- Jul
- 26
- 129
- مدالها
- 2
کلیدی را به طرف دیگر حفاظ انداخت و ادامه داد:
- اینجا قلمروی موجودات ضعیفی مثل تو نیست. اینجا قلمروی وحشی گری و بقاست. موجودات هم رو میکشن تا به دربار راه پیدا کنن. این قلمرو یه تمدن زنده اس که بر پایه ی جنگجوی درون موجودات بنا شده. امپراطوری ما یه چرخه اس. ضعیف خوراک قوی میشه تا قوی تر خودش رو بالا بکشه. لطفا سر راهم نباش. اگه نمی تونی راهی برای قوی تر شدن پیدا کنی یا کمی سیاست داشته باشی باید از اینجا بری یا در مهمانیِ رستاخیزیِ فردا همراه با من ظاهر میشی.
صدایش در فضا اِکو پیدا میکرد و به گوش کِرسنتمون میرسید؛ ولی او همچون مجسمهای سرجایش خشک شده بود. حس تحقیر و حقارت در وجودش جوانه میزد و می ترسید آخرش این حس در روحش ریشه بدواند و طوری قلبش را بسوزاند و خاکستر کند که جز تباهی چیزی برایش باقی نماد. در همین حین قدرت به اندازهی لوبیایش سعی می کرد خودی جلوی خواهرش نشان بدهد و به او بفهماند او هم می تواند برای خودش کسی باشد.
ملورین اجازهی هیچ حرف و عکسالعملی را به کرسنت مون نداد و فردی را صدا زد.
- اِونجلین!
در یک چشم بهم زدن اِونجلین در حالی که شنلش پیچ و تاب میخورد جلوی چشمانشان ظاهر شد. به نظر می رسید مأموریتی که امروز داشته، کمی او را خسته کرده است. کرسنتمون دید که چگونه شوالیه فی در جواب ارتباط چشمی خواهرش با او، به نشانه ی رو به راه بودن اوضاع سر تکان داد.
ملورین قبل از ناپدید شدنش رو به او گفت:
- امروز اِونجلین همراهته! می تونی بری مادرخوندهات رو هم ببینی!
با شنیدن این حرف بهت زده از سر جایش پرید و باعث لِه شدن کثافت های خشک شدهی روی لباسش شد. غیرممکن بود او را گیر انداخته باشند. با چشمانی عصبانی به اِونجلین غلام حلقه به گوش پادشاه خیره شد و اِونجلین از شرم چشمانش را دزدید. کرسنتمون می دانست از نقطه ضعفش استفاده کرده بودند. البته مادر خوانده ی کرسنت چند ماه بود که از او جدا شده بود و خبر نداشت دخترش یواشکی برای انجام تحقیقاتی به پایتخت امده است. شاید کارهای خواهرش و فرستادن نامهای برای دعوت او به دربار هم یک نوع تله بوده است. ده ماه بود که از مادرش جدا شده بود و معماخوار ابداً از دیدن دخترش در اینجا خوشحال نمیشد.
- اینجا قلمروی موجودات ضعیفی مثل تو نیست. اینجا قلمروی وحشی گری و بقاست. موجودات هم رو میکشن تا به دربار راه پیدا کنن. این قلمرو یه تمدن زنده اس که بر پایه ی جنگجوی درون موجودات بنا شده. امپراطوری ما یه چرخه اس. ضعیف خوراک قوی میشه تا قوی تر خودش رو بالا بکشه. لطفا سر راهم نباش. اگه نمی تونی راهی برای قوی تر شدن پیدا کنی یا کمی سیاست داشته باشی باید از اینجا بری یا در مهمانیِ رستاخیزیِ فردا همراه با من ظاهر میشی.
صدایش در فضا اِکو پیدا میکرد و به گوش کِرسنتمون میرسید؛ ولی او همچون مجسمهای سرجایش خشک شده بود. حس تحقیر و حقارت در وجودش جوانه میزد و می ترسید آخرش این حس در روحش ریشه بدواند و طوری قلبش را بسوزاند و خاکستر کند که جز تباهی چیزی برایش باقی نماد. در همین حین قدرت به اندازهی لوبیایش سعی می کرد خودی جلوی خواهرش نشان بدهد و به او بفهماند او هم می تواند برای خودش کسی باشد.
ملورین اجازهی هیچ حرف و عکسالعملی را به کرسنت مون نداد و فردی را صدا زد.
- اِونجلین!
در یک چشم بهم زدن اِونجلین در حالی که شنلش پیچ و تاب میخورد جلوی چشمانشان ظاهر شد. به نظر می رسید مأموریتی که امروز داشته، کمی او را خسته کرده است. کرسنتمون دید که چگونه شوالیه فی در جواب ارتباط چشمی خواهرش با او، به نشانه ی رو به راه بودن اوضاع سر تکان داد.
ملورین قبل از ناپدید شدنش رو به او گفت:
- امروز اِونجلین همراهته! می تونی بری مادرخوندهات رو هم ببینی!
با شنیدن این حرف بهت زده از سر جایش پرید و باعث لِه شدن کثافت های خشک شدهی روی لباسش شد. غیرممکن بود او را گیر انداخته باشند. با چشمانی عصبانی به اِونجلین غلام حلقه به گوش پادشاه خیره شد و اِونجلین از شرم چشمانش را دزدید. کرسنتمون می دانست از نقطه ضعفش استفاده کرده بودند. البته مادر خوانده ی کرسنت چند ماه بود که از او جدا شده بود و خبر نداشت دخترش یواشکی برای انجام تحقیقاتی به پایتخت امده است. شاید کارهای خواهرش و فرستادن نامهای برای دعوت او به دربار هم یک نوع تله بوده است. ده ماه بود که از مادرش جدا شده بود و معماخوار ابداً از دیدن دخترش در اینجا خوشحال نمیشد.