جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حقایق مدفون] اثر «شیلا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shilan.m با نام [حقایق مدفون] اثر «شیلا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 942 بازدید, 25 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حقایق مدفون] اثر «شیلا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shilan.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط shilan.m
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
InShot_20250101_142522805.jpg
عنوان: حقایق مدفون
ژانر:عاشقانه، تراژدی
به قلم:شیلان مفرد
عضو گپ نظارت (4)S.O.W
خلاصه:
کامیار مجد، نوه‌ی بزرگ خاندان مجد، بازخواهد گشت.
خبر به افسون می‌رسد و تندبادی درست می‌شود.
عاشقانه‌ها و التماس‌های افسون شروع می‌شود، کامیار توجه نمی‌کند.
حال که راه برای دلبری برای نیلگونی که دل در گرو
عشق کامیار دارد باز شده چرا از فرصت استفاده نکند؟
زندگی‌ها درهم گره می‌خورند و سرنوشت‌ها بهم وصل می‌شود.
مقدمه:
ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز، بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم، در آينه بر صورت خود خيره شدم باز!
بند از سر گيسويم آهسته گشودم، عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم! چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم؛ افشان كردم زلفم را بر سر شانه. در كنج لبم خالي آهسته نشاندم، گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست! تا مات شود زين همه افسونگري و ناز چون پيرهن سبز ببيند به تن من. با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز، او نيست كه در مردمك چشم سياهم خیره شود باز!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,731
55,927
مدال‌ها
11
1721374140109.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
با آشفتگی از خواب بیدار شدم. تمام تنم عرق کرده بود دستی به پیشونیم کشیدم و با خودم گفتم:
- این چه خوابی بود که من دیدم؟
پوفی کشیدم و نگاهی به آیینه روبه‌روم کردم. زیر چشمام گود رفته بود و به سیاهی میزد. موهای مشکی بلندم ژولیده و درهم بود.
با حسرت به عکس روی پاتختی نگاه کردم و از خودم سوال کردم.مگه چندوقت بود که خودم رو محدود کرده بودم؟
مگه چندوقت بود که عزای عشقی‌رو گرفته بودم که ازم گرفته شد!
آره سه سالی بود که من عزادار عشقی بودم که اصلا براش مهم نبودم خودم رو داخل خونه حبس کرده بودم.
با صدای موبایلم افکار پریشون کننده‌ رو پس زدم و با دیدن اسم مامان پوفی کشیدم و جواب دادم:
- سلام مامان.
صدای دلنوازش پیچید:
- سلام عزیزدلم، خوبی مامانم؟ چرا صدات گرفته!
گلویی صاف کردم و گفتم:
- چیزی نیست مامان تازه بیدار شدم! اتفاقی افتاده این وقت صبح تماس گرفتید؟!
با تته‌پته آشکار گفت:
- والا مادر نمی‌دونم چطوری بگم.
قلبم تو سی*ن*ه شروع به بی‌قراری کرد می‌دونستم وقتی مامان اینطوری میگه یعنی خبری از کامیار شده صدای مامان دوباره حواسم رو جمع کرد.
- والا مامان جان کامیار از انگلیس برگشته.
لرزی به تنم نشست و یخ زدم.لرزش تنم آن‌قدر زیاد بود که توی صدام مشهود بود:
- خب چیکار کنم مامان جان؟!
مامان با ناراحتی گفت:
- الهی دورت بگردم مادر، اینطوری آشفته نباش دور سرت بگردم پدربزرگت مهمونی داده به افتخار اومدن کامیار تاًکید کرده توام حتما باشی!
با خبر بعدی با اعصبانیت آشکارا گفتم:
- یعنی چی مامان من نمی‌تونم بیام آخه چیکار با من دارند.
و بعد با ناراحتی ادامه دادم:
- می‌خوان من رو زجرکش کنند؟ می‌خوان یادم بیوفته کامیار به من تهمت زد و با یه بچه تو شکمم ولم کرد و رفت انگلیس چه حالی داشتم؟! ولم کنید توروخدا بزارید به درد خودم بمیرم.
صدای گریه‌ی آروم مامان تو گوشم پیچید ناله‌وار گفت:
- الهی مادرت برای دلت بمیره من چیکار کنم آقاجون گفته حتما بیای می‌خواد به کامیار ثابت کنی دوستش نداری آقاجون که بد تورو نمی‌خواد مادر.
فکر بدی نبود بالاخره باید کامیار رو فراموش می‌کردم که بتونم زندگی کنم مگه چندسالمه؟ همش ۲۴ سالمه که آنقدر افسرده‌ام باید خودم رو جمع می‌کردم.
با صلابتی که سعی بر نگه داشتنش داشتم گفتم:
- حالا مهمونی کِی هست؟!
مامان درحالی که فین‌فین می‌کرد گفت:
- جمعه‌است مامان جان یعنی دو روز دیگه!
می‌خوای لیلی رو بفرستم دنبالت بیای اینجا باهم بریم؟!
بی‌حوصله گفتم:
- نه چندتا کار دارم باید برم بیرون خودم میام مهمونی.
کاری با من نداری مامان؟!
با خوشحالی گفت:
- الهی قربونت برم دختر قشنگم باشه خودت بیا؛
نه مامان جان مراقب خودت باش دوستت دارم
خدانگهدار.
موبایلم رو قطع کردم و با برداشتن حوله به سمت حموم رفتم بعد از یک دوش حسابی موهام رو تو حوله کوچکی نگه داشتم و تصمیم گرفتم یکم خونه‌رو گردگیری کنم.
بعد از چند‌‌ساعتی کل خونه‌رو مرتب کردم نگاهی به ساعت کردم سه ظهر رو نشون می‌داد خسته روی تخت ولو شدم و چشمام رو روی هم گذاشتم.
با احساس سردرد از خواب پریدم از شدت درد چشمام تار می‌دید و مطمئن بودم بخاطر نخوردن قرصام بود.
به سختی روی تخت نشستم و دست بردم روی پاتختی بردم و با دست دنبالش گشتم که دستم بهش خورد و افتاد زمین با گفتن لعنتی، کلافه خم شدم و برش داشتم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
دوتا از قرص خوردم و با بی‌حالی دوباره روی تخت ولو شدم من اگرم می‌خواستم حال خودم رو خوب کنم هم نمی‌تونستم با این حجم از قرص، دارو داشتم خودم رو داغون می‌کردم.
با خودم فکر کردم فردا باید برم آرایشگاه یکم به خودم برسم خیلی هیجان دیدن کامیار رو داشتم خیلی دلتنگش بودم.
کم نبود ندیدنش، سه‌ سال بود اما قد سی سال پیر شدم و داغون بالاخره قرص‌ها اثر خودشون رو کردن و بسته شدن چشمام افکارم رو پس زدند.
صبح با صدای آلارام موبایلم از خواب پریدم و نگاهم به ساعت افتاد.
ساعت ده صبح رو نشون می‌داد سریع از جام بلند شدم یک دست لباس مرتب پوشیدم و پشت فرمون نشستم به سمت آرایشگاه روندم.
بعد از دوساعتی رسیدم، به سمت آرایشگاه پرواز کردم خداروشکر خلوت بود سریع کارشون رو شروع کردند.
بعد از چندساعتی که زیر دستشون بودم بالاخره کارشون تموم شد.
با دیدن خودم داخل آیینه تعجب کردم موهای بلندم به رنگ طوسی و مشکی لایت شده بود ابروهام مرتب و تمیز بودند صورتم خیلی تغییر کرده بود.
بعد از مدت‌ها با دیدن خودم لبخند محوی روی لبم نشست ولی با یاد چیزی لبخند روی لبم خشک شد...
***
با لبخند به خودم نگاهی کردم و خودم رو تحسین کردم.
موهای بلند مشکی‌م رو به رنگ طوسی مشکی لایت شده بود رژ قرمزی روی لبم زده بودم پیراهن سرمه‌ای مخملی که کامیار می‌گفت خیلی بهم میاد رو به تن داشتم.
با صدای چرخش کلید رژم رو تمدید کردم و سریع رفتم دم در کامیار خسته و کمی کلافه بود اول من رو ندید ولی من سریع درحالی کتش رو ازش می‌گرفتم با لبخند گفتم:
- سلام آقا، خسته نباشید.
با لبخند و حیرت نگاهی به سرتا پای من کرد و با لحن خاص مخصوص خودش گفت:
- خوشتیپ کردی دختر حاجی.
با لوندی خندیدم و درحالی که دستم رو دور دکمه پیراهنش دورانی می‌کشیدم گفتم:
- واسه تو خوشتیپ کردم.
یکم تن صدام رو پایین آوردم و ادامه دادم:
- تازه، موهام رو همون رنگی کردم که تو دوست داشتی.
درحالی که دستش رو با بی‌قراری دور کمرم حلقه کرده بود آروم گونه‌ام رو با دستش نوازش کرد:
- همه جوره خوشگلی.
خنده‌ای کردم و ازش جدا شدم و به سمت میز رفتم و با صدای پرشوری گفتم:
- خب، خب بدو برو لباسات رو عوض کن تا منم واسه‌ت لازانیا بکشم.
بدون اینکه نگاهش‌ رو ازم بگیره گفت:
- یکی طلبت بخاطر این در رفتنت.
لبخند لوندی زدم و چیزی نگفتم تصمیم داشتم بعد از خوردن شام بهش سوپرایز رو بگم.
خوردن شام با شوخی‌های من و لبخند‌های قشنگ کامیار تموم شد و الان وقتش بود که سوپرایزُ رو کنم.
با لبخند هل رو، روی چای ریختم و به پذیرایی رفتم. با دیدنم اخم ریزی کرد و گفت:
- امشب زیاده روی کردی دکترت گفته فعالیت زیاد برات خوب نیست خانومم.
خندیدم و گفتم:
- امشب خوشحال ترینم؛ هیچی نمی‌تونه حالم رو بد کنه آقای پدر.
***
با یاد اون شب تمام تنم درد گرفته بود حتی استخوان‌های بدنم هم از دلتنگی درد می‌کرد!
اون روز رفتم بازار و خریدم رو با پیراهن مخمل سبزی
و کفش‌های پاشنه دار مشکی تموم کردم.
شب بود که به خونه رسیدم بعد از عوض کردن لباس‌هام خسته روی تخت لش کردم و دوتا قرص خوردم و خوابیدم.
روز مهمونی بود و من اضطراب داشتم از ساعت پنج عصر شروع کردم به آماده شدن آرایش لایتی روی صورتم نشوندم و موهام رو کرلی کردم با پوشیدن کفش‌هام شنل لباسم رو روی شونه‌هام چرخوندم و به سمت خونه آقاجون روندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
بعد از تقریبا دوساعتی به عمارت آقاجون رسیدم. ماشینم رو پارک کردم و قبل از اینکه پیاده بشم نفس عمیقی کشیدم و کیفم رو برداشتم. و به سمت عمارت به راه افتادم بادیگارد آقاجون با دیدن من به سمتم اومد و گفت:
- سلام خانم حالتون چطوره؟ چند وقتی هست شمارو ندیدم.
نیمچه لبخندی زدم:
- سلام آقا صابر شما خوب هستید لیلا خانم خوبن؟
والا درگیر کارام هستم وقت نمی‌کنم بیام.
لبخندی زد و گفت:
- ماهم خوبیم دخترم، موفق باشی وقتت رو نگیرم برو داخل.
بدون حرف اضافه‌ای درحالی که هرلحضه به استرسم اضافه می‌شد قدم می‌گذاشتم هرلحضه احساس می‌کردم توان از پاهام خارج میشه اما خودم رو حفظ می‌کردم و راه می‌رفتم به در که رسیدم، صلواتی زیر لب دادم و آرام وارد شدم.
آقاجون درحالی که با صلابت قدم می‌گذاشت به سمتم اومد و لبخندی زد:
- خوشحالم از دیدنت عزیزم.
لبخندی زدم و با بغض گفتم:
- سلام آقاجون؛ من هم خوشحالم از دیدنتون.
آقاجون بوسه‌ای به سرم زد و من رو به داخل راهنمایی کرد درحالی که راه می‌رفتم با چشمام دنبال کامیار می‌گشتم.
بالاخره دیدمش، نفسم به شماره رفت، قلبم دیوانه‌وار خودش رو به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید در قلبم انقلاب به پا شده بود.
عوض نشده بود هنوزم قد بلند و کشیده‌اش مثل سرو کشیده بود موهای بلندش رو یکم بالا زده بود و چند تارش روی پیشونیش ریخته بود.
درحال گوش دادن به حرف یکی از دوست‌های آقاجون بود. که سنگینی نگاهم رو حس کرد و روش رو برگردوند. انگار زمان ایستاده بود که فقط من و کامیار بهم نگاه کنیم.
با تکان دست آقاجون به خودم اومدم و به زور نگاهم رو از مرد بی‌وفام گرفتم و لبخند نصفه و نیمه‌ای زدم با دستی لرزان صندلی کشیدم و نشستم.آقاجون بعد از یکم احوالپرسی به سمت مهمونای تازه رفت تا خوش‌آمد گویی کنه.
مامان با دیدن من سریع به سمتم اومد و نگران نگاهم کرد:
- سلام افسونم اومدی الهی بمیرم برات.
لبخندی زدم و به شوخی گفتم:
- سلام مامان خدانکنه بمیری قربونت برم مگه چیشده؟!
لبخندی زد و درحالی که کنارم روی صندلی می‌نشست مثل همیشه ساده گفت:
- گفتم شاید کامیار رو دیدی ناراحت شدی.
روم رو برگردوندم و گفتم:
- عادت می‌کنم مامان، یعنی مجبورم عادت کنم.
مامان ناراحت گفت:
- الهی مادرت بمیره این روزای تورو نبینه.
لبخندی زدم و بحث رو عوض کردم:
- لیلی کجاست دلم براش تنگ شده؟!
مامان با حرص آشکاری گفت:
- چه میدونم مادر این دختره‌ دیوونه‌ام کرده.
با نگرانی گفتم:
- چرا آخه مامان چیشده؟!
دوباره حرصی گفت:
- دختره‌‌ی خیره‌سر با این پسره کیان ریخته روهم الانم داره با اون می‌رقصه!
درحالی که سرش رو از تاسف تکان می‌داد ادامه داد:
- هرچی میگم دختر اینا وصله تن ما نیستند کامیار به خواهرت تهمت ناروا زد و بچه‌اش که بچه خودش بود رو تو نطفه خفه کرد انتظار داری از برادرش خیر ببینی تو.
ناراحت رو به مامان گفتم:
- چه ربطی داره کیان خیلیم پسر خوبیه. در رابطه با جدایی من و کامیار هم باید بگم به کسی رابطی نداره.
مامان روی دستش زد و نچ‌نچی کرد:
- خوشم باشه، خوشم باشه، دخترم به من میگه جداییش به من مربوط نیست!
و سریع از روی صندلی پاشد و به سمت میز دیگه‌ای رفت.
با سنگینی نگاهی آروم سرم رو بالا آوردم با دیدن نگاه کامیار با ذوق لبخند زدم که پوزخندی زد و روش رو برگردوند. لبخند ذوق زده‌ام به یک لبخند تلخ تبدیل شد. هنوزم مثل قبل لجباز و مغرور بود.
تصمیم گرفتم که به بهانه‌ای به سمتش برم سلانه سلانه به سمتش رفتم و گفتم:
- سلام پسرعمه خوش اومدی.
برگشت و با دیدن من اخم غلیظی کرد:
- به چه حقی اومدی سمت من؟!
با ترس و تته‌پته گفتم:
- خب، خب اومدم تبریک بگم اومدنت رو.
با دادی که زد از ترس تو خودم جمع شدم:
- گورت رو گم کن دیگه نمی‌خوام ببینمت الانم اگه نمیندازمت بیرون به حرمت آقاجون هست.
اشک‌هام جاری شدند و هق زدم:
- کامیار توروخدا، مگه من چیکار کردم که اینطوری با من می‌کنی؟ من زنت بودم مادر دخترت بودم!
با اعصبانیت درحالی که شیشه گیلاس رو توی دستش خورد کرد بلندتر داد زد:
- خفه‌شو کثافت خیانتکار برو افسون یادم نیار باهام چیکار کردی برو.
خواستم به سمتش قدم بردارم که با حس سوزش پام آخ بلندی گفتم و با درد روی زمین نشستم.
صدای موزیک و همهمه قطع شد همه دو گوش شده بودند برای شنیدن دست‌های کامیار خوني و پای من تکه‌تکه شده بود اما درد پاهام اصلا مهم نبود قلبم زخمی شده بود.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
با قدم‌های ضعیف بدون توجه به درد پام به سمت در خروجی رفتم. صدای نیلگون دخترعموی کامیار لحضه‌ای متوقفم کرد:
- دختره‌ی ساحره، معلوم نیست چیکار کردی با کامیار که هروقت تورو میبینه اینطوری داغون میشه.
جوابش رو ندادم خواستم به راهم ادامه بدم که دوباره داد زد:
- دیگه نمی‌خوام ببینمت دور کامیارم، کامیار خیلی وقته عاشقه منه.
دیگه طاقتم رو از دست دادم با زانو محکم زمین خوردم و دستام رو روی صورتم گذاشتم و گریه بلندی سر دادم هنوز چند لحضه نگذشته بود که گرمای چیزی رو روی شونه‌هام حس کردم لیلی بود که پالتوم رو روی شونه‌هام گذاشته و درحالی که کمکم کرد پاشم با حرص گفت:
- خفه‌شو عنتر زشت کامیار تورو به هیچ‌جاش حساب نمی‌کنه بار آخرت باشه ببینم اینطوری بلبل زبونی می‌کنی .
و بعد با غرور ادامه داد:
- کامیار رو چه به خواهر من زیادیش میشه.
نیلگون با پوزخند حرص دراری گفت:
- خواهیم دید وقتی کامیار مال من شد اونموقع می‌فهمی درضمن کامیار خیلیم از خواهرت سرتره.
و قبل از اینکه لیلی حرفی بزنه سریع رفت تو عمارت لیلی درحالی که حرصی شده بود رو به من غرولند کنان گفت:
- سوئیچ ماشینت رو بده.
کیفم رو با مظلومیت تمام دستش دادم نگاهی بهم کرد و درحالی که زیر لب فوشم می‌داد گفت:
- آخه نمی‌دونم تو چرا اینطوری شدی افسون چرا جواب اون بی‌خانواده سیریش رو ندادی؟
و بعد زیر لب ادامه داد:
- عه، عه، عه، دختره‌ی هرچی دلش خواست گفت بعد این خواهر احمق من چیزی نگفت؛ حقته همینجا بزنم تو سرت.
طوری دنبالش راه افتاده بودم و به حرفاش گوش می‌دادم و چیزی نمی‌گفتم انگار اون از من بزرگتر بود. خوبه همش 20 سالش بود.
قفل مرکزی رو زد و سوار شدیم کل راه رو هردو سکوت کرده بودیم. من که مثل مرده‌ی متحرک بودم و فقط فکر اینکه مردم پشت سرم دیگه چه حرفایی میز‌نند. لیلی‌هم تو خیالات خودش درحال دعوا با نیلگون بود از چهره‌ش اعصبانیت مشهود بود اما مثل همیشه نشون نمی‌داد و خودخوری می‌کرد.
وقتی رسیدیم بی‌صدا پیاده شدم و به سمت واحد خودم رفتم در رو باز کردم و لیلی رو دعوت کردم داخل خونه درد پام تازه داشت خودش رو نشون می‌داد اما درد قلبم مثل همیشه با همه‌ی دردها کورس می‌گذاشت و برنده می‌شد.
فکرام رو پس زدم و به سمت آشپزخونه رفتم به زور غذای نهار رو گرم کردم و سلانه‌سلانه به سمت سالن رفتم لیلی روی کاناپه نشسته بود و سرش تو موبایلش بود آروم گفتم:
- لیلی می‌تونی بری اتاق مهمان من اونجا چند دست لباس و حوله و وسایل مرتب دارم استفاده کنی بعدم بیا شام بخور.
نگاه تاسف باری بهم کرد:
- خاک تو سرت با این حالت بازم نگرانی من چی بخورم و کجا بخوابم؟ چرا به فکر خودت و اون قلب تکه‌تکه‌ات نیستی افسون!
با بغض درحالی که ازش دور می‌شدم گفتم:
- درد من عادیه لیلی.
با نگرانی گفت:
- افسون من نگرانتم تا کی می‌خوای این روال رو ادامه بدی؟ تا کی می‌خوای التماسش کنی!
قطره اشک سمج رو پاک کردم و لب زدم:
- تا وقتی که کامیارم برگرده.
نگاهی بهم کرد و تاًسف بار گفت:
- با خودت اینطوری نکن. کامیار دیگه برنمیگرده.
و بعد با کمی مکث ادامه داد:
- دوست نداشتم این رو بگم اما، کامیار قبل از اینکه بیاد ایران شرط گذاشته بود که یا باید تورو نبینه اصلا یا باید بهش واقعیت رو بگی.
گفته بود اگه افسون همه چیز رو بهم بگه شاید ببخشم و باهاش زندگی کنم.
تلخ خندیدم و گفتم:
- خیلی خوش‌خیالی؛ من حتی اگه بمیرم نمی‌تونم چیزی به کامیار بگم.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- خب خواهر من، عزیز من، بگو و خودت رو راحت کن.
کلافه بحث رو عوض کردم:
- پاشو برو شام بخور، چیزی نخوردی من نمی‌تونم چیزی بخورم می‌خوام بخوابم.
با تاسف سری تکان داد و به سمت آشپزخونه رفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
شب به زور چهارتا از قرصام خوابم برد. طوری که صبح وقتی بیدار شدم هنوزم منگ بودم.
با احساس گیجی از خواب بیدار شدم چشمام سوزش شدیدی داشت و درد پام تازه خودش رو نشون میداد با کنجکاوی نگاهی به پام انداختم زخمش خیلی عمیق بود و نیاز به پانسمان داشت.
با قدم‌های بی‌جون وارد آشپزخونه شدم اولین چیزی که به چشمم خورد کاغذ روی یخچال بود:
(سلام آجی من کار داشتم رفتم خونه دوستت دارم.
درضمن خودم ظهر میام دنبالت باهم بریم درکه همه جوونا جمعن مثل قبلنا.)
پوفی کشیدم و با خودم گفتم امروز دیگه قراره چطور منو سنگ رو یخ کنند.
فکرمو پس زدم و جعبه کمک‌های اولیه رو آوردم و شروع به پانسمان کردن پام کردم.
بعد از خوردن یک لیوان چایی دوباره با احساس خواب شدید به سمت تختم حجوم بردم.
با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم. سردرد درحال خوردن مخم بود.
اسم لیلی روی صحفه خودنمایی می‌کرد. پس اومده بود دنبالم تا باهم بریم جواب دادم:
- بله لیلی؟!
با حرصی که حتی پشت تلفن هم مشهود بود گفت:
- افسون یک‌ساعته من دارم زنگ خونه‌ات رو می‌زنم چرا جواب نمیدی؟
با دیدن ساعت تند تند گفتم:
- وای خوابم برده بود ببخشید الان میام، الان میام.
بعد از یک دوش حسابی که حالم جا اومد تندتند به سمت کمدم رفتم. پیراهن و شلوار ست پوشیدم موهام رو آزاد روی شونه‌م ریختم و با آرایش ملیحی که چهره‌م رو شاداب تر می‌کرد به سمت در خونه رفتم.
به‌موقع به پایین رسیدم لیلی درحال پارک کردن ماشینش بود.
تا من رو دید سریع دست تکان داد و به سمتم اومد.
لبخندی زدم درماشین رو باز کردم و سوار شدم.
ذوق زده نگاهم کرد:
- می‌بینم خوب به خودت رسیدی، خیلی خوشگل شدی.
و بعد با لحن ترسناکی ادامه داد:
- اون دختره نیلگون هم اونجاست نبینم حرفی بزنه و تو آبغوره بگیری هرچی گفت جوابش رو بدی باشه؟
پوزخندی زدم و به تلخی گفتم:
- چطوری گریه نکنم، فکر کردی نمی‌دونم کامیار چرا باهاش گرم گرفته بود دیشب؟ اون می‌دونه من رو رابطه‌ش با نیلگون حساسم بخاطر همین من رو می‌چزونه.
درحالی که فرمون رو میچرخوند گفت:
- آخه خواهر من چرا تو واقعیت رو به کامیار نمیگی هم خیال خودت راحت بشه هم دل من خنک بشه؟
کلافه پوفی کشیدم و چیزی نگفتم لیلی‌ام با دیدن من که حرف نمی‌زنم سری به تاسف تکان داد و چیزی نگفت.
بعد از نیم‌ساعتی به اونجا رسیدیم قرارمون روی یکی از تخت‌های نزدیک بود.
نفس عمیقی کشیدم و عینکم رو روی چشمام گذاشتم تا خاطراتی که از جلوی چشمام رد می‌شد رو پس بزنم. و بتونم این چندساعت قرص نخورم و با دیدن کامیار آروم بگیرم.
به تخت که رسیدیم همه‌ی بچه‌های فامیل اونجا بودند. به یاد قدیما مثل همیشه همه روی تخت همیشگی نشسته بودند و درحال خوش و بش بودند. لبخندی زدم و به همه تک‌تک سلام کردم با چشم دنبال کامیار گشتم که با دیدنش چند‌لحضه‌ای خیره نگاهش کردم.
تیشرت سبز رنگ و شلوار مام استایل مشکی پوشیده بود عینکش روی چشمش بود و درحال تلفنی حرف زدن بود.
اما انگار سنگینی نگاهم اذیتش کرد که سرش‌رو چرخوند و قبل از اینکه من رو ببینه سریع نگاهم رو گرفتم و روی تخت نشستم. درحال خوردن چایی‌ بودم که کامیار دقیقا روبه‌روم نشست.
همه چیز عالی بود فقط نیلگون با رفتارش روی اعصابم راه می‌رفت.
بعد از شام بود که همه درحال حرف زدن و خندیدن بودیم که نیلگون درحالی که موبایلش رو توی کیفش می‌گذاشت گفت:
- کامی، من رو می‌رسونی خونمون؟ آخه خیلی دوره خودم نمی‌تونم برم.
همه‌جا سکوت شد، همه به کامیار زل زده بودند و منتظر واکنشش بودند که درکمال تعجب کامیار گفت:
- باشه عزیزم.
سکوت لحضه‌ای حکم فرما شد. همه با تعجب نگاهش می‌کردند. نیلگون لبخند خوشحالی زد و با عشوه از جاش پاشد و از همه خداحافظی کرد.
دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم بخاطر همین سریع از جام بلند شدم و دنبال کامیار راه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
درحالی که تندتند راه می‌رفتم کامیار رو دوبار صدا زدم دیگه از نفس افتادم و پام درد گرفته بود انقد دویده بودم و اون توجه نمی‌کرد.
با درد دوباره‌ی که تو پام ایجاد شد، آخ بلندی گفتم و اشکام جاری شد. با حس سایه‌ای که روم افتاد سرم رو بالا آوردم و به کامیار که با اخم بالا سرم ایستاده بود نگاه کردم.
با لحن عصبی گفت:
- مثل همیشه دست و پا چلفتی چی می‌خوای که همینطوری پشت من راه افتادی؟!
با بغض لب زدم:
- منم برسون خونه‌ام.
اخمش غلیظ تر شد و نگاه بدی بهم کرد. حس می‌کردم الانِ که بزنه تو گوشم اما در کمال ناباوری گفت:
- پاشو می‌رسونمت.
با تعجب نگاهش کردم که تأکید کرد.
- فکر نکن عاشق سی*ن*ه چاکتم فقط بخاطر اینکه شبِ و اون خواهر بی‌فکرت با برادر بی‌فکر من رفته و کسی نیست می‌خوام برسونمت فکر بدی نکنی. با بغض سری به معنای فهمیدن تکان دادم
و دنبالش راه افتادم با دیدن ماشینی که عوض شده بود تعجب کردم اما سعی کردم چشمام رو کنترل کنم. در ماشین رو باز کردم خواستم روی صندلی شاگرد بشینم که با دیدن نیلگون اونم روی صندلی شاگرد چشمام درشت شد اونم با دیدن من پشت چشمی نازک کرد و با ناز روبه کامیار گفت:
- کامی، تو که باز این دختره‌ رو آوردی!
کامیار درحالی که ماشین رو روشن می‌کرد اول روبه نیلگون و بعد روبه من گفت:
- ناراحت نباش عزیزم این رو می‌رسونیم خونه‌اش و دوتایی می‌ریم خونه‌ای من. درضمن افسون نمی‌تونی روی صندلی شاگرد بشینی متاسفم.
با حرص در ماشین رو محکم روی هم کوبیدم و به سمت خیابون شلوغ رفتم.
ماشین کامیار کنارم وایستاد و درحالی که سرش رو از شیشه بیرون آورده بود گفت:
- بدرک که سوار نمیشی!
بی‌توجه به اون درحال اشک ریختن بودم که با صدای بوق موتوری و درد بدی که تو کتفم پیچید دیگه چیزی نفهمیدم... .
با صدای همهمه و شلوغی سعی کردم چشمای دردناکم رو باز کنم اما انگار وزنه بیست کیلویی بهش وصل شده بود. بالاخره به سختی چشام رو باز کردم و نگاهی به اطرافم کردم.
مامان و لیلی با نگرانی نگاهم می‌کردن لبام رو تکان دادم و به زور گفتم:
- من کجام؟!
مامان درحالی که اشکاش رو پس می‌زد گفت:
- الهی من فدای چشمای قشنگت برم مادر بیمارستانی قربونت برم!
با یاد‌آوری تصادفی که کردم چشمام رو دوباره روهم گذاشتم درد دیونه کننده‌ای توی سرم ایجاد شده بود مامان تندتند رفت تا دکتر رو خبر کنه.
لیلی درحالی که بغض کرده بود گفت:
- الهی من بمیرم که تنهات گذاشتم که این بلا سرت بیاد ببخشید آجی!
به زور با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
- خدانکنه لیلی تقصیر تو نبود عزیزدلم!
لبم رو با زبونم تر کردم و ادامه دادم:
- لیلی؟ کی من رو رسوند بیمارستان!
حرصی نگاهی به بیرون کرد و گفت:
- کامیار گور به گور شده.
زنگوله‌ی شادی تو قلبم زده شده و پروانه‌ها دوباره تو قلبم پرواز کردند.
لبخندم رو به زور از لیلی پنهان کردم و روم رو برگردوندم.
***
سه روزی از ماجرای تصادفم گذشته بود. مامان روز بعد از تصادفم من رو به زور برده بود خونه‌ی خودمون و می‌گفت که دیگه حق ندارم برگردم خونه خودم و تنها زندگی کنم.
آنقدر که رو تخت دراز کشیده بودم تنم کرخت شده بود با تصمیم آنی از جام پاشدم و به سمت سالن رفتم.
بوی قرمه سبزی بهم حس زندگی میداد زندگی کردن با مامان و لیلی بهترین حس و حال دنیا رو برام داشت.
لبخندی زدم و به بی صدا به سمت آشپزخونه رفتم که با صدای مامان سریع کنار دیوار آشپزخونه وایستادم.
- والا چی‌بگم مهرنوش؟ لیلی باید خودش تصمیم بگیره.
و دوباره ادامه داد:
- چشم حالا من باهاش صحبت می‌کنم. قربونت برم باشه خدانگهدار.
عمه مهرنوش مادر کامیار بود یعنی با لیلی چیکار داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
وارد آشپزخونه شدم و لبخندی روبه مامان زدم.
- سلام مامان صبح بخیر.
مامان سرش رو بالا گرفت و با خوش‌رویی همیشگیش گفت:
- سلام به رو ماهت، قربون چشمات برم مادر!
صبح خودتم بخیر.
بوسه‌ای روی لپش کاشتم و گفتم:
- قربونت برم. راستی صدات رو شنیدم که داشتی با عمه مهری صحبت می‌کردی چیکار داشت اول صبح زنگ زده؟!
لبخندش خشک شد و جواب داد:
- آره مهری بود. زنگ زده بود لیلی رو برای کیان خواستگاری کنه.
لبخندی زدم و با خودم گفتم: پس بالاخره کیان پا پیش گذاشت ولی حالا چرا مامان نگران بنظر می‌رسید.
روی صندلی نشستم و با لبخند گفتم:
- خب اینکه خیلی خوبه تو چرا نگران بنظر میرسی!
در جواب گفت:
- خیلی نگران لیلی‌ام هرچی تو بی سر و زبونی لیلی خود رأی و کله‌شق نمی‌دونم می‌تونه باهاش کنار بیاد یا نه!
بلند خندیدم و گفتم:
- خوبه خب مثل من مظلوم گیرش نمیارن هرچی عقده دارن سرش خالی کنند.
لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت.
***
خیلی زود روز خواستگاری لیلی فرا رسید، از صبح دنبال کارا بودیم لیلی کت و شلوار سفید و من کت و شلوار کرم رنگ خریدم.
نازی دوست صمیمی لیلی درحال آماده کردنش بود.
منم درحال میکاپ کردن خودم بودم بعد از تموم شدن کارام نگاهی به خودم کردم.
قد بلند و کشیده‌م توی این کت و شلوار خیلی بیشتر خودش رو نشون میداد.
موهام رو روی شونه‌هام ریختم.
با صدای زنگ از آیینه دل کندم و به سمت در ورودی رفتم.
اول عمه و بعد آقا صابر و بعدش کیان و آخرین نفر کامیار وارد شدند.
مثل همیشه خوشتیپ شده بود.
با تعارف مامان به سمت پذیرایی رفتند.
از صورت لیلی استرس می‌بارید، کیان تندتند عرق پیشانی‌اش رو پاک می‌کرد.
نیم‌ساعتی به حرف‌های خانوادگی گذشت و انگار همه قضیه ارو فراموش کرده بودند.
و این بهترین لحضه بود که یکم به کامیار که درحال صحبت کردن با کیان بود رو دید بزنم.
لبخند محوی روی لبش بود و کیان همش با اضطراب باهاش صحبت می‌کرد.
همون لحضه عموصابر گلوش رو صاف کرد و گفت:
- خب سیما خانم قَرضَ از مزاحمت این بود که ما لیلی جان رو برای کیان خواستگاری کنیم.
جمله خیلی آشنا بود. برمی‌گشت به شش سال پیش..
_ والا سیما خانم حقیقتا هدف ما از این مهمونی خواستگاری از افسون برای کامیار بود. پسرم رو به غلامي دخترت قبول می‌کنی؟!
خاطره‌ها مثل پتک توی سرم خوردند، درد، درد، درد،
سردردم عود کرد و صدای هیچکس رو نمی‌شنیدم بغض بدی گلوم رو چنگ زد.
سعی کردم خودم رو جمع کنم نفس عمیقی کشیدم و با سنگینی نگاهی روم رو برگردوندم.
کامیار بود، پوزخند می‌زد، تمسخر می‌کرد نگاهم رو ازش گرفتم تا تن و بدنم بیشتر از این نلرزه.
بدون توجه به نگاه مامان و عمه از جام پاشدم و خواستم به سمت آشپزخونه برم که صدای آقا صابر متوفقم کرد.
- چیشد باباجان؟ حالت خوبه!
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- خوبم، می‌خوام برام یکم آب بخورم گلوم خشک شده.
و سریع از اونجا دور شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تکیه‌ام رو به کابینت دادم و به اشکام اجازه باریدن دادم هرلحضه شدت گریه‌ام بیشتر می‌شد.
با صدای پاشنه کفش مردونه نگاهی به در کردم کامیار به در تکیه داده بود و با پوزخند نگاهم می‌کرد.
- خواستگاری خواهرتِ نمیای خوشحالیش رو باهاش شریک بشی؟!
نگاه تلخی بهش کردم و گفتم:
- یاد خواستگاری خودمون افتادم!
اخم غلیظی کرد و گفت:
- حماقتم رو یادم میاری؟ یا خیانتت رو!
هق زدم و با ناراحتی گفتم:
- کامیار من خ*یانت نکردم همش پاپوش بود برای خراب کردن زندگین!
و بدون هیچ حرفی از آشپزخونه زدم بیرون بعد از چنددقیقه کامیار هم اومد و نشست اما تا آخر شب هم اون فکرش درگیر بود هم من هردو آشفته بودیم.
هفته دیگه جشن عقد و عروسی لیلی باهم بود، همه تو آب و تاب و بازار و خرید بودیم امروز قرار بود برای دیدن لباس عروس بریم و برای خودمون لباس بخریم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
با صدای لیلی سریع رژم رو تمدید کردم و رفتم پایین تندتند کفش‌ام رو پوشیدم و به سمت در خونه رفتم.
کیان و لیلی دم در منتظرم بودند. لبخندی زدم و سوار شدم.
- سلام کیان جان خوبی؟!
کیان با لحن همیشه شنگولش گفت:
- سلام زن‌داداش به خوبی شما!
با گفتن زن‌داداش یکم حالم گرفته شد اما به روی خودم نیاوردم و مثل خودش جواب دادم:
- فدای تو عزیزم، خوبم به خوبی شما!
لبخندی زد و با گفتن خداروشکر به سمت بازار گاز داد.
بعد از یک‌ساعتی با وجود ترافیک رسیدیم همینکه پیاده شدیم لیلی سریع دم گوشم گفت:
- این دختره نیلگون هم با کامی میاد، توروخدا امروز شر راه نندازین!
با ناراحتی آشکار لب زدم:
- لیلی من کی چیزی گفتم؟!
بوسه‌ای رو گونه‌م کاشت و با لبخند گفت:
- ببخشید. نمی‌خواستم ناراحت شی.
لبخند محوی زدم و چیزی نگفتم به جاش دستش‌ رو گرفتم و به سمت پاساژ حرکت کردیم.
یک‌ساعتی بود که درحال گشتنِ مزون‌ها بودیم که سروکله کامیار و نیلگون پیدا شد.حس و حال بدی با دیدن دست حلقه شده‌ی نیلگون دور بازوی کامیار گرفتم اما به روی خودم نیاوردم و به سمت مزون بعدی حرکت کردم.
بعد از تلاش متعدد من و کیان لیلی بالاخره یک لباسی که باب میلش باشه ارو پیدا کرد و حالا نوبت من بود. خداروشکر همیشه آدم سختگیری نبودم پس سریع یک دکلته به جنس مخمل که ملیله دوزی شکیل و دستکش‌های بلندی داشت انتخاب کردم.بعد از خرید به خواست کیان به رستوران دنجی رفتیم تا خستگی در کنیم و به بقیه خرید بپردازیم.
روی تخت بزرگی نشستیم، نیلگون سریع کنار کامیار جا گرفت و کیان و لیلی هم کنارهم.
احمقانه بود که حس نگاه کامیار بهم امید می‌داد اما دستش توی دست نیلگون هم ناامیدم می‌کرد.
انگار اون حس تناقض باید با من همراه بود، نگاهی بهش کردم که سریع روش رو برگردوند.
کلافه دستی به موهاش کشید و دستپاچه شد
این حالت چهره‌اش برام کاملا آشنا بود. وقتی هول می‌شد یا کسی مچش رو می‌گرفت. به این معنی بود که هنوزم می‌شد امید داشت. به رابطه‌ای که تقریبا نابود شده بود فکر اینکه لحضه‌ای هم با نیلگون زندگی کنه من رو داغون می‌کرد. اما چرا خدا داشت با امتحان کردن من از طریق کامیار تقاص می‌گرفت. تقاص چی بود که داشتم پس می‌دادم خدا می‌دونه. با صدای لیلی که داشت می‌گفت:
- افسون نهارت سرد شد چرا داری بازی می‌کنی با غذات؟
از فکر و خیال بیرون اومدم و سعی کردم بدون توجه به پوزخند کامیار غذام رو بخورم. و موفق هم شدم. بعد از خوردن نهار تا شب توی خیابون‌ها و بازار گشتیم و بعد به سمت خونه راه افتادیم.
****
روز عقد لیلی بود از صبح آرایشگاه بودیم و وقت سرخاروندن نداشتیم.
لیلی شبیه فرشته‌ها شده بود و من لبخند زنان همش درحال چرخیدن دورش بودم. خوشحالترین برای خواهرم و مغموم ترین برای سرنوشت خودم بودم.
اما دوست داشتم امروز رو نه برای خودم و نه برای لیلی خراب کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین