جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

روانشناسی حرف را باید زد، درد را باید گفت!

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته روانشناسی توسط Ramina.p با نام حرف را باید زد، درد را باید گفت! ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 368 بازدید, 12 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته روانشناسی
نام موضوع حرف را باید زد، درد را باید گفت!
نویسنده موضوع Ramina.p
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ramina.p
موضوع نویسنده

Ramina.p

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Dec
3,025
5,436
مدال‌ها
3
من به خودم نمره دو هم نمی‌دهم، چه برسد به این‌که بخواهم به دیگری ۲۰ بدهم، نه ۲۰ برای بچه‌هاست. حالا چند سالی است که به هیچ ک.س ۲۰ نمی‌دهم، هیچ ک.س. برای با هم بودن کمی مهربانی کافی است، کمی گذشت، کمی بخشش، کمی همدردی کافی است. بگذریم، حرف حرف می‌آورد! وقتی به پادگان رسیدیم، آقایی بود به نام «ب». او به صدها دلیل عصبانی بود، چون بیشتر کلماتی که از دهانش خارج می‌شد، با ناسزا و دشنام همراه بود. آن‌قدر که کفر همه را در آن زمان کوتاه درآورد. می‌توانم به راحتی بگویم تعداد فحش‌هایی که آنجا در طی چند ساعت شنیدیم، از تمام فحش‌هایی که در طول زندگی‌مان شنیده بودیم، بیشتر شد. من که از همان آغاز تولد با این جور رفتارها مشکل داشتم، نزدیکش شدم و گفتم مراقب رفتار و دهانت باش، حتما کار دستت می‌دهد. ولی با مشتی بر سی*ن*ه‌ام مرا به صف هل داد. با چوب دستی‌اش از این‌ور صف به آن‌ور می‌رفت و از قانون خودش صحبت می‌کرد که با همه قوانین فرق دارد و همه باید به آن توجه کنند. جثه کوچک، درجه پایین و چندین چیز دیگر او را با مشکلات عدیده مواجه کرده بود.
 
موضوع نویسنده

Ramina.p

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Dec
3,025
5,436
مدال‌ها
3
همکارانش به او عادت کرده بودند و نمی‌فهمیدند که دیگران هیچ وقت به بعضی چیزها عادت نمی‌کنند. آقای «ب» با رفتارهایش می‌خواست به قول قدیمی‌ها گربه را دم حجله بکشد، تا بچه‌ها حساب خودشان را از همان لحظه اول کرده باشند. دوستم چند نفر آن‌ورتر من ایستاده بود و مانند همیشه سکوت کرده بود. تا این‌که فرمانی از طرف آقای «ب» صادر شد و من دیدم که دوستم کمی دیرتر متوجه دستور شد و همین موضوع خشم آقای «ب» را برانگیخت و باعث شد با چوبی که در دستش و فحش‌هایی که در دهانش داشت، از او استقبال کند. وقتی از دوستم دور شد، به اول صف رفت، ولی در این لحظه دوستم از صف بیرون آمد و کمربندش را از شلوارش بیرون آورد و به آرامی آن را دور دست راستش تاباند و به سمت او رفت. آقای «ب» با دیدن او وحشت‌زده و مدعی به این سو و آن سو نگاه می‌کرد تا ببیند آیا کسی آن‌چه را که او می‌بیند، می‌بیند یا نه! چشم‌هایش را چند برابر کرده و با چوبش به سمت او می‌آمد. وقتی نزدیک دوستم شد، چوبش را بالا برد تا بزند، ولی دوستم زودتر ضربه را زده بود و کمربند را از گودی گوشش با تمام سرعت پایین کشیده بود. تکه‌ای از گوش روی زمین بود و صدها فواره ریز و درشت خون در هوا. فریاد می‌زد و به سمت بیمارستان می‌رفت. یکی از سربازها تکه گوشش را برداشته، به دنبال او می‌دوید و می‌گفت اینم با خودتون ببرید، می‌شه بخیه زد، بیایید. ولی او چنان وحشت‌زده بود که همچنان می‌دوید. خون جثه کوچک همه پادگان را قرمز کرده بود. همه جا خون ریخته بود.
 
موضوع نویسنده

Ramina.p

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Dec
3,025
5,436
مدال‌ها
3
آقای «ب» را به بیمارستان شهر بردند. دوستم را هم بردند و بعد از دو هفته آوردندش، ولی خیلی ضعیف و لاغر شده بود. «ب» هم بعد از چند هفته آمد، ولی تا پایان دوره ما نزدیک ما نیامد و یک کلام حرف هم نمی‌زد. وقتی هم می‌خواست حرف بزند، بچه‌ها به هر بهانه‌ای شده، نام دوستم را می‌آوردند و او دوباره سکوت می‌کرد. دوستم نه در آموزش و نه بعد از آن به مدت یک سال مرخصی نرفت. ندادند که برود. ولی هر کدام از بچه‌ها که به شهر می‌رفت، برای او هم خرید می‌کرد. ما دیگر همدیگر را ندیدیم. نمی‌دانم هم آیا اصلا مرا به یاد می‌آورد یا نه! بعضی اسطوره‌ها از خودشان آگاهی ندارند. دلم برایش تنگ شده و خیلی به او فکر می‌کنم. حتی فریاد دوستم هم با سکوت بود. جایی خواندم صدای یک دست، صدای بزرگی است. گویا صدای سکوت هم چنین بوده است.
 
بالا پایین