خلاصه ای از داستان :
با نیم نگاهی به من ، نفس کلافه اش را بیرون داد و سیستم را خاموش کرد. درحال تماشای حرکات عصبی اش با خود فکر کردم «چه ساده ام که خیال کردم می توانم در زندگی او نقشی داشته باشم .آن هم در شرایطی که پس از قریب به یازده سال ، هنوز عزای عشق از دست رفته اش را دارد»آهی از اعماق سی*ن*ه ام خارج شد و تمام امید دقایق قلبم ناامید شد.ترجیح دادم در سکوت کنارش بنشینم و به حرف هایش گوش کنم و ساعاتی بعد، در خانه و اتاق و تنهایی خودم به فانتزی های بچه گانه ام فکر کنم. به همان چند ثانیه ، پس از حرف های اهورا که با چه هیجانی برای به او پیوستن آمده شدم و کلی خیال بافتم همان چند ثانیه ای که یک عمر آرزو را در خود داشت و حالا به فاصله چند دقیقه و دو خیابان هیچ از آثارشان باقی نماند. مانند همان حباب های رنگی که سال ها قبل مقابل چشمانم ترکیدند