش میزد سعی داشت متوفقش کند . به خیابان اصلی رسید شینا داشت از خیابان رد میشد به محض اینکه خواست از خیابان رد شود چراغ عابر قرمز شد و ماشین ها به سرعت شروع به حرکت کردن و بینشان فاصله انداختن شارو با بلند ترین صدایی که تار‌های صوتی‌اش می‌توانست تولید کند فریاد زد
- شینا... من دوسِت دارم!
شینا که به آن‌طرف خیابان رسیده بود با صدای شارو سرجایش متوقف شد.
شارو: همیشه از زمان بچگی دوستت داشتم هرجا می‌رفتی دنبالت می‌اومدم همیشه می‌خواستم مراقبت باشم اما تو مدام بی محلی می‌کردی و نادیدم می‌گرفتی سعی داشتم با اذیت کردنت توجهت رو به خودم جلب کنم اگه حرفی پشت سرت زدم به‌خاطر این بود که نمی‌خواستم هیچ پسر دیگه ای نزدیکت بشه!می‌دونم با خودخواهی‌ها و کارهای اشتباهم اذیتت کردم ولی وقتی بحث تو باشه نمی‌تونم خودخواه نباشم! خواهش می‌کنم یه فرصت دیگه بهم بده قول میدم برات جبران کنم!
قطره اشکی از چشم‌های شینا چکید اما از دید شارو پنهان ماند. چراغ عابر بالاخره سبز شد و شارو با عجله خواست از خیابان رد شود که صدای شینا او را سرجایش متوقف کرد.
شینا: دنبالم نیــــا! نشنیدی چی گفتم؟ گفتم راه‌مون دیگه جداس نمی‌خوام قیافت و دیگه ببینم.
شارو که درمیانه خیابان ایستاده بود ملتمسانه گفت:
- تو تنها دلیلی هستی که هر روز صبح به‌ خاطرش از خواب بیدار می‌شم.لجبازیت رو بذار کنار. فقط یه فرصت جبران بهم بده!می‌دونم عصبانیی، می‌دونم دل‌خوری، می‌دونم خسته شدی، ولی حق نداری از من هم خسته بشی.
شارو بدون این‌که فکر کند حرف‌هایش را بر زبان می‌آورد شینا بدون هیچ حرفی فقط گوش می‌داد می‌خواست از آن‌جا برود ولی انگار به پاهایش چسب زده بودند. در این میان ناگهان چیزی در ته دل شینا فرو ریخت. احساس دژاوو داشت حس بد و دل شوره عجیبی به سمتش هجوم آورد. چسب‌ها از پایش کنده شد و به سمت شارو دوید احساس می‌کرد اختیار بدنش دست خودش نیست انگار یک نفر دیگر به جایش می‌دَود خودش به شارو رساند دستش را گرفت و به عقب پرتش کرد و در همان لحظه ماشینی که ترمزش بریده بود و با سرعت به سمت آن‌ها می‌آمد به شینا برخورد می‌کند و او را چند متر آن طرف‌تر پرت می‌کند. شارو با دیدن این صحنه بشدت شوکه می‌شود انگار که مغزش قدرت تحلیل نداشت. به سرعت خودش را به بالای سر شینا رساند در حالی که اشک‌هایش بی اختیار روی گونه‌هایش سر می‌خورد گفت:
- نه‌نه‌نه این امکان نداره! شینا، شینا چشم‌هاتو بازکن! چرا این‌کار رو کردی هان؟ مگه ازم متنفر نبودی؟ خب می‌ذاشتی من بجات بمیرم... .
صدای هق‌هق گریه‌اش بلند شد.
- شینای من طاقت بیار تو که این‌جوری منو ول نمی‌کنی مگه نه؟ توکه رفیق نیمه راه نیستی! پاشو بگو اینا همش یه شوخیه من دارم خواب می‌بینم مگه نه؟ چرا این خواب لعنتی تموم نمیشه؟
شینا به آرامی چشم‌هایش را باز کرد شارو در میان هق‌هق گریه‌هایش لبخندی زد و موهای خرمایی رنگ شینا را از صورتش کنار زد و گفت: چیزی نشده خوب میشی! تکون نخور باشه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.غزل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
83
282
مدال‌ها
2
#قسمت ۱۱
درحالی که داشت موهایش را نوازش می‌کرد شینا چند کلمه‌ای را به سختی به زبان آورد
شینا: خوش‌حالم...که...این...دفعه تونستم نجاتت...بدم.
مردم کم‌کم دورشان جمع شدن یکی سریع با اورژانس تماس گرفت چند نفر سعی داشتن شارو را از صحنه دل‌خراش تصادف دور کنند تا به او دل‌داری بدهند اما او نا امیدانه مقاومت می‌کرد فریاد‌های دل‌خراشش بعضی‌ها را به گریه انداخت؛ در همین حین پسر جوانی با عجله با جمله‌ی:
- من دکترم بذارین رد بشم از جمعیت عبور کرد و خودش را به بالای سر بدن بی حرکت شینا رساند شارو جلوی آن پسر زانو زد و با گریه گفت:
- التماست می‌کنم نجاتش بده.
پسر سری تکان داد و سعی کرد نبضش را بگیرد و بعد شروع کرد به انجام عملیات احیا همه نفس‌هایشان در سی*ن*ه حبس شده بود و منتظر بودند پسر چیزی بگوید بعد از مدتی پسر مکث کرد و بالاخره دهان گشود و گفت:
- دلم نمی‌خواد که این رو بگم ولی اون نبضش نمیزنه مرده.
شارو که انگار عقلش را از دست داده بود به سمت پسر هجوم برد و یقه‌اش را گرفت با صدایی که بخاطر داد زدن‌هایش خش‌دار شده بود گفت:
- خفه شو! وقتی بلد نیستی یه نبض بگیری چرا میگی من دکترم! اون همین الان چشم‌هاشو باز کرد اون زندس دروغ نگو!
مردم سعی داشتن پسر را از دست شارو نجات بدهند و او را به عقب می‌کشیدن
ناگهان دنیا جلوی چشمان او تیره و تار شد و صداها گنگ و محو شدن نگاهش روی جسم بی جان شینا قفل شد و از حال رفت... .
***
ده روزه که از مرگ من می‌گذره شاید بهتر باشه بگم تو ولی توی اون لحظه وقتی اون غریبه گفت نبضت نمی‌زنه من هم مردم... .
قرار نبود اینجوری تنهام بذاری ها! یادته وقتی بچه بودیم چه قولی به هم دیگه دادیم؟ قرار بود زمان مرگ‌مونم مثل زمان به دنیا اومدن‌مون باهم دیگه باشه ولی تو زدی زیر قولت چه‌طور دلت اومد انقدر زود تنهام بذاری؟ ای کاش میشد همه چیز روی زمین رو با تو تجربه می‌کردم. من و ببخش به خاطر تمام اشتباهاتم شاید خواسته زیادی باشه ولی تنها چیزیه که ازت می‌خوام. ای کاش فرصتشو داشتم برات جبران کنم؛ ای کاش می‌تونستم برای آخرین بار بغلت کنم و بگم عاشقتم؛ ای کاش می‌تونستم بازم به چشم‌های مشکیت خیره بشم؛ ای کاش میشد بازم وقتی حواست نیست از دور نگاهت کنم و به آدمای اطرافت حسودی کنم؛ای کاش منو ببخشی...
‌ ***
داشتم بی هدف توی خیابون راه می‌رفتم نفس عمیقی کشیدم و هوای بهاری را درون ریه‌هام فرو بردم این چندمین بهاره عمرمه؟ از بیست گذشته؟
ناگهان به شخصی برخورد کردم تا خواستم ازش معذرت خواهی کنم که زبونم بند اومد اون شینا بود باورم نمی‌شد. اون هم متحیرانه بهم خیره شد و هم زمان یک‌دیگر را محکم در آغوش گرفتیم جوری که حس می‌کردیم اگر کمی حلقه دستمان را شل‌تر کنیم ممکن است در برویم و هم زمان این جمله رو زمزمه کردیم: میدونستم که ترکم نکردی... .

چهار سال بعد:
شینا درحالی که با یه دستش شیشه شیر رو تکون می‌داد و با دست دیگه‌اش "هژین" دختر کوچولومون که تازه یازده ماهش تموم شده بود رو نگه داشته بود و طول و عرض خونه را راه می‌رفت با صدای کنترل شده بهم توپیتد:
- صدای تلوزیون رو کم کن دیگه تازه چشاشو بست!
باخنده گفتم:
- چشم و تلوزیون را خاموش کردم.
ده دقیقه بعد شینا که بالاخره تونست با موفقیت هژین رو توی تخت خوابش بخوابونه اومد کنارم روی مبل ولو شد دستم را دور شونه‌اش پیچیدم و بوسه‌ای روی سرش کاشتم با تمام خستگی لبخندی روی صورتش نشاند و گفت:
- هیچوقت فکر نمیکردم خوابوندن شون انقدر سخت باشه.
شارو: خسته نباشی.
به سمتم کج شد و سرش را روی پام گذاشت و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد تا روی مبل دونفره جا بشود شروع کردم به نوازش کردن موهاش
شارو: تو نبودی که می‌گفتی چهارتا بچه میخوام؟ این تازه اولشه ها!
جوابی ازش نشنیدم از نفس های منظم و صدا دارش فهمیدم که خوابش که برد... .
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: aoisora
موضوع نویسنده

م.غزل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
83
282
مدال‌ها
2
#قسمت ۱۲ پایان

سه سال از زمان این‌جا بودنم می‌گذره. "سورِفا" یک آسایگاه خصوصی که اجازه بیرون رفتن ازش رو نداری... کجای راه اشتباه رفتیم که عاقبت‌مون به اینجا کشید؟ بعد از اون تصادف من قطع نخاع شدم اما شینا به‌ خاطر ضربه‌ای که به سرش خورد دچار خون ریزی مغزی شد و چهار ساله که هنوز چشم‌هاشو باز نکرده! من فقط می‌خواستم نجاتش بدم نمی‌خواستم این‌جوری بشه! ای کاش زمان به عقب برمی‌گشت و می‌تونستم همه چیز رو جبران کنم. ای کاش اون موقع که گفت بیا باهم بریم قبول می‌کردم. ای کاش... هی، تمام ای کاش های دنیا یه جور هم‌ دردی با حسرت‌های توی دل‌مونه... .
یه مددکار با روپوش سرمه‌ای رنگ نزدیکم اومد دسته‌های ویلچری که روش نشسته بودم را گرفت و هل داد همزمان زیر گوشم گفت دونفر اومدن ملاقتت می‌برمت توی اتاقت.
***
پدر مادر شینا رو به رویم نشسته بودن و بعد از چند دقیقه سکوت شروع به حرف زدن کردن
دایی: خوش‌حالم می‌بینم که حالت خوبه.
زن دایی: آره انگار روز به روز داری بهتر میشی. کلاس‌های توان بخشی و فیزیوتراپی تاثیر مثبت داشته.
دایی: شارو جان راستش ما امروز اومدیم این‌جا یه مسئله مهمی رو به تو بگیم.
چی دارن میگن اینا؟ ازشون متنفرم اگه انقدر باهامون مخالفت نمی‌کردن هیچ‌وقت این اتفاق‌ها نمی‌افتاد همش تقصیر اوناس...!
زن دایی: ما این موضوع رو ازت مخفی کردیم؛ ولی نمی‌دونم گفتنش اصلاً فایده‌ای داره یانه.
دایی: ما تو رو به اندازه شینا دوست‌ داشتیم همیشه و هردوتون برامون عزیز هستین.
دایی: این‌که الان شماها رو تو این وضعیت می‌بینیم برامون غیر قابل تحمله... .
اشک تمساح می‌ریزن فک کردن با این مظلوم نمایی‌ها به کجا می‌رسن؟
دایی: ۲۳ سال پیش وقتی مادر شینا زایمان می‌کنه دو قلو به دنیا می‌اره... .
چی؟یعنی شینا یه خواهر دوقلو داره؟چرا من خبر نداشتم اصلاً ندیدمش تاحالا نکنه مرده؟ ولی اصلاً گفتن این چیزها چه فایده‌ای داره؟!
دایی: اون بچه‌ها نور زندگی ما بودن بزرگ‌ترین معجزه‌هایی که تو عمرمون دیدیم می‌خواستیم دنیا رو به پاشون بریزیم تا همیشه خوش‌حال باشن و هیچ‌وقت غم روی دلشون سایه نندازه ولی... خواهرم که هفت سال از ازدواجش گذشته بود و نمی‌تونست بچه دار بشه به ما اصرار می‌کرد که یکی از بچه‌هارو بهش بدیم اما ما قبول نمی‌کردیم ولی اون کوتاه نمی‌اومد تا آخرش کاریو کرد که اصلاً انتظارش رو نداشتیم یه روز اون یکی از بچه‌ها رو دزدید... برای ده سال از کشور خارج شد و هیچ خبری هم ازش نبود همه جارو برای پیدا کردنش زیر و رو کردیم ولی هیچ نشونه‌ای ازش نبود! تا زمانی که دوباره برگشت و خودشو نشون داد... پسرمون حسابی بزرگ شده بود ولی به کسای دیگه‌ای می‌گفت مامان و بابا می‌خواستیم همه چیزو بهش بگیم اما نمی‌شد ممکن بود ضربه روحی سنگینی براش باشه برای همین فقط به خوش‌حال و سلامت بودنش اکتفا کردیم و سکوت کردیم... .
زن دایی: شارو پسرم مارو می‌بخشی مگه نه؟!
چی دارن میگن این دوتا؟! شوخیه؟ اون قل شینا منم؟ ما خواهر برادریم؟! چه‌طور ممکنه؟ نکنه میخوان بگن برای همین با ازدواج‌مون مخالف بودن؟ چقدر فکر کردن تا به همچین دروغی رسیدن؟
دایی: اگه تا الان چیزی بهت نگفتیم فقط به خاطر این بود که نمی‌خواستیم آرامشت خراب بشه و دونستن حقیقت زندگیو به کامت تلخ کنه.
زن دایی: شما دوتا جیگر گوشه‌های من هستین حاضرم بمیرم ولی بچه‌هامو توی این وضعیت نبینم مادرتونو ببخشین که نتونست مراقب‌تون باشه... .
چرا داره گریه می‌کنه؟ یعنی جدیه؟ اونا می‌خوان من رو دیوونه کنن؟ چرا حالا دارن میگن چرا...؟!
***
شینا با احساس نوازش روی صورتش چشم‌هایش را باز کرد نگاهی به دختر یک ساله‌اش که تازه راه رفتن را یاد گرفته بود انداخت که با لبخند شیرینی نگاهش می‌کرد دستی به پیشانی‌اش کشید و قطرات عرق را پاک کرد و گفت:
-این خواب هم مثل یه نفرین گریبان گیرم شده! زندگی هممون زیر و رو شدولی مثل این‌که برای اونا سخت‌تره، یه حسی بهم میگه همش تقصیر منه. دخترش را در بغلش فشرد
- صبح به خیر هژینِ مامان. و از اتاق خارج شد... .

همسرش دومان که درحال خوردن صبحانه بود سوالی نگاهش میکرد
شینا: دومان سویچ ماشینمو ندیدی؟
دومان: سر صبحی کجا میری؟ امروز که تعطیله!
شینا: معلومه دیگه ملاقات!
دومان: اها معذرت یادم نبود! وایستا خودم می‌رسونمت
دومان با عجله از پشت میز بلند شد و آخرین قلپ چایی را هورت کشید و به سمت کمد لباسش رفت تا حاضر شود
***
شینا دست‌ شارو را در دستانش گرفت و به چشم‌های بسته‌اش خیره شد و گفت:
- اگه فقط جای یکی‌مون با اون‌ها عوض میشد همه چیز درست میشد نه؟ اون‌هام دارن زجر می‌کشن خیلی بیشتر از ما
نمی‌دونم تو این چهار سال داری چه خوابی می‌بینی اما حداقل امیدوارم خواب دنیایی رو ببینی که به خوشبختی رسیدی... .
نمی‌دونم بار چندمه که دارم اینو میگم شارو... من واقعاً "متاسفم"هرچند بارهم بگم چیزی از عذاب وجدانم کم نمی‌کنه.
اون روز توی خیابون یه حسی بهم می‌گفت که قراره چه اتفاقی بیوفته می‌تونستم نجاتت بدم ولی من همیشه خیلی خودخواه بودم. همش تقصیره منه لطفاً منو ببخش.
من قدر تورو ندونستم همیشه می‌تونستم علاقه پشت نگاهت رو بفهمم ولی با بی رحمی ازش رد می‌شدم. این رو تاحالا بهت نگفته بودم ولی ازدواجم با دومان فقط به خاطر راضی کردن دل مامان بابا بود. البته اون هم مرد خیلی خوبیه.... اما خب، جای من همیشه کنار تو بوده. فکر کنم بازم پرحرفی کردم امیدوارم زودتر از خواب بیدار شی! تا اون روز منتظرت میمونم حتی اگه یه روز بعد مرگم هم باشه برای دیدن دوباره چشم‌های بازت خودمو می‌رسونم...
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: aoisora

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین