جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جراحت دیپلماتیک] اثر«فاطمه‌ثنا کریمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Sanai_paiiz با نام [جراحت دیپلماتیک] اثر«فاطمه‌ثنا کریمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,336 بازدید, 26 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جراحت دیپلماتیک] اثر«فاطمه‌ثنا کریمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
راه زیادی تا رسیدن به خانه‌‌ی اجاره‌ای و موقتشان نبود. در بدترین حالت ده دقیقه‌ای آنجا بودم. ارغوان مرا ندیده‌بود ولی من او را بارها دیده‌بودم؛ در پس‌زمینه گوشی، در حرف‌های حسام، در عکس‌های دونفره‌اشان و بارها و بارهای دیگر... چقدر دلم یک برادر می‌خواست که چنان جلوی ایلِ پارسا بایستد که دیگر هوس آزار و اذیت نکنند. شماره‌ی عمو روی صفحه‌ی اتومات ماشین می‌افتد، گرچه که بسی دلخور بودم اما احترامش را نمی‌شد بشکنم.
- سلام عمو.
صدایش همراه با سرفه بود، اندکی پشیمانی‌ هم در پستوهای ولومش می‌توانستی پیدا کنی.
- سلام دخترم، حالت خوبه؟
نفسم را با ناراحتی بیرون می‌دهم و می‌گویم:
- خوبم عمو، چیزی شده؟
کمی مکث و تعلل می‌کند برای صحبت کردن؛ دلی که برایش می‌سوزد، فراموش کرده‌بود آن چرا که با من کرده.
- مهساجان... ببخشید! باور کن من شنیده‌بودم از خانواده طرد شده.
سر کوچه‌ی خانه‌اشان می‌پیچم و می‌گویم:
- نه عمو، اشکال نداره؛ نمی‌تونم که تاابد ازشون فرار کنم.
می‌توانستم! آن زخمی که عمو و این خانواده و سیاست به من زده‌بودند، معلوم بود که می‌توانستم فرار کنم و نبینمشان. عمو سرفه می‌کند و به‌خاطر منشی که صدایش می‌کرد، با عجله می‌گوید:
- باشه عمو، مراقب خودت باش، خداحافظ.
تماس را پایان می‌دهم، مقابل خانه‌ی نما شده ترمز می‌زنم و به قشنگی بیرون خانه‌اشان پوزخند می‌زنم.
- من به‌خاطر یه قرون دو هزار، شب تا صبح کار می‌کردم، الان آقا برای یه اقامت دو روزه برای خواهرش ویلا اجاره می‌کنه.
با صدای بلند با خودم حرف‌ می‌زنم؛ الحمدا... یک عیب دیگر هم به وجودم اضافه شده‌بود. آیفون را می‌فشرم و منتظر می‌مانم تا در سفید رنگ را باز کنند؛ چند ثانیه بعد، در باز می‌شود و من وارد می‌شوم. خانه‌‌اشان حیاط نداشت و پس از ورود، با گذر از سه‌چهارتا پله مستقیم به در می‌رسم. با حفظ ادب، اول چند تقه به در می‌زنم و با شنیدن «بفرمائید» وارد می‌شوم. کفش‌هایم را دم‌ در خارج می‌کنم و سردی موزائیک‌ها حس خوشایندی به وجودم القا می‌کند.
- سلام.
دختری محجبه، با صورت گرد و چشمان آبی جلو می‌آید و مرا سخت به آغوش می‌کشد.
- سلام عزیزم، خیلی خوش اومدی.
آنقدر «م» عزیزم را می‌کشد که با خود فکر می‌کنم:«نکنه حسام درمورد من چیزی بهش گفته باشه؟»
- بفرما بشین الان مامانم میاد.
تشکر می‌کنم و قدمی به جلو برمی‌دارم که دختر کوچولوی زیبایی مقابلم می‌آید:
- تلام خاله. (سلام خاله.)
محو موهای مشکی و فرفری‌اش می‌شوم و چشمانم این حیرت را خوب به نمایش می‌گذارد.
- سلام قشنگم، تو چقدر خوشگلی!
کمرش را می‌گیرم و دخترک به بغل، روی مبل می‌نشینم.
- چه چشمای زیبایی!
دستش را روی گونه‌اش می‌گذارد و ذوق‌زده می‌گوید:
- گشنگه؟ شبیه مامان الغوانمم. (قشنگه؟ شبیه مامان ارغوانمم.)
راحتی مبل، خستگی را از تنم در می‌کند. ارغوان سینی چای را که بویش در خانه پیچیده‌بود، مقابلم می‌گذارد و می‌گوید:
- آدنیس‌جان، برو بازی کن بذار خاله چای بخوره، خسته‌ست.
آدنیس مثل یک خانم بالغ که منتظر امر از طرف بزرگ‌ترش بود، به سرعت از روی پایم بلند می‌شود و به‌سمت اتاق‌های انتهای خانه می‌رود.
- خیلی دوست داشتم ببینمت مهسا.
خیلی زود خو گرفته‌بود و این اصلاً جای تعجب نداشت. استکان را در دستم می‌گیرم و خجل می‌گویم:
- لطف‌ داری ارغوان‌جان، خوشحالم که باهات آشنا شدم.
متقابلاً با خجالت لبخندی می‌زند و من از جو سنگینی که بینمان بود معذب می‌شوم؛ سکوت حکم‌فرما بود و من هیچ علاقه‌ای به شکستنش نداشتم.
- چند سالته؟
با سؤالش به خودم می‌آیم و جواب می‌دهم:
- ۲۱ و چند ماه.
سر تکان می‌دهد و با خوردن جرعه‌ای از چایش می‌گوید:
- پس هم سنیم.
با تعجب نگاهم را به لبان صورتی و قلوه‌ایش می‌دهم و ابروهایم بالا می‌روند. نگاهش را با خنده‌ی خجالتی به حالت صورتم می‌دهد و می‌گوید:
- بهم نمی‌خوره یه بچه‌ی کوچیک داشته باشم، نه؟
بغض نرمی را می‌توانستم انتهای صدایش احساس کنم:
- همه بهم میگن؛ البته اشکال نداره چون باهاش کنار اومدم.
دروغ می‌گفت، با گذشت پنج سال هنوز هم با مسئله زود ازدواج کردنش کنار نیامده‌بود. من سکوت می‌کنم و او ادامه می‌دهد:
- کار کردن چه حسی داره مهسا؟ من همیشه عکسات رو حین کار می‌دیدم، خیلی دوست داشتم از نزدیک باهات حرف بزنم.
جرعه‌ی دیگر می‌چشد تا غمش را پنهان کند. استکانِ تقریباً خالی شده را روی عسلی کنارم می‌گذارم و به کوسن کرمی رنگ تکیه می‌دهم.
- خب... اگه انقدر کار کردن رو دوست داری چرا کار نمی‌کنی؟ به خاطر آدنیس؟
با لبخندی تلخ، برای تکذیب حرفم سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نه؛ آدنیس رو که می‌تونم بذارم پیش مامان، اصلاً بحث آدنیس نیست! من‌ می‌ترسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
کنجکاو اخمانم را در هم می‌کنم و می‌پرسم:
- می‌ترسی؟ از چی؟
آه افسوسی می‌کشد و انگشتان سفید و کشیده‌اش را دور استکان حلقه می‌کند.
- من... با پسر دوست بابام ازدواج کردم، در حالی که به چشم برادر می‌دیدمش! این... این باعث شد... ‌.
قطره اشکی که بی‌اختیار از چشم چپش می‌چکد را با پشت دست پاک می‌کند و ادامه می‌دهد:
- یه حس بدی نسبت به هر کسی که نگاهم می‌کنه پیدا کردم، با اینکه می‌دونم شاید خیلی نگاه‌‌ها بی‌قصد و غرض باشه.
دلم برایش به آتش کشیده می‌شود؛ به این فکر می‌کنم که کارما هیچ کَس را رها نمی‌کند! نیشخندی‌ می‌زنم و در دل، انگار که او مقابلم است می‌گویم:«می‌بینی چی به سر همه دنیات اومده؟ انتقام منو خدا ازت گرفت، حالا خواهرت برای بختِ برگشته‌ش میاد پیش من!»
نفس عمیقی می‌کشم و به ارغوان می‌گویم:
- خب خیلی از مشاغل هستن که تو خونه انجام میشن.
سری به طرفین تکان می‌دهد و استکان خالی شده از چایی‌اش را روی میز می‌گذارد.
- بحث فقط همین نیست! من زندگیم رو به طلاقه مهسا... اگه بابا بفهمه!
چشمانم از شنیدن حرفش گرد می‌شوند اما به روی خودم نمی‌آورم؛ ارغوان ادامه می‌دهد:
- تو خانواده ما رسمه... برای اینکه بعد از طلاق نشون بدن دختره کسی رو زیر سر نداشته، باید عقد پسر عموش بشه.
باز خدا رو شکر رابطه‌ی من و برادرش به ازدواج نکشید که بعد از طلاق چنین به سرم بیاید.
- مهسا... پسر عموی من زن داره! خیلی هم خوشبخته! من قراره بشم خونه خراب کن.
و مظلومانه اشکانی که تلاش می‌کرد نریزند از چشمش خارج می‌شوند. لبم را زیر دندان می‌گیرم و می‌پرسم:
- خب... خب اصلاً چرا می‌خوای طلاق بگیری؟
کنترل اسپیلت را برمی‌دارد و درجه‌اش را کم می‌کند، بیرون هوا کمی گرم بود ولی این خنک کننده همه جا را سرد کرده‌بود.
- قراره توافقی طلاق بگیریم، منم الان فرستاده همراه خانوادم تا کم‌کم بهشون بگم؛ مهسا من نمیدونم باید به کدوم در رو بزنم که برام باز باشه.
عمیق به حرف‌هایش گوش می‌سپارم تا اندکی از درد دلش کم شود.
- مهسا احساس می‌کنم بین زمین و هوا معلقم... ! من اول نمی‌خواستم طلاق بگیرم، پیشنهاد شوهرم بود! میگه از کارای من خسته شده.
از کارهایش؟ او هم انگار مانند من داستان طولانی‌‌ای داشت. نگاه پرسش‌گرانه‌ام را که می‌بیند، می‌گوید:
- من اصلاً نمی‌دونم زن بودن یعنی چی؟! همیشه فکر می‌کردم می‌شورم و می‌سابم و تموم! اما... علیرضا مخالفه.
تأکیدوار برایش زمزمه می‌کنم:
- یه دونه بچه داری ارغوان!
تأیید می‌کند، لبش را زیر دندان می‌گیرد و بریده‌بریده می‌گوید:
- می‌دونم... خودمم می‌دونم... اصلاً اون شب علیرضا... مسـ*ـت بود... !
قطره اشکی که از چشمش می‌چکد خبر از خاطره‌ی بدش از آن شب می‌دهد و مرا متعجب می‌کند. دهان باز می‌کند تا ادامه‌ی حرفش را بگوید اما زنگ خانه به صدا در می‌آید. ارغوان بلند می‌شود و به سمت آیفون می‌رود و من در فکر غرق می‌شوم. جمله‌هایم در مغزم می‌پیچند:«حسام احساس می‌کنم بین زمین و هوا معلقم! چرا من زنده‌م هنوز؟»
سرم را پایین می‌اندازم؛ درست همین جمله‌ی ارغوان را، روزی من روی تخت بیمارستان می‌گفتم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
صدایش از راهروی ورودی به گوش می‌رسد:
- وای سلام داداش!
ذوق و شوقی که موقع گفتن جمله‌اش داشت، باعث می‌شود لبخند نرمی روی لب‌هایم بشیند.
- سلام دورت بگرده داداش، خوبی؟
نگاهم را به گلدان‌های کنار کانتر آشپزخانه می‌دهم و حسرت را در دلم پنهان می‌کنم؛ چقدر ضعف ادا کردن چنین کلمات و شنیدن چنین محبت‌هایی را داشتم!
با ورود حسام به سالن، به احترامش می‌ایستم و می‌گویم:
- سلام، ببخشید مزاحم شدم.
حسام با دیدنم لبخند گل و گشادی می‌زند و می‌گوید:
- علیک سلام، نگید این حرفو! خیلی خوشحال شدم که دیدم درخواستمو قبول کردید.
تشکر می‌کنم و دوباره سرجایم می‌نشینم؛ مبل فیلی رنگ، پشت به در ورودی بود و من که به مقابلم نگاه می‌کردم، هیچ دیدی نسبت به آنجا نداشتم. حسام می‌پرسد:
- خب خانمِ کیا... چه خبرا؟
سرم را بالا می‌گیرم و نگاه خیره‌ام را به انگشتری که در انگشت حلقه‌اش، جا خوش کرده‌بود می‌دهم.
- خبر که والا هیچی... یک ساعت پیش دیدمتون.
این پسر چرا با هر حرف من دهانش بی‌پیچ و مهره می‌شد؟ این لبخندهای بی‌انتهایی که تحویلم می‌داد چه بودند؟ نکند مرا به خاطر داشت؟
حسام: ارغوان ما، همیشه خبرایی که تو حضور داشتی رو دنبال می‌کنه؛ بعد دیگه تا چند روز مخ ما رو می‌خوره که دیدی چقدر قشنگ می‌گفت؟ دیدی چطوری دفاع کرد؟
خنده‌ی خوشحالی که سر می‌دهم دست خودم نبود، بی‌اختیار از این‌ همه صمیمیت یهویی‌اش شاد می‌شوم. صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم:
- منظورتون از «تو»، شما بود دیگه؟!
قهقهه‌اش به هوا می‌رود و دست چپش را مقابل دهانش می‌گیرد تا نگین مشکی و آشنای انگشتر را خوب ببینم. صدایش را کمی بالا می‌برد و می‌گوید:
- شما سه تا کجا موندین؟
لبم را زیر دندان می‌کشم و دعادعا می‌کنم که او نباشد! او قطعاً مرا به خاطر داشت! اما خب... روزگار که چرخش را با دستور من نمی‌چرخاند که! صدای الکسان از پشت سرم بلند می‌شود:
- ارغوان مهمونی داری؟
نمی‌شد دیگر... باید به احترام او هم می‌ایستادم! رویم را به سمتش می‌گیرم و متین می‌گویم:
- سلام آقای پارسا.
ناباور نگاهم می‌کند و تک خنده‌ای می‌زند؛ خیره‌ی چهره‌ی ارغوان می‌شود و بی‌توجه به سلام من می‌گوید:
- لامذهب حدأقل می‌ذاشتی پات برسه ایران بعد رو هوا می‌زدیش!
ارغوان که پشت سینک ایستاده‌بود و مشغول برداشتن استکان‌های جدید بود می‌گوید:
- حسام شماره‌شو بهم داد، فکر کردی اومدم ایران که گل روی خاله بتول رو ببینم؟
سر جایم می‌نشینم و الکسان، کتش را روی کانتر رها می‌کند و آستین‌های پیراهن سفیدش را بالا می‌زند.
- آخ‌آخ! نگو بتول، از صبح انقدر زنگ زده که پدر ما رو در آورده! انگاری ما خیلی علاقه به دیدنش داریم!
بعد روی مبل سه نفره، مقابل من و کنار حسام می‌نشیند. نگاهش را اسکن‌وار از بالا تا پایین من سوق می‌‌دهد و من معذب مقنعه‌ام را مرتب می‌کنم.
حسام: خانمِ کیا... کی انقدر صمیمی شدین که چای‌ هم خوردین؟
گوشه مانتو را در چنگم می‌گیرم تا بدون استرس سخن بگویم.
- ارغوان خیلی خون‌گرم و زودجوشه، صمیمی شدن کار سختی نبود.
الکسان پوزخندی می‌زند و جواب می‌دهد:
- آره، با اینکه تو ناز و نعمت بود، خیلی خوب شخصیت اجتماعیش شکل گرفت؛ حتماً که نیاز نیست صبح‌هاش رو کنار کیلوکیلو آدم شب کنه.
متوجه طعنه‌ای که زد فقط من می‌شوم. ظاهرم را حفظ می‌کنم و می‌گویم:
- آره دیگه... به هر حال توی هر لونه‌ای فقط یه جوجه بلبل میشه.
شلیک خنده‌ی حسام و ارغوانی که حرف‌هایمان را می‌شنید به هوا می‌رود. حسام مشتی به بازوی الکسان می‌زند و می‌گوید:
- باهاش بحث نکن وقتی با زبونش صدتای تو رو حریفه!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
الکسان پوزخندی می‌زند و سکوت اختیار می‌کند و من بغض نرمی را که داشت شکل می‌گرفت، با گزیدن لبم ساکت نگه می‌دارم. ارغوان دستی به دامن بلندش می‌کشد و با سینی چای جدید وارد محور سالن می‌شود.
- الکسان، بابا کجاست؟
الکسان دست دراز می‌کند و فنجانش را برمی‌دارد.
- بابا که همونجا موند، مامان کجاست؟
ارغوان کنارم می‌نشیند و مشغول پوس کندن سیب سرخی می‌شود. ترکیب دستان سفیدی که پوسته‌ی سیب را احاطه کردند آنقدر زیبا بود که لبخند محوی بر روی لبانم شکل می‌گیرد.
- تلام دایی! (سلام دایی!)
آدنیس که تازه از اتاقش خارج شده‌بود و متوجه حضور الکسان می‌شود، بدوبدو به سمت دایی‌اش می‌آید، با یک پرش خودش را در آغوشش قفل می‌کند و صدای الکسان بلند می‌شود:
- سلام عشق دایی! تو کجا بودی خانم خوشگله؟
با اینکه هیچ تغییری در لباس‌ سرهمی آبی‌اش نداده‌بود و موهایش هنوز همانطور بافته شده روی شانه‌هایش بودند می‌گوید:
- لفته‌بودم خودمو اوشکل کنم که تو عاشخم بشی. (رفته‌بودم خودمو خوشگل کنم که تو عاشقم بشی.)
الکسان بوسه‌ی عمیقی روی موهایش می‌کارد و جواب می‌دهد:
- خوب کردی! تا دیدمت عاشقت شدم!
لبخند پررنگی که با هر جمله‌شان پررنگ‌تر می‌شد دست من نبود. حسام با حسادتی الکی می‌گوید:
- اره دیگه... منم که برم دایی سگا بشم.
آدنیس، دستانش را از همانجا که روی پای الکسان بود دراز می‌کند و با احساس می‌گوید:
- حسامی! تو هم اومدی؟!
حسام «تو*له سگ»ی نثار شیرین بازی‌هایش می‌کند و انگار که چیزی یادش آمده باشد، رو به ارغوان می‌پرسد:
- علیرضا نیومد؟
دستی که مشغول قاچ کردن سیب بود برای لحظه‌ای خشک می‌شود اما بعد با نفس عمیقی می‌گوید:
- نه کار داشت... شایدم بیاد، نمی‌دونم.
بشقاب سیب‌هایی که دایره‌دایره شده‌بودند را روی پای من می‌گذارد. متشکر نگاهش می‌کنم و دستش را که نامحسوس می‌لرزید در دستم می‌گیرم. کاش... انقدر برادرش خراب نکرده‌بود که حس خوبی نسبت به محبت‌هایشان نداشته باشم!
آدنیس خودش را جلوتر می‌کشد و با ناز به حسام می‌گوید:
- حسامی؟ واسم خوراکی نخریدی؟
دلم از این همه کرشمه ضعف می‌رود. حسام شرمنده جواب می‌دهد:
- آخ، نه دایی یادم رفت!
از کیفم بيسکوئيت شکلاتی را بیرون می‌کشم و می‌گویم:
- بیا عزیزِ خاله، من برات خریدم.
از آن جایی که هر لحظه امکان افت فشارم بود، مامان همیشه برایم خوراکی در کیفم می‌گذاشت. آدنیس، بدو‌بدو به سمتم می‌آید و انگشت‌های کوچک و لاک خورده‌اش را دراز می‌کند تا بگیردش. رویش را سمت حسام می‌کند و همانطور که خوراکی‌اش را نشان می‌داد، زبانش را هم برای در آوردن حرصش بیرون می‌آورد.
- دیدی حسامی؟ برام‌ نخریدی ولی خاله برام خرید.
آن‌ها مشغول شوخی و خنده می‌شوند و من خیره به پایه مبل در دنیای دیگری غرق می‌شوم.

***
- دلم واسه مامان تنگ شده مهسا!
صندلی سرد پارک، پاتوق دو نفری‌هایمان شده‌بود. او که پسر مغرور خانواده بود، مقابل من از حس دل‌تنگی‌اش می‌گفت چون می‌دانست از درک احساساتش دریغ نمی‌کنم. گازی به ساندویچم می‌زنم و می‌گویم:
- لج و لجبازی رو بذار کنار و برو پیششون، ولی اگه تصمیم گرفتی که خودت، خودتو بسازی... باید پای لرزِ خربزه‌ای که خوردی وایستی.
خیره به تک چراغی که وسط محوطه وصل شده‌بود، دستانش را در هم گره می‌زند و می‌گوید:
- بابا زندگی هممونو به باد فنا داد مهسا... هیچ‌وقت نمی‌بخشمش! هیچ‌وقت هم زیر بار حرفاش نمیرم.
شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- من که توی زندگیم بابا نبوده بهت بگم باید ببخشیش یا نه؟! اما مامانت گناه داره.
نگاهش را سمت من بی‌خیالی که از نبودن پدر می‌گفتم، می‌گیرد و اندکی مکث می‌کند. با پیچیدن دستش به دور شانه‌هایم و محکم در آغوش گرفتنم، می‌خندم و تقریباً بلند می‌گویم:
- خفه شدم... !
هر چند که به‌خاطر صدای هوهوی شدید باد و دهان من که مقابل کاپشنش قرار‌ گرفته‌بود، درست به گوشش نمی‌رسد اما گره دستانش را شل‌تر می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
در خلسه‌ی سکوت و سرما و عشق بودم که صدای مردی مرا از جا می‌پراند:
- بد نگذره دوستان؟!
دستپاچه هر دو از سر جایمان بلند می‌شویم و او می‌گوید:
- نامزدیم آقا!
پلیس نگاهی به موهای پریشانی که سعی کرده‌بودم زیر کلاه مخفی کنم می‌کند و احمقانه سر تکان می‌دهد:
- آره... شما که درست می‌گید، اتفاقاً من و این همکارمم نامزدیم.
سرباز پوکر خیره به ما می‌شود و زیر لب زمزمه می‌کند:
- من چیکاره بیدم؟
دست و پایم یخ زده‌بود، نه از سرما؛ از ترس! می‌ترسیدم امشب را هم روانه‌ی پاسگاه شوم. او که کم‌تر و شاید اصلاً نمی‌ترسید می‌گوید:
- مبارک باشه، ولی ما واقعاً نامزدیم، اگه قبول ندارید بریم در خونه؟
نگاهم را به زمین می‌دوزم و دستانم را در جیب کاپشنم فرو می‌کنم؛ خانه‌ی آن‌ها که نمی‌توانستیم برویم، می‌رفتیم خانه‌ی ما و در آن صورت پلیس حتماً مامان را می‌شناخت! سرگرد سری به طرفین تکان می‌دهد و می‌گوید:
- دنبال شر برات نیستم پسرم، تو هم مثل پسر خودمی! برید خونه، ولی مواظب همدیگه باشید.
می‌گوید و در دور دست پارک محو می‌شوند.

***
با تکان خوردن دستی مقابل چشمانم نگاهم را به چهره‌ی نگران ارغوان و حسام می‌دهم.
- مهسا؟ خوبی؟
دست خودم نیست که سرگردان و مات نگاهشان می‌کنم؛ حاله‌ی اشک جلوی دیدگانم را می‌گیرد و من سخت مشغول جمع کردن خودم هستم.
- یا خدا حسام! دختره از دست رفت!
نمی‌توانم ببینم، همه چیز سیاهی مطلق است... روان شدن اشک‌هایم از چشم را حس می‌کنم، پایان خط اینجاست؟! مهسای درونم دیگر نمی‌تواند همه‌چیز را جمع و جور کند! با سیلی محکمی که می‌خورم، سمت راست صورتم گزگز می‌کند و بدنم از شوک خارج می‌شود. نفس‌های بلند و کشدارم، داغی اشک حلقه شده در چشمانم، تصویر واضح و نگران آن‌ها... من زنده‌ام!
- مهسا؟ می‌شنوی صدامو؟
می‌شنیدم؟ گمان کنم آره! لبه‌ی لیوان بین لبانم قرار می‌گیرد و جرعه‌ای آب به خوردم می‌رود. خنکی‌اش از گلویم تا جایی نزدیک به معده‌ام را خنک می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم و دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم، تب داشتم؟ فکر کنم!
- خو... بم... ببخشید... ‌.
حسام پایین پاهایم زانو می‌زند، عمیق نگاهم می‌کند و می‌پرسد:
- مطمئنی؟ بریم دکتر؟
نگاهم را به ساعتی که بالای سر الکسان بود می‌دهم و گذر عقربه‌ها از یک و نیم بعدازظهر را می‌بینم.
- نه، نه! از وقت قرصم گذشته، به‌خاطر همین اینطوری شدم.
دستی به صورتم می‌کشم و ورق آلومینیومی قرص را از کیفم بیرون می‌آورم؛ نگاه کنجکاو الکسان را احساس می‌کنم و با سر کشیدن یک لیوان آب، قرص و غصه‌هایم و خاطراتم را با هم فرو می‌فرستم.
آدنیس جلو می‌آید و انگشت کوچکم را میان دستانش می‌گیرد.
- خاله؟ دالی گله می‌تونی؟ (خاله؟ داری گریه می‌کنی؟)
دستی به گونه‌ی خیس از اشکم می‌کشم و جواب می‌دهم:
- نه عزیزم، اشک شوقه.
لب برمی‌چیند و می‌گوید:
- مامانیم چند لوز پیش داشت گله می‌کرد، بهش دفتم اونم دفت اشک شوخه. (مامانی هم چند روز پیش داشت گریه می‌کرد، بهش گفتم اونم گفت اشک شوقه.)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
نگاه سردرگم حسام بین من و ارغوان می‌چرخد. صدای بسته شدن در می‌آید و اُویس، با تُن بلندی از همان راهروی ورودی فریاد می‌زند:
- هر کی زودتر برسه، خوراکی‌ها مال اونه.
آدنیس با فراموش کردن همه‌چیز به سمت راهرو پا تند می‌کند و شلیک خنده‌ی آن سه نفر به هوا می‌رود. ارغوان و حسام، به پیشواز برادر کوچکشان می‌روند و من و الکسان تنها می‌مانیم؛ جایی بین دنده‌هایم درد می‌کنند و خسته و خجالت‌زده از وضع پیش‌آمده، کوسن مبل را روی پایم می‌گذارم و با خم کردن کمرم، سر سنگین شده‌ام را رویش قرار می‌دهم.
- واسه چی اومدی؟
به اندازه تک‌تک ثانیه‌های خاطره‌هایمان خسته‌ بودم و او با چرندیاتی که می‌گفت بيشتر اعصابم را به هم می‌ریخت. بی‌توجه به سؤال الکسان، برای بیشتر هم‌صحبت نشدنمان، سینی چای را که از ظرف‌های کثیف پر بود برمی‌دارم و به سمت آشپزخانه می‌روم.
من که از اول همینجا بودم، او برای چه آمده بود؟
اسکاج را برمی‌دارم و شروع به شست ظرف‌ها می‌کنم؛ به جای تک‌تک جلساتی که باید پیش روانشناس می‌رفتم، ظرف می‌شورم و در ذهن با خودم صحبت می‌کنم. دو ساعد دستش، از دو طرف بدنم رد می‌شود و روی لبه‌ی سینک جا خوش می‌کنند. کمی به من نزدیک است و نفس‌های داغش از پارچه مقنعه‌ام عبور نمی‌کند. صدای زمزمه‌‌‌وارش، دستانی که دو طرفم بود و مرا در آغوش نمی‌گرفت، لبانی که تکان می‌خورد و گونه‌ام را نمی‌بوسید، مرا یادآور می‌کرد که ما فرسنگ‌ها از هم فاصله داریم!
- حسودیت شد؟ به یه بچه‌ی چهار پنج ساله؟
با حرص اسکاج را کف سینی می‌کشم و جوابی به او نمی‌دهم.
- دوست داشتی به جای اون بچه قربون صدقه‌ی تو‌ می‌رفتم؟
ظرف‌های کفی شده را آب می‌کشم و ریه‌ام را به نفس عمیقی مهمان می‌کنم.
- می‌خوای بغلت کنم؟ می‌خوای جای آدنیس باشی؟
ناگهانی به سمتش می‌چرخم و حالا فاصله‌ی ما به چند سانت است.
- چرا؟
مگر می‌شد چشمان سیاهش را از یاد ببرم و بگویم او را نمی‌شناسم؟ دو مردمکش بین مثلث چشمان و لبم می‌گردد و آرام می‌پرسد:
- چی چرا؟
برعکس او که سعی می‌کرد با زمزمه‌وار گفتن فضا را رمانتیک کند، من کاملاً معمولی صحبت می‌کردم.
- چرا جوری رفتار می‌کنی که انگار چیزی بین ما هست؟ یا حتی بوده؟
ابروهایش را بالا می‌دهد. چرا ارغوان لفتش می‌داد؟ مگر چقدر فاصله بود؟
- نبوده؟
با صدای آدنیس که دایی‌دایی راه انداخته‌بود و نزدیک می‌شد، از من فاصله می‌گیرد و خودش را مشغول خوردن موز از روی جامیوه‌ای نشان می‌دهد.
- جانم دایی؟ تو آشپزخونه‌م.
آب کشیدن ظرف‌ها را از سر می‌گیرم و توجهی به حرف‌های الکسان و خواهرزاده‌اش نمی‌کنم.
- وایِ من! مهساجون؟ چرا زحمت کشیدی عزیزم؟
حوله‌ی مخصوص را از کنار سینک برمی‌دارم و همانطور که دست‌هایم را خشک می‌کنم به ارغوان جواب می‌دهم:
- کاری نکردم که... اینطوری خودمم راحت‌ترم.
ارغوان، رویش را سمت الکسان می‌کند و‌ می‌پرسد:
- داداش؟ چرا بهش نگفتی زحمت نکشه؟
الکسان شانه‌ای بالا می‌اندازد و گاز دیگری به موز می‌زند.
- اعصابش خورد بود، ترسیدم بخورتم.
گرچه که با لحن بامزه‌ای گفت ولی اگر می‌خندیدم پررو می‌شد!
- ارغی پشمام! کراشت!
اُویس قبل از سلام و علیک کردن، با دست مرا به ارغوان نشان می‌دهد. به سمتم می‌آید و دستش را به سمتم دراز می‌کند:
- بَه! خانمِ مترجم، چطوری؟
من که با کسی دست نمی‌دادم اما اویس؟ بحثش جدا بود! دستم را در دستش می‌گذارم و می‌گویم:
- علیک سلام آقای پارسا.
پس کله‌اش را می‌خاراند و با چهره‌ی در همی می‌گوید:
- به جون ارغی یادم رفت! وگرنه من بچه‌ی باادبیم.
سری تکان می‌دهم و در جواب می‌گویم:
- بله، از پیج اینستات معلومه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
می‌خندد و دستش را از دستم بیرون می‌کشد. آرزوی اویس این بود که روزی یوتیوبر شود و بزرگ‌ترین مانعش یک نفر بود، پدرش!
- ارغوان‌جان... من دیگه رفع زحمت می‌کنم.
ارغوان با هول و دستپاچه می‌گوید:
- وای نه! مامان رفته بیرون، بیاد ببینه گذاشتیم بری قیمه‌قیمه‌مون می‌کنه.
تبسمی روی لبم می‌نشانم و جواب می‌دهم:
- انشاءا... سر یه فرصت مناسب دوباره مزاحمتون میشم.
حسام در حالی که به زور تکه سیب را از گلویش پایین می‌دهد و از حجم خوراکی که در دهانش بود، اشک در چشمانش حلقه می‌زند، با سرفه می‌گوید:
- آقا... می‌دونی چیه؟ ما... می‌خوایم مامان بیاد... تو رو ببینه... که نگه ما بی‌عرضه‌ایم.
هوای خانه‌شان یکم زیادی سرد نبود؟ تعارف را دیگر کنار می‌گذارم و می‌گویم:
- پس ارغوان‌جان اگه اجازه بدی من شروع آشپزی رو دست بگیرم که حسابی قیافه‌های هممون در هَمه.
با آمدن دخترک به آشپزخانه، در کابینت تمام سفید را باز می‌کند و همزمان با داد می‌گوید:
- پسرا... ناهار چی بخوریم؟
قبل از دهان باز کردن بقیه اویس مثل کودک پنج ساله‌ای می‌گوید:
- پیتزا، توروخدا پیتزا... !
با تأیید آدنیس و بی‌حرفی دیگر برادرها، مشغول خرد کردن کالباس‌هایی که از بسته‌بندی خارج کرده‌بودیم می‌شوم. روی صندلی پشت کانتر می‌نشینم و ارغوان هم در کنارم خمیر را درست می‌کند.

***
- اگه من بمیرم تو بازم دلت برام تنگ میشه؟
چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند و می‌گوید:
- مهسا محض رضای خدا! چی میگی برای خودت؟ فقط سرما خوردی!
آب بینی‌ام را بالا می‌کشم و می‌گویم:
- دروغ میگی، دلت تنگ نمیشه! میری یه زن دیگه می‌گیری منو فراموش می‌کنی.
نگاهی به سِرُم آویزان شده می‌کند و از پر بودنش مطمئن می‌شود.
- مگه تو زنمی که میرم یه زن دیگه می‌گیرم؟
لب برمی‌چینم:
- نیستم؟
نگاهش هنوز هم به من نیست، چشم‌هایش حول همین سرم می‌چرخد.
- نه.
اخم می‌کنم و با دست راست، پتوی روی پایم را چنگ می‌زنم.
- چرا انقدر خونسرد جوابمو میدی؟
انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌ام می‌زند و می‌گوید:
- انقدر بهونه نگیر خانم کوچولو، استراحت کن.
بوی تند الکل اجازه خواب راحت را نمی‌داد.
- من خیلیم بزرگم، کوچولو تویی.
گوشی‌اش را به دست می‌گیرد و جواب تماس‌های مکرر خانواده‌اش را با ریجکت کردن می‌دهد.
- همه‌ش شونزده سالته، کوچولویی دیگه.

***
- به چی فکر می‌کنی؟
سرم را سمت ارغوان که سؤالش رشته‌ی افکارم را بریده‌بود می‌دهم و می‌پرسم:
- جانم؟
با دقت کمی روغن به ترکیباتش اضافه می‌کند و می‌گوید:
- به چی فکر می‌کنی که اینطوری حالت بد میشه؟ الانم که اشک تو چشمات حلقه زده.
صدای بلند تلویزیون و پخش فوتبال، اجازه نمی‌داد که پسرها صدایمان را بشنوند. نمی‌دانستم جواب ارغوان را چه بدهم، از طرفی نمی‌خواستم ترحم برانگیز به نظر برسم.
- هر کسی... یه تیکه توی زندگیش داره که وقتی بهش فکر کنه اینطوری بشه، عادی نیست یعنی؟
نوچی می‌کند و با اطمینان می‌گوید:
- نه، عادی نیست! چون تو هر لحظه بهش فکر می‌کنی.
نگاهم را به سمت الکسانی که پشتش به من بود می‌دهم، اندام ورزیده‌ای که از زیر آن پیراهن سفید مشخص بودند، موهای پر پشت و بلندی که با هربار گل خوردن چنگشان می‌زد... او، همه‌ی گذشته‌ و زخم‌های من بود!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
ارغوان متوجه سوی نگاهم نمی‌شود و همانطور که خوب خمیر را ورز می‌داد می‌گوید:
- گفتن یا نگفتنش انتخاب خودته اما... به نظرت ارزشش رو داره؟ این همه گریه و این همه حال بد فقط برای یه موضوع؟
آخرین تکه‌ را هم نگینی خرد می‌کنم. یک موضوع؟ هنوز هم صدای فریادهایی که عرش خدا را می‌لرزاند در خاطر دارم.
- این قسمتش دست خودم نیست ارغوان... به زودی درمان میشه اما، فعلاً نظری ندارم.
نایلونی روی ظرف خمیر می‌کشد و جدا می‌گذارد برای استراحت کردن. صدای تلویزیون و فوتبال خیلی بلند بود! کم‌کم هوس می‌کردم با یک دکمه خاموش خودم را راحت کنم که ارغوان فریاد می‌زند:
- کمش کنین دیگه پدر صلواتیا!
الکسان دست می‌جنباند و به سرعت صدای تی‌وی را به حد قابل قبولی کم می‌کند.
- داد نزن خاله قزی.
لبخند روی لب ارغوان نقش می‌گیرد.
«هزار دفعه بهت گفتم به اطرفیای من حسودی نکن خاله سوسکه، هیچ‌کَس جای تو رو نمی‌گیره!»
نفسم به تنگ می‌آید؛ ظرف را از خودم دور می‌کنم و می‌پرسم:
- از کجا آب بردارم ارغوان‌جان؟
سمت راست را با دست نشان می‌دهد و می‌گوید:
- تو یخچال آب خنک هست، یخ‌ساز هم روشنه.
لیوانی برمی‌دارم و هول‌هولکی از یخچال شیشه آب را خارج می‌کنم‌. جایی میان قفسه سی*ن*ه‌ام و قلب و معده‌ام می‌سوزد؛ آنقدر که یک لیوان برایم کم است و خنکی کافی را ندارد! لیوان کریستال را تا نصفه پر از یخ می‌کنم و آب خنک را رویش می‌ریزم. یک لیوان... دو لیوان... نمی‌دانم چند میلی آب خوردم!
- فایده نداره.
صدای الکسان مرا می‌ترساند و دستم را در آغوشم جمع می‌کنم.
- وای! چرا یهو میای؟ چی میگی؟
ارغوان در آشپزخانه نبود؛ یعنی چقدر درگیر بودم که متوجه اطرافم نبودم؟
- میگم فایده نداره.
نفس عمیقی می‌کشم، فعلاً فقط حرف‌های ناجور و فحش به ذهنم می‌رسید. بطری آب را از دستم می‌گیرد و بدون لیوان سر می‌کشد.
- یسری عطشا با آب رفع نمیشن.
چه دری وری‌ها! به شانه‌اش می‌کوبم و فاصله می‌گیرم.
- بیا برو انقدر زر نزن.
قبل از جواب دادنش آیفون به صدا در می‌آید و او مجبور به فاصله گرفتن می‌شود.
- مهساجان، بی‌زحمت در رو باز می‌کنی عزیزم؟
لبخند می‌زنم و با سر تکان دادن به سمت دستگاه می‌روم. دکمه باز کردن را می‌زنم و پشت سرم آدنیس بدوبدو به سمت در می‌دود.
- مامان‌جون!
صدای ظریف و آشنای خاتون لبخند را به لبانم هدیه می‌دهد؛ چقدر دلتنگش بودم! ثانیه‌ها برایم سال‌ها می‌گذرد تا او با چادر مشکی‌اش از در وارد شود.
- سلام خانمِ پارسا.
صدای بی‌لرزش و رسایم، نگاهش را می‌خرد. چشمانش برق می‌زنند، صدایش شاد است و عطر شیرینش مرا احساسی می‌کند.
- سلام به روی ماهت دخترم!
دستانش را باز می‌کند و سخت مرا در آغوش می‌گیرد؛ دستانم را دور بدن پیچیده شده در چادرش حلقه می‌کنم و چانه‌ام را روی شانه‌اش می‌گذارم. شاید حس دلتنگی‌ام را می‌توانستم در آغوش او بخوابانم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
- من دیگه داره حسودیم میشه.
با پلک زدن سعی می‌کنم حاله اشکی که شکل می‌گرفت را از بین ببرم. اویس حسادت می‌کرد و این حجم از شوق و علاقه‌ای که در دیدار اول نشان می‌دادم باعث تعجب می‌‌شد.
- پسره‌ی نر خر، هم سن و سالیات چهارتا بچه دارن.
اویس دسته‌ی بازی را کنار می‌گذارد و به طرف مادرش می‌رود.
- والا منم نابارور نیستم به فکر آبروتونم.
بعد بوسه‌ی عمیق و دلچسبی روی گونه‌اش می‌کارد. آدنیس ضربه‌ای به لباس مادرش می‌زند و می‌گوید:
- مامانی... نابلول یعنی چی؟ (مامانی نابارور یعنی چی؟)
اینکه هنوز بعضی از کلمات را نمی‌توانست درست بگوید کمی جای تعجب داشت! ارغوان آدنیس نحیف و کوتاه قد را به بغل می‌گیرد و می‌گوید:
- یعنی نمی‌تونه بچه بیاره.
آدنیس به سرعت سرش را سمت الکسان می‌چرخاند و می‌پرسد:
- دایی؟ تو نابلولی؟
الکسان با صدای بلند می‌خندد و می‌گوید:
- نه عزیزم.
دخترک دست به سی*ن*ه می‌شود و اخمانش را در هم می‌کند:
- پس چلا دفتم هم‌بازی می‌خوام تو دفتی زنداییتو لاضی کن؟ چلا خودت هم‌بازی نیاولدی؟ (پس چرا گفتم هم‌بازی می‌خوام تو گفتی زنداییتو راضی کن؟ چرا خودت هم‌بازی نیاوردی؟)
زندایی؟ ازدواج کرده‌بود؟ متأهل بود و با من لاس می‌زد؟ دهانش به قهقهه باز می‌شود و من مات آن چهره‌ی بی‌خیال می‌مانم! توی سرم همه‌چیز اکو می‌شود و تصاویر ثانیه‌ای فوکوسشان را از دست می‌دهند.
- مهسا؟
نمی‌دانم توصیف تله‌پاتی بین دو دنیا چیست ولی با صدا زدن نامم از جهان غصه‌ها کناره‌کشی می‌کنم.
- جانم؟
صدای درون مغزم فریاد می‌‌کشد:«بس کن! خسته نشدی از این همه تظاهر؟»
- خمیر آماده‌ست عزیزم، بیا خودت به سلیقه‌ی خودت بچین که بذاریم تو فر.
سر تکان می‌دهم و به سمت کانتر پر از وسیله می‌روم و مشغول می‌شوم. صدای وجودم رهایم‌ نمی‌کند:«احمق به درد نخور! از پس هیچ کاری بر نمیای! اگه به اندازه کافی خوب بودی الان منظورش از زندایی تو بودی!»
قلبم تپش می‌گیرد، صدای بوم‌بوم پمپاژش را از بین صدای فریادهای مشوش ذهنم می‌شنوم:«به هیچ دردی نمی‌خوری! تو یه اضافه‌ی بدبختی که وجودت همه‌چیزو به هم می‌زنه!»
دنده چپم درد می‌کند، روحم از جای دیگر مرا می‌نگرد و جسمم همچنان درگیر دایره کردن خمیر است. لرزش دستانم اگرچه نامحسوس بود ولی امانم را می‌برد؛ در جنگ با چه کسی بودم؟ خودم با خودم؟ لبم را می‌گزم و طعم شوری خون هم باعث نمی‌شود که صدای مغزم خاموش شود:«درد داری نه؟ دیگه نمی‌تونی، مگه نه؟ حقته! هرچی می‌کشی حقته! اگه یکم کافی بودی الان وضعیتت این نبود!»
ارغوان با دستمال عرق پیشانی‌ام را پاک‌ می‌کند و می‌گوید:
- مهساجان؟ گرمته؟ چقدر عرق کردی!
وجدانم تشر می‌زند:«بگو آره گرممه، تو که دروغ گفتن خوراکته!»
لبخند هول و دستپاچه‌ای می‌زنم.
- آره مقنعه پوشیدم یکم اذیتم!
خاتون که لباس‌هایش را با یک عبای سرمه‌ای عوض کرده‌بود به سمتم می‌آید و دلسوز می‌گوید:
- برو مادر... از سر کار اومدی کلی خسته‌ای!
سینی حاوی خمیر را که مشغول ریختن مواد بودم را از دستم می‌گیرد و من از خدا خواسته دستانم را می‌شورم. کتم را از تنم در می‌آورم و روی دسته‌ی مبل رها می‌کنم؛ بی‌توجه به مذهبی بودن آن‌ها مقنعه را هم از سرم برمی‌دارم و موهایم را همانطور بافته شده و بدون پوشش می‌گذارم. نگاه خیره و زوم شده‌ی الکسان را حس می‌کنم ولی دیگر برایم واقعاً غیرقابل اهمیت است! زن داشت و در نبود زنش با من تیک می‌زد! چقدر دم‌دستی بودم برایش!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
پروپرانولول را از ورقش جدا می‌کنم و در دهان می‌گذارم. می‌ترسیدم به این آرام‌بخش‌ها عادت کنم و شیدایم‌ کنند!
- چی می‌خوری؟
لیوان آب را سر می‌کشم و همانطور که از خنکی‌اش جیگرم حال می‌آید، به حسام جواب می‌دهم:
- آخيش! قرص می‌خورم، واسه بچه‌ها خوب نیست.
لبخندی روی لب‌هایش شکل می‌گیرد و من معذب از نگاه خیره‌ی الکسان چهارزانو روی مبل می‌نشینم و سرم را پایین می‌اندازم. نگاهش حالم را بهم می‌زند، حس شخص سوم یک رابطه را داشتم... الان همسرش کجا بود؟ احتمالاً عربستان مشغول تمیز کردن خانه، در حالی که فکر می‌کرد شوهرش این‌ور آسیا به دنبال لقمه‌ی نان حلال است! من به چه کسی فکر می‌کردم؟ مردی که شاهزاده‌ی رویای زن دیگری بود؟ کی انقدر وقیح شده‌بودم؟
- خاله اوشتولات می‌خوری؟ (خاله شکلات می‌خوری؟)
لبخندی به روی آدنیس می‌زنم. با پلاستیک خوراکی‌اش روبه‌روی من نشسته‌بود و شک نداشتم که در دل خداخدا می‌کرد درخواست تقسیم شکلاتش را قبول نکنم.
- نه عزیزِ خاله، نوش جونت.
خاتون همانطور که سینی را به سمت فر می‌برد می‌گوید:
- یکیتون بره نوشابه بخره که من یادم رفت.
هم من و هم الکسان همزمان بلند می‌شویم و قبل از اینکه من پشیمان بشوم، خاتون‌ می‌گوید:
- چه بهتر! مهساجان همراه الکسان برو که این اگه بره بیرون با انقلاب مهدی برمی‌گرده.
بگویم نه و بنشینم زیادی ضایع نیست؟ با خودخوری، چشمی می‌گویم و سوئیچ ماشین را از روی مبل چنگ می‌زنم.
- با ماشین من می‌ریم، یه شالم از ارغوان بگیر بپوش.
دندان‌هایم را به هم می‌فشرم تا آرام باشم.
- عادت ندارم لباسای دیگران رو بپوشم آقای پارسا.
بعد بدون توجه به او، با همان موهای لَخت و پیراهن آستین بالا زده به سمت در خروجی می‌روم. پسرکِ پررو بی‌حیا! به تو چه مربوط؟! صنم من با یک مرد متأهل چه بود که درمورد پوششم نظر بدهد؟ وارد راهرو می‌شوم و همانطور که برای پوشیدن کفش‌هایم خم می‌شوم، زیر لب زمزمه می‌کنم:
- دوست دختراشو داره، زن داره، اون وقت به شال من گیر میده!
لعنت به گذشته‌ی لعنتی که هر غلطی می‌کردم مرا به او متصل می‌کرد.
- مهسا؟
با حرص صاف می‌ایستم و می‌گویم:
- خانمِ کیا؛ همونطور که تو برای من آقای پارسایی، منم برای تو خانمِ کیام؛ ولا غیر.
شال آبی رنگ را به‌طرفم می‌گیرد و می‌گوید:
- باشه خانمِ کیا، این شال رو بپوش.
زیر دستش می‌زنم و انگار که عقده جمع کرده‌باشم با حرص می‌گویم:
- شال نمی‌پوشم، تو هم وارد مسائلی که بهت ربط ندارن نشو.
پشتم را به او می‌کنم و هدف چشمانم در سفید رنگِ رو به کوچه‌ است. متنفرم از او، از گذشته و آتیه و هر چیزی که به او مربوط بود! آرنجم را از پشت می‌کشد.
- با کی لج می‌کنی مهسا؟ با خودت یا با من؟
لبم را زیر دندان می‌گیرم و مانند خودش که صاف در چشمانم خیره بود، خیره‌ی چاله‌ی سیاه چشمانش می‌شوم.
- دلت می‌خواد فقط سر یه لج بازی بری بیرون که هزارتا مرد با هزارتا دید مختلف بهت نگاه کنن؟
شال را از دستش می‌گیرم و برای خلاصی از وضع موجود، روی موهایم می‌گذارم.
- این فقط تفکر توئه مریضه، وگرنه تو این قرن هیچ‌کَس اینطوری فکر نمی‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین