جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جمجمه‌خواران] اثر «maria.na کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط maria.na با نام [جمجمه‌خواران] اثر «maria.na کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 557 بازدید, 11 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جمجمه‌خواران] اثر «maria.na کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع maria.na
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

maria.na

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
129
مدال‌ها
2
به نام خدا
نام اثر: جمجمه‌ خواران
نام نویسنده: maria.na
ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (۷) S. O. W


خلاصه:
در دنیایی که قوی‌تری ضعیف‌تر را می‌بلعد و درخشش ستاره‌ها دزدیده می‌شود؛ معماخوار به دنبال گرفتن حق خود از جهان‌آوران است. او برای شرکت در یک مسابقه‌ی باستانی وارد پایتخت می‌شود؛ اما کرسنت‌مون و دوستانش با پیدا کردن‌ ویروس‌ها و باکتری‌هایی عجیب، او را درگیر ماجرایی‌هایی می‌کنند که حتی به خوابش هم نمی‌بیند.
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما

|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

maria.na

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
129
مدال‌ها
2
مقدمه:
مرگ با خود تاریکی می‌اورد و تاریکی با خود ستاره‌ها و مهتاب را. پس اگر نمیرم چگونه نور را پیدا کنم تا برنده شوم؟
همه می‌گویند هر فردی شخصیتِ اصلی زندگی خودش است. افرادی که خود را شخصیت فرعیِ زندگی خودشان می‌بینند و کسی دیگری را به عنوان شخصیت اصلیِ زندگی‌اشان انتخاب می‌کنند، هیج وقت نمی فهمند چه کسی هستند و چه کارهایی از دستشان برمی آید؛ تا زمانی که وجودشان در هم شکسته می‌شود و کسی پیدا نمی‌شود در هنگام مرگِ روحشان نجاتشان دهند. زمانی که فردی سعی می‌کند شکسته‌های قلبش را ترمیم کند و داستان زندگی‌اش را رقم بزند، طوری قدم برمی دارد که حتی ستاره‌ها هم به لرزه می‌افتند. هر داستانی هم شخصیت شرور و بد دارد و هم شخصیت خوب و قهرمان، ولی معمولاً شخصیت های خاکستری هستند که نتیجه‌ی بازی را عوض می کنند. حالا این من هستم که انتخاب می‌کنم. اگر برای قهرمان زندگی خودم بودن باید شرور باشم پس من شخصیت شرور زندگی خودم می شوم. اگر قرار باشد در زندگی افرادی که روح مرا کشتند هم نقش اصلی را داشته باشم پس همان شخصیت شروری می شوم که دنیایشان را به هم می‌ریزد، همان طور که ان ها زمانی شخصیت اصلی زندگی من بودند و داستان زندگی‌ام را رقم زدند. حالا من می‌گذارم ان ها قهرمان باشند و دنیا را در دست بگیرند، بگذار ببینم چه کسی اخرش برنده می‌شود؟
 
موضوع نویسنده

maria.na

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
129
مدال‌ها
2
فصل اول

همان طور که چکمه‌های آلوده از گل و لایِ مرداب خود را روی میز گذاشته بود، با دندان‌های نیش مانندش گاز بزرگی را به سیبِ سبزِ درون دستان پینه بسته‌اش زد و تکه‌ای از آن را قورت داد. او مأموریت خود را امروز صبح تمام کرده بود و نور خورشید روی سکه‌هایی که به عنوان جایزه گرفته بود رقص زیبایی به راه انداخته بودند.
مردی که پشت بار ایستاده بود و در حال برق انداختن لیوان‌های خود بود، از پشت نگاهی به در دولنگه‌ی چوبی که علامت انجمن روی آن طراحی شده بود انداخت و با صدای خرخر مانندش گفت:
- معما خور! به نظر میاد یه مشتری داری.
دخترک باقی مانده‌ی سیب خود را با نشانه گیریِ دقیقی به داخل سطل کوچک زنگ زده انداخت و همان طور که بوی موجود در فضا را که مملو از بوی غذا، ادویه جات و عرق بود حس می کرد، بوی تیزی به بینی اش رسید؛ بوی راز و معما!
او بوی معما را سریع‌تر و تیزتر از هر چیزی حس می کرد و آرزو می‌کرد تک به تک معما‌ها و رازهای های این جهان هستی را ببلعد. شوق و ذوقش را پنهان کرد و چشمان به رنگ آتشش را با حالت متفکرانه‌ای به سطح میزِ چوبی دوخت. چکمه‌های کثیفش را روی سطح میز تکانی داد، در همان حالت دستانش را به سمت آستین‌هایش برد و خنجرهای مخفی شده‌ی درون آن‌ها را بیرون کشید. نگاهش را به یکی از خنجرهای دسته مشکی‌اش که به تازگی تیغه‌ی آن را تیز کرده بود دوخت و آن را روی یکی از خنجر های نقره ای رنگش که تیغه‌‌اش از بقیه کندتر بود کشید. حتی صدای کشیده شدن یک تیغه روی تیغه‌ی دیگر هم، نمی توانست صدای قدم‌های پاهای مارمولک مانندی را که داشت به او نزدیک می شد از گوشش پنهان کند.
موجودِ درباری، چند پایِ خودش را سریع‌تر حرکت داد و روی صندلی چوبی رو به روی معماخوار نشست. دو تا شوالیه‌ی کنار او که به شکل مار بودند، با چشمان مشکی‌اشان به او خیره شدند و به نشانه ی تهدید با زبان درازشان هیسی کردند. دخترک بدون اینکه نگاهش را بالا بیاورد و به او خیره شود فقط پرسید:
- چی میخوای؟
موجودکِ عجیب، صورتش را که شبیه ماهی قزل الا بود به او دوخت.
- ازت می‌خوام برام راز جمع کنی. راز های رسوا کننده، رازهایی رو که بتونم باهاشون یک خاندان رو تبعید کنم.
دخترک در ذهن با خود زمزمه کرد "داره جالب میشه!"
معماخوار سرش را به نشانه ی اینکه اجازه دارد حرف‌هایش را ادامه بدهد برای او تکان داد.
- ازت می‌خوام درباره ی رابط برام اطلاعاتی بیاری. خاندان اون...
دخترک با شنیدن این نام، چشمان آتشی رنگش برقی زد و غرش خاموشی در ذهنش کرد. خنجرش را به سمت گردنِ آن ماهی قزل الا گرفت. ماهی کوچولو جیغی کشید که مار های نگهبانش در یک چشم بر هم زدن پشت او ظاهر شدند. قبل از اینکه مارها بتوانند نیش‌هایشان را در گردنش فرو کنند، خنجرهایی را که در مواقع لزوم در شانه‌هایش کار گذاشته بود سرشان را قطع کرد. سرِ مارها با دهان‌هایی که جیغ خاموششان را به نمایش می‌گذاشت، با صدای تلپی بر روی زمین افتاد و تا زیر پای فرمانده‌اشان قل خورد.
دخترک با نیشخند ترسناکی به ماهی قزل الا که کم مانده بود تخم ریزی کند نگاهی کرد و گفت:
- بی عرضه تر از اینایی که دنبال میزبان سرزمین پریان باشی. نمی تونی منو توی همچین دامی بندازی، برو سر اصل مطلب! می دونی که من با جهان‌آوران در نمی افتم.
ماهی قزل الا با صدای جیرجیرمانندی جواب داد:
- بهت معماهای جالبی پیشنهاد می کنم. توی پایتخت داره دسیسه‌های چیده می‌شه که حتی فکرش رو هم نمی‌کنی!
با شنیدن حرف هایش، شوق و ذوق وجود دخترک را خورد ولی چهره‌اش را خنثی نگه داشت و خنجرش را بیشتر به گلویِ موجود فشار داد. خون آبی رنگی خنجرش را رنگین کرد و ماهی دوباره جیغ کشید. معماخوار سرش را کج کرد.
- بهم چند تا معما پیشکش کن، اگه خوب بودن به پیشنهادت فکر می کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

