- Nov
- 1,036
- 8,755
- مدالها
- 3
مادرم جهان را بلد نبود، اما خوب میدانست چگونه یک لیوان ترکخورده را آنقدر دقیق روی میز بگذارد که بتوان بیدردسر، زندگی را از درونش نوشید.
او خطی صاف نبود، خمیده بود؛ درست مثل قاشقی که هزار بار چای را هم زده و یاد گرفته پیش از دیگران، داغی را به جان بخرد.
هیچوقت نمیپرسید چرا دیر کردهام یا از چه چیزی دلم گرفته؛ فقط میگفت:«شام رو گرم کنم؟» و در همین چند واژه، تمامِ جهان را بیدریغ، پیش پایم میریخت.
هیچوقت نگفت «دوستت دارم»، اما وقتی شانهام را نوازش میکرد، با همان دستهایی که بوی سبزی و صابون میداد، میفهمیدم محبت لازم نیست از زبان عبور کند؛ کافیست از دست بگذرد، از چشم، از یک پرس غذای ماندهی گرمشده در نیمهشب.
مادرم بلد بود دیده نشود، اما وقتی در خانه نبود، همهچیز میلرزید، مثل سقفی که تازه میفهمی تمام این سالها نه از ستون که از حضور کسی سر پا مانده بود.
او خطی صاف نبود، خمیده بود؛ درست مثل قاشقی که هزار بار چای را هم زده و یاد گرفته پیش از دیگران، داغی را به جان بخرد.
هیچوقت نمیپرسید چرا دیر کردهام یا از چه چیزی دلم گرفته؛ فقط میگفت:«شام رو گرم کنم؟» و در همین چند واژه، تمامِ جهان را بیدریغ، پیش پایم میریخت.
هیچوقت نگفت «دوستت دارم»، اما وقتی شانهام را نوازش میکرد، با همان دستهایی که بوی سبزی و صابون میداد، میفهمیدم محبت لازم نیست از زبان عبور کند؛ کافیست از دست بگذرد، از چشم، از یک پرس غذای ماندهی گرمشده در نیمهشب.
مادرم بلد بود دیده نشود، اما وقتی در خانه نبود، همهچیز میلرزید، مثل سقفی که تازه میفهمی تمام این سالها نه از ستون که از حضور کسی سر پا مانده بود.