جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات کهن حکایت‌های خواندنی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط STARLET با نام حکایت‌های خواندنی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,499 بازدید, 55 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع حکایت‌های خواندنی
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
از کوروش کبیر پرسیدند:
قصر شما دو راه پله دارد ،
یکی از آنها بیست پله دارد و دیگرے
نوزده پله دلیل این امر چیست؟

کوروش پاسخ داد:
آن راه پله که نوزده پله دارد
برای ورود و خروج کسانیست که از
خارج ایران به دیدارمان آمده اند.
و آن راه پله که بیست پله دارد براے
ورود و خروج مردمان ایران زمین است
پرسیدند دلیلش چیست؟

کوروش گفت به این دلیل
ایرانیان از این راه پله استفاده میکنند
چون ایرانیان
همواره یک پله از دیگران بالاترند
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
حکایت پندآموز سه سوال سلطان از وزیر

سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی و گرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه می پوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟

وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود. غلامی فهمیده و زیرک داشت. وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم. اینکه: خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟

غلام گفت؛ هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...! اما خدا چه میخورد؟ خدا غم بنده هایش رامیخورد.

اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.

اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده،
غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.

بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟!
خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
حکایت مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!1
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
@hosen_panahiy
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
#حکایت_احـــتـــرام_به_پــدر

پيرمردي تصميم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي مي توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذايش را روي ميز ريخت و ليواني را بر زمين انداخت و شکست. پسر و عروس از اين کثيف کاري پيرمرد ناراحت شدند: بايد درباره پدربزرگکاري بکنيم، و گرنه تمام خانه را به هم مي ريزد. آنها يک ميز کوچک در گوشهاتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهايي آنجا غذا بخورد.

بعد از اينکه يک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، ديگر مجبور بود غذايش را درکاسه چوبي بخورد. هروقت هم خانواده او را سرزنش مي کردند، پدربزرگ فقط اشک مي ريخت و هيچ نمي گفت. يک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازي مي کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داري چي درست مي کني؟ پسر با شيرين زباني گفت: دارم براي تو و مامان کاسه هاي چوبي درست مي کنم که وقتي پير شديد، در آنها غذا بخوريد! و تبسمي کرد و به کارش ادامه داد.از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر يک ميز غذا مي خوردند.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
#حکایت_درس_آموزگار_به_شاگردانش!

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند. سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ .

ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺏ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺮﺩﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ٬
ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ .
ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻓﺮوشى برگشت ، ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ۲۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ !

#ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :

ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﺎﺝ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ، ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﯿﺎﻭﺭ
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
‌ ‌

پادشاه به نجارش گفت باید تابوتی از خوشه گندم برایم بسازی و گرنه اعدامت میکنم و حبیب نجار این کارو بلد نبود

نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت:

مانند هرشب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشايش بسيار

کلام همسرش آرامشي بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شدو خوابيد
صبح صداي پاي سربازان را شنيد،چهره اش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني و افسوس به همسرش نگاه کرد و با دست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند . دو سرباز باتعجب گفتند:

پادشاه مرده و از تو مي خواهيم تابوتي برايش بسازي،چهره نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت،همسرش لبخندي زد وگفت:
مانند هرشب آرام بخواب،زيرا پروردگار يکتا هست و درهاي گشايش بسيارند

این ضرب المثل میان کوردها هست . پناه میبرم به خدای حبیب نجار. چون این نجار اهل کورد میباشد
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
حکایت ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ پادشاه بزرگ یونان


ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﯾﻮﻧﺎﻥ, ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ, ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻭﻃﻦ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ, ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﮔﺮﺩﯾﺪ.
ﺑﺎ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻥ ﻣﺮﮒ, پادشاه ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﻫﺎﯾﺶ, ﺳﭙﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﺶ, ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺗﯿﺰﺵ ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺛﺮﻭﺗﺶ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﺎﻥ ﺍﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺗﺮﮎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺳﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺩﺍﺭﻡ. ﻟﻄﻔﺎ, ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ.
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﺎﻥ ﺍﺭﺗﺶ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺸﺎﻥ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﮐﻨﻨﺪ. پادشاه ﮔﻔﺖ:
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺣﻤﻞ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺛﺎﻧﯿﺎ, ﻭﻗﺘﯽ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻗﺒﺮ ﺣﻤﻞ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ, ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻨﺘﻬﯽ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻃﻼ, ﻧﻘﺮﻩ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ.
ﺳﻮﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﮔﺮﺩ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺟﺮﺃﺕ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ پادشاه ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﯼ ﻗﻠﺐ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎه, ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺍﺟﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺳﺶ, پادشاه ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﺳﺎﺯﻡ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺩﺭﺳﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ:
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﺭﺍ ﺣﻤﻞ ﮐﻨﻨﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺩﮐﺘﺮﯼ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺷﻔﺎ ﺩﻫﺪ. ﺁﻥ ﻫﺎ ﺿﻌﯿﻒ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﮒ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻨﺪ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ, ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺑﺪﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﯼ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﻃﻼ, ﻧﻘﺮﻩ ﻭ ﺟﻮﺍﻫﺮﺍﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ, ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺮﺩﻩ ﻃﻼ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﺮﻡ. ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺛﺮﻭﺕ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺗﻼﻑ ﻭﻗﺖ ﻣﺤﺾ ﺍﺳﺖ.

ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﻡ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺑﺎﺷﺪ, ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.

عبرت ها زیادند عبرت پذیران چه اندک
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این
کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون
جلویم را می‌گرفت

هر روز یک بیست و پنج سنتی
می‌دادم بهش... هر روز
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده
بود که گدائه حتی به خودش زحمت
نمی‌داد پول رو طلب کنه

فقط براش یه بیست و پنج
سنتی می‌انداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای
زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا
برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟

پسر: چی گفت پدر؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم
بدهکاری...!»

بعضی از خوبی ها و محبت ها
باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه.
.
 
بالا پایین