جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [حورآسا] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیهان با نام [حورآسا] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 281 بازدید, 12 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حورآسا] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیهان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نیهان
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
37
221
مدال‌ها
2
سنگینی بغضی کهنه، چون خفه‌ای خفقان‌آور، گلویم را فشرد و نالیدم، صدایی که بیشتر شبیه ناله‌ی موجودی در حال جان دادن بود تا کلام:
- پسرت روز به روز داره لاغرتر میشه، اینه محبت پدرانه‌ات؟! اگه بلایی سرش بیاد چی؟
صدایم، چون پتکی بود بر سکوت سنگین انباشته از حرف‌های ناگفته. دیگر تاب و تحمل نداشتم. ظرفیتم، چون کاسه‌ای لبریز از اشک و خشم، سرریز شده بود.
فریبرز برگشت، چشم‌هایش، چون دو تیغ پولادین، در هم گره خوردند. بوی عرق و دود سیگار، که از لباس‌هایش به مشام می‌رسید، فضا را سنگین‌تر می‌کرد.
- زبونتو گاز بگیر! این حرفا چیه می‌زنی؟ من که راضی به مرگ بچه‌م نیستم!
با سرفه‌ای خشک، که سی*ن*ه‌اش را به لرزه در می‌آورد، ادامه داد، گویی کلمات به سختی از گلوی پر از دردش بیرون می‌آمدند:
- تو هم اگه می‌خوای واسه اون زبون بسته خواهری کنی، بهتره به پیشنهاد شهروز بیشتر فکر کنی.
صورتم، از خشم و انزجار، همچون اناری رسیده، سرخ شده بود. فریبرز، مثل شاخه‌ای پوسیده و آویزان، به میز چوبی آشپزخانه تکیه داد؛ میزی که رنگ قهوه‌ای کهنه‌اش، نشان از سال‌ها تحمل بار زندگی داشت. دستش را، همچون بار سنگین روزگار، بر پیشانی‌اش گذاشت، جایی که خطوط عمیق اعتیاد و خستگی، چون رودهایی خشکیده، حک شده بود.
- اون... اون مرد خوبیه. فقط یه کم... یه کم روزگارش سخت بوده.
اشک، چون مرواریدهایی سرگردان در ظلمت چشمانم، حلقه زد، اما با هر تلاشی، مانع شکستنِ سد بغضِ کهنه‌ام می‌شدم.
- حوری، نکن دختر، اون هوامونو داره بابا. من که دیگه کاری ازم ساخته نیست، می‌تونه خرج خونه رو بده.
صدایش، نرم‌تر شده بود، چون نسیمی ملایم که سعی در تسکین دردی عمیق دارد، اما نگاهش، همچنان خالی و بی‌روح بود، چون بیابانی بی‌آب و علف که تنها ویرانه‌ها در آن باقی مانده.
- مادرت مرغش یه پا داشت! حرف تو سرش نمی‌رفت که نمی‌رفت. تو که اینجوری نیستی؟ تو عاقلی، می‌دونی وقتی میگم به نفعته، یعنی به فکرتم... تو مثل حوا کله‌شق...
با تمام توانم، همچون آتشی که از کوره فوران می‌کند، فریاد زدم:
- اسم مامانِ منو نیار!
متعجب از این انفجار، ابروهایش درهم گره خورد و با دست و جانی که ناغافل به جسمش سرازیر شده بود بر میز کوبید. صدای برخورد، در سکوت آشپزخانه پیچید و لرزشی خفیف در تمام خانه انداخت.
- صداتو بیار پایین دختره... بس کن! دیگه نمی‌تونم تحمل کنم! فقط بلدی غر بزنی، اگه اون بیاد، میشه آقا بالا سرت، همه‌چی درست میشه. منم از این بدبختی و خماری خلاص میشم!
صدایِ فریاد من، اما، پایین نیامد، بلکه بالاتر رفت:
- بدبختی؟ بدبختی ما اینه که تو پدرمی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
37
221
مدال‌ها
2
با قدم‌هایی که هر کدام، چون سنگی سنگین، بر زمین می‌کوبید، به سمت در اتاقم رفتم. انگار تمام وجودم، چون آهنی گداخته، در حال ذوب شدن بود.
- شهروز از سرتم زیاده! شنیدی؟ فکر کردی با این وضعی که داریم، پسر شاه پریون میاد ورت می‌داره؟ لابد خرج شکم اون داداش و دوا و درمونِ لکنتشم میده! چه غلطا!
سر برگرداندم، درست مثل عقابی که در اوج خشم، شکارش را می‌نگرد. چشمانم، دو کاسه‌ی لبریز از اندوه و نفرتی بود که سال‌ها، چون غباری سیاه، در دلم جمع شده بود.
- می‌‌دونی چیه؟ بچه بودم دلم برات می‌سوخت، تو عالم بچگی ناراحت می‌شدم که مامانم بابامو دوست نداره، ولی الان... الان بهش حق میدم.
در را پشت سرم بستم. صدای کوبیده شدنش، در سکو پر از بغض آشپزخانه، طنین پتکی بود بر تابوت آرزوهایِ بر باد رفته. فرهاد، با رنگی پریده و اضطرابی عیان بدو‌بدو کرد و کنارم ایستاد. نگاهش، دو چشم کوچک کنجکاو، از چشمی در، به بیرون خیره بود، گویی می‌خواست تصویری از دنیای بیرون را در ذهن کوچک و پاکش حک کند. دستم را به روی موهای نرم و مخملین قیرگونش کشیدم؛ روبه‌رویش نشستم و بدون حرف تن نحیف و استخوانی‌اش را در آغوش کشیدم و پلک به روی هم گذاشتم.

***

گوشی موبایلم را بین شانه و گوشم نگه داشتم، انگار که آن را به دندان گرفته باشم، و دست کوچک فرهاد را محکم‌تر از پیش در چنگ گرفتم؛ گرمای دستش، تنها نقطه‌ی خنکای این بعدازظهر دم‌کرده بود.
- روزبه، چندبار بگم نمی‌تونم؟ الان مهم‌ترین کاری که دارم، جور کردن مواد غذایی واسه اون چهاردیواری لعنتیه.
صدای بوق ممتد ماشینی، که از کنارمان با بی‌تفاوتی می‌گذشت، مانع شد تا ادامه‌ی صحبت و صدایش را بشنوم.
- الو؟ دوباره بگو، نشنیدم.
دست فرهاد را کشیدم و از چهارراه نسبتاً خلوتی گذشتیم. خلوتی که فقط تصویری بود بر هیاهوی درونی من. نگاه‌های کنجکاوِ فرهاد، همچون ذره‌بین‌هایی، هر حرکت مرا دنبال می‌کرد، گویی می‌خواست راز این عجله و نگرانی را کشف کند.
- عزیز من، مگه تو پول نمی‌خوای؟ خب، نمایش و کار حکم پول رو دارن. تو بیا سر تمرین، پشیمون نمیشی، جون تو، لنگِ یه پرنسسم. آخه نمایشنامه‌ بدون نقش اصلی شدنیه؟!
صدای روزبه، چونان پتک کوچکی بر پتوی آرزوهایم می‌کوبید. نفسم را به بیرون هُل دادم و زیر سایه‌ی درختی که چون پدری مهربان، شاخه‌هایش را بر سر چند بچه گربه گسترده بود، ایستادم. گرمای هوا، در غیابِ نسیمی، نفس‌گیر بود و هوای شهر، همچون آه بلندی در سی*ن*ه حبس شده بود. نگاهم، چون پرنده‌ای سرگردان، از میان مغازه‌های رنگارنگ خیابان می‌گذشت. هر ویترین، قصه‌ای داشت؛ قصه‌ی رؤیاهایی که شاید روزی به حقیقت می‌پیوستند، یا شاید هم، چون دود، در هوا محو می‌شدند. در میان این همه تصویر، نگاه من به دنبال مقصدی نامعلوم می‌گشت. جایی که شاید، گره‌‌ی کوچکی از کار فرو بسته‌ی زندگی‌ام باز می‌کرد. و ناگهان، صدای ناله‌های پی‌درپی روزبه، که انگار از فاصله‌ای دور می‌آمد، به لبم لبخندی تلخ نشاند. لبخندی که بیشتر شبیه به ناله بود تا شادی؛ ناله‌ای از سر استیصال، اما شاید، کورسوی امیدی هم در آن پیدا بود. نگاهم به ویترین مغازه‌ی طلافروشی افتاد؛ نور خورشید، چون الماس‌هایی درخشان، بر زیورآلات می‌تابید و چشمانم، چون پروانه‌ای شیفته‌ی نور، ناخودآگاه به آن سمت کشیده شد. نگاهم برقی زد؛ برقی از ناچاری و امید.
- بعداً باهات تماس می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
37
221
مدال‌ها
2
دست فرهاد و بند کوله پشتی سنگینم را محکم فشردم و با زمزمه‌ی بسم الله، وارد مغازه‌ی سرد و پر زرق و برق شدم.
بوی عطرِ عجیبی، ترکیبی از بوی کهنگی طلا و مواد شوینده، که با گرمای بیرون در تضاد کامل بود، مشامم را پر کرد. باید از آخرین یادگاری مادرم، از آن تکه طلای کوچکی که چونان چراغ هدایتی در تاریکی زندگی‌ام بود، می‌گذشتم.
چشمان سیاه فرهاد، دریچه‌هایی به دنیایی ناشناخته از حیرت و شیفتگی، با برق هزاران ستاره‌ی خاموش، جواهرات درون ویترین کهنه را از نظر می‌گذراندند. هر قطعه، گویی تکه‌ای از رویای دوردست بود، که در بند شیشه‌های سرد واقعیت اسیر شده بود.
من، با دستی لرزان و قلبی در سی*ن*ه که چون پرنده‌ای در قفس بی‌تابی می‌کرد، تردید پنهانم را در هر چین پیشانی‌ام به تماشا می‌گذاشتم. جعبه‌ی مخملی کوچک را، که گویی تمام امیدها و ترس‌هایم را در خود جای داده بود، از عمق کوله‌ام که بوی کهنگی و انتظار می‌داد، بیرون آوردم و با احتیاط تمام، روی ویترین سرد قرار دادم.
مردی مسن، با قامتی کشیده و قامتی که هنوز رد سال‌ها احترام و وسواس در آن هویدا بود، از پشت پیشخوان چوبی تیره بیرون آمد.
یک جلیقه‌ی سرمه‌ای خوش‌دوخت بر تن داشت که نشان از وقار و عادت به نظم می‌داد. حلقه‌ی ازدواج ضخیمی در انگشت دست چپش برق میزد و ساعتی قدیمی با بند چرمی، مچ دست راستش را مزین کرده بود.
- خرید دارید؟
صدای خشک و بی‌روحش، چون برشی از سکوت سنگین مغازه، فضای میانمان را شکافت. عینکش را، که گویی پرده‌ای ضخیم بر چشمان خسته‌اش بود، با انگشتان چروکیده‌اش، که قصه‌ی سالیان دراز انتظار و شمردن سکه‌های زرین را روایت می‌کردند، بالاتر فرستاد و دستش را به دسته‌ی عینک گرفت. نگاهش، چون آینه‌ای غبارآلود، بی‌تفاوتی روزگار را فریاد میزد؛ نگاهی که بی‌شباهت به نگاه گربه‌ای سیر نبود، گربه‌ای که دیگر نیازی به شکار ندارد.
- نه دخترم، قیمت طلا الان رفته بالا، کسی نمی‌خره. صرف نمی‌کنه.
کلماتش چون تازیانه‌ای سرد، بر پیکر نحیف امیدم فرود آمدند. آخرین برگ برنده‌ی تقدیر، آخرین شانس گفتار درمانی فرهاد و یک غذای درست و حسابی، در دستان من بود. با تمام وجودم و با صدایی که گویی از اعماق جانم برمی‌خاست، زمزمه کردم:
- من آشنای خانم لطیفی‌ام.
نام لطیفی، گویی کلید قفل کهنه‌ای بود که ناگهان به دست غریبه‌ای افتاده بود. نگاهش که تا پیش از آن سرد و بی‌روح بود، حال رنگ کنجکاوی گرفت. آن کنجکاوی، چون شعله‌ای کم‌سو در تاریکی سرد چشمانش، ناگهان زبانه کشید. پلک زد.
- نغمه لطیفی؟
سر تکان دادم. یک حرکت ساده، اما حامل تمام سرنوشت پنهانم. سکوتی کوتاه، که به اندازه‌ی یک عمر کش آمد، فضای مغازه را پر کرد. پیرمرد، نگاهی به جعبه‌ی رویِ ویترین انداخت، سپس نگاهی به من، و بعد به فرهاد که هنوز غرق تماشای جواهرات بود. و بالاخره، دست چروکیده‌اش، که تا چند لحظه پیش سد محکمی در برابر آرزوهایم بود، با مکثی کوتاه، برای برداشتن جعبه جلو آمد.
جعبه‌ای کوچک، اما سرشار از رازهای ناگفته، در آستانه‌ی فاش شدن تمام قصه‌ی مادری از دست رفته بود؛ قصه‌ای که بوی عطر خاص مغازه و صدایِ زنگ کوچکی که بالای در بود، آن را تکمیل می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین