- Mar
- 37
- 221
- مدالها
- 2
سنگینی بغضی کهنه، چون خفهای خفقانآور، گلویم را فشرد و نالیدم، صدایی که بیشتر شبیه نالهی موجودی در حال جان دادن بود تا کلام:
- پسرت روز به روز داره لاغرتر میشه، اینه محبت پدرانهات؟! اگه بلایی سرش بیاد چی؟
صدایم، چون پتکی بود بر سکوت سنگین انباشته از حرفهای ناگفته. دیگر تاب و تحمل نداشتم. ظرفیتم، چون کاسهای لبریز از اشک و خشم، سرریز شده بود.
فریبرز برگشت، چشمهایش، چون دو تیغ پولادین، در هم گره خوردند. بوی عرق و دود سیگار، که از لباسهایش به مشام میرسید، فضا را سنگینتر میکرد.
- زبونتو گاز بگیر! این حرفا چیه میزنی؟ من که راضی به مرگ بچهم نیستم!
با سرفهای خشک، که سی*ن*هاش را به لرزه در میآورد، ادامه داد، گویی کلمات به سختی از گلوی پر از دردش بیرون میآمدند:
- تو هم اگه میخوای واسه اون زبون بسته خواهری کنی، بهتره به پیشنهاد شهروز بیشتر فکر کنی.
صورتم، از خشم و انزجار، همچون اناری رسیده، سرخ شده بود. فریبرز، مثل شاخهای پوسیده و آویزان، به میز چوبی آشپزخانه تکیه داد؛ میزی که رنگ قهوهای کهنهاش، نشان از سالها تحمل بار زندگی داشت. دستش را، همچون بار سنگین روزگار، بر پیشانیاش گذاشت، جایی که خطوط عمیق اعتیاد و خستگی، چون رودهایی خشکیده، حک شده بود.
- اون... اون مرد خوبیه. فقط یه کم... یه کم روزگارش سخت بوده.
اشک، چون مرواریدهایی سرگردان در ظلمت چشمانم، حلقه زد، اما با هر تلاشی، مانع شکستنِ سد بغضِ کهنهام میشدم.
- حوری، نکن دختر، اون هوامونو داره بابا. من که دیگه کاری ازم ساخته نیست، میتونه خرج خونه رو بده.
صدایش، نرمتر شده بود، چون نسیمی ملایم که سعی در تسکین دردی عمیق دارد، اما نگاهش، همچنان خالی و بیروح بود، چون بیابانی بیآب و علف که تنها ویرانهها در آن باقی مانده.
- مادرت مرغش یه پا داشت! حرف تو سرش نمیرفت که نمیرفت. تو که اینجوری نیستی؟ تو عاقلی، میدونی وقتی میگم به نفعته، یعنی به فکرتم... تو مثل حوا کلهشق...
با تمام توانم، همچون آتشی که از کوره فوران میکند، فریاد زدم:
- اسم مامانِ منو نیار!
متعجب از این انفجار، ابروهایش درهم گره خورد و با دست و جانی که ناغافل به جسمش سرازیر شده بود بر میز کوبید. صدای برخورد، در سکوت آشپزخانه پیچید و لرزشی خفیف در تمام خانه انداخت.
- صداتو بیار پایین دختره... بس کن! دیگه نمیتونم تحمل کنم! فقط بلدی غر بزنی، اگه اون بیاد، میشه آقا بالا سرت، همهچی درست میشه. منم از این بدبختی و خماری خلاص میشم!
صدایِ فریاد من، اما، پایین نیامد، بلکه بالاتر رفت:
- بدبختی؟ بدبختی ما اینه که تو پدرمی!
- پسرت روز به روز داره لاغرتر میشه، اینه محبت پدرانهات؟! اگه بلایی سرش بیاد چی؟
صدایم، چون پتکی بود بر سکوت سنگین انباشته از حرفهای ناگفته. دیگر تاب و تحمل نداشتم. ظرفیتم، چون کاسهای لبریز از اشک و خشم، سرریز شده بود.
فریبرز برگشت، چشمهایش، چون دو تیغ پولادین، در هم گره خوردند. بوی عرق و دود سیگار، که از لباسهایش به مشام میرسید، فضا را سنگینتر میکرد.
- زبونتو گاز بگیر! این حرفا چیه میزنی؟ من که راضی به مرگ بچهم نیستم!
با سرفهای خشک، که سی*ن*هاش را به لرزه در میآورد، ادامه داد، گویی کلمات به سختی از گلوی پر از دردش بیرون میآمدند:
- تو هم اگه میخوای واسه اون زبون بسته خواهری کنی، بهتره به پیشنهاد شهروز بیشتر فکر کنی.
صورتم، از خشم و انزجار، همچون اناری رسیده، سرخ شده بود. فریبرز، مثل شاخهای پوسیده و آویزان، به میز چوبی آشپزخانه تکیه داد؛ میزی که رنگ قهوهای کهنهاش، نشان از سالها تحمل بار زندگی داشت. دستش را، همچون بار سنگین روزگار، بر پیشانیاش گذاشت، جایی که خطوط عمیق اعتیاد و خستگی، چون رودهایی خشکیده، حک شده بود.
- اون... اون مرد خوبیه. فقط یه کم... یه کم روزگارش سخت بوده.
اشک، چون مرواریدهایی سرگردان در ظلمت چشمانم، حلقه زد، اما با هر تلاشی، مانع شکستنِ سد بغضِ کهنهام میشدم.
- حوری، نکن دختر، اون هوامونو داره بابا. من که دیگه کاری ازم ساخته نیست، میتونه خرج خونه رو بده.
صدایش، نرمتر شده بود، چون نسیمی ملایم که سعی در تسکین دردی عمیق دارد، اما نگاهش، همچنان خالی و بیروح بود، چون بیابانی بیآب و علف که تنها ویرانهها در آن باقی مانده.
- مادرت مرغش یه پا داشت! حرف تو سرش نمیرفت که نمیرفت. تو که اینجوری نیستی؟ تو عاقلی، میدونی وقتی میگم به نفعته، یعنی به فکرتم... تو مثل حوا کلهشق...
با تمام توانم، همچون آتشی که از کوره فوران میکند، فریاد زدم:
- اسم مامانِ منو نیار!
متعجب از این انفجار، ابروهایش درهم گره خورد و با دست و جانی که ناغافل به جسمش سرازیر شده بود بر میز کوبید. صدای برخورد، در سکوت آشپزخانه پیچید و لرزشی خفیف در تمام خانه انداخت.
- صداتو بیار پایین دختره... بس کن! دیگه نمیتونم تحمل کنم! فقط بلدی غر بزنی، اگه اون بیاد، میشه آقا بالا سرت، همهچی درست میشه. منم از این بدبختی و خماری خلاص میشم!
صدایِ فریاد من، اما، پایین نیامد، بلکه بالاتر رفت:
- بدبختی؟ بدبختی ما اینه که تو پدرمی!
آخرین ویرایش: