جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار جهان ملک خاتون

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط MAHER با نام جهان ملک خاتون ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 469 بازدید, 29 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع جهان ملک خاتون
نویسنده موضوع MAHER
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHER
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
5
 
ارشد کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,293
3,609
مدال‌ها
10
ای افتخار نام نبوّت به نام تو

افزوده حشمت رسل از احتشام تو

تفضیل مکّه بر همه گیتی ز فضل تو

تعظیم کعبه از شرف احترام تو

تا قدر تو ز منزل ادنی مقام یافت

حیران بماند عقل کل اندر مقام تو

شاه فلک ز لوح شرف بر سریر نور

راضی بدان شدست که باشد غلام تو

طاوس سدره را که به عرش است آشیان

زان شد امین وحی که گشتست رام تو

در معرضی که اهل جهان را جزا دهند

دست جهان و دامن آل کرام تو

انعام تو شفاعت عامست یا نبی

بی بهره ام مساز ز انعام عام تو
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
5
 
ارشد کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,293
3,609
مدال‌ها
10
آمد نسیم و بوی تو آورد سوی من

بادا فدای جان نسیم تو جان و تن

وه وه چه گویمت که چه خندان و شاد داشت

ما را نسیم وصل اویس از سوی قرن

ای دوست تا نسیم تو بشنیدم از صبا

از چشمم اوفتاد گل و لاله و سمن

تا نکهت شمامه ی زلفت شنیده ام

آشفته شد ز شوق، دل و جان ممتحن

بوی نسیم زلف تو عالم گرفته است

مگشای بند گیسو و عالم به هم مزن

حقّا که با نسایم انفاس خلق تو

بر بوی خویش طعنه زند مشک در ختن

عمریست تا به شوق رخ دلفریب تو

افکنده است زلف تو در گردنم رسن

تا کی ز اشتیاق تو جان مبتلای شوق

تا کی بر آرزوی تو دل خسته از حَزَن

می نالم از هوای تو مانند نی ز باد

می سوزم از فراق تو چون شمع در لکن

ای مه بیا و نور ده این کنج تیره را

ای گل بیا و شاد کن اطراف این چمن

ور نه ز دست جور تو شیرین روزگار

داد آورم به بارگه خسرو زَمَن

خورشید آسمان بزرگی مغیث دین

مهر سپهر مردمی و شاه پیلتن

احمد بهادر آنکه ز تأیید عدل اوست

هر تیر را اساس محبّت سوی مجن

دولت به گرد مشرق و مغرب بگشت و باز

هم بازگشت و کرد به درگاه او وطن

آن رستمی که گاه نبرد از نهیب او

کوه گران بلرزد و فرهاد کوه کن

دشمن چو عزم رزم تو سازد هنرورا

اوّل اساس گور کند راست با کفن

آن سروری که هیچ ندارد به هیچ روی

در هیچ باب هیچ نظیری به هیچ فن

حقّا که رسم ظلم و تطاول بتافت روی

ز آنجا که کرد مرکب عدل تو تاختن

شاها درِ تو مقصد ارباب حاجتست

رحمی بکن نظر به من ناتوان فکن

بنیاد بقعه ای که بزرگان نهاده اند

ای کان عدل و مرحمت آباد کن مکن

چون روز روشن است در احسان و عدل تو

آثار بنده پروری و لطف ذوالمنن

در عدل چون محمّد و در علم چون علی

در خلق چون حسینی و اوصاف چون حسن

ای پادشه نشان که نشست از نهیب تو

در شه ره زمانه غبار غم و فتن

بی هیچ اشارتی ز جناب یمین تو

سر بر نیاورید سهیل از سوی یمن

در راه مدحت تو درازست پای شعر

گیرم ره دعای تو کوته کنم سخن

بادا بقای عمر تو چندانکه دست وهم

کوته شود ز غایت آن عمر یافتن

قدرت بلند باد و ز لطفت در این جهان

قدرم بلند کن که ندانند قدر من
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
5
 
ارشد کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,293
3,609
مدال‌ها
10
کسی که شمع جمال تو در نظر دارد

ز آتش دل پروانه کی خبر دارد

ز مرهمش نبود سود دردمندی را

که زخم تیغ رقیب تو در جگر دارد

ز بی قراری زلفش قرار یافت دلم

به زیر سایه ی او زان سبب مقر دارد

فضیلتی که جمال توراست بر خورشید

فضیلتیست که خورشید بر قمر دارد

چه طوطیست خط سبزت ای پری پیکر

که تکیه بر گل و منقار در شکر دارد

ز سوز عشق توأم آتشیست در سی*ن*ه

کز اشک دیده ی چون ناردان شرر دارد

از آتش دل آشفتگان حذر می کن

که دود خاطر بیچارگان اثر دارد

نهال عشق که پرورده ام به خون جگر

کنون شکوفه ی اندوه بار و بر دارد

اساس عمر من از پا در آورد ناگه

ز فتنه ها که سر زلف تو به سر دارد

به فتنه جادوی مستت خراب کرد جهان

عجب مدار کنون کز جهان خطر دارد

به دور معدلت پادشاه دین پرور

چگونه فتنه، کجا سر ز خاک بردارد

جلال دنیی و دین کهف ملک شاه شجاع

که صیت معدلتش ملک بحر و بر دارد

قضا ز نافذ امرش گرفت منشوزی

قضا نفاذ در احکام این قدر دارد

شهی که رأی رزینش اگر رضا بخشد

نزاع خلقتی از میش و گرگ بردارد

جهان پناها آنی که وهم دوراندیش

ز درک پایه ی تو کندی بصر دارد

که را به پایه ی قدرت رسید دست سخن

که بنده نیز در آن معرض این نظر دارد

ولی دعای تو چون واجبست بر جمهور

ز من خرد مگر این عذر معتبر دارد

علی الدّوام که چون راهبان از رق پوش

فلک ز منطقه کهکشان کمر دارد

به بندگیت کمر بسته خسروان جهان

که خسروی جهان از تو زیب و فر دارد
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
5
 
ارشد کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,293
3,609
مدال‌ها
10
نه توان پیش تو آمد نه تو آیی بر ما

کیست پیغام رسان من و تو غیر صبا؟

بیش از این طاقت بار شب هجرانم نیست

ای عزیز از سر لطفت ز در بنده درآ

بنده ی خسته ی بیچاره به وصلت بنواز

تا به کی بر من بیدل رود این جور و جفا؟

دردم از حد بگذشت و جگرم خون بگرفت

چون طبیب دل مایی ز که جوییم دوا؟

جز جفا نیست نصیب من دلخسته ز دوست

برگرفتند ز عالم مگر آیین وفا

شمع جمعی تو و پروانه ی رخسار تو دل

نیست در مجلس ما بی رخ تو نور و صفا

خبرت نیست که بیچاره تن من به جهان

بندهٔ خاص تو از جان شده بی روی و ریا
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
5
 
ارشد کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,293
3,609
مدال‌ها
10
ای گوهر لطافت و ای منبع صفا

بردیم از فراق تو بر وصلت التجا

بر بستر غمیم فتاده ز روز هجر

آخر شبی خلاف فراقت ز در درآ

بر درد من طبیب چو آگاه گشت گفت

جز داروی وصال نباشد تو را دوا

جانا ببخش بر من مسکین مستمند

بر بستر فراق نباشم چنین روا

گر باورت ز من نکند نور دیده ام

بر حال زار و رنگ رخم دیده برگشا

تا بنگری که حال جهان بی تو چون بود

رنگ چو کاه و اشک چو خونم بود گوا

تا چند خون این دل مسکین خوری مخور

آخر که گفت بر تو حلالست خون ما

بیگانه خوی دلبر ما دل ز ما ببرد

رحمی نکرد بر دل مجروح آشنا

زین بیشتر جفا نپسندند در جهان

بر زیر دست جور نکردست پادشا
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
5
 
ارشد کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,293
3,609
مدال‌ها
10
دلبرا تا کی مرا داری ز وصل خود جدا

رحمتی کن بر من دلخسته از بهر خدا

نیک زارم در غم عشقت به تاریکی هجر

از من مسکین پیامی بر به یارم ای صبا

با دلارامم بگو تا کی جفا بر من کنی

بی وفا یارا ستم بر ما چرا داری روا

بر امید آنکه بر حال من اندازی نظر

بر سر کویت مقیمم روز و شب همچون گدا

من گدای کوی تو گشتم به بوی لطف تو

بر گدا آخر مکن چندین جفا ای پادشا

گشته‌ام بیگانه از بود و وجود خویشتن

تا شدم در کوی تو با روی خوبت آشنا

نرگس رعنای تو بربود از من جان و دل

در جهان یکتا شدم تا دیدم آن زلف دوتا

گفتم ای جان و جهان یک ره به وصلم شاد کن

گفت ای مسکین گدا از سر برون کن این هوا
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
5
 
ارشد کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,293
3,609
مدال‌ها
10
من دلداده ندارم به غم عشق دوا

چارهٔ درد من خسته بجو بهر خدا

من سودازده در عشق تو سرگردانم

همچو زلف تو به گرد رخ تو بی سر و پا

زآنکه آمد ز غم عشق تو جانم بر لب

قصهٔ حال دل خویش بگفتم به صبا

گفتمش از من دلخسته به دلدار بگوی

یک شبم از سر لطف از در کاشانه درآ

من چنین واله و سرگشته و مشتاق به تو

تو گریزان ز من خسته نگویی که چرا

نظری کن به دو چشمم تو به حالم صنما

که ز هجران تو چون زلف تو گشتم شیدا

چون به خاک در تو تشنه به جانم چه کنم

از سر لطف و کرامت نظری کن سوی ما

به جفا تا به کی آخر دل ما بخراشی

می‌نیابم ز سر کوی تو بویی ز وفا

گرچه در کار جهان نیست وفا می‌دانم

لیکن از یار بگو چند توان برد جفا
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
5
 
ارشد کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,293
3,609
مدال‌ها
10
تو سر بر من گران داری نگارا

نگویی از چه رو آخر خدا را

مکن بر من جفا و جور از این بیش

که طاقت طاق شد زین جور ما را

ز حد بیرون مبر کز درد مردیم

که حدّی باشد ای دلبر جفا را

چو دل در طرّهٔ زلف تو بستیم

سزد گر نشکنی عهد و وفا را

به خون دل منقش می کنم روی

چو در دستم نمی‌آیی نگارا

تو بر ما گر کسی دیگر گزینی

به جای تو دگر ک.س نیست ما را

صبا را از سر و زلف تو گفتم

که بویی آورد این بینوا را

ندانستم به دام زلف مشکین

گرفتار آورد دردم صبا را

به شکر آنکه سلطان جهانی

دوا کن گه گهی حال گدا را
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
5
 
ارشد کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,293
3,609
مدال‌ها
10
رحمی بکن آخر به من خسته خدا را

از حد مبر آخر به دلم جور و جفا را

زین بیش نماندست مرا طاقت هجران

آخر نظری کن به من از لطف، خدا را

یک شب ز سر لطف، تو بر وعده وفا کن

زین بیش میازار دل خسته‌ی ما را

از بس که جفا بر من بیچاره پسندی

بر بنده ببخشود ز جورت دل خارا

دردی ز غمت بر دل رنجور ضعیفست

زنهار مکن دور از این درد دوا را

سلطان جهانی و من از خیل گدایان

بنواز زمانی ز سر لطف گدا را

یک روز وفا کن به خلاف ای بت دلخواه

باشد که بگویند به سر برد وفا را
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
5
 
ارشد کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,293
3,609
مدال‌ها
10
ز دل کردی فراموشم تو یارا

مگر عادت چنین باشد شما را؟

ز شوق نقطهٔ خالت چو پرگار

چرا سرگشته می‌داری تو ما را

بترس از آه زار دردمندان

که تأثیری بود بی‌ شک دعا را

طبیب من تویی رنجور عشقم

به جان و دل همی جویم دوا را

به درد دل گرفتارم ولیکن

به درمان می‌دهی ما را مدارا

بگو کی غم خورد سلطان حسنش؟

به لب گر جان رسد هر دم گدا را

ندارد مهربانی آن ستمگر

مگر دارد دلی از سنگ خارا؟

اگر در راه عشقش خاک گردم

بگو آخر چه نقصان کیمیا را؟

جهان پیشم ندارد اعتباری

که با ک.س کی به سر برد او وفا را؟
 
بالا پایین