maria.na

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
129
مدال‌ها
2
مارمولکِ صورت ماهی قزل الایی دوباره تقلایی کرد.
- می‌خوان از طریق رابط‌ها سرزمین‌هامون رو دشمن کنن و جنگ جهان‌آوران رو به روی قلمروی فانی‌ها و غیرفانی‌ها بیارن. هر کدوم از رابط ها نقطه ضعفی دارن که میخوان از اون نقطه ضعف‌ها بر علیشون استفاده کنن. شاهزاده میخوان که شما...
با صدای برخورد صندلی‌ها بر زمین و صدای فریاد افراد انجمن، پروانه‌های شکم معماخوار از شوق زیاد به پرواز در آمدند. دلش برای این کشمکش و هیجان‌ها، یا بهتر است بگوید برای این موش و گربه بازی‌ها تنگ شده بود. شمشیری را روی گردنش احساس کرد. شانه‌ها و دستانش را بالا گرفت و خنجرهایش را به سمت شنل شوالیه فِی پرتاب کرد. شنل دخترک انگار که قدرت یک محافظ را در برداشت، آن‌ها را در یک صدم ثانیه دفع کرد. معماخوار با غرشی محکم خودش را تکان داد، ولی معماها و رازهای عمیقی که از سوی روحِ شوالیه فِی جاری می‌شد او را سرجایش میخکوب کرد. او صورت دخترک را درست ندیده بود ولی حسی که از او گرفته بود آشنا بود.
شاهزاده‌ی فِی با قدم‌های آرام و مرگبار خود گویی که در میدان مبارزه است جلو رفت و به آن انجمنی که همه چیزش درب و داغان بود و هیچ ظرافتی نداشت خیره شد. کتاب‌های خاک خورده و قدیمی، پرده‌ی پاره و پوره، باری کوچک که یک مرد خپل اداره‌اش می کرد و تابلوهای بزرگی پر از آگهی‌ها و مأموریت‌ها برای جایزه بگیرها. یک انجمن باستانی و مرده که بوی کپک و کهنگی‌اش، بینی و حواس قوی‌اش را تحر*یک می کرد و چه جایی بهتری برای پنهان شدن یک موجود باستانی از سرزمین های مرده.
شاهزاده آهی کشید و گفت:
- اینجا چه بوی بدی میاد.
معماخوار نیشخند ترسناکی زد و دندان‌های تیزش را به نمایش گذاشت و با چشمان مثلاً متعجبی گفت:
- اینجا بوش به همون بدیِ بوی دربارِ شماس، سرورم! تعجب می کنم چطور براتون آشنا به نظر نیومد.
دخترک شوالیه، شمشیرش را محکم‌تر به گردنش فشرد ولی معما خوار با وجود دردی که در بدنش پیچیده بود هیچ چیزی را به روی خودش نیاورد. شاهزاده لبخندی زد:
- خوشحالم که برای اولین بار می‌بینمت! کشوندن به اینجا اصلاً کار راحتی نبود.
معماخوار اخمی کرد و تکان سختی خورد. آن‌ها او را گول زده بودند. چطور متوجه نشده بود؟ چه کسی برای او همچین دامی انداخته بود؟
شاهزاده با قدم‌های بی صدایش نزدیک معماخوار شد و به شوالیه علامتی داد. زنجیرهایی به دور دست‌ها و پاهای معماخوار بسته شدند و قدرت باستانی‌اش را از او دزدیدند؛ معماخوار دزدیده شدن قدرتش توسط زنجیرها را حس کرد ولی تنها با چشمان اهریمنیِ باستانی‌اش به شاهزاده خیره بود. بویی کشید و عمیق‌ترین رازها را از جانب شاهزاده احساس کرد. قهقه‌ای زد که تمام شوالیه‌ها شمشیرهایشان را از غلاف بیرون کشیدند. او یک موجودات باستانی بود؛ هزاران سال زندگی کرده بود و جهان‌آوران، ملکه‌ها و پادشاهان زیادی را گول زده بود. یک شاهزاده‌ی فسقلیِ فِی هیچ کاری از دستش بر نمی امد. حرفهایشان را گوش می داد و اگر می دید که این حرف‌ها ارزشش را ندارند، همه‌ی آن‌ها را تکه تکه و با پوستشان برای جوخه اش لباس جوجه پری درست می کر
د.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

