جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جدال دل] اثر «سآنی آنی کاربر انجمن رمان بوک»

  • نویسنده موضوع زمرد
  • تاریخ شروع

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط زمرد با نام [جدال دل] اثر «سآنی آنی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 868 بازدید, 11 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جدال دل] اثر «سآنی آنی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع زمرد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
رمان: جدال دل
به قلم: آنیل امیری
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی.
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه: دختر کفتار باز محله بودم، عاشق مردی شدم که کل محل حاضر بودند سر غیرت و مردونگیش قسم بخورن ولی اون حتی من رو لایق نگاه کردن نمی‌دید تا این‌که‌... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید.png





نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
مقدمه

نگاهم کن!
دست‌هایت را درون جیب‌هایت پنهان نکن!
این دست‌ها گرمای دست‌هایت را می‌خواهد! نگذار حسرتش بر قلب دخترانه‌ام بماند. قفل این قلب خیلی وقت است بر آن نگاه معطوف تو باز شده است!
آن دست‌ها را از من منع نکن!
بغض لعنتی جا خوش کرده است در گلویم، خفه‌ام می‌کند وقتی توعه دیوانه هر بار با پس زدن، مرا دیوانه‌تر می‌کنی.
گناه قلب من این وسط چیست؟
این‌که هر ثانیه آغوش تو را می‌طلبد، مگر من نباید دلیلی بر زنده ماندن در این دنیا داشته باشم، مگر من خواه و ناخواه تو را نمی‌پرستیدم پس چرا کسی نیست من‌را در بند این عشق نجات دهد؟

***
- یک لحظه‌ خان دایی!
دست کشیدم بین موهام، به گردنم؛ نه آروم نشدم، کلافه سعی کردم مراعات حالش رو کنم و تن صدام بالا نباشه:
- احترامت واجبه خان دایی، اما حرف از مرد و مردونگی نزن که خودم خرابه روزگارم، می‌دونم سنم بالا رفته، ولی هنوز امل نشدم که بذارم شما برای من زن بگیرید، اصلا خودتون بگید که کی واسه من قد یک نخود مردونگی کرد که یک خروار رو کنم، هوم؟!
خیره نگاهم کرد که انگشت اشاره‌ام رو رو قلبم تنظیم کردم و درست یک خط فرضی همون‌جا کشیدم:
- می‌بینید این قلب خیلی وقت کُند می‌‌زنه، زندگی من از این بهتر نمیشه، می‌دونید چرا؟!
مکثی کردم و کمی به سمتش خم شدم:
- این دنیا واسه من کلک بوده و نامردی! به هر کی گفتم نوکرتم، خنجر کوبید!
با ضربه‌ای که با پشت دست به سی*ن*ه‌ام زدم ادامه دادم:
- تو این جیگرم؛ حالا شما اومدین این‌جا و حرف از مرد و مردونگی می‌زنید، دمتون گرم که با عمو دست به یکی کردین و می‌خواین مرد بودنِ خودتون رو به من نشون بدین، واقعا دست مریزاد.
از نفس‌های کش داری که می‌کشید، می‌دونستم عصبانی شده! ولی اون‌قدر فشار روم بود که ندونم تن صدام زیادی بلند شده! جلو اومد، درست روبه‌روم ایستاد:
- نفس عمیق بکش! وقتی آروم شدی با هم حرف می‌زنیم! خب؟
نفسم رو بیرون میدم و سعی می‌کنم آروم باشم، با کمک عصاش قدم بلندی برمی‌داره سمت مبل و روش می‌نشینه، نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم، کلافه چشم چرخوندم به اطرافم، چیزی نبود که بشه خودم رو خالی کنم! فقط تونستم دستم رو مشت کنم و با قدم‌های سست به سمت خان دایی قدم بردارم، چه دل خوشی داشت این پیرمرد که با زن دادن من می‌تونست زندگی من رو از این رو به اون رو کنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
کنارش زانو زدم و به چهره‌اش خیره شدم، کی فکرش رو می‌کرد اینی که من جلوش زانو زدم و دارم به چهره‌ی پژمرده‌اش نگاه می‌کنم، خان دایی باشه! همونی که من وقتی کنارش تو محل قدم برمی‌داشتم عزت و بزرگی رو لمس می‌کردم! دستم رو رو دستش گذاشتم که نگاهم کرد سعی کردم اون لحظه‌ها رو به یاد نیارم و با آرامش براش توضیح بدم:
- ببین خان دایی نمیگم نوکریت رو نمی‌کنم، نمیگم رو حرفت حرف میارم، ولی این دل دیگه دست من نیست ساز مخالف می‌زنه می‌دونه که؟ انگار شدم مجنون! مدام تو گوش‌هام فرو می‌کنه من یک کله خر بی‌عرضه‌ام، که نتوست زندگیش رو نجات بده، آخه بی‌عرضگی تا چقدر؟!
چشمم رو رو هم فشار دادم، هر چقدر که فرار کنم باز یک‌جا باید به یاد بیارم که چه کله خریم! نگاه سنگینش بدجور اذیتم می‌کرد، ولی ادامه دادم:
- من نمی‌خوام اون گذشته دوباره تداعی بشه برام! من همینم که هستم یک کله خر بی‌عرضه که از فردای خودش خبر نداره، دوست ندارم بر خلاف دلم جلو برم... .
نفسی گرفتم تا گلوم از فشرده شدن آزاد بشه اما انگار این بغض لعنتی قصد کوتاه اومدن نداشت تلخ‌تر ادامه دادم:
- لابد توهم فکر می‌کنی بی‌عرضه‌ام یا کله خر؛ ولی بدون قلب من مسافرخونه نیست که هر کی از راه رسید، بگم بیا جات این‌جاست!
قلبم رو نشونه گرفتم، قلبی که یک زمان به تپیدن بی‌دلیل و بی‌منطقش افتخار می‌کردم ولی حالا... فقط بی‌قرار بود؛ ساز می‌زد اون‌هم مخالف! ناخواسته کشیده شده بودم به چهار سال پیش؛ بدون این‌که بدونم خان دایی داشت نگاهم می‌کرد:
- این قلب دکور مغازه نیست که اجناسش رو عوض کنم یا به حراج بذارمش خان دایی، چه بخوای قبول کنی یا چه نخوای! این نظم روزگاره نزنی می‌زنند؛ می‌فهمی؟!
تلخ‌تر ادامه دادم:
- اما من خیلی دیر فهمیدم، خیلی دیر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
بلند شدم که دستم رو گرفت، پلک‌هام رو محکم‌تر روی هم فشردم تا افسار حرکاتم پاره نشه، سرم رو پایین انداختم و با آروم‌ترین لحن ممکن گفتم:
- خان دایی بذار به حال خودم بمیرم من این زندگی رو بدون هیچ دغدغه‌ای دارم می‌گذرونم، نمی‌خوام باز گند بزنم توش! بذار همین‌طوری بمونه!
دستم رو از دستش کشیدم که از روی مبل بلند شد؛ حتما بازم می‌خواست مرد نبودنم رو بکوبه تو سرم، هه! مرد نبودم، بودم؟!
آهی کشیدم و سعی کردم ذهنم رو از هر چی فکر مزخرفه دور کنم.
قدمی سمت در برمی‌دارم که صدای آرومش رو از پشت می‌شنوم:
- تو این دنیا، تو تنها کسی نیستی که دلت شکسته آریامهر! درک رو گذاشتن برای درک ‌کردن، من نمیگم درک نمی‌کنم، بلعکس درک کردن تو مرام ماست! درسته جنگیدی! مقابله کردی با اونی‌که خواهان خوشبختی تو نبود و چشم خوشبختی تو رو نداشت و الانم پشیمون نیستی!
کنار شقیقه‌ام نبض میگیره و من عجبین حس می‌کنم نفس‌هام داره سنگین میشه! از این خونه از این مرد!
می‌خوام نادیده‌اش بگیرم؛ برم بیرون از این خونه که عجیب نفس‌هام رو درون سی*ن*ه‌ام می‌خراشه، ولی اون زرنگتر از این حرف‌هاست که با قدم بلندی شونه‌ام رو اسیر دستاش می‌کنه و کمی فشارش میده، به چه زبونی بهش بگم الان حالم خوب نیست به چی قسمش بدم که بذاره برم؟! مسلما دیوونه شده بودم، نه؟!
