جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خان نهم] اثر «مبینا مغازه‌ای کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنم مبینا با نام [خان نهم] اثر «مبینا مغازه‌ای کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,270 بازدید, 20 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خان نهم] اثر «مبینا مغازه‌ای کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۳۰۹۰۹_۱۸۳۸۴۰.png
نام رمان: خان نهم
نویسنده: مبینا مغازه‌ای
ژانر: طنز، اجتماعی
عضو گپ نظارت: S.O.W(1)
خلاصه: بعد از نوشته شدن هفت خان رستم به دست شاعر بزرگ و هنرمند قرن چهارم، فردوسی، و خان هشتم به دست ماث یا همان مهدی اخوان ثالث، من‌ می‌خواهم جسارت کرده و یک خان به دگر خان‌ها اضافه کنم که بدون شک این یکی از سخت‌ترین و متفاوت‌ترین خان‌ها خواهد شد و نامش را دوست دارم بگذارم؛ خان نهم
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
1684936831213.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
مقدمه
به قطع یقین اگر رستم خدا بیامرز کنون زنده بود و می‌توانست خان هشتم را به مانند دیگر خان‌ها بگذراند، حتماً دچار خان نهم میشد. خانی که اکثر دانش‌آموزان باید این مرحله را بگذرانند. این خان می‌تواند سرنوشت ساز و حتی گاهی اوقات برای بعضی‌ها حیات بخش هم باشد.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
طبق رسوم آشنایی که همیشه به هنگام امتحانات توسط دانش‌آموزان انجام می‌شود، سودا کتاب سلامت و بهداشتی که باید تا به فردا سه درس از آن را می‌خواند تا بتواند نمره مستمر قابل توجهی برای ترم اولش کسب کند، جلویش باز گذاشته و بهترین گُلی که تا به این سن با استعداد فوق‌العاده افتضاحش در نقاشی می‌توانست رسم کند را کشید و با غرور کاذبی که نظیرش تنها در لوسیفر، گربه مادر ناتنی سیندرلا دیده میشد، به گلش زل زد. بعد با آن انگشتان باریکش، دوباره مداد فشاری صورتی‌اش را در دست گرفته تا گلدانی برای گلش رسم کند که مادرش بی‌هوا در اتاق قهوه‌ای سوخته‌اش را باز کرد. سودا که انتظار آمدن مادرش را نداشت، در یک حرکت سریع مداد را بر روی تخت آبی رنگش پرت کرده و کتابش را در دست گرفت. جوری به کتاب خواندن وانمود می‌کرد که گویی دور دوم است که درسش را مرور می‌کند. با خونسردی همان‌طور که به پشتی صندلی‌اش تکیه داده بود، صندلی سیاه رنگش را به سمت در برگرداند و سرش را از کتاب بلند کرد. با چشمان سیاهش و صدای آرامی از مادرش پرسید.
- جانم مامان، کاری داری؟
مادرش دستش را از روی دستگیره در برداشته و بر روی سی*ن*ه و لباس زرداش به هم دیگر قفل می‌کند. آن‌گاه هیکل به قول خود تو پرش را به دیوار سمت چپ تکیه داده و با چشمانی که حرص، کامل در آن بیداد می‌کرد به دخترش زل زد. با صدایی که از زور عصبانیت آرام شده بود به دخترش گفت:
- سودا داری درس می‌خونی دیگه نه؟
سودا که فهمیده بود حتماً یه جای کار می‌لنگید که مادر تیز بینش آن‌گونه عصبانی شده است، از روی استرس، به آرامی موهای خرمایی‌اش را کمی به‌هم ریخت و سپس به پشت گوش‌های بل‌بلی‌اش فرستاد. سعی کرد با شوخی و خنده حواس مادرش را پرت کند، به همین‌خاطر با صدای لرزان ناشی از خنده به مادرش گفت:
- نه مامان رزی، دارم ایرادات نگارشی کتاب رو می‌گیرم که حتماً به آدرس سایت پشت کتاب بفرستم که رفعش کنن. خوب دارم درس می‌خونم دیگه.
