- May
- 61
- 527
- مدالها
- 2
از روی تخت بلند شد و روبهروم قرار گرفت و درحالی که کمرم رو بین دستاش گرفت، گفت:
- تو میخوای من رو از خونهی خودم بیرون کنی؟
با عصبانیت درحالی که سعی میکردم از خودم دورش کنم، گفتم:
- ولم کن! به من دست نزن... حالم ازت بهم میخوره!
پوزخندی زد:
- مجبوری دوستم داشتهباشی!
مثل خودش پوزخند زدم و گفتم:
- تو خوابم نمیبینی!
تقلا کردم که ازش جدا بشم، اما با درد بدی که توی پام پیچید؛ نالهای کردم و توی دستاش شل شدم. از ضعف خودم متنفر بودم، اما بیحالتر از چیزی بودم که بخوام به این چیزها فکر کنم. پس بدون اینکه چیزی بگم خودم رو به دستاش سپردم آروم من رو روی تخت گذاشت و خودش کنارم دراز کشید. با عصبانیت نگاه بدی بهش کردم:
- چرا اینجا خوابیدی؟
بدون اینکه نگاهم کنه روش رو برگردوند:
- من خیلی خوابم میاد، خستهام!
با حرص دورترین نقطهی تخت رو برای خواب انتخاب کردم و تا اونجایی که میتونستم ازش جدا شدم، درد پام آنقدر زیاد بود که همهچیز رو از یاد بردهبودم، هنوز سرم به بالشت نرسیدهبود که خوابم برد.
تقریباً صبح بود که با سنگینی نگاه حامی، از خواب بیدار شدم. هنوز سردرد داشتم و تنم سنگین بود.
با نگاهش درحال قورت دادنم بود همون موقع بود که با دیدن خودم از شدت خجالت چشام رو محکم بستم.
بدون هیچ پوششی روی تخت دراز کشیدهبودم. با دیدن من توی اون حال با لبخند حرصدراری گفت:
- نگران نباش! من چشام عادت داره... .
و بعد با لحن خاصی ادامه داد:
- البته که هیچچیزی که مربوط به تو باشه از من پنهان نیست!
چشام رو با بدبختی باز و بسته کردم و گفتم:
- خواهش میکنم برو بیرون!
از چشاش شرارت میبارید، اما راضی به یک لبخند هم نبود انگار لبخند روی لبش طلسم شدهبود. از روی تخت بلند شد و بیسروصدای اضافی از اتاق بیرون رفت.
شب شدهبود و من توی تراس اتاقم کلافه نشستهبودم، خبری از حامی نبود. شبهای میلان زیباتر از همیشه بود، اما غم غریبی که توی دلم رخنه کردهبود؛ درحال خوردن ذهنم بود. یاد و خاطرات کامیار بیوفا هم لحظهای ازم جدا نمیشد، اوضاع پیچیده عشق دروغین حامی و دزدیده شدنم همهچیز رو درهمبرهم کردهبود و من، جز تحمل نمیتونستم کاری کنم.
با صدای خنده دختری، نگاهی به پایین کردم. دختر فوقالعاده لاغر و قدبلند با موهای بلوند، درحال تاب خوردن توی بغل حامی بود.
با حرص از بالکن خارج شدم، حسادت دخترونه ریشه دواند به احساساتم و من دلیل این حسادت رو نمیفهمیدم. در اتاق رو با شدت باز کردم و نگاهی به حامی بیخیال که بیتوجه به من درحال بوسیدن دختر بود، کردم.
- تو میخوای من رو از خونهی خودم بیرون کنی؟
با عصبانیت درحالی که سعی میکردم از خودم دورش کنم، گفتم:
- ولم کن! به من دست نزن... حالم ازت بهم میخوره!
پوزخندی زد:
- مجبوری دوستم داشتهباشی!
مثل خودش پوزخند زدم و گفتم:
- تو خوابم نمیبینی!
تقلا کردم که ازش جدا بشم، اما با درد بدی که توی پام پیچید؛ نالهای کردم و توی دستاش شل شدم. از ضعف خودم متنفر بودم، اما بیحالتر از چیزی بودم که بخوام به این چیزها فکر کنم. پس بدون اینکه چیزی بگم خودم رو به دستاش سپردم آروم من رو روی تخت گذاشت و خودش کنارم دراز کشید. با عصبانیت نگاه بدی بهش کردم:
- چرا اینجا خوابیدی؟
بدون اینکه نگاهم کنه روش رو برگردوند:
- من خیلی خوابم میاد، خستهام!
با حرص دورترین نقطهی تخت رو برای خواب انتخاب کردم و تا اونجایی که میتونستم ازش جدا شدم، درد پام آنقدر زیاد بود که همهچیز رو از یاد بردهبودم، هنوز سرم به بالشت نرسیدهبود که خوابم برد.
تقریباً صبح بود که با سنگینی نگاه حامی، از خواب بیدار شدم. هنوز سردرد داشتم و تنم سنگین بود.
با نگاهش درحال قورت دادنم بود همون موقع بود که با دیدن خودم از شدت خجالت چشام رو محکم بستم.
بدون هیچ پوششی روی تخت دراز کشیدهبودم. با دیدن من توی اون حال با لبخند حرصدراری گفت:
- نگران نباش! من چشام عادت داره... .
و بعد با لحن خاصی ادامه داد:
- البته که هیچچیزی که مربوط به تو باشه از من پنهان نیست!
چشام رو با بدبختی باز و بسته کردم و گفتم:
- خواهش میکنم برو بیرون!
از چشاش شرارت میبارید، اما راضی به یک لبخند هم نبود انگار لبخند روی لبش طلسم شدهبود. از روی تخت بلند شد و بیسروصدای اضافی از اتاق بیرون رفت.
شب شدهبود و من توی تراس اتاقم کلافه نشستهبودم، خبری از حامی نبود. شبهای میلان زیباتر از همیشه بود، اما غم غریبی که توی دلم رخنه کردهبود؛ درحال خوردن ذهنم بود. یاد و خاطرات کامیار بیوفا هم لحظهای ازم جدا نمیشد، اوضاع پیچیده عشق دروغین حامی و دزدیده شدنم همهچیز رو درهمبرهم کردهبود و من، جز تحمل نمیتونستم کاری کنم.
با صدای خنده دختری، نگاهی به پایین کردم. دختر فوقالعاده لاغر و قدبلند با موهای بلوند، درحال تاب خوردن توی بغل حامی بود.
با حرص از بالکن خارج شدم، حسادت دخترونه ریشه دواند به احساساتم و من دلیل این حسادت رو نمیفهمیدم. در اتاق رو با شدت باز کردم و نگاهی به حامی بیخیال که بیتوجه به من درحال بوسیدن دختر بود، کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: