جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات کهن حکایت‌های کهن

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط ادوارد کلاه به سر با نام حکایت‌های کهن ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 967 بازدید, 27 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع حکایت‌های کهن
نویسنده موضوع ادوارد کلاه به سر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ادوارد کلاه به سر
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
خاركن مرغ را گرفت برد خانه. براش جاي گرم و نرمي درست كرد. يكي دو روز كه از اين ماجرا گذشت, زن خاركن ديد لانه مرغ روشن شده؛ تعجب كرد. رفت جلو و خوب كه نگاه كرد فهميد مرغشان تخم طلا گذاشته و تخمش تو تاريكي مثل چراغ مي درخشد. خيلي خوشحال شد و تخم طلا را ورداشت برد داد به خاركن.
خاركن تا چشمش افتاد به تخم طلا, نزديك بود از خوشحالي پر دربيارد. فوري آن را ورداشت برد بازار و داد به دست زرگري به اسم شمعون.
شمعون تخم طلا را خوب وارسي كرد؛ بعد صد تومان داد به خاركن و آن را خريد.
خاركن با جيب پر راه افتاد تو بازار؛ هر چه لازم داشتند خريد و برگشت خانه.
دو روز كه گذشت, باز هم مرغ يك تخم طلاي ديگر گذاشت. خاركن به زنش گفت «از قرار معلوم اين مرغ هميشه تخم طلا مي گذارد و صحبت يكي دو تا نيست و ديگر مجبور نيستم هر روز برم به صحرا و براي چندر غاز جان بكنم و عرق بريزم.»
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
زن گفت «تا حالا آن قدر زحمت كشيده اي كه براي هفت پشتت بس است. خدا خواسته از اين به بعد بنشيني يك گوشه براي خودت استراحت كني و هر وقت هم محتاج شدي, يكي از تخم هاي طلا را ببري بازار بفروشي و هر چه دلت خواست بخري بياري خانه.»
مدتي كه گذشت, خاركن باز محتاج پول شد و يك تخم طلاي ديگر ورداشت رفت پيش شمعون.
شمعون تعجب كرد كه اين مرد اين تخم هاي طلا را از كجا مي آورد. پرسيد «عموجان! اين ها را از كجا مي آوري؟»
خاركن جواب داد «مرغش را در بيابان تو فلان غار گرفتم.»
شمعون گفت«چه شكلي است؟»
خاركن نشاني هاي مرغ را بي كم و زياد داد به شمعون و شمعون با خودش گفت «اين مرغ, مرغ سعادت است كه اگر كسي سرش را بخورد پادشاه مي شود و اگر دل و جگرش را بخورد شب به شب يك كيسه اشرفي مي آيد زير سرش.»
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
و رفت تو فكر كه هر طور شده مرغ را از چنگ خاركن درآورد. اما, نيتش را بروز نداد و گفت «خيرش را ببيني؛ خيلي مواظبش باش.»
خاركن گفت «خدا به شما خير بدهد.»
و پول را از شمعون گرفت و رفت.
در اين حيص و بيص خاركن كه پول و پله زيادي گيرش آمده بود هواي سفر زد به سرش. مرغ را سپرد دست زنش و راه افتاد.
شمعون كه منتظر فرصت بود, اين پيش آمد را به فال نيك گرفت و رفت سراغ پيرزني كه از حيله گري شيطان را درس مي داد. گفت «اي پيرزن! اگر من را به وصال زن خاركن برساني هزار اشرفي به تو پاداش مي دهم.»
پيرزن گفت «اشرفي هات را آماده كن و بگذار دم دست!»
و بلند شد چادر چاقچور كرد و رفت در خانه خاركن را زد.
زن خاركن در را واكرد و از پيرزن پرسيد «مادر! با كي كار داري؟»
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
پيرزن جواب داد «دخترجان! الهي قربانت برم؛ داشتم از اينجا رد مي شدم, تشنه ام شد؛ گفتم بيام يك چكه آب بخورم.»
زن خاركن گفت «چه عيبي دارد! بفرماييد تو.»
پيرزن رفت تو و زن خاركن از چاه آب كشيد ريخت تو كاسه و داد دست پيرزن.
پيرزن آب خورد و با چرب زباني سر صحبت را واكرد و از زن پرسيد «تو زن كي هستي؟»
زن جواب داد «زن فلان خاركن هستم.»
پيرزن با دست زد رو لپش و گفت «واه! واه! خدا نصيب گرگ بيابان نكند؛ حيف نيست تو با اين بر و رو و اين قد و بالا زن يك خاركن باشي؟ خوشگل نيستي كه هستي. مقبول نيستي كه هستي. ماشاءالله از قشنگي مثل ماه شب چهاردهي. تو بايد شوهري داشته باشي لنگه خودت, جوان, با اسم و رسم, خوشگل و چيزدار. اين خاركن را مي خواهي چه كني؟ راست راستي كه اين قديمي ها درست گفته اند كه انگور شيرين نصيب شغال مي شود.»
زن خاركن گفت «چه كنم مادر؟ قسمت ما اين بود.»
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
پيرزن گفت «اين حرف ها را نزن دختر. جلو ضرر را از هر جا كه بگيري منفعت است. ولش كن برود به جهنم. خودم برات شوهري پيدا مي كنم جفت خودت.»
خلاصه! آن قدر به گوش زن افسون خواند كه او را از راه به در برد.
وقتي دل زن خاركن نرم شد, پيرزن حرف را كشاند به شمعون و بنا كرد از او تعريف كردن. آخر سر گفت «راستش را بخواهي شمعون براي تو غش و ضعف مي كند و براي رسيدن به وصال تو تا پاي جان ايستاده.»
بعد از گفت و گوي زياد, قرار شد زن خاركن فردا شب شمعون را دعوت كند به شام و مرغ تخم طلا را براش سر ببرد و بريان كند.
عصر فردا, زن خاركن مرغ را كشت؛ خوب بريانش كرد و گذاشتش زير سبر كه براي شام حاضر باشد. بعد, رفت مشغول جمع و جور كردن اتاق شد.
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
در اين موقع, سعد و سعيد از مكتب آمدند خانه و رفتند سبد را ورداشتند و چشمشان به مرغ بريان افتاد. خواستند شروع كنند به خوردن, اما ترسيدند زن باباشان كتكشان بزند. اين بود كه يكي از آن ها سر مرغ را خورد و ديگري دل و جگرش را چون فكر مي كردند وقتي يك مرغ درشت و درسته هست, كسي به فکر سر و دل و جگرش نمي افتد.
همين كه هوا تاريك شد, شمعون شاد و شنگول آمد سر وقت زن خاركن. بعد از سلام و حال و احوال گفت «اول مرغ را بيار بخوريم كه خيلي گشنه ام.»
زن سفره انداخت ورفت مرغ را گذاشت تو دوري, آورد براي شمعون و گفت «بسم الله! بفرما نوش جان كن.»
شمعون به هواي سر و دل و جگر مرغ دست برد جلو؛ اما ديد اي داد و بي داد نه از سر مرغ خبري هست ونه از دل و جگرش. گفت «مگر اين مرغ سر و دل و جگر نداشت؟»
زن گفت «چرا.»
شمعون پرسيد «پس كو؟»
زن جواب داد «نمي دانم. برم ببينم چي شده؟»
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
و پا شد رفت تو حياط از سعد و سعيد پرسيد «سر و دل و جگر مرغ را شما خورديد؟»
آن ها هم سرشان را انداختند پايين و از ترس جيزي نگفتند. زن سه جهار تا سقلمه زد به آن ها و برگشت پيش شمعون. گفت «كار همين وروجك هاي خير نديده است. حالا اصل كاريش كه دست نخورده سر جاش هست؛ از سينه و رانش ميل بفرما.»
شمعون گفت «تو خبر نداري. تمام خاصيت اين مرغ تو سر و دل و جگرش است. تند برو بچه ها را بيار شكمشان را سفره كنيم و آن ها را در بياريم.»
زن گفت «بهتر! اين طوري من هم از شر دو تا بچه دله دزد راحت مي شوم.»
و از همان جا كه نشسته بود بچه ها را صدا زد. وقتي جوابي نشنيد, پاشد رفت توحياط, اين ور آن ور سرك كشيد و ديد خبري از آن هانيست. آخر سر رفت تو دالان و تا ديد در خانه چارتاق باز است, برگشت پيش شمعون و گفت «هر دوتاشان در رفته اند.»
شمعون هم بغ كرد. لب به مرغ نزد و پاشد برود.
زن دست شمعون را گرفت و گفت «مرغ به جهنم. من كه هستم.»
شمعون گفت «عجب زن نفهمي هستي! من به هواي سر و دل و جگر مرغ آمده بودم اينجا, آن وقت اين را به حساب خودت مي گذاري.»
زن گفت «اي روباه حقه باز!»
و بنا كرد به داد و فرياد.
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
شمعون هم زد شكم زن را پاره كرد و خواست فرار كند كه همسايه ها سر رسيدند و حقش را گذاشتند كف دستش.
حالا بشنويد از سعد و سعيد!
وقتي شمعون و زن خاركن قرار گذاشتند بچه ها را بكشند و سر و دل و جگر مرغ را از شكم آن ها در بيارند, سعد و سعيد حرف ها شان را شنيدند و از ترس جانشان از خانه زدند بيرون و راه بيابان را در پيش گرفتند. يك بند رفتند و رفتند تا كله سحر رسيدند به چشمه اي كه چند تا درخت كنارش بود.
سعد وسعيد كه ديگر از خستگي نمي توانستند قدم از قدم بردارند, همان جا گرفتند خوابيدند.
تازه آفتاب درآمده بود كه ميان خواب و بيداري شنيدند دو تا كفتر بالاي درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي از كفترها گفت «خواهرجان!»
آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!»
ر«اين دو برادر كه زير اين درخت خوابيده اند, سر و دل و جگر مرغ سعادت را خورده اند. آنكه سر مرغ را خورده به پادشاهي مي رسد و آنكه دل و جگرش را خورده هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرش.»
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
وقتي سعد وسعيد از خواب بيدار شدند, سعيد ديد يك كيسه اشرفي زير سرش است. خوشحال شد و گفت «اي برادر! معلوم مي شود حرف كفترها راست است و تو هم به پادشاهي مي رسي.»
بعد پاشدند دست و روشان را شستند و باز افتادند به راه. رفتند و رفتند تا رسيدند به سر دوراهي. خوب به دور و برشان كه نگاه كردند ديدند رو تخته سنگي نوشته شده اي دو نفري كه بدين جا مي رسيد, بدانيد و آگاه باشيد كه اگر هر دو به يك راه قدم بگذاريد كشته خواهيد شد و اگر راهتان را از هم جدا كنيد به مقصود خواهيد رسيد.
سعد و سعيد وقتي نوشته را خواندند غصه دار شدند. دست انداختند گردن هم, سر و روي همديگر را بوسيدند و هر كدام به راهي رفتند.
سعد, بعد از چند شبانه روز رسيد به نزديك شهري و ديد غلغله غريبي است. مردم همه سياه پوشيده اند و جمع شده اند بيرون شهر. از مردي پرسيد «برادر! چرا همه اهل اين شهر سياه پوشيده اند و آمده اند بيرون؟»
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
مرد نگاهي كرد به سعد و گفت «مگر تو اهل اين ولايت نيستي؟»
سعد جواب داد «غريبم و تازه از راه رسيده ام.»
مرد گفت «بدان كه چهار روز است پادشاه اين شهر مرده و چون تاج و تختش بدون وارث مانده, همه جمع شده اند اينجا كه باز بپرانند هوا و ببينند رو سر چه كسي مي نشيند تا او را پادشاه كنند. بعد, لباس عزا را از تنشان درآوردند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند.»
در اين موقع, باز را پراندند به هوا و منتظر ماندند ببينند چه پيش مي آيد. باز چند مرتبه بالاي جمعيت چرخ زد و يكراست آمد پايين نشست رو سر سعد. مردم بنا كردند به پا كوبيدن و دست زدن و سعد را رو دست بلند كردن و با عزت و احترام بردند به قصر؛ تاج پادشاهي راگذاشتند به سرش و همه فرمانبردارش شدند.
اين را تا اينجا داشته باشيد و بشنويد از سرگذشت سعيد!
سعيد هم رفت و رفت تا رسيد به شهري كه قصر زيبايي در وسط آن بود و يك دسته جوان رشيد و خوش سيما دور و بر قصر نشسته بودند تو خاكستر. رفت جلو از يكي پرسيد «اي جوان! اين قصر كيست و شماها چرا به اين حال و روز افتاده ايد؟»
 
بالا پایین