- Jul
- 86
- 1,140
- مدالها
- 2
در با صدای دیجیتال کوتاهی باز شد. قدم در داخل حیاط گذاشتم. فضای محدودش پر از گلدانهای کوچک و بزرگ بود. لبخند از سر ذوقم، خیلی زود از روی لبهایم رخت بست. گلدانها کاملاً خشکیده و پژمرده بودند… . زمین حیاط خاکی و پر از برگ و خاشاک بود که زیر پاشنههای کفشهایم با صدایی قلنجوار له میشدند. اینجا، حتی از اهواز هم خشکتر و بیروحتر به نظر میرسید. انگار، مدتها کسی اینجا نبوده و خالی از سکنه مانده. یاد گلدانهای نرجسم افتادم. این که با چه ذوق و شوقی ازشان مراقبت میکردیم. کنار یکی از گلدانها زانو زدم و وضعیت گیاه را بررسی کردم. حیاط را باید میشستم، و اگر اقامتم در اینجا به طولانی مدت میانجامید، حتماً محتوای گلدانها را با گیاهان جدید و سرحال عوض میکردم. در ورودی داخل را هم با رمز باز کردم. کمی دستگاه را انگولک کردم تا بفهمم چطور میشد رمزش را عوض کرد. بالاخره فهمیدم و تغییرش دادم. در، خودکار و با صدایی آرام پشت سرم بستهشد. برخلاف حیاط، داخل خانه جمع و جور و تمیز بود. انگار افشار آنقدرها هم بیفکر نبوده و از قبل کسی را برای تمیزکاری و نظافت فرستاده. چرخی در خانه زدم. چمدانها و ساکهایم را ردیف شده جلوی در اتاقی یافتم. داخل اتاق سرک کشیدم. مثل بقیهی خانه با رنگهای نود و روشن چیده شدهبود. خانهی یک طبقه، اما شیکی بود که حس خانه مجردی میداد. اتاق دیگری هم بود اما به عنوان انباری استفاده شدهبود و پر از اثاث کهنه و خاکی غبارگرفته بود که باعث شد، دوباره در را ببندم و تظاهر کنم اصلاً اتاق دومی وجود نداشت. با شکاکی کامل، تمام خانه را گشتم و گوشه و کنار دیوارها و اثاثها را چک کردم. برای دوربین و شنود… . این «پیری» را مدت طولانی نبود که میشناختم و ترجیح میدادم توقع هرکاری را از او داشتهباشم. وقتی کمی خیالم راحت شد، شالم را از دور گردنم باز کردم. روبروی میز کنسول دکوری راهرو خشکم زد. یک قاب عکس رویش قرار داشت. با مکث کوتاهی، جلو رفتم و از روی میز برداشتمش. عکس چهارنفرهی خانوادگی را در بر گرفتهبود. افشار، دوتا پسرش، و زنش! تلخ شدم، مثل زهرمار… . قاب را برای چند لحظه با اخمی عمیق، میان انگشتانم فشردم. همان لحظه گوشیم داخل جیبم لرزید. بدون آنکه قابعکس را رها کنم، از جیبم خارجش کردم و پیام بالا آمده از افشار را خواندم.
: “رسیدی؟ قرار شد بهم خبر بدی.”
پوزخندی زدم. نگاهم روی چهرهی زنش کش آمد. مثل خود افشار، سنی ازش گذشتهبود اما باز هم زیبا بود.
جواب پیامش را تایپ کردم.
- “بله رسیدم. فرصت نشد تشکر کنم. واقعاً نیازی نبود، با هتل هم اوکی بودم. خونه خودتونه؟ امیدوارم مزاحمتی ایجاد نکردهباشم.“
بلافاصله پاسخ آمد.
-“ این حرفها چیه؟ راحت باش. آره. اینجا رو دادهبودمش به پسر بزرگترم. اونم چندساله که ایران نیست و خونه بدون استفاده و خالی مونده.”
اینبار پوزخند صداداری سر دادم و سری به نشانهی ناامیدی تکان دادم. خسیس… خانهی پسرش را بهم دادهبود! بیشتر از این هم از فرخ افشار انتظار نمیرفت. قاب را رها نکردم و همراه خودم به هال بردم. حداقل این مزیت وجود داشت که خانه مبلمانشده بود و کامل اثاث داشت. روی میز جلوی کاناپه قرار دادمش و روبروش نشستم. پالتوم را از تنم کندم. خانه گرم بود و مشخص بود پکیج روشن است. هال کوچک خانه، با کانتری مرمرین به آشپزخانه راه داشت. حتی آشپزخانه هم کوچک بود. اما استفاده از وسایل روشن، خانه را دلباز و وسیعتر جلوه دادهبود. چایساز را به برق وصل کردم. یخچال خالی بود اما اشتهایی هم نداشتم. بعداً وسایل و خوراکی سفارش میدادم. روی کاناپه نشستم. خیره به قاب عکس، سیگاری آتش زدم. عصبی و بیاختیار، شمار سیگارهای دود کردهام را خیلی سریع از دست دادم. تا حدی که فضای هال مهآلود شد و بالاخره کمی به خودم آمدم. پنجرهها را باز کردم تا خانه تهویه شود. قاب را برعکس روی میز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا چای بریزم. گوشیم زنگ خورد. با گمان این که افشار باشد، نگاهی اخمو به صفحه انداختم اما خیلی زود نگاهم نرم شد. از دیدن اسمی آشنا، بعد یک روز کامل سروکله زدن با غریبهها، لبخندی خسته و دلتنگ روی لبهایم نشست. به همین زودی دلتنگ شدهبودم.
- بگو جوجه… .
: “رسیدی؟ قرار شد بهم خبر بدی.”
پوزخندی زدم. نگاهم روی چهرهی زنش کش آمد. مثل خود افشار، سنی ازش گذشتهبود اما باز هم زیبا بود.
جواب پیامش را تایپ کردم.
- “بله رسیدم. فرصت نشد تشکر کنم. واقعاً نیازی نبود، با هتل هم اوکی بودم. خونه خودتونه؟ امیدوارم مزاحمتی ایجاد نکردهباشم.“
بلافاصله پاسخ آمد.
-“ این حرفها چیه؟ راحت باش. آره. اینجا رو دادهبودمش به پسر بزرگترم. اونم چندساله که ایران نیست و خونه بدون استفاده و خالی مونده.”
اینبار پوزخند صداداری سر دادم و سری به نشانهی ناامیدی تکان دادم. خسیس… خانهی پسرش را بهم دادهبود! بیشتر از این هم از فرخ افشار انتظار نمیرفت. قاب را رها نکردم و همراه خودم به هال بردم. حداقل این مزیت وجود داشت که خانه مبلمانشده بود و کامل اثاث داشت. روی میز جلوی کاناپه قرار دادمش و روبروش نشستم. پالتوم را از تنم کندم. خانه گرم بود و مشخص بود پکیج روشن است. هال کوچک خانه، با کانتری مرمرین به آشپزخانه راه داشت. حتی آشپزخانه هم کوچک بود. اما استفاده از وسایل روشن، خانه را دلباز و وسیعتر جلوه دادهبود. چایساز را به برق وصل کردم. یخچال خالی بود اما اشتهایی هم نداشتم. بعداً وسایل و خوراکی سفارش میدادم. روی کاناپه نشستم. خیره به قاب عکس، سیگاری آتش زدم. عصبی و بیاختیار، شمار سیگارهای دود کردهام را خیلی سریع از دست دادم. تا حدی که فضای هال مهآلود شد و بالاخره کمی به خودم آمدم. پنجرهها را باز کردم تا خانه تهویه شود. قاب را برعکس روی میز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا چای بریزم. گوشیم زنگ خورد. با گمان این که افشار باشد، نگاهی اخمو به صفحه انداختم اما خیلی زود نگاهم نرم شد. از دیدن اسمی آشنا، بعد یک روز کامل سروکله زدن با غریبهها، لبخندی خسته و دلتنگ روی لبهایم نشست. به همین زودی دلتنگ شدهبودم.
- بگو جوجه… .