جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حوراماه] اثر «دلارام نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DELARAM با نام [حوراماه] اثر «دلارام نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,554 بازدید, 3 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حوراماه] اثر «دلارام نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELARAM
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
موضوع نویسنده

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,733
مدال‌ها
17
"به نام خالق چشم‌هایش"
اثر: حوراماه
به قلم: دلارام
ژانر: درام، عاشقانه
عضو گپ نظارت S.O.W (10)
خلاصه:
ماه جانم؛ گویند که چرا با دیدن زلف تو اختیار از کف می‌دهم، نمی‌دانند دیدن تیله‌های خوش‌رنگ تو برایم شروعی از ماجراهای سخت است. گویند که شاید تا ابد در قل و زنجیر این دروغ سخت و پرابهامت بمانی، نمی‌دانند من طلسم بخشش تو شده‌ام. گویند که من گناهکارترین آدم این سایه‌های مبهمم. ولی نمی‌دانند این رازهای تلخ برای من شروع حکایتی‌ست از جنس حوراماه!
***
به قول جناب کرمانی:
جان هر زنده دلى، زنده به جانى دگرست!

 

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
1687776450037 (2).png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,733
مدال‌ها
17
مقدمه اثر:
ای معشوق‌! تو برایم مانند همان رستاخیز ناگهانی! آنچنان وجود مرا زیر و رو کرده‌ای و چنان آتش این وداد را شعله‌ور ساختی که من در وصف آن ناتوان مانده‌ام. زمانی که بر وادی عشق پای گذاشتم تنها تو را طلب کردم و بس! ای آن که در جان بخشیدن به آغوش من بی‌همتایی تا ابد برایم بمان.
«با تغییر از تفسیر اشعار مولانا»

 
موضوع نویسنده

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,733
مدال‌ها
17
شاید قرار نبود... .
دستی بر کمر خمیده‌ بر اثر دردش کشید و کارتون دوم را بلند کرد؛ به سمت خانه حرکت کرد و پایش هنوز به ورودی دَر هم نرسیده بود که ماهرخ با دستان کوچکش به پایش چسبید و سرش را به زانویش تکیه داد. سنگینی کارتون او را در فشار گذاشته بود ولی بازهم می‌دانست خواهرکش چیزی می‌خواهد که این‌طور مظلومانه نگاه می‌کند، که مانند همیشه منتظر ماند حرفش را به زبان بیاورد:
- حوری، میشه از همون شربت‌ها برام درست کنی؟ همون که من قبلاً نمی‌خوردم.
تک خنده‌ی کوتاهی زد؛ می‌دانست که این هوای گرم و طاقت‌فرسا جان همه را در عذاب قل و زنجیر کرده و عرق‌های روانی که از کنار پیشانی‌اش می‌ریختند هم حکم تأییدی بر این حرفش بودند. مِهر خواهرانه‌اش باز هم در این شرایط پیچیده و سخت بر منطقش پیروز شده بود و نتوانست که به ماهرخش نه بگوید. چشم‌هایش را آهسته روی هم فشرد و لب‌هایش را کمی تر کرد.
- باشه، فقط باید صبر کنی کارا رو زود تموم کنم.
چشم‌های عزیز کوچکش از خوشحالی برق کوتاهی زد؛ و چَشمی سریع گفت و با دوی سریعی به سمت کوچه و دوست‌های کوچک جدیدش رفت. دستش دیگر بی‌حس شده بود و کارتون داشت شانه‌اش را هم پایین می‌انداخت، سریع به انباری کوچک انتهای حیاط رفت‌ و این وسایل به اصطلاح خرت و پرت را در آن جا داد. چادر گل‌دارش را که سوغاتی قدیم بی‌بی‌اش بود بالا کشید و به‌سمت آشپزخانه حرکت کرد. مادر و بی‌بی هم بدون وقفه به جان وسایل افتاده بودند و کمی دیگر کار آشپزخانه هم تمام شده بود، یاد قولی که به ماهرخ داده بود افتاد و سریع آب خنکی که حامد خریده بود را در پارچ قدیمی ریخت، تکه‌های یخ و لیمو خودش را هم در این هوای شرجی به هوس انداخته بودند! شکرهای لجوج داشتند حل می‌شدند که صدای گله‌های بلند ماهرخ رسید، پارچ‌ها در دست گرفت و لیوان‌ها را به‌سختی در دست دیگرش جا داد. ماهرخ که فهمید جیغی از خوشحالی زد و دوست‌هایش را هم دعوت کرد و با آب و تاب مشغول تعریف از نوشیدنی محبوبش شد. بعد از دادن تک‌تکِ لیوان‌ها سایه‌‌ی حامد را پشت نیسان آبی‌رنگ دید و به سمتش قدم برداشت.
- میگم بی‌بی و مامان امروز خیلی خسته شدن؛ می‌تونی بری یکم خرید کنی، ناهار امروز با من باشه؟
حامد که فکرش عمیق در کار جدیدش بود، سری با بی‌حواسی‌ تکان داد و استارت زد. نگران دستی بر جلوی چشمانش تکان داد که حواس حامد را از رویاها بیرون کشید.
- حامد! کجایی تو؟
- حوری، من میام خریدا رو بهت میدم بعدش باید برم جایی... .
متعجب از این حال آشفته به باشه‌ای بسنده کرد و به داخل رفت؛ در را روی هم گذاشت که ماهرخ با اتمام بازی‌اش به خانه برگردد. صدای بلبل و گنجشک‌ها و از آن طرف بوی درخت بهار نارنج کنار حوض تنها تمنای یک نفس تازه را می‌کرد. دستانش را به بالا کشید که روسری‌ِ مشکی‌رنگش عقب رفت و تکه‌ای لجوج از موی فِرش بیرون افتاد، با آرامش مرتبش کرد و‌ گره‌ای محکم زد، به سمت آشپزخانه حرکت کرد که بی‌بی را دست به کمر و نالان دید، نگران از حال بدش به سمت طوبی جانش رفت و جلوی پایش زانو زد.
- بی‌بی، حالت خوبه؟! رنگت چرا پریده؟!
بی‌بی با دردش لبخندی زد و با تَه لهجه‌ی زیبای کردی‌اش دل نگران دختر را آرام کرد.
- فدای تو دخترجان، چیزی نیست باید یکم استراحت کنم.
 
بالا پایین