مامان رزیتایش را اگر با کارد میوه خوری می‌زدی خونش فوران نمی‌کرد سعی کرد ماسک خونسردی به چهره سرخ شده از عصبانیتش بزند. با گفتن آهانی تکیه‌اش را از دیوار گرفت و با چهره و لحنی خنثی‌ گفت:
- به نظرم برای درس خوندن نیازه اول کتاب رو درست به دستت بگیری نه برعکس. آخه اون‌جوری چشم‌هات بعداً آلبالو گیلاس می‌چینن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
سودا که تازه متوجه سوتی واضحش شده بود، به آرامی کتاب را بست و آن را بر روی پاهای لاغرش گذاشت و خودش را با درست کردن گوشه دامن صورتی چین‌چینش مشغول کرد. مامان رزیتا این‌بار با عصبانیت واضحی به سودا توپید.
- جوری میگه درس دارم باید برم درس بخونم؛ کنکور دارم، ال دارم بل دارم و از زیر ظرف شستن و کارهای خونه در میره که اگر کسی ندونه فکر می‌کنه می‌خوای اتم کشف کنی یا می‌خوای آپولو هوا کنی. بلندشو بیا ظرف‌ها رو بشور؛ بجنب.
سودا که تا چند دقیقه پیش فکر می‌کرد با بهانه کردن درس و کنکور از شر ظرف شستن خلاص شده است، سعی کرد چشمانش را تا حد توانش مظلوم کرده، چانه‌اش را لرزان و دستانش را به هم قفل کند تا تاثیر به خصوصی بر روی مادرش بگذارد. صدایش را هم نازک و آرام کرد و گفت:
- مامان چرا این‌قدر دختر بزرگت رو اذیت می‌کنی؟ ارزش داره به‌خاطر اون ظرف‌های ذات کثیف دست‌های دخترت خراب بشه؟ بعد فردا، پس فردا نتونه گوشی پزشکی به‌دست بگیره، هان؟
مادرش همان‌طور که چشمان قهوه‌اش را دور تا دور اتاق دوازده متری دو دخترش می‌گرداند، چشمش به لباس‌های روی زمین افتاد. با آن قد ریزه میزه‌اش خم شده و از روی زمین آن‌ها را جمع کرد و در همان حال جوابش را داد.
- نه؛ ارزش داره دست‌های من خراب شه. زیاد حرف نزن. بیا ظرف‌ها رو بشور بعد هر کاری خواستی بکن. مامان نیستم که؛ کلفت این خونم. کلفت!
بعد کمرش را صاف کرد، از اتاق خارج شد و در را محکم پشت سرش کوباند. جوری که صدا از دیوار‌های استخوانی رنگ و نازک خانه رد شده و به گوش همسایه هم رسید. سودا پوف کنان از صندلی اداری کهنه‌اش بلند شده، و روفرشی صدفی رنگش را که مادرش تاکید اکید به پوشیدن آن‌ها داشت، از کنار میزش پوشید و به سمت در رفت. باز کردن در همانا برخورد موجود کوچکی به شکم تختش همان! دستش را بر روی شکمش گذاشت و چشمش به خواهر کوچک‌ترش، آیسو افتاد.
- آخ! بابا این‌جا طویله نیست که مثل اسب یورتمه میری. تو چرا نمی‌تونی یک بار مثل بچه آدمیزاد آروم از این در بیای تو. هان؟
آیسو که در مظلوم جلوه دادن خود رو دست نداشت، دستش را پشت تیشرت آبی‌اش برد و به هم قفل کرد. سپس همان‌طور که با پای راستش پرز‌های روی فرش ترکیه‌ای فیروزه‌ای رنگ اتاقشان را تکان می‌داد، چشمان طوسی‌اش، که ارثیه پدرش بود را به زمین دوخت و با لحن کودکانه‌اش گفت:
- خوب چی‌کار کنم؟ مامان که نمی‌ذاره برم پایین با بچه‌ها بازی کنم چون میگه پله‌های چهار طبقه خستم می‌کنه. می‌خوام بیام اتاق بازی کنم تو میگی درس دارم. میرم تو پذیرایی بازی کنم، بابا میگه حواسم رو پرت نکن حساب کتاب می‌کنم. تنها جاییم که می‌تونم برم باشگاه هست که اون هم هفته‌ای دو باره، خوب منم مجبور میشم برای خودم این‌جا بپرم دیگه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
سودا دید که طفل معصوم حق دارد؛ اما چون نمی‌خواست از موضع خودش پایین بیاید و روی خوش به خواهرش نشان دهد تا به ناگاه رویش باز شود، بر حسب عادت همیشه، دست‌هایش را بر روی کمرش گذاشت و کلمات را با کج کردن دهانش بیان کرد.
- خوب منم مجبور میشم برای خودم این‌جا بپرم. تو مگه تبلت نداری؟ بگیر دستت برو بشین یک گوشه بازی بکن دیگه؟ ای بابا!
مادرش که باید برای برداشتن جارو‌برقی از داخل کمد دیواری کنار اتاق دخترانش از جلوی در آن‌ها رد میشد، این حرف سودا را شنید. همان‌جا ایستاد، یک چشم‌ غره جانانه به او رفت و دست دختر کوچک‌ترش را گرفت و او را همراه با خودش برد و در همان حال گفت:
- لازم نکرده آیسو رو هم مثل خودت معتاد بکنی. برای ترک کردن تو نیازِ تو کمپ معتادان به موبایل بخوابونیمت. بیا دخترم، بیا بریم پیش خودم تو آشپزخونه، با هم دیگه کیک درست کنیم. شما هم تشریف بیار کارت رو بکن.
سودا دوباره پوفی کرد و از آن‌جا که اعتقاد داشت خیس شدن آستین لباس به اندازه خیس شدن دمپایی دست‌شویی چندش‌ناک است، سرش را پایین انداخته و درحال تا کردن آستین‌های لباس لیمویی رنگش بود که پیشانی‌اش با چیز نرمی برخورد کرد. دستش را بر روی پیشانی‌ بلندش گذاشت و سرش را بلند کرد که با یک جفت چشم طوسی رنگ مواجه شد.
- ماشالله بابا جان؛ تا به الان که کر بودی، مثل این‌که باید صفت کور بودن هم به صفات زیبات اضافه کنیم. حواست کجاست پس دخترم؟
حتماً علت کر گفتنش به آهنگ گوش کردن با هدفون مربوط بود. چرا که پدرش معتقد بود کسی که سمعک یا همون هدفون درون گوشش بگذارد اگر خانه هم آتش بگیرد، متوجه چیزی نمی‌شود پس حتماً کر تشریف دارد. همان‌طور که سودا غرق در فکر کردن بود، پدرش با زدن طعنه‌ای به او به سمت اتاقش با همسرش رزی که درست رو‌به‌روی اتاق دختر‌ها بود، رفت. سرش را به نشانه تأسف تکان داده و در نهایت به آشپزخانه رسید و یک راست به سمت سینک نقره‌ای رنگ آشپزخانه رفت. تقریباً بعد از گذشت نیم ساعت ظرف شستن، کارش تمام شده بود که مادرش با دستانی پر از ظرف کثیف نزدیک سینک شد. بدون آن‌که چیزی به روی خودش بیاورد آن‌ها را روی سینک گذاشته و دستان آلوده به مواد کیک را زیر شیر آب گرفت.
- مامان! من همین الان ظرف‌ها رو شستم. این‌ها چیه دیگه؟!
آیسو که صورت و دستانش شکلاتی شده بود، به طرف سینک آمد تا دست‌هایش را بشوید اما در همان حال پایش به ظرف آرد خورده و همان‌طور که با زمین برخورد می‌کرد به اولین چیزی که دستش رسید چنگ زد. از آن‌جا که خداوند در حال پخش کردن شانس بین انسان‌ها بود، سودا در صف تنبلی به سر می‌برد، آن وسیله چیزی جز دامن صورتی‌اش نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
مادرش اول یک نگاه به آیسو که رنگش با گچ دیوار فرقی نداشت و به صورت خواهرش با بهت نگاه می‌کرد، انداخت و بعد آهسته یک نگاه به سودا که به‌خاطر عصبانیت به دیوار سفید روبه‌رو زل زده و چشم چپش آرام می‌پرید، نگریست. از آن‌جا که می‌دانست اگر هرچه سریع‌تر جلوگیری نکند تا سی ثانیه دیگر در آشپز‌خانه کوچک آپارتمانشان جنگ جهانی سوم راه خواهد افتاد. آرام آیسو را از روبه‌روی لباس‌شویی که کنار سینک بود و هنوز از دامن سودا آویزان بود، بلند کرده و به سمت بیرون از آشپزخانه راهی کرد و در همان حال سعی کرد با لحن بی‌خیالی سود را آرام کند.
- خوب مامان جان انگار چی شده. یه لباس کثیف شده دیگه. برو، برو لباست رو عوض کن نمی‌خواد بقیه ظرف‌ها رو بشوری. خودم می‌شورمشون.
سودا در حالی‌که دستش را زیر شیر آب خیس کرده و به لباسش میزد تا لکه‌اش کم‌ رنگ‌تر شود، با شنیدن این حرف در همان حالت که دستش روی دامنش بود خشک شده و آرام به مادرش نگاه کرد. وقتی جدی بودن مادرش را دید لبان درشتش از هر دو طرف کش پیدا کرده و در حرکتی غیر منتظره مادرش را بوسیده و پا به فرار گذاشت. گویی با این کار انتقام کار آیسو را از مادرش گرفت زیرا خوب می‌دانست مادرش چه‌قدر از بوس آب‌دار متنفر است. سودا همان‌طور که دستانش را پشت گردن درازش گذاشته بود، از آشپزخانه خارج شد و در حالی‌که خمیازه می‌کشید، صدای تلفن سیاه رنگ خانه را شنید. همان لحظه مکث کوتاهی کرد و دستش را که روی شکمش گذاشته بود و می‌خاراند، تلفن را برداشت و با دیدن شماره نیلوفر برای بار دگر لبخند زد.
- نه! تو خجالت نمی‌کشی. نمی‌گی این دوست عزیز‌تر از جونم، این دختر خاله نازنینم مرده هست، زنده هست، اصلاً چی‌کار می‌کنه؟
آرام بر روی مبل تک نفره فیروزه‌ای رنگ کنار میز تلفن نشست. با همان نیش باز به پر چانگی دوستش گوش می‌داد. اما از آن‌جا که می‌دانست تا صبح پارازیت بین صحبت‌هایش نندازد به کارش ادامه خواهد داد، سریع گفت:
- باور کن مدرسه نمی‌ذاره. قراره مستمر‌ها رو بدن به همین‌خاطر کارهای لازمه رو انجام میدن؛ مثلاً الان ریزریز در حال پوست کندنمون هستن. می‌خوان ماها رو برای نگینی خورد کردن تو امتحانات ترم اول آماده کنن.
و آرام نفسش را با بازدمی عمیق از دهانش خارج کرد و به این مَثل که خدا خوب در و تخته را با هم جور می‌کند پی برد. از آن‌جا که ساکت بودن نیلوفر برایش به اندازه دیدن لبخند زدن گربه تعجب برانگیز بود، آرام نام نیلوفر را صدا زد.
- هعی! کی این امتحان الهی تموم میشه بریم بیرون ول گردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
این سخن را با افسوس خاصی گفت و موهای سیاهش را به دور انگشتان درازش پیچاند. اگر سودا مانند گذشته بیکار بود حتماً بیرون می‌رفتند و حسابی خوش می‌گذراندند. سودا که خود به سختی دل‌تنگ گذشته شده بود، آرام سرش را به زیر انداخت و به ناخن‌های لاک زده‌اش خیره شد؛ اما با فکری که به سرش زد جیغ کوتاهی زد و با صدایی که بر رویش خش افتاده بود گفت:
- راستی نیلوفر، پوستر جدیدی که تو خیابون زدن رو دیدی؟ خواننده مورد علاقمون اومده. بیا بلیطش رو جور کنیم بریم. لطفاً!
از آن‌جا که نیلوفر از خدایش بود، از حالت درازکش بلند شد. جیغ سودا بر رویش اثر گذاشت و صدای بلندش از خوشحالی در خانه پیچید.
- وقت کنسرت کی هست؟ سریع بلیط بگیریم بریم. من از الان هیجان زده شدم. امیدوارم ایوون برامون نمونِ فقط صداش به گوشمون برسه.
سودا که برای گرفتن بلیط نیاز به گوشی‌اش داشت، از جایش بلند شد و به طرف اتاقش رفت. گوشی را از روی میز که در شارژ گذاشته بود برداشت و روشنش کرد. درست در همان هنگام نگاهش به آیسو افتاد که روی تختش، روی شکم دراز کشیده بود و با تبلتش بازی می‌کرد. گوشی‌اش را به دست دیگرش داد و همان‌طور که تلفن بی‌سیم را بین شانه و صورتش نگه داشته بود پس گردنی به او زد. هنوز به‌خاطر کثیف شدن دامن مورد علاقه‌اش از دست او حرصی بود.
- سه روز دیگه، الان میرم ببینم می‌تونم بلیط و رزرو کنم یا نه. فقط من و تو دیگه؟ یا نیما هم میاد؟
در آن طرف خط نیما که از شنیدن صدای جیغ خواهرش نگران شده بود، وارد اتاقش شده و با افسوس به او نگاه کرد. می‌دانست وقتی این دو نفر با هم صحبت می‌کنند کل خانه را روی سرشان می‌گذارند. سودا که این سوال را پرسید، نیلوفر با لب‌خوانی به نیما قضیه را توضیح داد. نیما هم سرش را به نشانه تایید تکان داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
- سوی، نیما گفت میام. حالا این‌ رو ولش کن. به من بگو من روز کنسرت چی بپوشم هان؟ فکر کنم باید برم خرید. بیا با هم بریم، لطفاً!
سودا که در خیالش کمد پر از لباس نیلوفر را تصور کرد، جوری قهقه بلندی سر داد که شیشه‌های خانه در جای خود به رقص بندری بر‌خاستند. همان لحظه، پدر سودا وارد اتاق دخترانش شد. همان‌طور که کش شلوار آبی و گشادش را روی شکم بزرگش تنظیم می‌کرد، با آن ابروان پرپشتش، با ایما و اشاره از سودا پرسید که چه کسی پشت خط هست. سودا هم که می‌دانست تا جواب درست و حسابی ندهد آرام نمی‌گیرد، با لحن حرصی گفت:
- سلام باباجون خسته نباشی، نیلوفر سلام می‌رسونه به شما و مامان.
کاملاً کلمات را به صورت کشیده بیان کرد. پدرش که از بابت پسر نبودن پشت خط خیالش آسوده شد بود، سری تکان داده و به بیرون از اتاق به راه افتاد. سودا چشمانش را یک دور در کاسه چرخاند و سپس با حال‌گیری که پیش آمده بود به نیلوفر که با چشم رفتن نیما از اتاق را تماشا می‌کرد گفت:
- من به تو چی بگم آخه؟ هنوز سه روز دیگه مونده. فعلاً به داد من برس که فردا امتحان دارم و هیچی نخوندم. باور کن این دفعه معلمم من رو با همین کتاب دار می‌زنه.
در همان حال که در گوشی‌اش به دنبال بلیط می‌گشت، با پیدا کردن سه صندلی در مکان‌های مختلف فکر شیطانی در سرش جولان داد. جوری که به لبش هم سرایت کرد. قطعاً محل خالی روی ایوان برای دختر خاله عزیزش مکان مناسبی برای شنیدن صدای خواننده مورد علاقه‌اش بود. برای همین بدون آن‌که اجازه دهد کلامی از دهان کوچک نیلوفر خارج شود گفت:
- اوه‌اوه ساعت رو دیدی؟ حیف خیلی دیر شده وگرنه باز هم حرف می‌زدیم. من برم که دیره. فعلاً!
و تق! گوشی را به روی نیلوفر هاج و واج مانده بست. به لبخندش اجازه پیشروی بیشتری داد. همان‌طور که روی تخت آبی‌اش می‌نشست، با خودش قیافه خنده‌دار نیلوفر را تصور کرد و دوباره خنده با صدایی کرد. همین که کمی سرش را بلند کرد، مادرش را تکیه به دیوار روبه‌رو، دست به سی*ن*ه و منتظر به توضیح، دید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
- چیزه... خوب... اوف! سه‌شنبه قراره با نیلوفر و نیما بریم کنسرت. به عنوان استراحت.
و بعد سرش را به صورت نمایشی به زیر انداخت. به این معنا که خجالت کشیده‌ام. مادرش نگاه چپکی به سودا سر به زیر انداخت و از حرص زیاد با دست سیلی به رانش زد و سپس روی کمرش گذاشت. کمی به سمت راست چرخید و به حالت اولش بازگشت. بعد با صدایی که حرص درونش مشهود بود گفت:
- حالا که درس ندارین پس تشریف بیارین خونه رو جارو بکشین ملکه خانم. وقتی می‌گیم کار، درسش به راهِ. اما می‌گیم تفریح با جفتک میره.
و بعد به بیرون از اتاق به‌ راه افتاد. سودا که کم مانده بود به گریه بیفتد، بدون هیچ حرف اضافی به پذیرایی رفته و جاروبرقی سفید رنگی که مادرش آماده، آن‌جا گذاشته بود را به دست گرفت و شروع به تمیز کردن پذیرایی کوچکشان کرد. از آن‌جا که زری خانم به شدت به تمیزی حساسیت داشت، سودا مجبور بود زیر فرش‌ها را هم جارو بکشد. تک‌تک فرش‌های دست‌باف را از کنار بلند کرده و جارو می‌کشید. بماند که چه‌قدر به خودش و نیلوفر و هرکسی که به فکرش می‌رسید بد و بیراه می‌گفت. بعد از ربعی ساعت تمیزکاری، نگاهی به ساعت انداخت و متوجه فاجعه بزرگی شد. ساعت ده شب شده بود و سودا سر به هوا چیزی نخوانده بود.
- دستت درد نکنه دخترم. برو کارهات رو بکن بخوابیم. فردا هممون باید زود بیدار بشیم.
و بعد رزی خانم خودش جاروبرقی را به سرجایش برگرداند. سودا که از استرش رنگش با شیر برنج مو نمی‌زد، کمی حساب کتاب کرد و به این نتیجه رسید که می‌تواند دو درسش را صبح زود از خواب بیدار شود و بخواند و یک درس دیگر را هم در زنگ تفریح. با این خیال به دست‌شویی واقع در روبه‌روی آشپزخانه رفته و با مسواک زردش مشغول مسواک زدن شد.
***
- سودا، سودا بیدار شو. دیرت میشه ها! اوف... آی سودا!
سودا شکلات پیچ در پتوی طرح گیتی‌اش، همان‌طور که خواب پرواز سنجاب با لباسش را می‌دید و لبخند می‌زد، خوابالو هوم آرامی گفت. از روی اجبار و سختی دست از خواب خنده‌دارش کشید و یک چشمش را باز کرد. پدرش را بالای سرش دست به سی*ن*ه و عصبانی دید. نوچی گفته و از سمت چپ چرخیده به راست دراز کشید. همین که دستش را از پتو خارج کرد و باز کرد، با کمد دیواری‌ اتاقشان برخورد کرد.
- سودا میگم پاشو ساعت هفتِ. مگه سرویس ده دقیقه دیگه نمیاد؟
همین که این سخن را شنید، مانند برق گرفته‌ها نشسته و با چشمان درشت شده به ساعت روبه‌روی تختش زل زد. آیسو که برای رفتن به مدرسه، لباس فرم صورتی‌اش را پوشیده بود، به اتاق آمده و از کمدش جا‌مدادی سفیدش را برداشت. سودا یک نگاه به آیسو و یک نگاه به پدرش کرد. بعد از گفتن وای آرومی، در حرکتی سریع پتو را کنار زده و از جایش برخاست.
- بیچاره شدم. مگه من ساعت رو تنظیم نکرده بودم؟ چرا بیدار نشدم پس؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین