- Jan
- 1,494
- 5,531
- مدالها
- 5
پنج دقیقه تمام، هول به دور خود میپیچید و با صورت گیج، جورابهایش را از کمد، لباس فرم سرمهایش را از روی صندلی و کیفش را از روی زمین برداشت. درست یک دقیقه به آمدن سرویسش مانده بود که از در خانه بیرون زده و کتونیهای سفید لژدارش را پوشید. از آنجا که خانهشان واقع در طبقه چهارم است، بدوبدو از پلهها پایین آمد و در سبز رنگ آپارتمانشان را باز کرد. رانندهاش را دید که دست به بوق میبرد.
- نزن آقای سعیدی، اومدم.
میدانست اگر کمی دیگر دیر میکرد تمام همسایگان با صدای بوق ون بیدار میشدند و اول صبحی اموات خودش و راننده را با هم مورد عنایت قرار میدهند. آقای سعیدی که سودا را دید سر طاسش را آرام به نشانه سلام تکان داد و در ون را زد تا سوار شود. سودا هم اول کیف سیاهش را به دست گرفت و سپس از پلههای کوتاه ون سبز بالا رفت. دختران اکثرشان یا با چشمان پف کرده به او مینگریستند و یا سرشان در اثر خواب در حال افتادن بود. سودا اول با حسرت به آنها که آسوده خاطر بودن، نگاهی انداخت، سپس در صندلی خالی جلو نشست و کتاب سلامت و بهداشت را از داخل کیفش خارج کرد.
- سودا خواهشاً بیخیال شو. نگو که میخوای اینجا بخونی! منم نخوندم. راضیش میکنیم نگیره.
سودا نگاهی به نسترن، همکلاسیاش که پشت سرش نشسته بود، انداخت. نسترن از آن دخترانی بود که خودش را برای درس میکشت اما به همه میگفت هیچی نخواندهام و بلد نیستم. با آن عینک تهاستکانیاش کافی بود سر جلسه امتحان تقلب ببیند، در سریعترین زمان ممکن گزارش کامل مِن جمله، وسیله استفاده شده هنگام مرتکب جرم، زمان، مکان، موقعیت و... را به معلم مربوطه میداد. سودا کلافه نگاهی به او انداخت، سپس صفحه مربوطه را باز کرد. با صدایی که کلافگی ازش میبارید، گفت.
- ولم کن نسترن. هیچی نخوندم باقری این دفعه من رو زنده نمیذاره. مستقیم دفتر و پرونده و اخراج.
و بدون توجه به حضور نسترن شروع به روخوانی کرد. هنوز یک صفحه کامل را نخوانده بود که صدای راننده مبنا بر این که پیاده شوید، رسیدیم، به گوشش رسید. کلافه و تماماً افسرده کیف و کتاب را به دست گرفت و آخرین نفر از سرویس خارج شد. تقریباً از جایی که پیاده میشوند تا درون حیاط مدرسه پنج دقیقه باید پیاده روی بکنند، برای همین با استرس و ابروان گره خورده به مدرسه رسید و در صف، دوستان ارازل و اوباشش را دید.
- بدو سودا که بدبخت شدیم. خانم جعفری قراره ناخنهامون رو چک کنه... لعنتی من دیروز سوهان کشیدم.
جمله آخر را کاملاً به حالت گریه بیان کرد. ترانه هم دقیقاً مثل سودا عاشق بلند کردن ناخن بود و اگر فرصت پیدا میکرد، حتماً این کار را انجام میداد. از آنجا که سودا هم ناخنهایش از هفته گذشته بعد از تعطیلات پیدرپی بلند کرده بود، نگران نگاهی به ترانه و سپس به ساختمان بزرگ مدرسه انداخت.
- ترانه در پشتی بازه؟
- نزن آقای سعیدی، اومدم.
میدانست اگر کمی دیگر دیر میکرد تمام همسایگان با صدای بوق ون بیدار میشدند و اول صبحی اموات خودش و راننده را با هم مورد عنایت قرار میدهند. آقای سعیدی که سودا را دید سر طاسش را آرام به نشانه سلام تکان داد و در ون را زد تا سوار شود. سودا هم اول کیف سیاهش را به دست گرفت و سپس از پلههای کوتاه ون سبز بالا رفت. دختران اکثرشان یا با چشمان پف کرده به او مینگریستند و یا سرشان در اثر خواب در حال افتادن بود. سودا اول با حسرت به آنها که آسوده خاطر بودن، نگاهی انداخت، سپس در صندلی خالی جلو نشست و کتاب سلامت و بهداشت را از داخل کیفش خارج کرد.
- سودا خواهشاً بیخیال شو. نگو که میخوای اینجا بخونی! منم نخوندم. راضیش میکنیم نگیره.
سودا نگاهی به نسترن، همکلاسیاش که پشت سرش نشسته بود، انداخت. نسترن از آن دخترانی بود که خودش را برای درس میکشت اما به همه میگفت هیچی نخواندهام و بلد نیستم. با آن عینک تهاستکانیاش کافی بود سر جلسه امتحان تقلب ببیند، در سریعترین زمان ممکن گزارش کامل مِن جمله، وسیله استفاده شده هنگام مرتکب جرم، زمان، مکان، موقعیت و... را به معلم مربوطه میداد. سودا کلافه نگاهی به او انداخت، سپس صفحه مربوطه را باز کرد. با صدایی که کلافگی ازش میبارید، گفت.
- ولم کن نسترن. هیچی نخوندم باقری این دفعه من رو زنده نمیذاره. مستقیم دفتر و پرونده و اخراج.
و بدون توجه به حضور نسترن شروع به روخوانی کرد. هنوز یک صفحه کامل را نخوانده بود که صدای راننده مبنا بر این که پیاده شوید، رسیدیم، به گوشش رسید. کلافه و تماماً افسرده کیف و کتاب را به دست گرفت و آخرین نفر از سرویس خارج شد. تقریباً از جایی که پیاده میشوند تا درون حیاط مدرسه پنج دقیقه باید پیاده روی بکنند، برای همین با استرس و ابروان گره خورده به مدرسه رسید و در صف، دوستان ارازل و اوباشش را دید.
- بدو سودا که بدبخت شدیم. خانم جعفری قراره ناخنهامون رو چک کنه... لعنتی من دیروز سوهان کشیدم.
جمله آخر را کاملاً به حالت گریه بیان کرد. ترانه هم دقیقاً مثل سودا عاشق بلند کردن ناخن بود و اگر فرصت پیدا میکرد، حتماً این کار را انجام میداد. از آنجا که سودا هم ناخنهایش از هفته گذشته بعد از تعطیلات پیدرپی بلند کرده بود، نگران نگاهی به ترانه و سپس به ساختمان بزرگ مدرسه انداخت.
- ترانه در پشتی بازه؟
آخرین ویرایش: