Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,835
- مدالها
- 6
راه زیادی تا رسیدن به خانهی اجارهای و موقتشان نبود. در بدترین حالت ده دقیقهای آنجا بودم. ارغوان مرا ندیدهبود ولی من او را بارها دیدهبودم؛ در پسزمینه گوشی، در حرفهای حسام، در عکسهای دونفرهاشان و بارها و بارهای دیگر... چقدر دلم یک برادر میخواست که چنان جلوی ایلِ پارسا بایستد که دیگر هوس آزار و اذیت نکنند. شمارهی عمو روی صفحهی اتومات ماشین میافتد، گرچه که بسی دلخور بودم اما احترامش را نمیشد بشکنم.
- سلام عمو.
صدایش همراه با سرفه بود، اندکی پشیمانی هم در پستوهای ولومش میتوانستی پیدا کنی.
- سلام دخترم، حالت خوبه؟
نفسم را با ناراحتی بیرون میدهم و میگویم:
- خوبم عمو، چیزی شده؟
کمی مکث و تعلل میکند برای صحبت کردن؛ دلی که برایش میسوزد، فراموش کردهبود آن چرا که با من کرده.
- مهساجان... ببخشید! باور کن من شنیدهبودم از خانواده طرد شده.
سر کوچهی خانهاشان میپیچم و میگویم:
- نه عمو، اشکال نداره؛ نمیتونم که تاابد ازشون فرار کنم.
میتوانستم! آن زخمی که عمو و این خانواده و سیاست به من زدهبودند، معلوم بود که میتوانستم فرار کنم و نبینمشان. عمو سرفه میکند و بهخاطر منشی که صدایش میکرد، با عجله میگوید:
- باشه عمو، مراقب خودت باش، خداحافظ.
تماس را پایان میدهم، مقابل خانهی نما شده ترمز میزنم و به قشنگی بیرون خانهاشان پوزخند میزنم.
- من بهخاطر یه قرون دو هزار، شب تا صبح کار میکردم، الان آقا برای یه اقامت دو روزه برای خواهرش ویلا اجاره میکنه.
با صدای بلند با خودم حرف میزنم؛ الحمدا... یک عیب دیگر هم به وجودم اضافه شدهبود. آیفون را میفشرم و منتظر میمانم تا در سفید رنگ را باز کنند؛ چند ثانیه بعد، در باز میشود و من وارد میشوم. خانهاشان حیاط نداشت و پس از ورود، با گذر از سهچهارتا پله مستقیم به در میرسم. با حفظ ادب، اول چند تقه به در میزنم و با شنیدن «بفرمائید» وارد میشوم. کفشهایم را دم در خارج میکنم و سردی موزائیکها حس خوشایندی به وجودم القا میکند.
- سلام.
دختری محجبه، با صورت گرد و چشمان آبی جلو میآید و مرا سخت به آغوش میکشد.
- سلام عزیزم، خیلی خوش اومدی.
آنقدر «م» عزیزم را میکشد که با خود فکر میکنم:«نکنه حسام درمورد من چیزی بهش گفته باشه؟»
- بفرما بشین الان مامانم میاد.
تشکر میکنم و قدمی به جلو برمیدارم که دختر کوچولوی زیبایی مقابلم میآید:
- تلام خاله. (سلام خاله.)
محو موهای مشکی و فرفریاش میشوم و چشمانم این حیرت را خوب به نمایش میگذارد.
- سلام قشنگم، تو چقدر خوشگلی!
کمرش را میگیرم و دخترک به بغل، روی مبل مینشینم.
- چه چشمای زیبایی!
دستش را روی گونهاش میگذارد و ذوقزده میگوید:
- گشنگه؟ شبیه مامان الغوانمم. (قشنگه؟ شبیه مامان ارغوانمم.)
راحتی مبل، خستگی را از تنم در میکند. ارغوان سینی چای را که بویش در خانه پیچیدهبود، مقابلم میگذارد و میگوید:
- آدنیسجان، برو بازی کن بذار خاله چای بخوره، خستهست.
آدنیس مثل یک خانم بالغ که منتظر امر از طرف بزرگترش بود، به سرعت از روی پایم بلند میشود و بهسمت اتاقهای انتهای خانه میرود.
- خیلی دوست داشتم ببینمت مهسا.
خیلی زود خو گرفتهبود و این اصلاً جای تعجب نداشت. استکان را در دستم میگیرم و خجل میگویم:
- لطف داری ارغوانجان، خوشحالم که باهات آشنا شدم.
متقابلاً با خجالت لبخندی میزند و من از جو سنگینی که بینمان بود معذب میشوم؛ سکوت حکمفرما بود و من هیچ علاقهای به شکستنش نداشتم.
- چند سالته؟
با سؤالش به خودم میآیم و جواب میدهم:
- ۲۱ و چند ماه.
سر تکان میدهد و با خوردن جرعهای از چایش میگوید:
- پس هم سنیم.
با تعجب نگاهم را به لبان صورتی و قلوهایش میدهم و ابروهایم بالا میروند. نگاهش را با خندهی خجالتی به حالت صورتم میدهد و میگوید:
- بهم نمیخوره یه بچهی کوچیک داشته باشم، نه؟
بغض نرمی را میتوانستم انتهای صدایش احساس کنم:
- همه بهم میگن؛ البته اشکال نداره چون باهاش کنار اومدم.
دروغ میگفت، با گذشت پنج سال هنوز هم با مسئله زود ازدواج کردنش کنار نیامدهبود. من سکوت میکنم و او ادامه میدهد:
- کار کردن چه حسی داره مهسا؟ من همیشه عکسات رو حین کار میدیدم، خیلی دوست داشتم از نزدیک باهات حرف بزنم.
جرعهی دیگر میچشد تا غمش را پنهان کند. استکانِ تقریباً خالی شده را روی عسلی کنارم میگذارم و به کوسن کرمی رنگ تکیه میدهم.
- خب... اگه انقدر کار کردن رو دوست داری چرا کار نمیکنی؟ به خاطر آدنیس؟
با لبخندی تلخ، برای تکذیب حرفم سر تکان میدهد و میگوید:
- نه؛ آدنیس رو که میتونم بذارم پیش مامان، اصلاً بحث آدنیس نیست! من میترسم.
- سلام عمو.
صدایش همراه با سرفه بود، اندکی پشیمانی هم در پستوهای ولومش میتوانستی پیدا کنی.
- سلام دخترم، حالت خوبه؟
نفسم را با ناراحتی بیرون میدهم و میگویم:
- خوبم عمو، چیزی شده؟
کمی مکث و تعلل میکند برای صحبت کردن؛ دلی که برایش میسوزد، فراموش کردهبود آن چرا که با من کرده.
- مهساجان... ببخشید! باور کن من شنیدهبودم از خانواده طرد شده.
سر کوچهی خانهاشان میپیچم و میگویم:
- نه عمو، اشکال نداره؛ نمیتونم که تاابد ازشون فرار کنم.
میتوانستم! آن زخمی که عمو و این خانواده و سیاست به من زدهبودند، معلوم بود که میتوانستم فرار کنم و نبینمشان. عمو سرفه میکند و بهخاطر منشی که صدایش میکرد، با عجله میگوید:
- باشه عمو، مراقب خودت باش، خداحافظ.
تماس را پایان میدهم، مقابل خانهی نما شده ترمز میزنم و به قشنگی بیرون خانهاشان پوزخند میزنم.
- من بهخاطر یه قرون دو هزار، شب تا صبح کار میکردم، الان آقا برای یه اقامت دو روزه برای خواهرش ویلا اجاره میکنه.
با صدای بلند با خودم حرف میزنم؛ الحمدا... یک عیب دیگر هم به وجودم اضافه شدهبود. آیفون را میفشرم و منتظر میمانم تا در سفید رنگ را باز کنند؛ چند ثانیه بعد، در باز میشود و من وارد میشوم. خانهاشان حیاط نداشت و پس از ورود، با گذر از سهچهارتا پله مستقیم به در میرسم. با حفظ ادب، اول چند تقه به در میزنم و با شنیدن «بفرمائید» وارد میشوم. کفشهایم را دم در خارج میکنم و سردی موزائیکها حس خوشایندی به وجودم القا میکند.
- سلام.
دختری محجبه، با صورت گرد و چشمان آبی جلو میآید و مرا سخت به آغوش میکشد.
- سلام عزیزم، خیلی خوش اومدی.
آنقدر «م» عزیزم را میکشد که با خود فکر میکنم:«نکنه حسام درمورد من چیزی بهش گفته باشه؟»
- بفرما بشین الان مامانم میاد.
تشکر میکنم و قدمی به جلو برمیدارم که دختر کوچولوی زیبایی مقابلم میآید:
- تلام خاله. (سلام خاله.)
محو موهای مشکی و فرفریاش میشوم و چشمانم این حیرت را خوب به نمایش میگذارد.
- سلام قشنگم، تو چقدر خوشگلی!
کمرش را میگیرم و دخترک به بغل، روی مبل مینشینم.
- چه چشمای زیبایی!
دستش را روی گونهاش میگذارد و ذوقزده میگوید:
- گشنگه؟ شبیه مامان الغوانمم. (قشنگه؟ شبیه مامان ارغوانمم.)
راحتی مبل، خستگی را از تنم در میکند. ارغوان سینی چای را که بویش در خانه پیچیدهبود، مقابلم میگذارد و میگوید:
- آدنیسجان، برو بازی کن بذار خاله چای بخوره، خستهست.
آدنیس مثل یک خانم بالغ که منتظر امر از طرف بزرگترش بود، به سرعت از روی پایم بلند میشود و بهسمت اتاقهای انتهای خانه میرود.
- خیلی دوست داشتم ببینمت مهسا.
خیلی زود خو گرفتهبود و این اصلاً جای تعجب نداشت. استکان را در دستم میگیرم و خجل میگویم:
- لطف داری ارغوانجان، خوشحالم که باهات آشنا شدم.
متقابلاً با خجالت لبخندی میزند و من از جو سنگینی که بینمان بود معذب میشوم؛ سکوت حکمفرما بود و من هیچ علاقهای به شکستنش نداشتم.
- چند سالته؟
با سؤالش به خودم میآیم و جواب میدهم:
- ۲۱ و چند ماه.
سر تکان میدهد و با خوردن جرعهای از چایش میگوید:
- پس هم سنیم.
با تعجب نگاهم را به لبان صورتی و قلوهایش میدهم و ابروهایم بالا میروند. نگاهش را با خندهی خجالتی به حالت صورتم میدهد و میگوید:
- بهم نمیخوره یه بچهی کوچیک داشته باشم، نه؟
بغض نرمی را میتوانستم انتهای صدایش احساس کنم:
- همه بهم میگن؛ البته اشکال نداره چون باهاش کنار اومدم.
دروغ میگفت، با گذشت پنج سال هنوز هم با مسئله زود ازدواج کردنش کنار نیامدهبود. من سکوت میکنم و او ادامه میدهد:
- کار کردن چه حسی داره مهسا؟ من همیشه عکسات رو حین کار میدیدم، خیلی دوست داشتم از نزدیک باهات حرف بزنم.
جرعهی دیگر میچشد تا غمش را پنهان کند. استکانِ تقریباً خالی شده را روی عسلی کنارم میگذارم و به کوسن کرمی رنگ تکیه میدهم.
- خب... اگه انقدر کار کردن رو دوست داری چرا کار نمیکنی؟ به خاطر آدنیس؟
با لبخندی تلخ، برای تکذیب حرفم سر تکان میدهد و میگوید:
- نه؛ آدنیس رو که میتونم بذارم پیش مامان، اصلاً بحث آدنیس نیست! من میترسم.
آخرین ویرایش: