جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حقایق مدفون] اثر «شیلا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shilan.m با نام [حقایق مدفون] اثر «شیلا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 670 بازدید, 25 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حقایق مدفون] اثر «شیلا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shilan.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط shilan.m
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
از روی تخت بلند شد و روبه‌روم قرار گرفت و درحالی که کمرم رو بین دستاش گرفت، گفت:
- تو می‌خوای من رو از خونه‌ی خودم بیرون کنی؟
با عصبانیت درحالی که سعی می‌کردم از خودم دورش کنم، گفتم:
- ولم کن! به من دست نزن... حالم ازت بهم می‌خوره!
پوزخندی زد:
- مجبوری دوستم داشته‌باشی!
مثل خودش پوزخند زدم و گفتم:
- تو خوابم نمی‌بینی!
تقلا کردم که ازش جدا بشم، اما با درد بدی که توی پام پیچید؛ ناله‌ای کردم و توی دستاش شل شدم. از ضعف خودم متنفر بودم، اما بی‌حال‌تر از چیزی بودم که بخوام به این چیزها فکر کنم. پس بدون اینکه چیزی بگم خودم رو به دستاش سپردم آروم من رو روی تخت گذاشت و خودش کنارم دراز کشید. با عصبانیت نگاه بدی بهش کردم:
- چرا اینجا خوابیدی؟
بدون اینکه نگاهم کنه روش رو برگردوند:
- من خیلی خوابم میاد، خسته‌ام!
با حرص دورترین نقطه‌ی تخت رو برای خواب انتخاب کردم و تا اون‌جایی که می‌تونستم ازش جدا شدم، درد پام آنقدر زیاد بود که همه‌چیز رو از یاد برده‌بودم، هنوز سرم به بالشت نرسیده‌بود که خوابم برد.
تقریباً صبح بود که با سنگینی نگاه حامی، از خواب بیدار شدم. هنوز سردرد داشتم و تنم سنگین بود.
با نگاهش درحال قورت دادنم بود همون موقع بود که با دیدن خودم از شدت خجالت چشام رو محکم بستم.
بدون هیچ پوششی روی تخت دراز کشیده‌بودم. با دیدن من توی اون حال با لبخند حرص‌دراری گفت:
- نگران نباش! من چشام عادت داره... .
و بعد با لحن خاصی ادامه داد:
- البته که هیچ‌چیزی که مربوط به تو باشه از من پنهان نیست!
چشام رو با بدبختی باز و بسته کردم و گفتم:
- خواهش می‌کنم برو بیرون!
از چشاش شرارت می‌بارید، اما راضی به یک لبخند هم نبود انگار لبخند روی لبش طلسم شده‌بود. از روی تخت بلند شد و بی‌سروصدای اضافی از اتاق بیرون رفت.
شب شده‌بود و من توی تراس اتاقم کلافه نشسته‌بودم، خبری از حامی نبود. شب‌های میلان زیباتر از همیشه بود، اما غم غریبی که توی دلم رخنه کرده‌بود؛ درحال خوردن ذهنم بود. یاد و خاطرات کامیار بی‌وفا هم لحظه‌ای ازم جدا نمیشد، اوضاع پیچیده عشق دروغین حامی و دزدیده شدنم همه‌چیز رو درهم‌برهم کرده‌بود و من، جز تحمل نمی‌تونستم کاری کنم.
با صدای خنده دختری، نگاهی به پایین کردم. دختر فوق‌العاده لاغر و قدبلند با موهای بلوند، درحال تاب خوردن توی بغل حامی بود.
با حرص از بالکن خارج شدم، حسادت دخترونه ریشه دواند به احساساتم و من دلیل این حسادت رو نمی‌فهمیدم. در اتاق رو با شدت باز کردم و نگاهی به حامی بی‌خیال که بی‌توجه به من درحال بوسیدن دختر بود، کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
با سنگینی نگاهم، نگاهش بهم افتاد و مکثی کرد و بی‌خیال دوباره به کارش ادامه داد. عصبی نگاهی به در اتاقش کردم که با بی‌خیالی چشمکی زد و درش رو بست.
در اتاقم رو به تندی باز کردم و به سمت تختم رفتم موهام رو باز کردم و با پوف بلندی خودم رو روی تخت رها کردم. چرا باید حسودی می‌کردم یا عصبی می‌شدم؟
این سؤالی بود که تا سه ساعت ذهنم رو مشغول خودش کرد. که آخرشم جوابی براش پیدا نکردم و با فکری مشغول چشام رو بستم. با صدای در اتاقم ترسیده پریدم که با دیدن او، ترس جاش رو به عصبانیت داد.
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟!
صورتش توی تاریکی به خوبی مشخص نبود، اما موهای ژولیده‌اش که روی پیشونی‌اش ریخته‌بود، نشون‌دهنده رابطه طولانی‌اش با اون دختر بود. اومد نزدیک تخت و با لحن شیفته‌ای گفت:
- امشب چه خوب شدی!
نزدیک‌تر اومد و زانوش رو روی تخت گذاشت و سرش رو توی گردنم فرو برد و نفس عمیقی کشید.
- لعنت به بوی موهات افسون... چرا این رایحه‌ رو هیچ شامپویی نداره؟! هوم؟
بینی‌اش رو روی گوشم گذاشت و قلقلک داد که مثل گربه سرم رو روی شونه‌ام مالیدم که خندید و درحالی که از روی تخت پا میشد گفت:
- یادته گفتی من رام تو نمیشم؟ الان اون‌قدر شل شدی که سریع وا میدی.
با چهره‌ای وا رفته و ناراحت نگاهش کردم که، چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت.
با ناراحتی روی تخت دراز کشیدم و تا وقتی که خوابم برد خودم رو، به‌خاطر این حماقتم سرزنش کردم.
**
با حس تابیده شدن نور توی چشام از خواب بیدار شدم.
با عوض کردن لباسام با بافت زاپ‌دار سفید و شلوار جین مشکی در اتاقم رو باز کردم و به سمت آشپزخونه رفتم. با دیدن حامی که درحال رفتن به شرکت بود و با تلفن حرف می‌زد، مکثی کردم.
- اوکی میام! امشب صحبت می‌کنیم... پارتیه یا مهمونی شراکتی؟
پس از جوابی که از شخص پشت تلفن شنید، ادامه داد:
- پس پارتیه. اوکی قبل هفت بیا دنبالم... چه مشکلی؟!
گره کوری بین ابروهاش جا خوش کرد.
_ یعنی چی کامیار طرف حساب منه؟!
با حرص غرید:
- احمق بی‌عرضه!
سکوت کرد تا فرد پشت خط ادامه بده و بعد پرسید:
- امشب اونم هست؟!
منتظر جوابی ماند و گفت:
- باشه بیا دنبالم!
صدای قطع مکالمه که اومد، منم سریع رفتم توی آشپزخونه و پشت میز نشستم، از یکی از خدمتکارها خواستم برام قهوه و یکم کیک بیاره. توی فکر عمیقی فرو رفتم. کامیار اینجا چیکار می‌کرد؟ اصلاً چه رابطه‌ای با حامی داره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
به سمت ماشین راه افتاد و چندنفری که پشت سرش راه می‌رفتند. باعث غرورش می‌شد. به سمت ماشین رفتند و راه افتادند. با خودش عهد بسته بود که، هرکی روبروش قرار بگیرد را تکه تکه کند. او تازه طعم خوشبختی را می‌چشید. آری خوشبختی او با افسون بود کم یا زیاد، عشق یک‌طرفه یا دو طرفه، براش مهم نبود. فقط عطر افسون که در خانه بپیچد مهم بود و بس. آن شب دختری که به اتاقش برده بود، اصلا نمی‌توانست آن حس خوب را به او هدیه کند. انگار حس خوب و آخر لذت را آن شب قبل از مهاجرت کنار افسون جا مانده بود.
با یادآوری چیزی از فکر افسون بیرون آمد و به دنیل گفت:
_ کد مهمونی چیه؟
_ 908 قربان!
خوبه‌ای زیر لب زمزمه کرد و تا مهمونی دیگه به چیزی فکر نکرد.
افسون همش دوست داشت تکان بخورد اما از ترس اینکه با تکان خوردن او حامی یا دنیل متوجه چیزی شوند یک‌ساعتی در همون حال، تکان نخورد تا ماشین ایستاد و صدای باز شدن در اومد و حامی پیاده شد.
چند‌لحضه‌‌ای از پیاده شدن حامی که گذشت به زور خودش رو روی صندلی عقب انداخت که با دیدن دنیل که دقیقا کنار ماشین ایستاده بود قالب تهی کرد.
و سریع رفت و کف‌پای ماشین دراز کشید دنیل ماشین رو دور زد و روی صندلی راننده نشست و موبایلش رو برداشت و پیاده شد.
با رفتن او نفس عمیقی کشید سریع از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت رفت.
***
افسون.
دستی روی لباسم کشیدم و خاکش رو گرفتم. به سمت در ورودی که رفتم با دیدن حامی که دم در ایستاده بود سریع پشت ستون قرار گرفتم.
_ خوش آمدید جناب
کد رو لطف می‌کنید.
_ ممنون.
.908
همینکه وارد شد منم سریع جلوی در قرار گرفتم و با لبخند به انگلیسی گفتم:
_ سلام جناب.
کد 760 هستم.
درکمال ناباوری لبخندی زد.
_ خوش آمدید خانم ریچل بفرمایید داخل.
لبخندی زدم و نفسم رو با آسودگی بیرون دادم. خدمتکاری در رو باز کرد و به داخل هدایتم کرد موج موسیقی و دود فضارو گرفته بود.
جمعی درحال رقص و جمعی درحال نوشیدنی خوردن بودند. با هیجان نگاهم رو به اطراف چرخوندم.
با دیدن دنیل که کنار در اتاقی ایستاده بود حدس زدم که احتمالا کامیار توی اون اتاقه، با صدای مردونه‌ای پشت گوشم نگاهی به پشت سرم کردم. پسری با سینی نوشیدنی الکلی درحال لبخند زدن بود.
نگاه هیزش رو از بالا تا پایین تنم رو وارسی می‌کرد.
برای اینکه شرش رو کم کنه لب زدم.
_ نمی‌خورم ممنون.
دوباره نوشیدنی رو بالا آورد و گفت:
_ بخور، ت*ن*گ بازی درنیار دیگه.
با حرص برای اینکه ولم کنه جام رو گرفتم و سر کشیدم.
اما، بخاطر تندی که ته گلوم رو سوزوند سرفه‌ای کردم.
***
چشام تار می‌دید، تنم شل شده بود، رها از هر حسی درحال رقصیدن بودم که دستم کشیده شد.
با دیدن مرد غریبه‌ای که چرت و پرت می‌گفت و من رو با اون نگاه هیزش رصد می‌کرد و به سمتی که نمی‌دونم کجا بود می‌برد، با همه توانم جیغ کشیدم که صدام توی راهروی خالی پیچید.
سیلی محکمی که تو گوشم زد انگار من رو به خودم آورد که هینی کشیدم. تازه متوجه موقعیتم شدم، پسر درحال بردن من به اتاق خالی ته راهرو بود.
با تقلا و فحش سعی داشتم خودم رو از دستش خلاص کنم اما هر ضربه‌ای که می‌زدم. انگار فقط خودم رو خسته می‌کرد. به اتاق که رسیدیم در رو باز کرد و من رو روی تخت پرت کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
راوی کل.
پاهایش را روی هم قرار داد و با غرور به کامیار نگاه کرد. چشمانش از همیشه سیاه تر بود و مات بود طوری که هیچ حسی را از چشمانش نمی‌شد دریافت کرد. کامیار با دیدن او کمی مکث کرد و دوباره به صحبتش با دنیل ادامه داد.
_ طبق قرارداد، مبلغی برای صادر کردن چرم از شما گرفته میشه.
دنیل نگاه جدی بهش کرد و گفت:
_ بله! فردا به حساب شما واریز میشه جناب مجد.
از جای برخواست و لبخندی زد و گفت:
_ خدانگهدار.
بعد از او حدود دوساعتی می‌شد که درحال صحبت کردن در جلسه تاجران بود. خسته چشمانش را روی هم فشار داد و از جای برخواست که با صدای جیغ آشنایی اخم کرد. گوش‌هایش را تیز کرد چیزی که نشنید با خود گفت شاید اشتباه کرده اما با صدای ولم کن فارسی شک به یقین پیوست و سریع به سمت بیرون از اتاق پاتند کرد.
***
افسون.
همینکه لباس مشکی‌ام رو از تنم پاره کرد لگدی محکمی بهش زدم که انگار نه انگار با گریه جیغ می‌زدم و همش درحال تقلا کردن بودم که در با صدای بدی به دیوار کوبیده شد. ندیدم کی بود اما با ترس به خودم می‌لرزیدم که مرد به شدت از روم کنار زده شد. به دیدن حامی سریع از تخت پاشدم که با دیدن تن برهنه‌ام چشای خون گرفته‌اش به سمت مرد چرخید و گلوله‌ای به پای پسر شلیک کرد. ناباور نگاهش کردم که با غیض مشت محکمی به پسر زد. چندنفری اومدن توی اتاق و با ترس به حامی زل زدند.
آنقدر محکم پسره‌ارو می‌زد که من با ترس به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم. نگاه خونی‌اش رو به چشام دوخت و گفت:
_ خفه‌شو.
با غیض دست از زدن پسره کشید و با دیدن دنیل که دست من رو گرفته بود و اجازه نمی‌داد سقوط کنم گفت:
_ دستش رو ول کن.
کتش رو درآورد و بدون توجه به نگاه بقیه روی شونه‌هام انداخت و تن لرزانم رو به بیرون هدایت کرد.
به محوطه که رسیدیم طولی نکشید که چشام سیاهی رفت و توی سیاهی مطلق رفتم.
***
با تابیده شدن نور توی چشام از خواب بیدار شدم، چشام رو به زور از همدیگه فاصله دادم، اطراف برام ناآشنا بود اتاق خودم نبود.
آروم از روی تخت پاشدم و به سمت در رفتم بازش کردم و از پله‌های مارپیچی خونه پایین رفتم.
با دیدن حامی که با بالاتنه برهنه و موهای نمدار و نامرتب روی مبل درحال سیگار کشیدن بود. بی‌سروصدا به سمتش رفتم با شنیدن صدای پام نگاهی بهم کرد و پوزخندی زد.
آب دهنم رو قورت دادم و کنارش نشستم و سیگار رو آروم برداشتم با برخورد دستم به لبش آروم لبش رو ا هم باز و بسته کرد.
پاهام رو چفت هم کردم و موهام رو پشت گوشم دادم.
_ حامی من..
دستش رو روی لبم گذاشت.
_ اولین بار نیست که از پشت بهم خنجر می‌زنی افسونگر.
بغض بدی گلوم رو گرفت که ادامه داد.
_ می‌دونی اون کی بود که زدمش؟ پسر یکی از مافیا‌های خطرناک میلان! می‌دونی اگه از قدرتم استفاده نمی‌کردم دیروز توی دست شیخ‌های عرب بودی؟
اشک‌هام جاری شد نگاهی به چشام کرد و گفت:
_ افسون من عاشقتم اما می‌خوام بکشمت!
کلت کمری‌اش رو درآورد و لحضه‌ای طول نکشید که سردی اسلحه بین ابروهام نشست.
_ عاشقتم افسون. من مجنونتم افسون. از بچگی مجنونت بودم از همون وقتی که تا من میومدم خونتون جیغ می‌زدی و می‌گفتی حامی برام خوراکی چی خریدی. اما من باید بکشمت افسونگر.
می‌دونستم حالش خوب نیست و مسـ*ـتِ اما از ترس اینکه حرفش رو عملی کنه به خودم می‌لرزیدم.
 
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
چشام رو بستم و هق زدم، هنوز سردی اسلحه رو حس می‌کردم. گریه امونم رو بریده بود و همش از خودم می‌پرسیدم، یعنی این بود؟ این بود زندگی پر دردسر من؟ با حس برداشتن اسلحه ناباور چشام رو باز کردم.
اشکام رو پس زدم و با درموندگی نگاهش کردم که کلافه نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و به سمت اور کتش که روی دسته‌ای مبل افتاده بود رفت با یک حرکت پوشیدش و به سمت در رفت.
لحضه‌ای که در رو باز کرد مکثی کرد و گفت:
_ مدتی باید اینجا بمونی آدم‌های هِنری دنبالت می‌گردند. دوست دختر دنیل پیشت می‌مونه!
باید برم.
و بدون هیچ حرف اضافه‌ای در رو باز کرد و رفت.
و همون لحضه دختری که حدس می‌زدم دوست دختر دنیل هست وارد خونه شد.
لبخند بامزه‌ای زد و طره‌ای موهای فرفری‌اش رو پشت گوشش داد.
_ ام.. اجازه هست بیام داخل.
لبخندی زدم به لهجه غلیظ فارسی‌اش.
_ بله. خوش اومدی.
با لبخند به سمتش رفتم و گفتم:
_ من افسونم.
_ من رزا هستم. دو رگه ایتالیایی و ایرانی مادرم ایرانیه.
با لبخند دستش رو فشردم و گفتم:
_ او خوشبختم رزا جان.
خندید و "همچنین" گفت و به سمت اتاقی که طبقه بالا بود رفت. پوفی کشیدم و به اتاقم رفتم اصلا حواسم نبود که با یه ربدوشامبر درحال گردش توی خونه‌ام، نگاهی به کمدا کردم. همه نوع لباسی توی کمدا پیدا می‌شد و در تعجب بودم که چطور همش سایز من بود.
فکرم رو پس زدم و با برداشتن بافت مشکی در کمد رو بستم.
صدای خنده‌ای رزا رو که شنیدم لبخندی زدم. از اتاق که بیرون رفتم رزا لبخندی زد و گفت:
_ چقدر خوشگلی!
به سادگی‌اش خندیدم. و به سمت آشپزخونه رفتم در یخچال رو باز کردم که با دیدن پر بودنش لبخندی زدم.
دوتا ساندویچ از یخچال در آوردم و روی میز گذاشتم و رزا رو صدا زدم.
روی صندلی که نشست گفت:
_ وای مرسی خیلی گشنه بودم.
درحالی که به ساندویچم گاز می‌زدم با دهن پر گفتم:
_ وای منم، نوش جونت.
همینطور که خیره نگاهم می‌کرد گفت:
_ می‌تونم سوالی بپرسم؟
دور لبم رو با دستمال پاک کردم.
_ اوهوم!
_ دنیل خیلی وقته برای آقا داره کار می‌کنه! اما من هنوز ندیدم دختری رو به این خونه بیاره. می‌دونی اسم این برج چیه؟
با تعجب سرم رو به معنی نه تکان دادم.
_ افسونگر. و حتی توی آخرین اتاق ته راهرو طبقه بالا پر از عکس‌های توئه!
اخمی کردم و گفتم:
_ معنی این سوال‌ها چیه؟
با تته پته آشکار لب زد.
_ بخدا من قصد فضولی نداشتم فقط خواستم بدونم که شما همون معشوقه آقا هستید؟ همونی که کل میلان می‌دونند که خط قرمز مافیای معروفه؟
با گیجی سری تکان دادم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
از پله‌ها که بالا رفتم چشمم به اتاق ته راهرو خورد و به سمتش رفتم.
دستگیره در رو آروم پایین کشیدم و با چیزی که دیدم شوکه شدم. دیوار پر از عکس‌های کوچک و بزرگ من بود، روز تولدم، روز مهمونی آقاجون، روز دورهمی توی درکه، روز طلاقم و ... .
نگاهم به مانیتور دیواری و کیث‌ کردم. دکمه‌ای روشن شدنش رو زدم و با دیدن فیلم تولدم با بهت خیره‌اش شدم.
_ تولد، تولد، تولدت مبارک.
با خنده به دوربین خیره بودم و بوس برای همه می‌فرستادم.
دکمه‌ای موس رو زدم که روی فیلمی رفت که دم در دانشگاه ایستاده بودم و درحال خندیدن و صحبت کردن با گوشی بودم.
با صدای رزا که داشت صدام می‌کرد. سریع کیث رو خاموش کردم و گفتم:
_ جانم، الان میام.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
رزا با لبخند شیطانی روبروم قرار گرفت و گفت:
_ دوست داری بریم یک‌ جای سوپرایزی؟
لبخندی زدم.
_ من اجازه ندارم بدون حامی بیرون برم رزا! دوست داشتی می‌تونی خودت بری.
پوفی کرد.
_ نگران نباش، اون خودشم اونجاست.
متفکر نگاهش کردم که دستم رو کشید و به سمت اتاق برد.
_ رزا، آخه تو چقدر شیطونی دختر.
در کمدم رو باز کرد و کت مشکی و لباس شخصی جین یخی به دستم داد و گفت:
_ تا من میرم آماده شو با ماشین من می‌ریم.
کمی نگران بودم و این از چهره‌ام مشخص بود که با چشمک زدن رزا تا حدودی از بین رفت.
پوفی کشیدم و لباسام رو پوشیدم. با اینکه خیلی کوتاه بود، ولی واقعا زیبا بود و بهم می‌اومد.
رزا که در اتاق رو باز کرد با دیدنم چشمکی زد و گفت:
_ عالی شدی. خب بدو بریم.
با استرس یکم گره موهای دم اسبی‌ام رو سفت کردم و گفتم:
_ رزا من هنوز نمی‌دونم کجا می‌خوایم بریم!
رژ قرمزش رو تمدید کرد.
_ داریم میریم مسابقه رالی؛ دیگه سوال نپرس چون جواب نمیدم.
سوار ماشین که شدیم، انگار افسون جسور تازه خودش رو نشون داد. پس با خیال راحت به جاده نگاه کردم و هزار تا چرا تا به مقصد به ذهنم رسید. چرا مامان و لیلی اصلا بهم زنگ نمی‌زدن؟ چرا کامیار دنبالم نیومد؟
و هزار چرا دیگه که درکش نمی‌نکردم.
با ایستادن ماشین نگاهی به اطرافم کردم، جاده خیلی بزرگ و ماشین‌های میلیاردی صف هم ایستاده بودند.
سمت راست ماشین‌ها یک جمعیتی درحال پارتی کردن
بودند.
با هیجان از ماشین پیاده شدم، که رزا درحالی که لبخند می‌زد و به سمت جایی دست تکون می‌داد گفت:
_ نگاه کن اون عاشق دل خسته‌ی توئه.
خندیدم و روم رو برگردوندم که حامی با اون موهای کوتاه جدیدش و لباسای اسپرت، نفس گیر شده بود. دختر قدبلند و لاغر اندامی درحال توضیح دادن چیری بود و اون سر تکون می‌داد و حرفش رو تایید می‌کرد.
سرم رو چرخوندم و توی گوش رزا زمزمه کردم.
_ اون کیه پیش حامی ایستاده؟
چشاش رو ریز کرد.
_ اِوا، باید بگم بهترین دوست و همکار حامی که توی این چندسال کنارش بوده.
سری تکون دادم.
_ عجب!
رزا خواست چیزی بگه که با حرف دنیل توی گلو خفه شد دستش رو کشید و گفت:
_ رزا، اینجا چیکار می‌کنی؟!
رزا لبخند دندان نمایی زد.
_ سلام عشقم خوبی.
دنیل با حرص دندون قرچه‌ای کرد و تا چشم‌اش به من افتاد صورتش کاملا درهم شد.
_ تو چرا اومدی اینجا؟!
بیخیال سری تکون دادم.
_ دوست داشتم بیام از نزدیک مسابقه ارو ببینم.
با حرص نگاهی به رزا کرد و رو به من گفت:
_ زود برید خونه آقا اگه بفهمه، من رو می‌کشه.
بیخیال بدون توجه به حرفی که زد نگاهم رو چرخوندم که با صدای سیلی که توی گوش رزا زد سریع نگاهش کردم.
_ همش تقصیر تو بود احمق، این از کجا می‌دونست امشب مسابقه رالی داریم.
دست رزا رو گرفتم و به سمت جلو رفتیم. نگاهی به صورتش انداختم که با بغض نگاهم کرد بوسه‌ای روی گونه‌اش زدم.
_ ناراحت نباش قربونت برم من، خدا لعنتش کنه.
با صدای اعلام کردن شروع مسابقه دست رزا رو گرفتم و به سمت ماشین‌ها رفتیم.
اِوا لبخندی به حامی زد و گونه‌اش رو بوسید. با غیض و ناراحتی نگاهش کردم، لحضه‌ای سرش رو برگردند و با دیدن من با مکث کوتاهی با تعجب به من زل زد.
پوزخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
***
 
بالا پایین