● شاید قرار نبود... .
دستی بر کمر خمیده بر اثر دردش کشید و کارتون دوم را بلند کرد؛ به سمت خانه حرکت کرد و پایش هنوز به ورودی دَر هم نرسیده بود که ماهرخ با دستان کوچکش به پایش چسبید و سرش را به زانویش تکیه داد. سنگینی کارتون او را در فشار گذاشته بود ولی بازهم میدانست خواهرکش چیزی میخواهد که اینطور مظلومانه نگاه میکند، که مانند همیشه منتظر ماند حرفش را به زبان بیاورد:
- حوری، میشه از همون شربتها برام درست کنی؟ همون که من قبلاً نمیخوردم.
تک خندهی کوتاهی زد؛ میدانست که این هوای گرم و طاقتفرسا جان همه را در عذاب قل و زنجیر کرده و عرقهای روانی که از کنار پیشانیاش میریختند هم حکم تأییدی بر این حرفش بودند. مِهر خواهرانهاش باز هم در این شرایط پیچیده و سخت بر منطقش پیروز شده بود و نتوانست که به ماهرخش نه بگوید. چشمهایش را آهسته روی هم فشرد و لبهایش را کمی تر کرد.
- باشه، فقط باید صبر کنی کارا رو زود تموم کنم.
چشمهای عزیز کوچکش از خوشحالی برق کوتاهی زد؛ و چَشمی سریع گفت و با دوی سریعی به سمت کوچه و دوستهای کوچک جدیدش رفت. دستش دیگر بیحس شده بود و کارتون داشت شانهاش را هم پایین میانداخت، سریع به انباری کوچک انتهای حیاط رفت و این وسایل به اصطلاح خرت و پرت را در آن جا داد. چادر گلدارش را که سوغاتی قدیم بیبیاش بود بالا کشید و بهسمت آشپزخانه حرکت کرد. مادر و بیبی هم بدون وقفه به جان وسایل افتاده بودند و کمی دیگر کار آشپزخانه هم تمام شده بود، یاد قولی که به ماهرخ داده بود افتاد و سریع آب خنکی که حامد خریده بود را در پارچ قدیمی ریخت، تکههای یخ و لیمو خودش را هم در این هوای شرجی به هوس انداخته بودند! شکرهای لجوج داشتند حل میشدند که صدای گلههای بلند ماهرخ رسید، پارچها در دست گرفت و لیوانها را بهسختی در دست دیگرش جا داد. ماهرخ که فهمید جیغی از خوشحالی زد و دوستهایش را هم دعوت کرد و با آب و تاب مشغول تعریف از نوشیدنی محبوبش شد. بعد از دادن تکتکِ لیوانها سایهی حامد را پشت نیسان آبیرنگ دید و به سمتش قدم برداشت.
- میگم بیبی و مامان امروز خیلی خسته شدن؛ میتونی بری یکم خرید کنی، ناهار امروز با من باشه؟
حامد که فکرش عمیق در کار جدیدش بود، سری با بیحواسی تکان داد و استارت زد. نگران دستی بر جلوی چشمانش تکان داد که حواس حامد را از رویاها بیرون کشید.
- حامد! کجایی تو؟
- حوری، من میام خریدا رو بهت میدم بعدش باید برم جایی... .
متعجب از این حال آشفته به باشهای بسنده کرد و به داخل رفت؛ در را روی هم گذاشت که ماهرخ با اتمام بازیاش به خانه برگردد. صدای بلبل و گنجشکها و از آن طرف بوی درخت بهار نارنج کنار حوض تنها تمنای یک نفس تازه را میکرد. دستانش را به بالا کشید که روسریِ مشکیرنگش عقب رفت و تکهای لجوج از موی فِرش بیرون افتاد، با آرامش مرتبش کرد و گرهای محکم زد، به سمت آشپزخانه حرکت کرد که بیبی را دست به کمر و نالان دید، نگران از حال بدش به سمت طوبی جانش رفت و جلوی پایش زانو زد.
- بیبی، حالت خوبه؟! رنگت چرا پریده؟!
بیبی با دردش لبخندی زد و با تَه لهجهی زیبای کردیاش دل نگران دختر را آرام کرد.
- فدای تو دخترجان، چیزی نیست باید یکم استراحت کنم.