جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات کهن حکایت‌های خواندنی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط STARLET با نام حکایت‌های خواندنی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,494 بازدید, 55 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع حکایت‌های خواندنی
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,476
مدال‌ها
10
حکایت ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ پادشاه بزرگ یونان

ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﯾﻮﻧﺎﻥ, ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ, ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻭﻃﻦ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ, ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﮔﺮﺩﯾﺪ.
ﺑﺎ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻥ ﻣﺮﮒ, پادشاه ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﻫﺎﯾﺶ, ﺳﭙﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﺶ, ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺗﯿﺰﺵ ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺛﺮﻭﺗﺶ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﺎﻥ ﺍﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺗﺮﮎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺳﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺩﺍﺭﻡ. ﻟﻄﻔﺎ, ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ.
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﺎﻥ ﺍﺭﺗﺶ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺸﺎﻥ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﮐﻨﻨﺪ. پادشاه ﮔﻔﺖ:
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺣﻤﻞ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺛﺎﻧﯿﺎ, ﻭﻗﺘﯽ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻗﺒﺮ ﺣﻤﻞ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ, ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻨﺘﻬﯽ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻃﻼ, ﻧﻘﺮﻩ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ.
ﺳﻮﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﮔﺮﺩ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺟﺮﺃﺕ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ پادشاه ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﯼ ﻗﻠﺐ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎه, ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺍﺟﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺳﺶ, پادشاه ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﺳﺎﺯﻡ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺩﺭﺳﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ:
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﺭﺍ ﺣﻤﻞ ﮐﻨﻨﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺩﮐﺘﺮﯼ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺷﻔﺎ ﺩﻫﺪ. ﺁﻥ ﻫﺎ ﺿﻌﯿﻒ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﮒ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻨﺪ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ, ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺑﺪﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﯼ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﻃﻼ, ﻧﻘﺮﻩ ﻭ ﺟﻮﺍﻫﺮﺍﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ, ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺮﺩﻩ ﻃﻼ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﺮﻡ. ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺛﺮﻭﺕ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺗﻼﻑ ﻭﻗﺖ ﻣﺤﺾ ﺍﺳﺖ.

ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﻡ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺑﺎﺷﺪ, ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.

عبرت ها زیادند عبرت پذیران چه اندک😔
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,476
مدال‌ها
10
‌ ‌‌

پادشاه به نجارش گفت باید تابوتی از خوشه گندم برایم بسازی و گرنه اعدامت میکنم و حبیب نجار این کارو بلد نبود

نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت:

مانند هرشب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشايش بسيار

کلام همسرش آرامشي بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شدو خوابيد
صبح صداي پاي سربازان را شنيد،چهره اش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني و افسوس به همسرش نگاه کرد و با دست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند . دو سرباز باتعجب گفتند:

پادشاه مرده و از تو مي خواهيم تابوتي برايش بسازي،چهره نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت،همسرش لبخندي زد وگفت:
مانند هرشب آرام بخواب،زيرا پروردگار يکتا هست و درهاي گشايش بسيارند

این ضرب المثل میان کوردها هست . پناه میبرم به خدای حبیب نجار. چون این نجار اهل کورد میباشد
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,476
مدال‌ها
10
حکایت نماز چوپان

💞ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .

ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ،
ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍکردن!!

ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ.

ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ.
ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ راصدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮوم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم....

از پاهایی که نمی توانند تورا به سمت ادای نماز ببرند انتظار نداشته باش تورا به بهشت ببرند
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,476
مدال‌ها
10
حکایت زیبا👌

دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت:
پنج چیز است:
- تا راست تمام نشده دروغ نگویم
- تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
- تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم.
- تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
- تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم

دانشمند گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر ک.س این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,476
مدال‌ها
10
‌ ‌‌

‍ علم بهتر است یا ثروت

معلم دخترک را صدا زد
تا إنشایش را با موضوع :
" علم بهتر است یا ثروت " بخواند ...

دخترک با صدای لرزان گفت :
ننوشته ام ...

معلم با خط کش چوبی دخترک را تنبیه کرد
و او را پایین کلاس لنگ در هوا نگه داشت ...

دخترک در حالی که دستهای قرمز و باد کرده اش را به هم می مالید ، زیر لب می گفت :

آری ثروت بهتر است ...

چون اگر ثروتی داشتم دفتری می خریدم
و انشایم را می نوشتم


🌻 خدا را فراموش نکن 🌻
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,476
مدال‌ها
10
حکایت اره ی کُند🙄

🙂روزی مردی از کنار جنگلی می‌گذشت مرد دیگری را دید که با اره‌ای کُند😐😳 به سختی مشغول بریدن شاخه‌های درختان است.

پرسید: « ای مرد چرا اره‌ات را تیز نمی‌کنی تا سریع‌تر شاخه‌ها را ببری.»

مرد گفت: «وقت ندارم باید هیزم‌ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب‌ها هم کار می‌کنم تا سفارش‌ها را به موقع برسانم ، دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی‌ماند.»

مرد داستان ما اگر گاهی می‌ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره‌اش می‌گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی‌شد چون بدون شک با اره‌ی کُند نمی‌توان سریع و موثر کار کرد ...!

حکایت بیشتر ما انسان‌ها نیز همین است .
باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .

گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره‌ی ذهن و روان خود را تیز كنيم.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,476
مدال‌ها
10
حکایت متن نوشته قبر یک کشیش

بر سرِ قبرِ کشیشی نوشته شده بود : کودک که بودم ، می خواستم دنیا را تغییر دهم .... بزرگتر که شدم فهمیدم دنیا بزرگ است ، من باید انگلستان را تغییر دهم .... بعد ها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم .... در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم .... اینک که در آستانه ی مرگ هستم ! میفهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید میتوانستم دنیا را هم تغییر دهم .... سعی کنید خودتون رو تغییر بدید ، بد ترین چیز این که : سال بعد بیاد ببینید همون آدم قبلی هستید ! 😳🙊
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,476
مدال‌ها
10
روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تخته‌سیاه کرد:

9 × 1 = 7
9 × 2 = 18
9 × 3 = 27
9 × 4 = 36
9 × 5 = 45
9 × 6 = 54

وقتی کارش تمام شد به دانش‌آموزان نگاه کرد، آن‌ها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند.

وقتی او پرسید چرا می‌خندید،
یکی از دانش‌آموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.

معلم پاسخ داد: "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم... دنیا با شما همین‌گونه رفتار خواهد کرد."

همان‌طور که می‌بینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آن‌ها هیچ اهمیتی ندادید!

همه‌ی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید.

دنیا همیشه به خاطر موفقیت‌ها و کارهای خوب‌تان از شما قدردانی نمی‌کند،
اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,476
مدال‌ها
10
‌ ‌

در معبدی گربه ای زندگی می کرد که هنگام عبادت راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد
این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد!

سال ها بعد استاد بزرگ درگذشت و گربه هم مرد راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام عبادت به درخت ببندند تا اصول عبادت را درست به جا آورده باشند ..!

سال ها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت درباره ی اهمیت بستن گربه هنگام عبادت!

بسیاری از باورهای ما اینگونه به اصل و قانون تبدیل می شوند ...
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,476
مدال‌ها
10
حکایت پادشاه و جوان بی گناه

🤴پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد.
شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن می‌رسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات می‌دهد و به آن می‌رسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است.
گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان می‌بینی مرا می‌کشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بنده‌ات بی‌نیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمی‌توانم برسانم. ای بی‌نیاز مرا به حق بی‌نیازی‌ات قسم می‌دهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بی‌نیازی‌ات سوگند می‌دهم رهایم کنی.
شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح می‌دهم. شاه با چشمانی اشک‌آلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بی‌نیاز مرا هم شفا داده و بی‌نیازم از خلایقش کند.
جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت .🙂

همیشه به خدای متعال توکل کنید او به ما بی نیاز است ولی ما به او نیازمندیم
 
بالا پایین