انگار فهمیده بود قصدم فرار که با گذاشتن دستش رو شونه‌ام مانع از فرارم باشه؛ ادامه داد و فکر نکرد یک مرد داره این‌جا جون میده:
- اما اصل تو این دنیا نرسیدنه آریامهر... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
بغض چنگ زد به گلوم، دستم رو بالا آوردم رو دستش گذاشتم تا ادامه نده! تا نشکنم! تا مترسک دست این اون نباشم! با صدای خش‌داری گفتم:
- ادامه نده خان دایی خرابم، داغونم نذار بشکنم، لطفا تمومش کن، نذار حرمت‌ها شکسته بشه!
اخمی کرد و قصد کوتاه اومدن نداشت با صلابت گفت:
- باید به خودت بیایی آریامهر! من همون مردی رو می‌خوام ببینم که یک زمان با گفتن اسمش تو این محله براش سر دست می‌شکوندن، من همون مردی رو می‌خوام ببینم که خوب بودنش خواستار مرام و معرفت بود، همون مرد!
پوزخندی زدم و دستش رو از شونه‌ام بلند کردم:
- کدوم مرد؟ هه! مردی که وقتی فهمیدن عاشق شده دست به هر کاری زدن تا نابودش کنن، خان دایی لطفا منو نخندونید، این جماعت ذاتشون همین‌جورین تا فهمیدن کسی رو دوست داری دست گذاشتن روش، می‌فهمی؟!
اخمش غلیظ‌تر شد که راه در رو در پیش گرفتم، الان برام مهم نبود زدم حالش رو خراب کردم، برام مهم نبود که چقدر بی‌عرضه‌ام، فقط دوست داشتم بیرون برم، همین!
از خفگی دستم رو بالا آوردم و دکمه کتم رو باز کردم، داشتم خفه می‌شدم، سرم در حال ترکیدن بود، فکر کردن به اون لحظه‌ها، عذاب بود عذاب!
اما امان از اون‌ دست‌هایی که با بی‌رحمی مانع از بیرون رفتنم شد:
- آریامهر... .
اختیار حرکاتم از تنم بیرون جهید، دیگه دست خودم نبود، عصبی نادیده‌اش گرفتم قدم‌هام رو بلند‌تر برداشتم، واقعاً قصدت چیه مرد؟ می‌خوای دیوونه بشم؟ چیه از صبح مثل مرغ سر کنده دنبالم راه افتادی؟ چی از جونم می‌خوای؟! از بی‌اعتنایی من کمی صداش رو بلند کرد، ولی بدون ذره‌ای ایستادن به در نزدیک شدم که فریاد زد:
- اون دختر دوست داره ملعون!
مهبوت سر جام ایستادم، سعی کردم محکم باشم، ولی چیزی از قلبم کنده شده بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
و سعی می‌کرد به دهانم هجوم بیاره؟ ته قلبم درد می‌کرد، این قلب لعنتی من درد داشت.
زانوهام التماسم می‌کردن که کوتاه بیام، زانو بزنم؟ سر خم کنم؟ از ته این قلب بی‌‌ در و پیکر زار بزنم؟ الان وقتش بود زانو زدن، شکستن اونم درست بعد چهار سال؟! بی‌درمون خنده‌ی بلند سر دادم، ولی از ته دل نبود، خدا گواه که این خنده نمایش بود، یک نمایش برای فرار از چیزی که شنیده بودم! چرخیدم سمتش، صدام می‌لرزید، ولی با خنده کمتر دیده می‌شد:
- چی می‌گی خان دایی؟ ماشالله شماهم... .
دستم رو به سرم تکیه زدم و بعد به حالت موشک به سمت بالا سوق دادم:
- دیوونه شدی، ها؟! ببینم دم پیری عاشق شدی؟!
چقدر دور بود تا مرض سکته کردن؟ یک خواب بود یا واقعیت بود هر چی که بود حس می‌کردم قلبم از ریتم کند بیرون اومد، محکم می‌کوبید. انگار می‌خواست منفجر بشه از همه ک.س از همه چیز؟!
بنظرت میشه شنید و کر شد؟ مگه میشه شنید و دم نزد، مگه میشه حس کرد و دیوونه نشد، میشه؟!
چشم‌هام رو توی صورتش چرخوندم... سکوت کرده بود و نگاهم می‌کرد، این سکوت آزار دهنده بود خیلی آزارم می‌داد! می‌گفتم الانه که حرفش رو پس بگیره و بهم بگه شوخی بود داشتم امتحانت می‌کرد، ولی نه! نگفت... تنها سکوت کرد.
حقم بود، نبود؟
چشم‌هام رو بستم به سختی بین لب‌های نیمه بسته‌ام گفتم:
- الان این حرفت چه معنی میده خان دایی؟!
قدمی جلو اومد؛ دستش رو به کمرش زد و عصاش رو بلند کرد و به سختی ایستاد.
این لحظه وقت شکستن نبود! بود؟
چند قدمی برداشت و روبه‌روم ایستاد، دلجویانه گفت:
- ببین آریامهر، نمی‌خوام نمک به زخمت بپاشم ولی بس نیست؟
بس بود، نبود؟!
دلم فریاد می‌خواست، دلم آغوش می‌خواست! اصلا کی گفته مرد‌ها شکننده نیستن؟ کی ‌گفته مرد گریه نمی‌کنه؟ کی ‌گفته مرد نباید زار بزنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
تنها تونستم سکوت کنم، من الان قلبم در حال متلاشی بود کافی بود حرفی بزنم تا روش آوار شم، ادامه داد:
- مگه نمی‌گی مردی، بیا و مردونگی کن... .
نیمچه قدمی جلو رفتم که ساکت شد، دستم رو بلند کردم، می‌لرزید! تلخ خندی زدم و دستم رو گذاشتم رو شونه‌اش نه عقب رفت و نه نگاه خیره‌اش رو از من گرفت! بهت داشتم، باورم نمی‌شد این همون مردی باشه که یک روز جلوش خم و راست می‌شدم، همونی که یک روز مثل خدام می‌پرستیدمش! می‌خواستم قفل زبونم رو باز کنم، ولی نشد، می‌خواستم بگم، چی عوض شده که من باید مردونگی به خرج بدم، اون دختر کیه که بخاطرش حاضری منو سرکوفت کنی و بگی مرد نیستی؟! آخه ده لعنتی من چی کم گذاشتم که الان میگی مرد نیستی؟!
عقب گرد کردم که یکه‌ای خورد، این بار نادیده‌اش گرفتم و بیرون زدم، من داشتم می‌خروشیدم! من الان می‌خواستم خالی بشم می‌خواستم برم یک‌جای دور که نه دوستی باشه و نه دشمنی چون هم از دوست خوردم و هم از دشمن!
***
《گل تن》

کمی خودم رو عقب می‌کشم و مضطرب به خونه نگاهی می‌کنم؛ واقعا هم خنده‌دار است و هم تاسف‌بار! الان اینی که جلوی خونه‌ ایستاده منم؟ اون‌هم من با یک کاسه آش! هنوز باورش برای خودم سخته، تو دو راهی گیر کرده بودم نمی‌دونستم در بزنم یا در نزنم؟ نگاهم رو کلافه به زاویه‌ا‌ی می‌چرخونم که چهره‌ی مردونه‌اش تو ذهنم تداعی می‌شه و دوباره قلبم ضربان میگیره، محکم و شیرین می‌کوبه، من این ریتم رو دوست دارم!
گلوم رو صاف می‌کنم و آهسته زیر لب زمزمه می‌کنم:
- آروم باش لعنتی؟ این‌قدر بی‌قراری نکن!
چشمم رو می‌بندم که چهره‌ی دل‌فریبش آهسته پشت پلک‌هام جولان میده! هیچ‌ وقت فکرش رو نمی‌کردم که به این‌جا برسم! بدون این‌که بدونم این‌ کارم سنجیده ‌است یا نسنجیده دارم عمل می‌کنم! پلک‌هام رو باز می‌کنم.
عشق که چیزی حالیش نبود! بود؟!
آروم و بدون هیچ درک و فکری انگشت لرزونم رو بالا میارم، بدون این‌که بدونم این کار احمقانه‌ترین کار دنیاست به در حیاط ضربه‌ی محکمی می‌زنم؛ قلبم بیشتر ضربان میگیره و من تازه می‌فهمم چکار دارم می‌کنم، هول می‌شم، قلبم بیشتر و بیشتر می‌کوبه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
کاسه آش رو با دو دستم می‌گیرم تا یک وقت از دست‌ و پا چلفتگی من زمین نریزه.
نفس‌هام به شماره می‌افته و من تازه می‌فهمم این کار اشتباه بود، احمقانه‌ترین فکری بود که تا به الان به ذهنم خطور کرده!
استرسم بیشتر میشه وقتی که گوش‌هام رو تیز می‌کنم و تا بشنوم کسی داره میاد یا نه؟
صدای پای آروم کسی رو از پشت در می‌شنوم! آروم آروم میومد! نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم به این قلب زبون نفهم حالی کنم هنوز چیزی عوض نشده من همون دخترم و اون همون مرد!
با اکراه از در حیاط فاصله می‌گیرم و با خصله‌ی شیرینی که درونم رو آغوا کرده، کاسه رو به دست چپم می‌دم و دستی به سر و صورتم می‌کشم، حس می‌کنم نفس کشیدن برام سخت شده، قلبم دیوانه‌وار به در و دیوار سی*ن*ه‌‌ام می‌کوبه و من چقدر این ریتم رو دوست دارم.
کمی بعد صدای باز شدن در رو می‌شنوم،
نه دست‌وپام رو گم می‌کنم و نه نگاهم رو می‌گیرم!
ولی عجیب سردرگم میشم!
من منتظر عمو ریحان نبودم، نگاه من اون پشت بود! قلب من تو اون چهار دیواری جا می‌مونه، چشم‌های من دنبال دو جفت چشم عسلی بود، نه تیله‌های قهوه‌‌‌‌ای!
- گل تن؟!
با صدای متعجب عمو ریحان سعی می‌کنم آشوب درونم رو پنهون کنم ولی عجبین دلم پشت اون چهار دیواری زانو زده و قصد بلند شدن و دل کندن رو نداره! نگاهم رو به سختی از پشت سرش می‌گیرم و به زمین می‌دوزم، دستم رو به سمتش می‌کشم، کمی می‌لرزید! نمی‌خواستم اوضاع دلم اونقدر بحرانی بشه پیش عمو، که دستم براش رو بشه! آش رو به دستش می‌دم و لبخند کوچیکی می‌زنم و لرزون میگم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
- سلام... خوب هستید عمو؟
هنوز نگاهم به زمین بود که صدای آرومش رو می‌شنوم:
- علیکم سلام دختر خوب!
حتی این محبت خالصانه‌اش هم حال دلم رو خوب نکرد، کمی به سمتم خم شد که خودم رو کمی عقب کشیدم، نه جرئت داشتم و نه جسارت داشتم که سرم رو بلند کنم و نگاهش کنم، حس می‌کردم فقط کافیه نگاهی به چشم‌هاش بکنم، تا از عمق چشم‌هام با خبر بشه:
- ببینم چی برامون آوردی، آش؟ نکنه خبری شده؟!
ناخواسته لرزیدم! خبری نبود، بود؟
با هزار جون کندن چشمم رو از سنگ ریزه‌های کنار در می‌گیرم و به چشم‌هاش میدم، چشم‌هایی که با دقت نظارگر من بود؛ عجیب نبود؟ اگر می‌گفتم خبری نیست جز این‌که من دلم، دینم، همه‌ی وجودم رو از یاد بردم اون‌هم به خاطر اون مرد! اونی که تو اون چهار دیواری؟
آخ دل بی‌چاره‌ی من!
می‌گفتم؛ نمی‌گفتند دیوونه‌ شده!
لبی‌ تر می‌کنم و سعی می‌کنم زبونم رو از لرزشی که بر قلبم حکومت می‌کنه دور کنم:
- نه... .
آب دهنم رو قورت می‌دم؛ چقدر سخت بود نقش بازی کردن، چقدر سخت بود نقاب زدن:
- آش نذری!
سری تکون میده و با همون چشم‌های قهوه‌ایش که امروز عجیب شده بودند بیشتر به سمتم خم میشه، چشم می‌دزدم؛ تا اومدم از این نگاه عجیب غریبش فرار کنم با لبخندی گفت:
- الان آریامهر خونه نیست.
خشک شدم، درست شنیدم؛ گفت آریامهر؟ با چشم‌های گرد نگاهش کردم که ادامه داد:
- رفته وسیله برای مغازه‌اش بیاره!
بغضم می‌گیره، برای دلم برای دل که کارش شده بود رسوا کردن من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین