جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جراحت دیپلماتیک] اثر«فاطمه‌ثنا کریمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط F.S.Ka با نام [جراحت دیپلماتیک] اثر«فاطمه‌ثنا کریمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,212 بازدید, 26 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جراحت دیپلماتیک] اثر«فاطمه‌ثنا کریمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع F.S.Ka
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط F.S.Ka
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,587
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۴۰۹۱۱_۲۳۲۳۱۶.png
عنوان: جراحت دیپلماتیک
نویسنده: فاطمه‌ثنا "F.S.Ka"
ژانر: عاشقانه، تراژدی، سیاسی
عضو گپ نظارت (10)S.O.W

خلاصه:
روزهایی که باید در اوج نوجوانی می‌گذراندم را در مسیر انتخاب‌های سیاسی گذراندم؛ روزهایی را که باید صرف استرس و اضطراب‌های زودگذر دبیرستان می‌کردم را صرف هضم کردن خ*یانت تو کردم؛ حالا درست زمان شروع جوانی‌ام دیپلماسی بار دیگر من و تو را در کنار هم‌ می‌خواهد، باید هربار مقابل دوربین‌های خبرنگاران بایستم و از شروع زندگی با عشقی دروغین بگویم که در منجلابش غرق می‌شوم.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,447
مدال‌ها
12
1723793302399.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,587
مدال‌ها
5
مقدمه:
یکی بود، یکی نبود برایت بخوانم؟ قول می‌دهم مثل پنج سال پیش حوصله‌ات را سر نبرم! الان که دیگر بزرگ شده‌ام، می‌توانم موهایم را مثل آن دوست دخترت که بی‌توجه به وجود من در آغوش داشتی بلوند کنم. بگذار برایت این کتاب قصه را بخوانم، اینجا که دیگر سیاست نیست... ! خبری از دغل و دروغ هم نیست... ! بگذار برایت از گریه‌های شبانه‌ی دخترک همچو ماه بگویم.
 
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,587
مدال‌ها
5
دستم را روی قفسه سی*ن*ه‌ام می‌گذارم، اشک‌های داغم مسیر هموار صورتم را طی می‌کند. از ته دل عجزهایم را به صدا تبدیل می‌کنم:
- حسام خودم دیدمشون... ! وای حسام دستاشو گرفته‌بود!
بین دوتا قفسه‌ی دنده‌ام درد می‌پیچد، گلویم طاقت این همه فریاد را ندارد.
- حسام کاش بمیرم... ! کاش بمیرم!
میان هق‌هق کردن‌هایم سمت راست صورتم می‌سوزد و از خواب می‌پرم. چشمانم نمی‌دید، نمی‌توانستم ببینم چه کسی باعث صورت سیلی خورده‌ام شده؛ فقط صدای ترسیده و لرزان مادرم نزدیکم می‌آید:
- مهسا؟ خوبی؟! داشتی خواب می‌دیدی، گریه نکن.
دست‌هایم هنوز هم می‌لرزد، هنوز هم رد اشک‌هایم را روی صورتم حس می‌کنم؛ افسوس که چشمانم برای دیدن اطرافم سویی ندارند.
- مهسا؟! چشمات نمی‌بینه مادر؟! چقدر گفتم گریه نکن!
کم‌کم اطراف همچو نگریستن از پشت شیشه‌ای کثیف برایم رمزگشایی می‌شوند؛ نورِ خوابِ زردرنگ و مادری که چشمان لرزان آبی‌اش را در صورتم می‌گرداند روی پرده‌ی شبکیه چشمم می‌افتد و دیگر دیدن برایم سخت نیست.
- بیا این لیوان آب رو بخور که نفست بالا بیاد.
تنفس؟! نیازش داشتم، خصوصاً حالا که عرق حاصل ترسیدنم را روی کمرم و پشت گردنم حس می‌کنم. لیوان آب را جرعه‌جرعه از گلویم پایین می‌فرستم و از خنکی‌‌اش، ملافه کشیده شده تا شکمم را چنگ می‌زنم.
- حالا بهتری؟
لیوان را از دست لرزانم می‌گیرد و روی میز می‌گذارد. بهتر؟ بودم... شاید! دستم را در دست می‌گیرد و من شرمنده‌ی این چهره‌ی نگران می‌شوم. ریه‌ام درد می‌کند که بریده‌بریده می‌گویم:
- ببخشید مامان... اذیتت کردم.
نمی‌گوید نه اینطور نیست، نمی‌گوید اشکالی ندارد و خانواده به درد همین کابوس‌ها می‌خورد؛ می‌گوید:
- چی خواب می‌دیدی که هی حسام‌حسام می‌کردی؟
گفته‌بودم حسام؟ لعنت به من! جلوی زبانم را نمی‌توانم هنگام خواب بگیرم. آب دهانم را فرو می‌فرستم و با دزدیدن نگاهم می‌گویم:
- نمی‌دونم... ولی داشتم کابوس می‌دیدم.
چندمین‌باری است که پس از او انقدر راحت دروغ می‌گفتم؟ نمی‌دانم... حسابش از دستم در رفته دیگر... ‌.
- می‌خواستم بگم نری سرکار اما اگه بری بادی به سرت می‌خوره حالت عوض میشه.
سر تکان می‌دهم و ملافه را کنار می‌زنم.
- نه، باید برم.
می‌ایستم و گیج اطراف را نگاه می‌کنم؛ میز آرایشی سمت راست تخت، کمد دقیقاً روبه‌روی تخت و میز مطالعه سمت چپش. رویم را به سمت مامان می‌چرخانم و می‌گویم:
- مامان کامپیوترم کو؟
مامان موهای پر کلاغی‌اش را پشت گوش می‌زند و مِن‌مِن‌کنان می‌گوید:
- عموت... بردش که عوضش کنه، به‌خاطر شروع به کار کردنت.
اخم در هم می‌کنم و می‌پرسم:
- مامان من از کسی باج خواستم بابت کار کردنم؟
مامان قیافه به خود می‌گیرد و می‌گوید:
- باج چیه؟! کادو حسابش کن.
کاش سرم درد نمی‌کرد تا بیشتر از این کل‌کل می‌کردم.
- سریع آماده شو عموت راننده می‌فرسته دنبالت.
بعد از اتاق بیرون می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد. ساعت الکترونیک روی میز ساعت هفت صبح را با رنگ سبز نمایش می‌دهد. محیط طوسی_سفید اتاق را به مقصد سرویس بهداشتی ترک می‌کنم. کف راهرویی که چهار اتاق در راستای هم وجود داشتند سرد بود، پاهای لختم سرما را با ذره‌ذره وجود درک می‌کند و از گرمی وجودم می‌کاهد. در آلومینیومی را باز می‌کنم و تصویر چهره‌ام را درون آینه روشویی می‌نگرم؛ پوست سفیدی که از سفیدی‌اش متنفرم را از مامان به ارث برده‌ام، صدای بم و بی‌رحمانه‌اش درون گوشم می‌پیچد:«دوست دخترِ امید برنزه‌ست، دخترای برنز خیلی جذابن.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,587
مدال‌ها
5
آبی به صورتم می‌زنم تا صدایش از سرم مانند خودش پاک شود اما انگار او در تک‌تک سلول‌هایم تزریق شده‌است. شیر آب را می‌بندم و با حوله‌ی کنارم صورتم را خشک می‌کنم. از سرامیک‌های سراسر سفید سرویس بهداشتی متنفرم، از اینکه در این اتاقک همه‌چیز سفید بود متنفرم، از او متنفرم، از خودم متنفرم و از چیزهایی که روزی عاشقشان بودم بیشتر بی‌زارم.
- مهسا صبحانه حاضره.
کاش هر صبح در دیگ مسی‌ات برایم مرگ بار‌ می‌گذاشتی مامان... ! آن‌گونه شاید کمتر درد می‌کشیدم! مسواک می‌زنم و خودم را به ضلع غربی خانه می‌رسانم. بوی سبزی‌های تازه‌ای که برای ناهار خرد شده‌‌بودند به مشامم می‌رسد، نگاه گذرایی به سالن خانه می‌اندازم و سر صبح حالت تهوع دیدن رنگ سفید و طلایی به سراغم می‌آید. پمپ کولر ایستاده که صدایی مانند موج‌ می‌داد مرا یاد دریا می‌انداخت.
- مهسا می‌خوای کوه بکنی انقدر طولش میدی؟
به سرعت خودم را به درون آشپزخانه هول می‌دهم و می‌گویم:
- ببخشيد‌ببخشید، اومدم.
پشت میز کوچک آشپزخانه می‌نشینم و مامان سینی نان تست‌های گرم شده را جلویم می‌گذارد.
- جوری صبحانه بخور غش نکنی که جلوی سفیر عربا آبرومونو ببری؛ میرن میگن دخترشون غشی بود.
بی‌توجه شانه بالا می‌اندازم و لقمه‌ی خامه شکلاتی برای خودم می‌گیرم.
- به درک! حالا من گفتم چرا اونا همشون اول شکمشون وارد دفترکار میشه بعد خودشون؟
مامان می‌خندد و می‌گوید:
- انقدر مردم رو مسخره نکن مهسا! یه شوهری گیرت میاد که انگار اول شکم بوده بعد دست و پا در آورده.
اسم شوهر که می‌آید کهیر می‌زنم، مغزم را مگر داده‌بودم اجاره که شوهر کنم؟ نوچی می‌کنم و جواب می‌دهم:
- من بیخ ریش خودتم ارغوان خانم، نمی‌تونی منو بفرستی خونه‌ی بدبختی.
آهی می‌کشد و زیر لب با صدای نازکش زمزمه می‌کند:
- خدا کنه مادر!
دو لقمه‌ی صبحانه تکه‌ای از معده‌ام را پر می‌کند، باقی‌اش را یادآوری گذشته اشغال می‌کند و دیگر دست و دلم به خوردن نمی‌رود. بشقاب را به جلو هول می‌دهم و می‌گویم:
- مرسی مامان، به عمو بگو من خودم میرم نمی‌خواد راننده بفرستن دنبالم.
بدون اینکه جوابش را برای حرف‌هایی از قبیل«روی عموت رو زمین ننداز، به حرف بزرگ‌ترت گوش کن، ممکنه اتفاقی بیفته.» بدهم، دوباره به سمت پناهگاه همیشگی و ساکتم می‌روم. اینجا نه خبری از صدای هود آشپزخانه بود و نه پمپ کولر، فقط صدای سکوت و امنیت می‌داد.
کت و شلوار سرمه‌ای را از بین لباس‌های درون کمد طوسی بیرون می‌کشم و با پوشیدن نیم‌تنه‌ای مشکی برای به نمایش نگذاشتن بدنم از زیر پیراهن رنگ روشن، وسایلم را آماده می‌کنم. قبل از پوشیدن پیراهن سفیدم مام می‌زنم و زیر لب جد و آباد طراح لباس را که اصرار کرد برای روز اول باید پیراهن سفید بپوشم به رگبار می‌بندم. دکمه‌هایش را می‌بندم و قبل از پوشیدن کتم موهای بلند را می‌بافم و زیر کت می‌گذارم تا سوژه‌ی خبرنگاران و رسانه‌ها نشوم. مقنعه‌ام را سر می‌کنم و کمی عقب می‌گذارمش؛ ساعت مچی و کیف سامسونت را برمی‌دارم تا هر چه سریع‌تر به قرار کاری‌ام برسم. قدم‌هایم را به سمت در خروجی خانه برمی‌دارم و صدایم را کمی بالا‌ می‌برم:
- مامان من رفتم.
صدای «خدا به همراهت گفتن» ارغوان‌خانم را می‌شنوم و کفش‌های مشکی‌ام را پا می‌زنم.
«من واقعاً لذت می‌برم وقتی می‌بینم دخترا رنگ سفید می‌پوشن، امید به زندگی موج می‌زنه.»
همین جمله‌اش، حالا مرا از خانه‌مان متنفر کرده. سوئیچ ماشینم را از روی جاکلیدی دم در چنگ می‌زنم و با باز کردن در چوبی، ریموت پارکینگ را می‌فشرم. عمداً و سر لج دناپلاس خریده‌بودم؛ نمی‌دانم لج با خودم و احساساتم یا او اما بالاخره ماشینی را خریدم که او از دیدنش حس انزجار داشت؛ رنگی هم انتخاب کردم که به او حس زندگی ندهد، در حالی که هرروز خودم بیشتر در این منجلاب افسردگی فرو می‌رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,587
مدال‌ها
5
پس از خروج ماشین از پارکینگ، شماره عمو کامران را می‌گیرم. عمو معمولاً هیچ زمان نمی‌دانست گوشی‌اش را به کدام سو رها کرده‌است، یا هم اگر کنارش بود روی سایلنت بود و متوجه تماس کسی نمی‌شد؛ نمی‌دانم پس فایده موبایل چه بود؟! کم‌کم از پاسخگویی ناامید می‌شوم که صدای تقریباً شاداب سر صبحش در اسپیکر گوشی می‌پیچد:
- جانم مهسا؟
دور بگردان را دور می‌زنم و می‌گویم:
- سلام عمو، صبحت بخیر. کجایی؟
پس‌زمینه صدای کامران‌خان، چیک‌چیک عکس گرفتن بود و این همه زود رسیدنش مرا متعجب می‌کند.
- من توی سالن جلسه‌م، منتظرم که بانو مارگارت تشریف فرما شوند.
لبخندی از اسم مارگارت که به مسخره به من نسبت می‌داد می‌زنم. صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم:
- پس منتظر بانو مارگارت باشید عموجون که نزدیکه.
فاصله‌ی خانه تا سالن سیاسی زیاد نبود؛ دلیل خرید این خانه هم همین بود، عمو می‌خواست ‌هربار از سرکار می‌آید به ما سر بزند و این بهترین مکان برای زندگی کردن بود. شنیدن صدای هیاهوی رد شدن ماشین‌ها و دست‌هایی که از روی بوق برداشته نمی‌شدند دیگر جز روتین هر صبحم بودند، در واقع اگر نمی‌شنیدم یعنی چیزی کم بود. هوای نیمه‌ابریِ آسمان تهران، مردمی که بی‌توجه به غم دیگری از کنار هم رد می‌شدند، عصبانیتی که سر فردی اشتباه در پشت ترافیک خالی می‌شد، حسی قدیمی را بیدار می‌کردند؛ آن حس سرزندگی و شادابی! انگار که روحم، برای دقایقی دلش برای ورژن شانزده ساله‌ام تنگ شده و می‌خواهد حس و حال آن موقع را تجربه کند. کودکان کاری که هرکدام از سن کم مشغول چشیدن طعم نان بازو بودند، برای چند دقیقه بی‌خیال کار کردن، دنبال هم می‌دوند و از ته دل می‌خندند.
با شنیدن صدای بوق از پشت سرم، متوجه باز شدن راه و از بین رفتن ترافیک می‌شوم. دنده را عوض می‌کنم با زیاد کردن سرعتم، در خیابان بعدی مقابل سالن سیاسی قرار می‌گیرم. قبل از پیاده شدن، شیشه‌های عینکم را با دستمال تمیز می‌کنم و روی چشمانم می‌گذارم، با اینکه چشمانم ضعیف است خیلی کم از عینک استفاده می‌کنم، اما امروز ترجیح می‌دادم با زدن عینک، تک‌تک افرادی را که از در وارد می‌شدند رصد کنم. از ماشین پیاده می‌شوم و دو محافظ سریعاً برای جلوگیری از هجوم خبرنگارها به طرفم می‌آیند و راه کوتاه تا رسیدن به در ورودی را مراقبم می‌شوند. در هوشمند و خود‌به‌خود باز می‌شود و من با خود فکر می‌کنم حق چند بچه یتیم خورده شد تا چنین تکنولوژی در ورودی این سالن به کار برود؟
- بله... خودشم تشریف آورد.
سرم را بالا می‌گیرم و به شخصی که چنین حرفی زده نگاه می‌کنم؛ تشخیص اینکه عمو کامران است سخت نیست. با گروهی دیگر از نمایندگان در گوشه‌ای از سالن ایستاده‌اند و انگار ‌که بحثشان من بودم. عمو دستش را سمتم دراز می‌کند و می‌گوید:
- اینم از عشق عموش، مهسا خانم.
لبخندی می‌زنم و رو به هر چهارتایشان سلام بلند و بالایی می‌کنم. نماینده‌ی مجلس، آقای صادقی می‌گوید:
- سلام به روی ماهت خانمِ مترجم.
لبخند می‌زنم و کنارشان می‌ایستم.
«از اینکه یه خانم کنار مردا وایسه متنفرم؛ اصلاً دختری که همه‌ش بغل مردا ایستاده باشه به درد زندگی نمی‌خوره.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,587
مدال‌ها
5
نفس عمیقی می‌کشم و برای رهایی از صدایش که هرگز مرا رها نمی‌کرد از عمو می‌پرسم:
- عمو نمیریم؟
کامران نگاهی به ساعت مچی مشکی‌اش می‌اندازد و در حالی که صدایش لابه‌لای چیک‌های عکس گرفتن گم می‌شد می‌گوید:
- اوه‌اوه! ما پیرمردا گرم صحبت شدیم، بریم که الان مهمونا می‌رسن.
فرش قرمز رنگی که ما را به اتاق وسطی و بزرگ‌ترین اتاق این‌جا راهنمایی می‌کرد را می‌گذرانیم و من بار دیگر از خودم می‌پرسم:«چندتا بی‌خانمان می‌تونسته صاحب خونه بشن اگه این همه لوستر گرون قیمت اینجا وصل نمی‌شد؟»
میز سرتاسری بیضی بزرگ وسط قرار داشت و بیست و پنج میز اطرافش را احاطه کرده‌بودند. کاغذ دیواری‌های طرح‌داری که هرگز خطوطشان را درک نکردم گچ دیوار را پوشانده‌بودند؛ «بیا خونمون کاغذ دیواری نباشه، هم خرج اضافه‌ست، هم از این قرتی بازیا خوشم نمیاد.»
عمو رأس میز می‌نشیند و صندلی دست چپش را برای من می‌گذارد.
- مهساجان استرس داری؟
به بخش‌دار تهران که جویای حال و احوالم بود نگاه می‌اندازم و با لبخند دستپاچه می‌پرسم:
- چی؟ نه... استرس برای چی؟
با اطمینان سر تکان می‌دهد و من به او نمی‌گویم که دلم می‌خواهد این اتیکت مسخره را از گردنم آزاد کنم، دامن گل‌داری بپوشم و خودم را میان خوشی‌هایم رها کنم. به وزرا و سران نیم نگاهی می‌کنم و پس از اطمینان از سرگرم بودنشان، سرم را به سمت عمو که غرق برگه روبه‌رویش بود می‌برم:
- عمو؟ قول دادی ها!
سرش را بلند می‌کند و گنگ نگاهم می‌کند؛ متوجه منظورم نبود و من بی‌هیچ حرفی با خیره شدن سعی کردم قصدم را به او برسانم. وقتی متوجه می‌شود، مطمئن سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
- آره مهسا خانم، قول دادم.
آن ته مغزم، جایی که حس ششمی هم وجود داشت، نامطمئن بود! هرچند که می‌دانستم طرد شده، هرچند که می‌دانستم او را به فرزندی قبول ندارند، باز هم‌ می‌ترسیدم! دیپلماسی غافل‌گیرم می‌کند؛ مانند همیشه!
- رئیس فکر کنم اومدن.
اتاق مذاکره که تاکنون فقط صدای گفتمان‌های ریز سران مملکت را به عنوان آوا داشت، کنون صدای عکاسی کردن، احوال‌پرسی، تعارف‌های تکه‌پاره و خوش و بش‌ها را در کور سو‌های دیگری می‌شنید. نفس عمیقی می‌کشم و من هم مانند بقیه، قبل از ورودشان سرجای خودم برای ادای احترام‌ می‌ایستم. صدای همهمه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و من... همچو زن بارداری که وقت زایمانش رسیده‌ باشد چشمانم سیاهی می‌رود. دستی به میز می‌گیرم تا نیفتم و آرام و در سکوت منتظر می‌ایستم. در قهوه‌ای و چوبی باز می‌شود و خاندان اعراب مشغول خوش و بش وارد می‌شوند. پدرشان وارد می‌شود و من از ندیدن او بال در می‌آورم. همه مرد بودند و من نمی‌توانستم دست بدهم، پس به همان سلام و خوشآمدگویی راضی می‌شوم. سر کوچک و سر به هوایشان، اُویس نبود؛ در عوض امیر، سلمان، مصطفی و در آخر حسام وارد می‌شوند. نامحسوس نفس عمیقی می‌‌کشم و خیره در چشمان حسام می‌گویم:
- درود جناب پارسا، خوش اومدید.
لحظه‌ای مکث می‌کند، انگار که چیزی پیدا کرده باشد عمیق نگاه می‌کند و با سرفه‌ی مصلحتی من تشکرگویان راهش را ادامه می‌دهد. می‌نشینیم و به دست روزگار من و امیر را کنار هم می‌نشاند؛ دم عمیقی می‌گیرم و با فشردن خودکار در دستم، خدا را برای نبودش شکر می‌کنم. عمو سرش را نزدیکم می‌آورد و می‌گوید:
- دیدی گفتم نـ... ‌.
جمله‌اش به پایان نرسیده‌بود، پسرکی آشنا در را می‌زند و وارد می‌شود:
- سلام، ببخشید دیر که نکردم؟
سرم را بالا نمی‌آورم؛ حتی نگاهش هم نمی‌کنم، سوی نگاه من فقط کامران است و قول‌هایش... ‌.
پسرِ دوم جناب رهبر عربستان، با کت و شلوارهای مانند برادر‌هایش می‌آید و بعد از امیر در نقطه‌ای که نه مردمک چشم‌های من دورش بگردند و نه او مرا ببیند، می‌نشیند. پدر خانواده که در رأس دیگر میز بود، با صدای بلند و رسایی می‌گوید:
- أنا لا أتقن اللغة الفارسية، لكن أبنائي يفهمونها ويترجمونها.
(من به زبان فارسی مسلط نیستم، ولی پسرانم می‌فهمند و ترجمه می‌کنند.)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,587
مدال‌ها
5
سرم را پایین می‌اندازم و سعی می‌کنم با فرو فرستادن آب دهانم بغض گیر شده‌ام را از بین ببرم. شهردار مشغول صحبت کردن می‌شود و پنج پسرش بادقت گوش می‌کنند تا حتی از فهمیدن یک کلمه جا نمانند؛ من هیچی نمی‌شنوم، سرم بالا هم نمی‌گیرم و خیره به رگه‌های قهوه‌ای میز، گذشته را همچون فیلمی از مقابل چشمانم می‌گذرانم.

***
کوله‌ام را با خستگی روی شانه‌ام می‌اندازم و به سمت ماشین می‌روم. آنقدر خسته و گرسنه بودم که همه‌ی همکلاسی‌ مدرسه‌ام را به شکل تیکه‌های پیتزا می‌بینم. در را باز می‌کنم و روی صندلی شاگرد می‌نشینم.
- علیک سلام خانمِ کیا.
نگاهم را به چشم‌های سیاهش می‌دهم و بی‌رمق می‌گویم:
- سلام.
تک خنده‌ای می‌زند و همانطور که ماشین را راه می‌اندازد، صدای بمش را که نشان می‌دهد به تازگی بیدار شده به گوشم می‌رساند:
- احساس می‌کنم تو مدرسه کتک می‌خوری که وقتی میای انقدر خسته‌ای.
آرام و بی‌حوصله می‌خندم. نگاهم را به سمت ماشین‌های خیابان می‌دهم.
- من تا الان داشتم جزوه می‌نوشتم، نه مثل تو که خواب باشم.
سری با افسوس تکان می‌دهد و پشت ماشین‌هایی ‌که ترافیک کرده‌بودند می‌ایستد، از صندلی عقب پلاستیک خوراکی‌ها را به دستم می‌دهد و می‌گوید:
- نچ‌نچ، میگی حالا جزوه‌ها رو روی کوه حکاکی می‌کرده؛ بیا خوراکی‌هاتو بخور کمتر غر بزن.
ذوق‌زده بستنی را باز می‌کنم و می‌گویم:
- مرسی آقای پارسا!
بطری آب را باز می‌کند، لبی تر می‌کند و به شوخی می‌گوید:
- آقای پارسا و کوفت، درمورد شوهر ننه‌ت که حرف نمی‌زنی بچه.
با صدای بلند می‌خندم و در چند دقیقه‌‌ بستنی را تمام می‌کنم.

***
- مهساخانم، میشه قرارداد رو برای همه ترجمه کنید؟
با شنیدن نامم از گذشته رها می‌شوم و نگاهم را به حسام می‌دهم:
- کیا هستم جناب پارسا.
از جدیتم روی صدا نکردن نامم مردان سالن با صدای بلند زیر خنده می‌زنند و انگار برادرِ دوقلوی امیر تازه متوجه حضور من می‌شود. بی‌خیال قرارداد را مقابلم قرار می‌دهم و می‌گویم:
- به نام یزدانِ پاک؛ قراردادِ خلیج همیشه فارس بین دو دیارِ ایران و عربستان بدین صورت است.
مکث می‌کنم که مصطفی می‌گوید:
- می‌خوای کلاً زرتشتی صحبت کن خانمِ کیا.
شلیک خنده‌ی اعضاء به هوا می‌رود و من خونسرد می‌گویم:
- من از صحبت کردن به زبان ایران اصیل خجالت نمی‌کشم آقای پارسا.
بعد بدون توجه به نیشخند حسام، ادامه می‌دهم:
- موضوع، حق کشتیرانی در خلیج به عربستان داده می‌شود به شرطی که... ‌.
نگاه خیره‌ی امیر و حسام آزارم می‌دهد و با خوردن جرعه‌ای از لیوان آب مقابلم می‌گویم:
- به شرط فروش ۲۵۰ بشکه نفت در هر روز؛ و خرید حدأقل صدتای آن از طرف عربستان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,587
مدال‌ها
5
نمی‌توانم منظورم را برسانم اما، ترجمه می‌کردم و هیچ یکی از حرف‌هایی را که به زبان می‌آوردم را نمی‌فهمیدم. تنها صدای سالن، صدای بلند و رسای من بود و با به پایان رسیدنش سکوتی عظیم سالن را در بر می‌گیرد. حسین‌خان یا رهبر عرب‌ها، با همان صدای کلفت و تُنی سنگین می‌گوید:
- گفتی اسمتون چی بود خانمِ کیا؟
قبل از من عمو کامران جواب می‌دهد:
- مهسا، دخترِ شهید محمد کیائه.
حسین سر تأییدی تکان می‌دهد و پس از امضای عمو کامران، برگه را دست‌به‌دست می‌کنند و او هم امضاء می‌کند. جلسه که تمام می‌شود، به سرعت از سر جایم برمی‌خیزم و راه خروج را هدف می‌گیرم که صدای حسام مرا سر جایم میخکوب می‌کند.
- خانمِ کیا؟
می‌ایستم و با مکث به سمتش برمی‌گردم، ضایع بود اگر خودم را به نشنیدن می‌زدم. دستی به ریش تقریباً بلند و مشکی‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- می‌تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
نه! خدایا نه! کاش یادش نیامده باشد، کاش آن چیزی که در ذهن من است در ذهن او نباشد. برعکس صدای مغزم لبخندی بر لبانم می‌نشانم و می‌گویم:
- حتماً، خوشحال میشم کمکتون کنم.
مِن‌مِن می‌کند و این معطل کردنش مرا می‌ترساند.
- راستش... نمی‌دونم چطوری بگم... ‌.
با اطمینان سر تکان می‌دهم و می‌گویم:
- راحت باشید.
چشمان آبی رنگش را به هر کجا خیره می‌کند الا صورت من.
- امم، من تو این سفر خواهرم رو همراه خودم آوردم.
ارغوان! همه‌ی دنیای برادر‌هایش! نگاه منتظرم را که می‌بیند می‌گوید:
- ارغوان خیلی تنهاست! شما هم روحیه شادی دارید، میشه خواهش کنم پیش شما بیاد؟
لبخندی می‌زنم و بغض نرمی که وسط گلویم احساس می‌کردم را پس می‌زنم و بی‌هیچ لغزشی می‌گویم:
- اوه! آره حتماً.
کارتم را از کیفم بیرون می‌آورم و شرح می‌دهم:
- این کارت منه، از الان به بعد هم کار خاصی ندارم؛ اگه خواستید بدینش به خواهرتون.
صدای تشکرش لبخند روی لبم می‌شود و دیگر بیش از این آنجا نمی‌مانم؛ پله‌های خروجی را پایین می‌آیم و صدای درون مغزم فریاد می‌کشد:«منم تنها بودم! منم کسی کنارم نبود! شما لعنتیا کجا بودین؟»
ظاهر خونسردِ لعنتیم راه پارکینگ را به پیش می‌گیرد و بی‌هیچ گفتار و کرداری، بین ماشین‌های پارک شده به دنبال آن رخش سیاه رنگم می‌گردم.
«از دخترایی که قیافه جدی به خودشون می‌گیرن متنفرم!»
صدای بَم و مسخره‌اش که دوباره در سرم می‌پیچد، فحش رکیکی می‌شود و بر زبانم می‌نشیند.
- خیلی بی‌ادبی.
با شنیدن صدای دیگری، ترسیده پشت سرم را نگاه می‌کنم و آن عوضی خودخواه را تکیه زده بر ماشینش می‌بینم.
- اختیار دارید جناب پارسا، بی‌ادبی از خودتونه.
بی‌توجه به حرفم پوزخندی می‌زند و قدمی به جلو برمی‌دارد:
- چه عجب! یه بار خراب نکردی.
بی‌هیچ ترسی از جایم تکان نمی‌خورم و می‌گویم:
- اصلاً نظرت برام مهم نبود.
ابرو بالا می‌اندازد و با تحقیر نگاهی به سرتاپایم می‌کند:
- فکر کنم همین موقعیت شغلیت هم با تکیه به من داری؛ وگرنه می‌خواستی دقیقاً چیو ترجمه کنی؟
در ماشین را باز می‌کنم و همانطور که سوار می‌شوم می‌گویم:
- اگه یه روز مجبور بشم به تو تکیه کنم، ترجیح میدم بمیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,587
مدال‌ها
5
برنمی‌گردم تا به صورت مغرورش نگاه کنم و با همان فرمان از پارکینگ خارج می‌شوم. اشک‌هایم گلوله‌گلوله از گوشه‌ی چشمم پایین می‌چکند؛ دستم را دور فرمان محکم می‌کنم و پایم را بیشتر روی گاز می‌فشرم.
- ازت متنفرم الکسان... ! متنفرم ازت... ‌.
دستی به صورت خیس از اشکم می‌کشم و برای جلوگیری از تصادف، گوشه‌ای ترمز می‌کنم.

***

ماشین را دنده می‌کند و می‌گوید:
- راستی مهسا، بانک ملت گفت برامون حساب طلایی باز کرده که هرماه سود پولمون واریز بشه.
گرچه خسته بودم، با شنیدن این خبر نفس راحتی می‌کشم و «خداروشکر» زمزمه می‌کنم. مقابل خانه نگه می‌دارد و می‌گوید:
- چند وقت دیگه پول کارای داخلی خونه جور میشه، دیگه از بلاتکلیفی خسته شدم.
بوسه‌ای روی گونه‌اش می‌کارم و لبخندی تحویل می‌گیرم. جواب می‌دهم:
- اشکال نداره، صاحب‌کارم گفته چون اضافه‌کار وایستادم برام دوبرابر حقوقمو واریز می‌کنه... کم‌کم همه‌چیز داره جور میشه.
سری تکان می‌دهد و من با خداحافظی، کلید خانه را می‌اندازم و وارد می‌شوم. مامان از آشپزخانه داد می‌زند:
- مهسا وان حمومو برات آماده کردم.
بی‌حرف به سمت حمام می‌روم و گوشی‌ام را روی کانتر حمام می‌گذارم. لباس‌‌های مدرسه را در ماشین لباسشویی پرت می‌کنم و در وان دراز می‌کشم؛ موهای بلندم را با شامپو کفی می‌کنم و ریلکس چشمانم را می‌بندم. تنها صدا، صدای نفس‌های منظمم بود و سفیدی کاشی‌های حمام باعث می‌شد برای چند لحظه‌ای حال مرده‌ها را داشته باشم.
صدای اعلان گوشی بلند می‌شود دستم را دراز می‌کنم و برش می‌دارم. پسرک پیام داده‌بود:«ناهار خوردی؟» با لبخند لبم را زیر دندان می‌گیرم و جواب می‌دهم:«نه اول اومدم دوش بگیرم.» کمی طول می‌کشد تا جواب بدهد:«میشه تماس تصویری بگیرم؟» با صدای بلند زیر خنده می‌زنم و با فشردن دکمه ویس می‌گویم:
- عزیزم شما تو خماری فعلاً می‌مونی، اینا هنوز واست زوده... دهنت بوی شیر میده.

***
تقه‌ای که به شیشه‌ی ماشین می‌خورد باعث می‌شود سرم را از روی فرمان بلند کنم و به پلیس خیره شوم. شیشه را پایین می‌دهم و می‌گویم:
- سلام سرکار.
با صدای مهربان و دل‌نوازش می‌گوید:
- سلام دخترم، اتفاقی افتاده؟ ماشینت خرابه؟
دستی به پلک‌هایم می‌کشم و می‌گویم:
- نه، از سر کار اومدم خسته بودم، زدم‌ کنار استراحت کنم؛ الان میرم.
او سر تکان می‌دهد و من راهم‌ را به سمت خانه می‌برم. شماره‌ای ناشناس روی صفحه موبایلم نمایش داده‌ می‌شود؛ دو به شک جواب می‌دهم و بلوتوث گوشی را به ماشین وصل می‌کنم.
- بله بفرمایید.
صدای ناز و با محبت دختری از پشت تلفن می‌گوید:
- سلام مهساجان، ارغوانم.
«ارغوان همه‌ی وجود منه، مهسا!» سرفه‌ای می‌کنم و می‌گویم:
- خوبی ارغوان‌جان؟ جانم؟
صدای بچه‌ای که مامان‌مامان می‌کرد از پس‌زمینه‌ی صدایش می‌آید:
- جانت سلامت عزیزم، راستش مامان گفت که اگه میشه ناهار امروز پیش ما باشی.
نه! خدایا نه! لبانم را با زبان تر می‌کنم و می‌گویم:
- بذاریمش برای یه وقت دیگه؟ الان مزاحمتون نمیشم.
بچه را ساکت می‌کند و جواب می‌دهد:
- من و مامان خونه تنهاییم، به اینجا هم عادت نداریم؛ تو هم مزاحم نیستی... میشه خواهش کنم بیای؟
دیگر بیشتر از این نمی‌توانستم روی همه‌ی وجودِ او را زمین بزنم.
- باشه عزیزم، آدرست رو برام بفرست.
«اگه ارغوان، جونِ منو بخواد بهش میدم.»
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین