جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خاموش] اثر«علی سروی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ali.Sarvi با نام [خاموش] اثر«علی سروی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 320 بازدید, 7 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاموش] اثر«علی سروی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ali.Sarvi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Ali.Sarvi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
105
مدال‌ها
2
به نام خداوند بخشنده و مهربان
نام رمان: خاموش
نویسنده: علی سروی
عضو گپ نظارت: (۵)S.O.W
خلاصه:
امیر که سرهنگ پخش مواد مخدر هست از یکی از ماموریتش باند مواد مخدر تهران بزرگ را متلاشی می‌کند و باند برای تلافی خوانواده امیر را به قتل می‌رسانند و ....
مقدمه:
زندگی کتابی هست که صفحه بعد را کسی نمی‌داند کتابی پر از خوشحالی، ناراحتی، ترس و حتی مرگ، هست
.
البته آن کتاب نویسنده‌ای دارد، ما ادامه آن صفحه‌هات را می‌نویسم.
تا جایی که دیگر فرصتی نباشد.
ژانر: جنایی، درام
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,446
مدال‌ها
12
1688374215334.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Ali.Sarvi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
105
مدال‌ها
2
پارت اول
«خاطرات پاک نمی‌شوند مگر با خاموش شدن»
پای سنگینش را روی میز آهنی کهنه‌ای که صدا‌ش در سالن بازجویی می‌پیچید می‌گذارد، تکیه به صندلی آهنی می‌دهد و سیگاری را از جلوی لباس سفید رسمی‌اش بیرون می‌آورد.
پوزخندی به لبش می‌نشیند، فندک را از روی میز بر می‌دارد و نگاهی بهش می‌کند.
ناخودآگاه دندانش را بهم می‌ساید و اخم غلیظی می‌کند ، نگاهی به قاتل خانوادش می‌اندازد و رگ گردنش باد می‌‌کند. دلش می‌خواهد، هر روز آرزو مرگ کند، اما حیف که دستش بسته هست.
به زور مجوز رسیدگی به پرونده را گرفته بود، نفس عمیقی می کشد و سیگار را روشن می‌کند. همین جوری که پاها را روی میز انداخته بود، با وجود چراغ نیم سوز شده اتاق چهره‌اش وحشتناک تر شده بود با پوزخند وحشتناکی از سیگار کام گرفت.
آستین لباسش را بالا زد و سیگار را خاموش کرد با قد بلند و هیکل ورزیده دور متهم قدم می‌زد طوری که صدای قدمش هر موجودی را به لرزه می‌انداخت.
دستش را مشت کرد و محکم به میز کوبید با عصبانیت داد زد:
- بنال دیگه کی تو این قضیه بود؟
میگی یا خودم همین‌جا خفت می‌کنم!
سیاوش که از ترس زرد و زبانش بند اومده بود زمزمه کرد:
- اتفاق بود!
- بلندتر بنال!
- اتفاق بود!
- بلند تر نمی‌شنوم، بنال!
بغضش ترکید با گریه ادامه داد.
- اتفاق بود،! من بیگناهم! لطفاً، من رو ول کن.
پوزخند تلخی زد و با صدای خستش داد زد:
- ببین من این حرفا رو متوجه نمی‌شوم، مثل بچه آدم بگو، چند نفر کمکت کردن.
همین جور که اشکش جاری می‌شد ادامه داد:
- ما بعد از تصادف برای این که دستگیر نشیم، جسدها رو حمل کردیم.
تا اسم جسد در ذهنش زمزمه شد، چشماش از عصابنیت سرخ شد و داد زد:
-خفه شو، فقط خفه شو
نفس عمیقی کشید و محکم مشتی به میز زد که کل سالن صداش پیچید. سیاوش که مثل بید از ترس می‌لرزید ادامه:
_ما اون شب چهار نفر، آرزو (خواهرم،) خودم، محسن (پسر عموم ) و رها( زن پسر عموم) بودیم.
وقتی که مراسم عروسی تموم شد، ما چهار تا قرار بود به سمت خونه محسن بریم، وقتی دیدیم جاده خلوته ما هم با سرعت بالا حرکت کردیم که ناگهان این اتفاق افتاد.
 
موضوع نویسنده

Ali.Sarvi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
105
مدال‌ها
2
پارت دوم
«گاهی در عمق سیاهی روشنایی است»
- وقتی که مراسم عروسی تموم شد، ما چهار تا قرار بود به سمت خونه محسن بریم، وقتی دیدیم جاده خلوته ما هم با سرعت بالا حرکت کردیم که ناگهان این اتفاق افتاد.
با چشم‌های وحشی و قرمز مشکی‌اش به صورت سیاوش زل زد و ادامه داد:
_دستکاری اجساد؟
گیج رانندگی کردن جرم نیست؟
فکر کردین مملکت صاحب نداره که دو تا بچه، مادر و پدر رو زیر بگیری و فرار کنی؟
صورت سیاوش از عذاب وجدان بالا نمی‌آمد و فقط گریش شدید تر شد.
صدای خش دارش را زیر گوش سیاوش برد و زمزمه کرد:
- ببین هر کسی هم باشی، من تا آخر این انتقام را نگیرم ولت نمی‌کنم.
صورتش را دور کرد و قهقهه وحشتناکی زد، در آهنی اتاق بازجویی باز شد.
مرد میان سالی با لباس ارتشی ، قد بلند، ورزیده، ته ریش و مو کوتاه قهوه‌ای با چشم های عسلی وارد سالن شد.
با صدای بغض آلودی گفت:
- امیر!
امیر کی بود؟ اون شخص که دوسال پیش مرد؟
امیر تو یک شب که خاموش شد!
جا خورده بود! اسمش را فراموش کرده بود!
حتی یادش نمی‌آمد آخرین بار اسمش را کی صدا زد!
چشمش را بست و داد زد:
- مگه نگفتم کسی داخل این خراب شده نشه!
- امیر چی شده؟!
سکوت سنگینی حاکم شد و ادامه داد
- امیر با توام، جواب من رو بده!
حق داشت، رفیقش کسی که افسر ممتاز دانشگاه افسری را گرفته بود، کسی که با همه مشکلات می‌جنگید و آخر لبخند روی لباش بود.
چی شده که الان مثل گرگ زخمی می‌خواهد همه را بدرد!
صورتش را برگرداند و با خشم و عصبانیت داد زد:
- سعید برو بیرون!
سعید با مهربانی ادامه داد:
- امیر چی شده؟
- سعید برو بیرون!
سعید جلوتر رفت و محکم امیر را تو بغلش گرفت، با بغض ادامه داد:
- داداش چی شده؟‌ چرا این قدر شکسته شدی؟‌
امیر که جلوی خودش را گرفته بود با بغض محسوسی زمزمه کرد:
- من نابود شدم، سعید!
 
موضوع نویسنده

Ali.Sarvi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
105
مدال‌ها
2
پارت سوم
سعید نگاهی به مچ دست امیر انداخت و ادامه داد:
- مچت چی شده؟
امیر همین جوری تو بغلش با بعض زمزمه کرد:
- نشانه انتقام!
مات ماند و با تعجب داد زد:
- این چه کاریه! یعنی چی نشانه انتقام!
سعید سه سال بخاطر ماموریت داخل ایران نبوده و از هیچ چیزی خبر ندارد.
نمی داند این مرد چه تیر و غبار‌ی روی تنش نشسته است.
نگاهی به سیاوش کرد و ادامه داد:
- امیر این بازجویی تحت فشار هست هر لحظه ممکنه هست، حالش بد بشه!
اصلا پرونده سلامت و روانش رو دیدی؟!
امیر سکوت اختیار کرد
- امیر باتوام داداش نگاه به پرونده سلامتش کردی!
صدایی نشنید! با صدای بلندتر داد زد:
- امیر نگاه کردی؟
داد کشید:
- نه، ولم کن! همین جوری خودم هزارتا غم و مشکل دارم تو دیگه چی می‌خوای از جون من!
- من برای خودت می‌گم دیونه، کل سابقه درخشانت نابود می‌شه!
امیر همین جوری که رگ گردنش باد کرده بود ادامه داد:
- به جهنم من باید انتقام رو بگیرم حتی اگر باشه قاتل هم می‌شم!
نگاهی تندی به سیاوش انداخت و با عصبانیت ادامه داد:
- هیچ کدوم از عزیزانت سالم از دستم در نمی‌رن!
ناگهان صدای سعید بلند شد و داد زد:
- امیر داره می‌لرزه!
بعد چند ثانیه ادامه داد:
- داره تشنج می‌کنه!
امیر که مات داشت به سیاوش نگاه می کرد هیچ حرکتی نمی‌کرد.
سعید داد زد:
- کمک!... کمک! ....سرباز بیا به آمبولانس زنگ بزن!
دست و پای سیاوش را از صندلی باز کرد، و روی زمین درازش کرد.
سراسیمه دستش را روی قفسه سینش گذاشت و شروع به ماساژ قلبی کرد، سعید با عصبانیت داد زد:
- امیر همین جوری نگاه کنی!
جوابی نشنید، و سری تاسف تکون دادو ادامه داد:
- سرباز کجایی!
سرباز جوانی با عجله سمت سعید اومد و گفت:
- سرتیپ، آمبولانس تو راه هست.
سعید سری تکون می‌‌دهد و ادامه می‌دهد:
- بیا کمک پاهاش رو بالا بگیر.
ناگهان سیاوش دستش رو روی دست سعید می‌گذارد و با صدایی که از ته چاه می‌اید ادامه می‌دهد:
- من بی گناهم، همه اش تقصیر چنگیز است!
سعید گوش را نزدیک تر می‌برد و ادامه می‌دهد:
- دوباره بگو!
- تقصیر چ..ن.
ناگهان صداش قطع می‌شود و سکوت همه جا را فرا می‌گیرد.
سعید داد می‌زند:
- سیاوش! ...سیاوش!
اما جوابی نمی‌شنود، سیاوش خط عمرش تمام شده بود.
نگاهش را برمی‌گرداند و چشمش که پر از خون شده داد می‌زند:
- دیوونه، می‌دونی کارمون تمومه! صدبار بهت گفتم اون پرونده سلامتی کوفتی رو نگاه کردی یا نه!
امیر دستش را مشت می‌کند و با عصبانیت دادمی‌زند:
- آره نگاه کردم! و از عمد این نقشه رو چیدم ولی فکر نمی‌کردم این قدر ضعیف باشه!
دستش را روی میز می‌گذارد و ادامه می‌دهد:
- خب الان چه غلطی کنیم!
- نمی‌دونم ولی می‌تونیم گندش رو در نیاریم!
- ببین امیر! می تونیم گزارش با تغیرات اندکی رد کنیم ولی خب سرباز دم در قطعا دیده و اگر شک کنن ازش بازجویی می‌کنن!
- اون با من!‌
- می‌دونی بار اولم هست که دارم از مقام سو استفاده می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

Ali.Sarvi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
105
مدال‌ها
2
- می‌دونی بار اولم هست که دارم از مقامم سو استفاده می‌کنم.
- سعید فقط این یک بار
- این رو فقط بخاطر لطفت تو اون ماموریت انجام می¬دم.
تلفنش را بیرون می‌اورد و شماره‌ می‌گیرد:
- سلام محمد
- قربونت داداش منم خوبم
- می‌گم یک خواهشی ازت داشتم، می‌تونی مجوز پرونده محرمانه برام صادر کنی!
- می‌دونم داداش باید با سرلشکرباقری صحبت کنم.
- تو برام صادر کن من گزارش و صحبت می‌کنم با سرلکشر باقری
- مرسی داداش، لطفت رو جبران می کنم! وقتی رسیدی زاهدان درخدمت هستم
سعید با خنده ساختگی ادامه داد:
- می‌دونم داداش به تهران نمی‌رسه اما خب خوش می‌گذره
- اره دیگه تفریح ما هم همون کارمون هست دیگه
تلفن قدیمی خودش را قطع کرد و رو به امیر ادامه داد:
- خودکشی کرد!
امیر که تازه فهمید چی شده، سری تکون داد گفت:
- از ترس و اظطراب خود کشی کرده!
- امیر گزارش رو رد کن فقط من به عنوان شاهد هستم
- شک نمی‌کنند؟
- وقتی بهشون بگم من شاهدت هستم، نه!
سرباز مردانی با عجله سمت سعید اومد و ادامه داد:
- سرتیپ، افرادتون اجازه ورود به امبولانس نمی‌دن!
- مشکلی نداره! خودم الان رسیدگی می‌کنم
سمت در اهنی حرکت کرد و در اخر نگاهی به امیر کرد و ادامه داد:
- خاک رو زمین نشینه!
این رمز موقعی بود که امیر و سعید تو یک ماموریت مشترک بین اطلاعات ارتش و اگاهی برای قاچاق مواد مخدر از رمز برای پاکسازی اجساد استفاده می‌کردن.
از زیرزمین به سمت حیاط خونه حرکت کرد، خونه ای تقریبا قدیمی و خاک خورده بود و چون مکان مخفیانه ای برای بازجویی بود از ان استفاده می‌شد.
وارد حیاط شد نگاهی به ساعتش کرد که یک نصفه شب رو نشان می‌داد،آهی از درون کشید و راهی انتهای حیاط که دو تا از افرادش ایستاده بودن رفت.
- سرتیپ! امبولانس مشکوکی دم در هست!
- متوجه هستم، داخل راهش ندیدن و بگین بهش برگرده و اشتباه تماس گرفته شده
سربازامردانی که گیج داشت، سعید را نگاه می کرد ادامه داد:
- سرتیپ! مگه خودتون نگفتین که زنگ بزنم!
سعید با حالت تند و جدی داد زد:
- یاد نگرفتی از مافوقت نپرسی دلیل کارش چیه؟ دلت برای انفرادی و اضافه خدمت تنگ شده؟
- معذرت می‌خوام سرتیپ!
سعید اخماش را تو هم کرد و مثل همیشه داد زد:
- میلاد سریع به امبولانس رسیدگی کن!
و به سمت زیر زمین حرکت کرد.
امیر در حال پاکسازی بود و از جیپش قرص سیانور را بیرون اورد و وارد دهن سیاوش کرد، دستکش رو از دستاش در اورد.
 
موضوع نویسنده

Ali.Sarvi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
105
مدال‌ها
2
بعد از چند دقیقه کف‌های ناشی از سیانور از دهن سیاوش بیرون اومد، امیر که همین جوری بهشون نگاه می‌کرد زمزمه کرد:
- خب این از نفر اول!
با صدای چکمه‌ ارتشی که هر لحظه، نزدیک‌تر می‌شد، امیر به طرف در برگشت که با اخم سعید رو به رو شد.
- امیر برو بیرون
امیر که همین جوری ریش، بلند مشکلی‌اش را می‌مالید ادامه داد:
- سعید کمکم می‌کنی؟
- نه!
همین جوری داری گند به اعتبار چند سالم می‌زنی
- به نفع تو هم هست سعید!
- چه نفعی آقای تهرانی!
- چیزی که باعث ترفیعت، می‌شه!
- جالب شد!
- ببین این خوانواده مافیای پول‌ شویی هستن و از هر راهی پول به دست می‌اورن، و اون رو قاچاق به خارج می‌کنن، یک شرکت جعلی درست کردن تا کسی بهشون شک نکنه.
دو سال پیش من تو یک ماموریت به عنوان نفوذی انتخاب شدم و وارد باند، مواد مخدر اون ها شدم و تونستم باند بزرگی که نصفی از تهران رو داشت نابود کنم اما تنها یکی از باند های پول شویی این خوانواده، بود!
اگر بتونیم باند های دیگه هم نابود کنیم، می تونیم این شبکه به این بزرگی رو قطع کنیم!
- امیر کار بزرگی هست اما ما قبلش نیاز به یک تیم و مجوز‌های مربوطه باید باشیم.
- سعید تو دستت باز تره بالاخره سابقه داری و همچنین تو دانشگاه افسری با خیلی از مربی ها ارتباط داری.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,446
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین