جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات کهن حکایت‌های کهن

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط ادوارد کلاه به سر با نام حکایت‌های کهن ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 966 بازدید, 27 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع حکایت‌های کهن
نویسنده موضوع ادوارد کلاه به سر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ادوارد کلاه به سر
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
جواب دادند سر تقسيم ارث پدر دعوامان شده.»
گفت «شما كي هستيد؟»
گفتند «پسران شمعون.»
گفت «از پدرتان چه خبر؟»
گفتند «خدا روز بد ندهد! پدرمان به هواي مرغ سعادت رفت خانه خاركن؛ ولي سر و دل و جگر مرغ را پسرهاي خاركن خوردند و فرار كردند. پدر ما هم اوقاتش تلخ شد و زد شكم زن خاركن را پاره كرد و همسايه ها ريختند او را كشتند.»
گفت «خدا رحمتش كند؛ حيف شد! حالا سر چي دعواتان شده؟»
گفتند «سر قاليچه و انبان و سرمه دان حضرت سليمان.»
گفت «اين ها چندان قابل نيستند كه سرشان اين همه جار و جنجال و بگو مگو راه انداخته ايد.»
گفتند «پس خبر نداري! اين چيزها به دنيايي مي ارزند.»
گفت «چطور؟»
گفتند «اگر رو قاليچه حضرت سليمان بنشيني و بگويي يا حضرت سليمان؛ من را به فلان جا برسان, قاليچه بلند مي شود هوا و تو را صاف مي برد به جايي كه گفته اي. اين انبان هم به اسم حضرت سليمان هر جور خوراكي كه از او بخواهي در يك چشم به هم زدن حاضر مي كند. اين سرمه هم خاصيتي دارد كه وقتي آن را به چشم بكشي هيچ كس تو را نمي بيند.»
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
سعيد گفت «اگر اين طور است همه اين ها بايد مال كسي باشد كه از همه زرنگتر است؛ چون چنين چيزهاي با ارزشي حيف است پيش اين و آن پر و پخش بشود.»
پسرها گفتند «قربان آن فهم و شعورت كه لب مطلب را گفتي. ما از همان اول كه پيدات شد باخودمان گفتيم تو را خدا رسانده بين ما صلح و صفا برقرار كني.»
سعيد گفت «حالا من سنگي مي اندازم طرف بيابان؛ هر كه رفت آن را آورد, معلوم مي شود از بقيه زرنگتر است و همه اين ها مي شود مال او.»
برادرها گفتند «قبول داريم.»
سعيد سنگ سفيدي ورداشت. تمام زورش را جمع كرد تو بازوش و سنگ را انداخت.
پسرهاي شمعون سراسيمه دويدند طرف سنگ. سعيد هم انبان و سرمه دان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را برسان به قصر دلارام.»
قاليچه في الفور رفت هوا و برادرها كه برگشتند ديدند جا تر است و از بچه خبري نيست و از غصه لب و لوچه شان آويزان شد.
سعيد به قصر كه رسيد قاليچه و انبان را گوشه اي قايم كرد؛ سرمه كشيد به چشمش و رفت تو اتاق دلارام.
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
دلارام تازه شروع كرده بود به غذا خوردن. سعيد نشست رو به روش و شروع كرد به لقمه گرفتن. دلارام يك دفعه ديد دوري غذا دارد خالي مي شود و بي آنكه كسي را ببيند, گاهي هم دستي به دستش مي خورد. دلارام ترسيد؛ از غذا دست كشيد و گفت «اي كسي كه تو اين اتاقي! جني؟ انسي؟ كه هستي؟ تو را قسم مي دهم به كسي كه مي پرستي از پرده بيرون بيا.»
سعيد اين را كه شنيد, سرمه از چشم پاك كرد و خودش را نشان داد. دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گفت «تو هستي؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. چرا بي خبر رفتي ومن را تنها گذاشتي؟»
و بنا كرد به زبان بازي. آن قدر از عشق و علاقه اش به سعيد گفت كه سعيد گول خورد و حرف هاش را باور كرد.
دلارام وقتي ديد دل سعيد را به دست آورده از او پرسيد «بگو ببينم چطور آمدي اينجا؟»
سعيد هم از سير تا پياز همه چيز را براي دلارام تعريف كرد.
چند روز بعد, دلارام به سعيد گفت «من از بچگي آرزو داشتم برم سري به كوه قاف بزنم. شكر خدا حالا كه وسيله اش آماده است خوب است بريم در كوه قاف با هم دوري بزنيم و زود برگرديم.»
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
سعيد گفت «چه عيبي دارد؟ همين حالا پاشو بريم.»
دلارام و سعيد رو قاليچه حضرت سليمان نشستند و رفتند به كوه قاف و شروع كردند به گردش, تا رسيدند به كنار چشمه اي. دلارام گفت «حالا كه تا اينجا آمده ايم, حييف است نريم تو اين چشمه و تنمان را با آب آن نشوريم.»
سعيد گفت «حالا كه تو دلت مي خواهد, من حرفي ندارم.»
دلارام گفت «تو اول برو تو چشمه, چون مي خواهم بدن تو را در آب ببينم.»
سعيد شد رفت تو چشمه و دلارام سرمه دان و انبان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را به قصر خودم برسان.»
و در يك چشم به هم زدن رسيد به قصرش.
