Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,532
- 22,013
- مدالها
- 3
بند مقدمه (زمینهسازی)
این صحنهای که قصد توصیف کردن آن را دارم، هنوز برای خودم به راستی دردناک است. هر بار با به یاد آوردن آن، بر بیعدالتی دنیا، خشم میگیرم و از این که نتوانستم کاری برای پسرک کوچکی که قالب یخی را حمل میکرد انجام دهم، دلخور میشوم. این صحنه مربوط به پسرک کوچکی است که برای مغازه آبمیوه فروشی کار میکرد و من او را در حین حمل قالب یخ تماشا کردم.
بندهای بدنه (متن نوشته)
پسرک در حالی که قالب یخ بزرگی به شکل مکعب مستطیل را در دستانش گرفته بود، از کوچهای در سمت راست پیچید. لباسهایش کهنه و کلاه رنگ و رو رفتهای بر سر داشت. کفشهایش از حالت اصلی خود درآمده و کج و وارفته بودند. اما از همه غم انگیزتر دو دست کوچک و نحیفش بود که قالب یخ بزرگی را حمل میکردند.
عجیب بود که نه دستهای پسرک با دستکشی پوشانده شده بود و نه قالب یخ روپوشی داشت! اگر هم نمیتوانستم حدس بزنم که چه رنجی را از حمل قالب یخ با دستهای بدون پوشش خود میکشد، این از حالت چهره و شکل راه رفتنش کاملا هویدا بود.
پسرک آرام آرام قدم برمیداشت. به نظر میرسید که هم سنگینی یخ و هم سوز انجماد آن، آزارش میداد. چند بار دیدم که دستانش را زیر بار سرمای یخ، کمی جا به جا کرد. انگشتانش از شدت سرما به یخ چسبیده بود و به سختی آنها را از بدنه یخ جدا میکرد.
بند نتیجهگیری (جمعبندی)
در نهایت به مغازه آبمیوه فروشی رسید و یخ را در جای خود گذاشت. کمر راست کرد و دستانش را که از سرما قرمز شده بود، به هم سایید و با حرارت نفس خود، سعی به گرم کردن آنها داشت. از خود پرسیدم چرا پسرک حتی دستکشی به دست نداشت تا با آزار کمتری یخها را حمل کند و یا چرا حتی یک تکه پارچه میان یخ و دستهای او، استفاده نشده بود؟!
این صحنهای که قصد توصیف کردن آن را دارم، هنوز برای خودم به راستی دردناک است. هر بار با به یاد آوردن آن، بر بیعدالتی دنیا، خشم میگیرم و از این که نتوانستم کاری برای پسرک کوچکی که قالب یخی را حمل میکرد انجام دهم، دلخور میشوم. این صحنه مربوط به پسرک کوچکی است که برای مغازه آبمیوه فروشی کار میکرد و من او را در حین حمل قالب یخ تماشا کردم.
بندهای بدنه (متن نوشته)
پسرک در حالی که قالب یخ بزرگی به شکل مکعب مستطیل را در دستانش گرفته بود، از کوچهای در سمت راست پیچید. لباسهایش کهنه و کلاه رنگ و رو رفتهای بر سر داشت. کفشهایش از حالت اصلی خود درآمده و کج و وارفته بودند. اما از همه غم انگیزتر دو دست کوچک و نحیفش بود که قالب یخ بزرگی را حمل میکردند.
عجیب بود که نه دستهای پسرک با دستکشی پوشانده شده بود و نه قالب یخ روپوشی داشت! اگر هم نمیتوانستم حدس بزنم که چه رنجی را از حمل قالب یخ با دستهای بدون پوشش خود میکشد، این از حالت چهره و شکل راه رفتنش کاملا هویدا بود.
پسرک آرام آرام قدم برمیداشت. به نظر میرسید که هم سنگینی یخ و هم سوز انجماد آن، آزارش میداد. چند بار دیدم که دستانش را زیر بار سرمای یخ، کمی جا به جا کرد. انگشتانش از شدت سرما به یخ چسبیده بود و به سختی آنها را از بدنه یخ جدا میکرد.
بند نتیجهگیری (جمعبندی)
در نهایت به مغازه آبمیوه فروشی رسید و یخ را در جای خود گذاشت. کمر راست کرد و دستانش را که از سرما قرمز شده بود، به هم سایید و با حرارت نفس خود، سعی به گرم کردن آنها داشت. از خود پرسیدم چرا پسرک حتی دستکشی به دست نداشت تا با آزار کمتری یخها را حمل کند و یا چرا حتی یک تکه پارچه میان یخ و دستهای او، استفاده نشده بود؟!