ز
موضوع نویسنده
زمرد
مهمان
حرفی نمیزنم، نه اینکه نخوام نه؛ زبونم یاریام نمیکنه! این زبون لعنتی من قفل کرده، این زخم خاری میشه تو چشمهای پیر مرده روبهروم، چشم از من میگیره و با همون لحن ادامه میده:
- من میدونم تو دلت چی میگذره گل تن؟
چشمش سر و روم رو اسکن میکنه:
- نمیخواد برای من نقش بیای دختر خوب! من تو رو از برم؛ این آشفتگی، این بیقراری! این همهمهی بر پا شده تو چشمهات؛ بنظرت خواسته شدن نیست؟
لبهام رو بهم میفشارم تا قفل زبونم باز بشه تا بتونم چیزی بگم، هه! مثلا چی میگفتم؟ میگفتم نه دارین اشتباه فکر میکنی، مثلا جسارت پیدا میکردم، و حرفی که از هر حقیقتی برای من حقیقی بود رو با تمانیت تمام بزنم زیرش! چی میگفتم من آخه؟ چی میگفتم در حالی که حقیقت محض بود؟
چرا الان باید بغض کنم!؟ لعنت به این بغض بیموقع؟! لعنت به من که با سرخوشی به اینجا اومده بودم؟ لعنت به این شرم؟!
قدمی به عقب بر میدارم، با بغض میگم:
- اص... اصل... اص..
نمیتونم هضم کنم؛ یعنی اینقدر ضایع بودم؟ دیگه کیا فهمیدن؟
قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم میچکه، گونهام داغ میشه! صورتم خیس میشه، خیلی حس بدی دارم؛ میخواستم از شرم فرو برم تو زمین، ای کاش زمین دهان باز میکرد و من رو میبلعید ای کاش...
چشمم به پیرمرد روبهروم هست، خشک شده، شوکه شده.
ناباور زمزمه میکنه:
- گل تن ...
قبل از اینکه جمله اش رو تمام کنه چشمم رو ازش میگیرم و به سمت خونه میدوم، بیاعتنایی کرده بودم، بیاحترامی کرده بودم! میدونم، ولی من الان خیلی حالم بد بود خیلی...
- من میدونم تو دلت چی میگذره گل تن؟
چشمش سر و روم رو اسکن میکنه:
- نمیخواد برای من نقش بیای دختر خوب! من تو رو از برم؛ این آشفتگی، این بیقراری! این همهمهی بر پا شده تو چشمهات؛ بنظرت خواسته شدن نیست؟
لبهام رو بهم میفشارم تا قفل زبونم باز بشه تا بتونم چیزی بگم، هه! مثلا چی میگفتم؟ میگفتم نه دارین اشتباه فکر میکنی، مثلا جسارت پیدا میکردم، و حرفی که از هر حقیقتی برای من حقیقی بود رو با تمانیت تمام بزنم زیرش! چی میگفتم من آخه؟ چی میگفتم در حالی که حقیقت محض بود؟
چرا الان باید بغض کنم!؟ لعنت به این بغض بیموقع؟! لعنت به من که با سرخوشی به اینجا اومده بودم؟ لعنت به این شرم؟!
قدمی به عقب بر میدارم، با بغض میگم:
- اص... اصل... اص..
نمیتونم هضم کنم؛ یعنی اینقدر ضایع بودم؟ دیگه کیا فهمیدن؟
قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم میچکه، گونهام داغ میشه! صورتم خیس میشه، خیلی حس بدی دارم؛ میخواستم از شرم فرو برم تو زمین، ای کاش زمین دهان باز میکرد و من رو میبلعید ای کاش...
چشمم به پیرمرد روبهروم هست، خشک شده، شوکه شده.
ناباور زمزمه میکنه:
- گل تن ...
قبل از اینکه جمله اش رو تمام کنه چشمم رو ازش میگیرم و به سمت خونه میدوم، بیاعتنایی کرده بودم، بیاحترامی کرده بودم! میدونم، ولی من الان خیلی حالم بد بود خیلی...