سعيد تا آمد جم بخورد, ديد اثري از دلارام نيست و او مانده و كوه قاف. ناچار از چشمه آمد بيرون, رخت هاش را تن كرد و بي آنكه بداند بكجا مي رسد, به سمتي راه افتاد تا به كنار دريايي رسيد و غصه اش بيشتر شد. با خودش گفت «ديگر كارم تمام است. نه راه پيش دارم نه راه پس.»
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
و از زور غصه و نا اميدي گرفت در سايه درختي خوابيد. نه خواب بود و نه بيدار كه شنيد دو تا كفتر رو درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي شان گفت «خواهر جان!»
آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!»
«اين جوان را كه خوابيده زير اين درخت مي شناسي؟»
«نه, خواهرجان!ر»
ر«اين همان سعيد برادر سعد است كه فريب دلارام را خورده و هر چه داشته از دست داده و حالا به روزي افتاده كه اميد نجات ندارد. اگر از چوب و پوست و برگ اين درخت بردارد و با خودش ببرد, خيلي كارها مي تواند بكند و خودش را از اين وضعي كه به آن گرفتار شده نجات دهد.»
«چطور؟»
«هر كس پوست اين درخت را بمالد به پاهاش مي تواند از دريا بگذرد. چوبش را به هر كه بزند خر مي شود؛ دوباره بزند آدم مي شود و برگش دواي چشم كور و گوش كر است.»
سعيد پاشد. از برگ و پوست و چوب درخت كند. قدري از پوستش را ماليد به پاهاش و از دريا رد شد و به شهري رسيد. ديد همه اهل شهر دارند با هم پچ پچ مي كنند. پرسيد «چه خبر شده؟»
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
گفتند «چند روز است دختر پادشاه اين شهر كر شده و شب و روز گريه مي كند و كم مانده از غصه دق مرگ بشود. پادشاه هم چون همين يك بچه را دارد طوري غصه دار شده كه حال و روزش را نمي فهمد.»
سعيد گفت «چرا حكيم براش نمي آورند؟»
گفتند «هر حكيمي در اين ديار بوده آمده به بالينش, اما هيچ كدام نتوانستند معالجه اش كنند.»
سعيد يكراست رفت پيش پادشاه. گفت «من آمده ام دخترت را معالجه كنم.»
پادشاه گفت «اگر معالجه اش كني او را مي دهم به تو.»
سعيد رفت به بالين دختر؛ برگ درخت را ماليد به گوشش و دختر خوب شد.
پادشاه دستور داد شهر را آيين بستند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و دست دخترش را گذاشت در دست سعيد.
چند روز كه از اين ماجرا گذشت, سعيد از پادشاه اجازه خواست برود سر وقت دلارام و دق دلش را سر او خالي كند.
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
پادشاه اجازه داد و سعيد به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهر دلارام رسيد و راه قصر او را پيش گرفت. دربان آمد جلوش را بگيرد كه سعيد با چوب زد به او و دربان تبديل شد به خر.
سعيد پله هاي قصر را گرفت و يكراست رفت به اتاق دلارام.
دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گف «اي بي ادب! چرا بي اجازه آمدي تو اتاق من؟»
سعيد گفت «آمده ام جل رويت بگذارم و سوارت شوم.»
دلارام گفت «اي بي سر و پا! ادبت كجا رفته؟»
و صدا زد «بياييد اين ديوانه را بندازيد بيرون.»
كنيزها ريختند تو اتاق كه سعيد را بگيرند. سعيد هم به دلارام و آن ها يكي يك جوب زد و همه خر شدند و بنا كردند به عرعر .
خلاصه! هر كس كه آمد ببيند چه خبر است, يك چوب خورد و خر شد؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم بگذارد جلو.
سعيد رو همه خرها جل گذاشت و سنگ بارشان كرد و چارواداري را واداشت آن ها را شب و روز در كوچه هاي شهر راه برد تا از خستگي به جان آمدند.
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
آخر سر دلارام راضي شد سرمه دان, انبان و قاليچه حضرت سليمان را پس بدهد و دوباره به صورت آدم درآيد.
كار به اينجا كه رسيد, سعيد با اين شرط كه دلارام دل و جگر مرغ سعادت را پس بدهد قبول كرد. بعد, يكي يك چوب ديگر زد به خرها و همه را برگرداند به شكل اولشان.
دلارام همين كه آدم شد, سعيد را دعوت كرد به قصرش. بعد, آن قدر شراب خورد كه قي كرد و دل و جگر مرغ سعادت را بالا آورد. سعيد هم آن را شست خورد و نشست رو قاليچة حضرت سليمان و برگشت پيش زنش.
چند روز بعد, سعيد به فكر افتاد برود سري بزند به پدر پيرش و از حال و روز او جويا شود. اين بود كه نشست رو قاليچه و گفت «اي قاليچه حضرت سليمان! من را به خانه خودمان برسان.»
سعيد به خانه شان كه رسيد, ديد پدرش از غم روزگار و غصه دوري از اولاد كور شده. سعيد با برگ درخت چشم هاي پدرش را بينا كرد و با او برگشت پيش زنش و سه تايي رفتند سراغ سعد.
سعد تا برادر و كس و كار تازه اش را ديد از تخت پادشاهي آمد پايين, آن ها را در آغوش گرفت و از خوشحالي به گريه افتاد و تا چهل روز آن ها را پيش خودش نگه داشت و در تمام اين مدت در كنار هم خوش بودند و از روزگار گذشته حرف زدند.
قصه ما به سر رسيد! ان شاءالله همان طور كه آن ها به هم رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد.
 
بالا پایین