maria.na

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
129
مدال‌ها
2
چشمان آتشی رنگش را که می دانست شعله‌های خباثت در آن‌ها زوزه می کشد به سمت شاهزاده برگرداند و با صدایی به سردی تاریک ترین رازها گفت:
- روزی که به دنیا اومدی و به افتخارت یکی از باشکوه ترین جشن‌های پادشاهی برگزار شد. پدر و مادرت من رو دعوت کردن و بهم گفتن عمیق ترین رازهات رو بو بکشم و مهم ترینشون رو به اونها بگم. من خون تو رو مکیدم و میراث تو رو بو کشیدم. خونت حرف‌ها و رازهای زیادی رو برای گفتن داشت. وحشت و ترس‌هایی که قراره در آینده داشته باشی، افسانه‌هایی که دربارت قراره بگن، شکست‌ها و پیروزی‌هات و حتی گناهات رو برام زمزمه کرد. من یکی از رازها و معماهای زندگیت رو به پدرت و مادرت گفتم. می دونی که من فقط اجازه ی گفتن یک راز رو دارم و نه بیشتر.
معماخوار به دست‌های چنگال مانندش که بیرون آمده بودند نگاه کرد. تغییر شکلش تنها در صورتی رخ می داد که او بیش از حد هیجان زده باشد و رازها و معماهای زیادی در اطرافش در جریان باشد. به شاهزاده که سایه سیاهی چشمانش را گرفته بود نگاه کوتاهی انداخت و ادامه داد:
- فِی کوچولو! من کسی نیستم که تو جرأت درافتادن رو باهاش داشته باشی. حتی پادشاهِ جهان‌آوران هم فاصله‌اش رو با من حفظ می‌کنه. چون یادت نره راز های ماست که بزرگترین شکست و پیروزی‌های ما رو می‌سازه. رازهای ما هویت و شخصیت ماست. پس مواظب باش داری با کی بازی میکنی.
شاهزاده با رنگی پریده تنها در جواب سری تکان داد و با چشمانی که ناامیدی در آن‌ها موج می زد لب‌های به فشرده‌ شده‌اش را از هم باز کرد.
- به کمکت احتیاج دارم.

معماخوار بی‌حوصله سری تکان داد. قهرمان‌ها، پادشاهان و جهان‌آوران زیادی او را به چالش کشیده یا از او کمک خواسته بودند؛ البته معماخوار در جواب، بعضی‌ها را به قلمرو‌ی مردگان فرستاده بود و با بعضی‌ها چنان بازی کرده بود که اکنون عقلشان در شکمشان قِل می‌خورد.
با این‌حال دلش میخواست تمام حرف‌های شاهزاده را بشنود و بعد او را به دلیل تله‌ای که برایش دوخته بود، با‌ حوصله تکه تکه کند و بکشد. برای جوانکی به جذابیِ او حیف بود با شکوه خاصی نمیرد. تا اینجا هم او زنجیرهای خود را باز کرده بود و اجازه نداده بود کسی متوجه این موضوع شود. رازهایی که از سمت دخترکِ شوالیه فی به او برخورد می‌کرد تیزتر و حساس‌تر بودند و گوش‌هایش را قلقک می دادند.
 
موضوع نویسنده

maria.na

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
129
مدال‌ها
2
شاهزاده که دید معماخوار بی‌حوصله نگاهش را به او دوخته است ادامه داد:
- درباره‌ی مسابقه‌ی جهان‌آورانه...همون مسابقه‌ای که هر دویست سال یه بار برگزار میشه.
با شنیدن این حرف معماخوار از جایش بلند شد و از خوشحالی ملقی زد و رقصی کرد. بعد پرید و همچون عنکبوتی به دیوار چسبید. با لبخندی که در قیاس با آتش هیجان درون چشمانش نبود به شاهزاده نگاه کرد.
- بله، شرمنده کمی هیجان زده شدم!
و بعد روی میز پرید. شوالیه‌ها خواستند به سمت او بپرند و او را دستگیر کنند که شاهزاده اجازه نداد. شاهزاده سرش را تکان داد و گفت:
- می‌خوام طرف ما باشی و به رابط ما کمک کنی.
معماخوار در جواب او خواست نه بگوید. او می‌خواست در این مسابقه بی طرف باشد یا به شیوه‌ی خودش بازی کند، کاری که همیشه انجام می‌داد. ولی صدایی مانع از انجام این کار او شد.
- رقیب الهی تو هم در این مسابقه شرکت می‌کنه!
در همین حین چشمش به دختری با موهای قهوه‌ای رنگ افتاد که با پوزخندی آشنا به او نگاه می کرد. خودش بود. همان کسی که او را به اینجا کشانده بود و برایش تله گذاشته بود. اِونجلین اسکایلر دختری نیمه فِی که نیمه‌ی دیگرِ وجودش، خون جهان‌آوران را در خود داشت. البته برادرش خون الهیِ جهان‌آوران را داشت و خودش یک موجود ناقص محسوب می‌شد. خواهر رقیب الهی‌اش اینجا بود. خواهرش دشمن خونی‌اش. برادرش در دربار جهان‌آوران در حال عشق و حال بود و او اینجا مثل پشه ای در بین دربارها شوت می‌شد تا جایگاهی پیدا کند. دختری تبعید شده از دربار جهان‌اَفروزان که کنترل دنیایشان را در دست داشتند. راز‌هایی که از سوی اونجلین می‌آمد آن‌قدر عمیق، سرد، تاریک و زیبا بود که معماخوار می خواست تمامشان را بچشد. پس او با نیشخندی جواب نیشخند شوالیه را داد. معماخوار مانند گربه‌ای با وقار، از میز پایین آمد و اجازه داد شنل پوست خزِ سفید مشکی‌اش در هوا تاب بردارد. خرامان خرامان به سوی شاهزاده رفت و دستش را به سمت شاهزاده گرفت. شاهزاده دست او را گرفت و قبل از اینکه اجازه بدهد گرمای دست شاهزاده دستش را در برگیرد، سرش را به طرف گوش او برد و در جواب گفت:
- قبوله! به شرط اینکه بذاری من همه‌ی رازهاتون رو بخورم.
 
موضوع نویسنده

maria.na

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
129
مدال‌ها
2
☆: *.☽ وقتی به تاریکی اجازه‌ی وارد شدن میدی سخته که راه برگشتن به خونه رو پیدا کنی. .* :☆---- اِونجلین

***********
فصل دوم

کِرِسِنت مون

او باعث شده بود یکی از دستِ راست‌هایِ شاهزاده و یکی از لرد های مهم قلمروی پریانی که در آن زندگی می کرد سکته کند؛ آن هم به خاطر یک آبنات ژله ای که شکل یه مارمولک هشت پا را داشت... فکر می کرد مارمولک ایده ای جالبی باشد.
در ان لحظه این افکار در سرش چرخ می خوردند.
- اخه برای یه پریِ صورت ماهی قزل الایی که مثل یه مارمولک راه می رفت انجام این کار چه اشکالی داشت؟
اگر می خواست با خودش رو راست باشد، مسموم کردن یکی از خواستگاران ابلهش که مخالف حقوق نیمه پریان بود و آن‌ها را موجودات خواری به حساب می‌آورد، زیاد هم کار بدی محسوب نمی‌شد؛ مگر اینکه مشکل از خود بالاخانه ی فرد باشد.
خب راستش، حتی خودش هم نمی دانست ممکن است همچین تاثیر تمیز و مخربی داشته باشد.
قرار بود یک آبنبات باشد نه یک مارمولک هشت پای مرده.... خب او از کجا می دانست مارمولک هشت پایی که گرفته بود تا با آن یک آبنباتِ خوشگل آلبالویی درست کند را اشتباهی خام خام به خورد آن پری ابله داده است. خب هر موجودی اشتباه می کند. حتی یک نیمه فِی هم جایز الخطاست.
او اکنون در یک زندان با موش‌ پرنده‌های گوشت‌خوار بود که داشتند سر تا پایش را کثافت باران می کردند و مواد دفعیِ رودهای پرکارِ نازنین‌اشان را روی ریختِ گندکاری شده‌اش می‌ریختند.
با نگاه کردن به موش‌ پرنده‌ها، اطلاعاتی به صورت نوشته جلوی چشمانش جاری شد و سعی کرد کثافتِ دیگری را که به طور ناگهانی روی پیشانی‌اش افتاد از جلوی چشمانش کنار بزند.
یکی از قدرت‌هایش، مغز فراطبیعی‌اش بود؛ مغزش هر چیزی را که می‌دید مورد بررسی و اطلاعاتش را در یکی از حافظه‌هایش ثبت می کرد. او چند حافظه داشت و عصب هایش به طرز ترسناکی کار می کردند. البته این موهبت در میدان مبارزه و برای جنگ تن به تن با حریف، به درد جرز لای دیوار هم نمی‌خورد.
دوستانش در قاره‌ی آموزشی او را "چند مغزِ کِرمکی" صدا می‌زدند، چون او هنوز نمی توانست قدرتش را کنترل کند و هنگامی که اطلاعات زیادی به صورت همزمان به مغزش می رسید، روی زمین می افتاد و مثل کرم در خود می‌لولید و تشنج می کرد.
او یک محقق، یک دانشمند و یک پزشک بود و حتی با وجود حافظه‌ی قوی باز هم نیاز داشت همه چیز را یادداشت و همه ی اتفاق‌های اطرافش را دوباره بررسی کند تا نتایجی را که می خواست از تحقیقاتش به دست اورد. البته این اطلاعات را به کتابخانه‌ی دربارهای بزرگ می‌فروخت و پول خوبی به جیب می زد.
عصب‌هایش با دیدن آن موش ها، جرقه‌ای زدند و نوشته‌هایی از سوی مغزش در جلوی چشمانش پیچ و تاب خوردند. دستش را در جیب مخفیِ درون لباس سبزش که به خاطر کثافت‌ها، چیزی از زیبایی‌اش باقی نمانده بود فرو برد و با بیرون آوردن کاغذی، کارش را شروع کرد. دست‌هایش روی پوسته‌ی کاغذی خش‌خش کردند و او با قدرتش خونش را به شکل جوهری در آورد؛ در همان حین اطلاعاتش را همراه با ادامه ی غرغرهایش روی کاغذ یادداشت کرد.
 
موضوع نویسنده

maria.na

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
129
مدال‌ها
2
" دلیل یادداشت: روده‌ی پرکار موش‌های پرنده – تحقیقِ 1201
جنس مواد دفعی: آمونیاک و اوره، به دفعات مختلف مقدار متفاوتی تولید می کنند.
گونه‌: پری، از هوش خیلی پایینی برخوردارند.
تنوع غذایی: گوشت‌خوار
به لطف این قضیه الان در یک زندان با موش های پرنده‌ و روده‌های پرکارشان هستم که در حال خراب کاری کردن روی سر نازنینم هستند؛ آن هم به شکلی که فکر کنم اثرش باستانی و به یاد ماندنی باشد. البته اگر آن‌قدری بتوانم زنده بمانم تا این اثر باستانی را به دنیا ارائه دهم.
پرنده ها همان طور که سرم را موردعنایت خود قرار می دهند، دندان های تیزشان را به هم می کوبند، انگار که می خواستند بگویند همان طوری که رویت خراب کاری می کنیم به همان شیوه هم جوجه کبابت می کنیم. یکی نبود بگوید شما خودتان جوجه هستین، یعنی می خواهید همنوع خواری کنید؟ البته بیشتر دوست داشتم رو به ان ها جیغ بزنم که بعد از اینکه از اینجا بیرون بیایم، تک تک آن ها را به شیوه‌‌های تمیزی آزمایش می کنم و دل و روده‌اشان را بیرون می اورم.
مطمئناً یک مشت جوجه پرنده زبان ما را نمی فهمند که بتوانیم اختلاط کنیم. اصلاً چه نیازی به این همه خراب کاری؟ می توانستیم این قضیه را به شیوه‌ی متمدنانه جوجه پرنده ای حل کنیم. مگر نه؟
بله یادم رفت بگویم که پرنده های بالای سرم گوشت خوار هستند و وقتی روی سر کسی خرابکاری می کنند یعنی فرد را برای خوردنشان نشانه گذاری می کنند تا گمش نکنند. اگر آن محافظ‌ها بالای سرم نبودند، حتما تا الان پر پر شده بودم.
آخرش جز فسیل چیزی ازم باقی نمی ماند. مادرم همیشه می گفت با این اوضاع آخرش چیز که هیچی، حتی همان چیز هم نمی شوم. فکر نمی کردم حقیقتاً تا این حد حق با او باشد، نهایتا فکر می کردم تا نصفه اش حق با او باشد. "
کِرِس در حین نوشتن داشت در سرش با خود بحث می کرد که صدای خواهرش ملورین را شنید.
-کاش حداقل میذاشتی مرگت احمقانه نباشه.
خون در بدنش منجمد شد. حقیقتاً ترجیح می داد جوجه پرنده ها او را به سیخ بکشند تا اینکه خواهرش او را در این حالت ببیند.
صدای خش خش لباس زرشکی ابریشمی‌اش روی سرامیک مرمری زندان به گوش کرسنت مون رسید و او صاف سرجایش نشست. آرام آرام با وقار یک پرنسس روی زمین قدم می گذاشت و از میان سایه هایی که از روشنایی او فرار می کردند عبور کرد. ملورین با نگاهی که می گفت "خودم پوستت رو خیلی قشنگ از تنت جدا می‌کنم"به کِرس نزدیک شد.
دخترک از ترس در خود جمع شد و دید که چگونه نور زیبای خورشید خواهرش را نوازش می کند و حاشیه طلادوزی شده‌ی لباسش را می درخشاند. چشمان طلایی خواهرش با موهای موج دار قرمزش، زیبایی فرا دنیاییِ خاصی را به او می بخشید. های قرمز رنگ غنچه ای مانندش را به هم فشرد و با چشمان آرایش کرده اش سر تا پای خواهرش را که بوی گندِ خراب کاری پرنده ها را می داد از نظر گذارند. سعی می کرد بوی ترس و وحشت خواهرش را که در هوای سلولش پخش شده بود ندید بگیرد. نزدیک تر آمد و به حفاظِ میله های آهنی نگاه کرد؛ میله هایی که قادر بودند جوهره و قدرتی که در هر فرد وجود داشتند را از او بگیرند. کمی از آن‌ها فاصله گرفت و صدایش همانند ناقوس مرگ در فضا پیچید:
-چرا این موقع و چرا حالا؟
 
موضوع نویسنده

maria.na

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
129
مدال‌ها
2
کرسنت‌مون در چشمان خواهرش، ظاهر جهان‌آوری را که در او زندگی می کرد دید. خواهر او یک رابط بود؛ رابط شخصی بود که صلح بین جهان‌آوران و موجودات قلمروهای دیگر را برقرار می کرد. وجود او دلیل صلحی بود که اکنون در قاره‌هایشان وجود داشت. یک رابط، یک جهان‌آورِ برگزیده بود. بدن او میزبانی بود که اجازه می داد، موجودِ درونش برای مدت های طولانی در روی قاره‌هایشان زندگی کند و جنگ و هرج و مرج را از آن‌ها دور نگه دارد. رابط یا میزبان مهم ترین شخص دنیایِ آن‌ها محسوب می‌شد.
جهان‌اَفروز درونش با عصبانیت هیس هیس و غرش می کرد و می خواست با قدرت باستانی اش کل مکان را در یک چشم بهم زدن نابود کند.
کرسنت‌مون آب دهانش را به زحمت از گلوی ملتهبش پایین داد و کمی جا به جا شد که باز کثافت دیگری از بالا، روی سرش ریخت.
- من فقط...
عصبانیت ملورین به صورتِ قدرتی که نمی‌دانست چگونه کنترلش کند در وجودش زبانه کشید و کل پرنده های بالای سرش اسیر خشمش شدند و وجودشان منجمد شد. همان طور که موش پرنده‌ها می‌مردند، مثل قطره‌های بارانی که راه خودشان را به زمین پیدا می کردند، دانه دانه به سمت پایین و روی محافظ بالای سرش سقوط کردند.
ملورین غرشی کرد و صدایش مثل آذرخشی به دیوار های زندان برخورد کرد و تن و بدن دخترک را لرزاند.
-‌ برام دلیلای احمقانه‌ی تو مهم نیست. تو نمی تونی آبروی من رو جلوی خاندان سلطنتی ببری. من تو رو از هیچی به اینجا رسوندم. من تو رو شفابخش و پزشک دربار کردم. دیگه اینجا چی میخوای که اینقدر گندکاری نکنی؟
با شنیدن صدایِ هیس مانند باستانی اش دوباره بدنش لرزید. ملورین با دیدن خواهرش در آن اوضاع اخمی کرد و نفس عمیقی کشید. پدر و مادرش ابداً از این قضیه خوشحال نمی شدند.
چروک نامرئی گوشه ی دامنِ زرشکی‌اش را تکانی داد و گفت:
- این آخرین فرصته. اگه یه اشتباه دیگه ازت سر بزنه تو رو تبعید می کنم و دیگه هیچ وقت حق نداری برادر و خانواده‌امون رو ببینی.
کِرسنت‌مون به نشانه‌ی اعتراض سرجایش پرید که ملورین ناخن کشیده‌ی تزئین شده‌اش را جلوی او تکانی داد.
- میدونی که من یه جهان‌آورم و تو هم هیچی نیستی!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین