جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خان نهم] اثر «مبینا مغازه‌ای کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنم مبینا با نام [خان نهم] اثر «مبینا مغازه‌ای کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,268 بازدید, 20 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خان نهم] اثر «مبینا مغازه‌ای کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
پنج دقیقه تمام، هول به دور خود می‌پیچید و با صورت گیج، جوراب‌هایش را از کمد، لباس‌ فرم سرمه‌ایش را از روی صندلی و کیفش را از روی زمین برداشت. درست یک دقیقه به آمدن سرویسش مانده بود که از در خانه بیرون زده و کتونی‌های سفید لژدارش را پوشید. از آن‌جا که خانه‌شان واقع در طبقه چهارم است، بدوبدو از پله‌ها پایین آمد و در سبز رنگ آپارتمانشان را باز کرد. راننده‌اش را دید که دست به بوق می‌برد.
- نزن آقای سعیدی، اومدم.
می‌دانست اگر کمی دیگر دیر ‌می‌کرد تمام همسایگان با صدای بوق ون بیدار می‌شدند و اول صبحی اموات خودش و راننده را با هم مورد عنایت قرار می‌دهند. آقای سعیدی که سودا را دید سر طاسش را آرام به نشانه سلام تکان داد و در ون را زد تا سوار شود. سودا هم اول کیف سیاهش را به دست گرفت و سپس از پله‌های کوتاه ون سبز بالا رفت. دختران اکثرشان یا با چشمان پف کرده به او می‌نگریستند و یا سرشان در اثر خواب در حال افتادن بود. سودا اول با حسرت به آن‌ها که آسوده خاطر بودن، نگاهی انداخت، سپس در صندلی خالی جلو نشست و کتاب سلامت و بهداشت را از داخل کیفش خارج کرد.
- سودا خواهشاً بی‌خیال شو. نگو که می‌خوای این‌جا بخونی! منم نخوندم. راضیش می‌کنیم نگیره.
سودا نگاهی به نسترن، هم‌کلاسی‌اش که پشت سرش نشسته بود، انداخت. نسترن از آن دخترانی بود که خودش را برای درس می‌کشت اما به همه می‌گفت هیچی نخوانده‌ام و بلد نیستم. با آن عینک ته‌استکانی‌اش کافی بود سر جلسه امتحان تقلب ببیند، در سریع‌ترین زمان ممکن گزارش کامل مِن جمله، وسیله استفاده شده هنگام مرتکب جرم، زمان، مکان، موقعیت و... را به معلم مربوطه می‌داد. سودا کلافه نگاهی به او انداخت، سپس صفحه مربوطه را باز کرد. با صدایی که کلافگی ازش می‌بارید، گفت.
- ولم کن نسترن. هیچی نخوندم باقری این دفعه من رو زنده نمی‌ذاره. مستقیم دفتر و پرونده و اخراج.
و بدون توجه به حضور نسترن شروع به رو‌خوانی کرد. هنوز یک صفحه کامل را نخوانده بود که صدای راننده مبنا بر این که پیاده شوید، رسیدیم، به گوشش رسید. کلافه و تماماً افسرده کیف و کتاب را به دست گرفت و آخرین نفر از سرویس خارج شد. تقریباً از جایی که پیاده می‌شوند تا درون حیاط مدرسه پنج دقیقه باید پیاده روی بکنند، برای همین با استرس و ابروان گره خورده به مدرسه رسید و در صف، دوستان ارازل و اوباشش را دید.
- بدو سودا که بدبخت شدیم. خانم جعفری قراره ناخن‌هامون رو چک کنه... لعنتی من دیروز سوهان کشیدم.
جمله آخر را کاملاً به حالت گریه بیان کرد. ترانه هم دقیقاً مثل سودا عاشق بلند کردن ناخن بود و اگر فرصت پیدا می‌کرد، حتماً این کار را انجام می‌داد. از آن‌جا که سودا هم ناخن‌هایش از هفته گذشته بعد از تعطیلات پی‌در‌پی بلند کرده بود، نگران نگاهی به ترانه و سپس به ساختمان بزرگ مدرسه انداخت.
- ترانه در پشتی بازه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
ترانه با چشمان گشاد شده از ترس، اول نگاهی به دانش‌آموزان دهم که تک‌تک جلو می‌رفتند تا ناخن‌هایشان را نشان دهند انداخت و بعد به کنار ساختمان قدیمی ساخت که به در پشتی راه داشت نگاه کرد. از آن‌جا که همگام آمدنش معلم‌ها را هنگام عبور از آن در دیده بود مطمعن بود که درش باز است. بعد از آن همه چشم چرخاندن، در آخر به سودا نگاه کرده و تاییدیه را داد. سودا کتابش را به دست راستش داده و سپس با دست چپش دستان تپل ترانه را گرفت و با سر و بدنی خمیده مانند دزدان به کنار ساختمان دویدند و کاملاً زیر چشمی حواسشان به سکوی بلند مدرسه یعنی محل ایستادن ناظم بلند قد و خوش‌پوششان بود. بعد از مسافت کمی به در سفید رنگ که با چند پله از زمین جدا میشد، رسیدند. هر دو با سرک کشیدن در داخل سالن و آسوده شدن خیالشان از نبودن کسی، در نهایت به کلاسشان در سالن همکف و کنار پله‌ها رسیدند.
- اوف... به‌خیر... گذشت.
ترانه که همین تحرک کم هم برایش زیاد محسوب میشد، دستانش را بر روی زانوانش گذاشت و جملاتش را با نفس‌نفس بیان کرد. سودا که خیالش از این بابت راحت شده بود؛ بعد از نگاه کوتاهی به ترانه، در جای خود یعنی ردیف دوم و کنار دیوار نشست و سریع کتابش را جلویش باز کرد. اما با فکری که بر سرش زد، سریع گردنش را صاف کرد و با هول دستی به مقنعه سیاهش کشید و بعد با صدایی لرزان ناشی از هیجان پرسید.
- ترانه؟ سحر نیومده؟
ترانه که هم‌زمان با دستانش عرق روی پیشانی بلندش را پاک می‌کرد و کیف سیاهش را روی صندلی کنار سودا می‌گذاشت، با این سوال سودا متاثر کنار صندلی ایستاد و با تکان دادن سرش خبر نیامدن سحر را داد. سودا که ناامیدتر از قبل شده بود، سرش را به نشانه تاسف تکان داد و به ادامه درسش پرداخت.
- ای نامردا، شما چه‌طوری در رفتین؟
مائده همان‌طور که این سوال را می‌پرسید به همراه دیگر هم‌کلاسی‌هایشان وارد کلاس شده و در ردیف سوم نشست. سودا بی‌خیال تک نگاهی به مائده انداخت و سپس دوباره به کارش ادامه داد. مائده هم که دید سودا جوابش را نمی‌دهد شانه‌اش را به بالا انداخته و مشغول گپ زدن با دختران شلوغ ردیف آخر شد.
- سلام خانم‌های گلم؛ روزتون بخیر.
سودا که گویی صدای عزرائیل را شنیده باشد، مانند سکته‌ای‌ها سرش را بلند کرد و با چشمان قد نعلبکی‌ شده‌اش به خانم باقری نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
خانم باقری همان‌طور که با چشمان ریزتر از حد معمول به بچه‌ها نگاه می‌کرد، کیف سیاه بزرگش را بر روی میز سفید رنگ کلاس گذاشت و از سکوی جلوی تخته بالا رفت. صندلی قهوه‌ای رنگ را از پشت میز به عقب کشیده و روی آن نشست.
- خوب دخترای گلم! تا ساعت هشت یکم مرور کنید. بعد کاغذ سفیدی در بیارید تا امتحانتون رو بگیرم. منم در این بین حاضر، غایب می‌کنم.
سودا که از استرس زیاد دستان عرق کرده‌اش را به هم می‌پیچید و تندتند به صورت ترانه خیره می‌شد، سریع نگاهی به ساعت طلایی رنگ کرد. از آن‌جایی که فقط پنج دقیقه فرصت داشت، سریع سرش را پایین انداخته و مشغول خواندن کتاب شد تا بتواند به اندازه یک کلمه هم که شده بر روی آن کاغذ بی‌نوا پیاده کند. در آن حین هنگامی که نامش خوانده شد همان‌طور سر به زیر دست راستش را بلند کرد.
- خوب دخترها کاغذ‌ها رو در بیارید که با نام و یاد خدا شروع کنیم.
صدای نازک و گرفته معلمشان باعث شد که سودا شوکه، سرش را بلند کرده و با ترس بزاق دهانش را با صدا قورت دهد. ترانه که استرس سودا را دید با لب‌خوانی بهش فهماند که با تقلب این زنگ را هم می‌گذرانند. سودا هم آرام سرش را تکان داد و از دفتر زیر دستش کاغذ سفیدی را خارج کرد. مائده که درست در صندلی پشتی سودا نشسته بود، آرام بر روی شانه‌اش زد و خود را خم کرد تا بتواند صدای آرامش را بهتر به گوش سودا برساند.
- ببین سودا در عوض اون امتحان فیزیک، می‌خوام تو این امتحان کمکت کنم. اولاً سعی کن یکم کج بشنی، بعدش هم آروم می‌زنم به صندلیت دستتو بیار پشت تا کاغذ جواب‌ها رو بهت بدم.
سودا که شدیداً خیالش از بابت این امتحان هم راحت شده بود و به این مثل که تو نیکی میکن و در دجله انداز ایمان آورده بود، با بلند شدن صدای خانم باقری سرش را پایین انداخته و با خط خرچنگ قورباغه‌ایش شروع به نوشتن روی سوال کرد.
بعد از گذشتن نیم ساعت با تقلب فراوان و کاغذ جابه‌جا کردن و چشم‌چشم‌ کردن، امتحانشان تمام شد و سودا با تکیه دادن به صندلی‌ چوبی‌ و ضربه دیده‌اش نفس آسوده‌ای کشید. بعد از جایش برخاست تا کاغذ را بر روی میز معلم بگذارد. هنوز از ردیفش خارج نشده بود که یک نفر در زده و وارد کلاس شد.
- سلام خانم باقری، خسته نباشید. من باید به بچه‌ها در مورد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
سودا که به میز رسید، کاغذ را بر روی دیگر کاغذ‌های روی میز گذاشت و با قطع شدن صدای ناظم قرمز پوشش به او نگاه کرد که به طرفش می‌آمد. از آن‌جایی که امروز با اعصاب خوردی شروع شده بود و معتقد بود با اعصاب خوردی تمام می‌شود، دست سودا را از روی کاغذ‌ها برداشته و در دستش گرفت. ابروی چپِ شکل هشتش را بالا انداخته و با نیشخندی که بر روی لبان صورتی رنگ و نازکش ایجاد شده بود، گفت:
- به‌به، خانم دل‌نازک. راستی من شما رو تو صف ندیدم! نکنه شنل مخفی کننده داری و خودتو مخفی کرده بودی؟ یا این‌که وردی خوندی فوت کردی به ما تا ناخن‌هات رو نبینیم؟
بچه‌ها با شنیدن این سخن شروع به خندیدن کردند. سودا مانند حیوان نجیبی که در گِل گیر کرده، با چشمان مغمومی به ترانه نگریست. گویی که مانند شوالیه‌های داستان‌ها از جایش بلند شده و او را از دستان گندمی رنگ ناظمشان نجات می‌دهد، اما بی‌فایده بود. تمامش خیالاتی بود که در ذهنش درست کرده بود. سعی کرد خودش را هرجور شده نجات دهد.
- ام... م... من نه. پر... پرواز کجا بود خانم. دیر رسیدم برای همین... .
خانم ناظم که از عصبانیت گونه‌های درشتش سرخ شده بود، دست راستش را به نشانه ایست بلند کرده و چشمانش را کمی بسته و سپس باز کرد تا بتواند آرام برخورد کند. سپس چشمانش را درشت کرده و با گفتن با من بیا دفتر به سمت در به‌راه افتاد. خانم باقری هم برای این‌که دردسری برای خودش ایجاد نکند خودش را به نشنیدن زده و شروع به اصلاح کردن ورقه‌های روی میز کرد. سودا که چاره‌ای نداشت، با گفتم با اجازه‌ای آرام از در سفید رنگ کلاس خارج شد. سودا زمانی که استرس می‌گرفت، کناره‌های ناخنش را می‌خورد، اکنون هم دستش را در دهانش گذاشته بود. وقتی که به در دفتر که دو کلاس با کلاسشان فاصله داشت، رسید. دستش را پایین انداخت، آرام نفسش را حبس کرده و سپس با در زدن و گرفتن اجازه وارد دفتر شد.
- سلام خا... خانم. خانم جعفری گفتن بیا... بیام دفتر پیشتون.
خانم مدیر که با چادر عربی‌اش بر روی صندلی نشسته بود و دستانش را روی میز به هم قفل کرده بود، اول با آن چشمان سبزش نگاهی به جعفری که به میز تکیه داده بود به او نگاه می‌کر انداخت و سپس دوباره به سودا نگاه کرد. سودا هم همان‌طور که به پارکت‌های قهوه‌ای زمین خیره شده بود، خواست شروع به صحبت کند که صدای در زدن را شنید. فرد پشت در بدون شنیدن اجازه در را باز کرد.
- ببخشید خانم صحرایی سلام حالتون خوبه؟ خانواده خوبن؟ اگر میشه اجازه بدین من... .
سودا که با شنیدن صدای خانم تازه وارد شوکه شده بود، به عقب برگشت تا بتواند چهره زن را ببیند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
گویی که فرشته‌ نجاتش از سر رسیده باشد، خوشحال دستانش را مشت کرده و با گفتن هورا پرش جانانه‌ای زد. اما همین که پایش بر زمین نشست و سرش به سمت چپ چرخید، چهره سرخ شده از خشم مدیرش را دید که به احترام مادرش سرپا ایستاده بود و دستانش را روی میز مشت کرده بود. مامان رزیتا که از این کار سودا خنده‌اش گرفته بود با گذاشتن دست سفید و لاک خورده‌اش بر روی لبان سرخش، سعی کرد خنده‌اش را پنهان کند. بعد دست سودا را گرفت و به سمت میز به‌راه افتاد.
- خوب خیلی‌ هم عالی. حالا که سودا هم این‌جاست اگر میشه اجازه بدین من ببرمش باید ببریم دکتر. ولی حال کردین سودا چه حلال زاده‌‌ایه همین پشت در گفتم کاش پیشم بود کارها زودتر انجام بشه.
و سپس خنده قهقه‌آوری زد. سودا که از وجود مادرش شجاعت را تغذیه کرده بود، او هم شروع به خندیدن کرد و دستانش را بر روی کمرش گذاشت.
جعفری هم که از عصبانیت زیاد چشم چپش می‌پرید، سرفه الکی سر داد تا حواس آن‌ها را معطوف خودش کند.
- خانم دل‌نازک. وجود سودا در دفتر ربطی به چیزی جز بی‌انضباطی نداره. دخترتون... .
مامان رزیتا همان‌طور که به ساعت نقره‌ای رنگ در دستش نگاهی می‌انداخت، با عجله وسط حرف جعفری پریده و حرفش را سریع و بدون مکث گفت:
- خانم گشنیزی، بچم هر کاری کرده ببخشیدش. ما عجله داریم باید سریع بریم. با اجازتون. یه روز میام غیبتاشو موجه می‌کنم. خدافظ.
و دست سودا را گرفت و با آن کفش‌های پنج سانتی سیاهش به طرف در رفت. آن را باز کرد و دست سودا را ول کرد تا برود و کیفش را بیاورد. سودا همین که دستش آزاد شد، جوری به قهقه افتاد که نفسش قطع شد. مادرش که از کار او خشکش زده بود با تعجب به او نگریست. سودا که مادرش را آن‌گونه دید، با لکنت گفت:
- ما... مامان. گش... گشنیزی چیه؟ فامیلیش جعفریه.
و سپس به خنده‌اش ادامه داد. مادرش بی‌خیال شانه بالا انداخت. همان‌طور که گوشی‌اش را از کیف یاسی‌اش خارج می‌کرد با ابرو به کلاسش اشاره کرد تا برود کیفش را بیاورد. در آن طرف جعفری با دهانی باز به در خیره مانده بود و با تعجب نمی‌دانست چه بگوید. خانم صحرایی که تقریباً به این چیز‌ها عادت داشت، سرش را به نشانه تاسف تکان داد و با گذاشتن دستش بر روی شانه جعفری او را به خودش آورد.
- چی شد الان؟ رفتن واقعاً؟ من هنوز هنگم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
خانم صحرایی همان‌طور که مقنعه‌اش را روی چانه‌اش درست می‌کرد، به سمت میز بزرگش واقع در روبه‌روی در دفترش رفت و روی صندلی اداری قرمزش نشست. زیر چشمی به ناظم زودجوشش نگاهی انداخت و سپس خودش را با پرونده‌های روی میز مشغول کرد. از آن‌جا که عقیده داشت به کسی روی خوش نشان دهد قطعاً سوارش می‌شود، با لحن خشکی به او گفت:
- خانم جعفری اتفاقی‌ بود که افتاده و هر روز پیش میاد. شما هم به‌جای حرص بی‌جا تشریف ببرید سر کارتون.
جعفری که از خانواده دل‌نازک حرصی بود، با حرف مدیر حرصش بیشتر شد. چشمانش را یک دور به اطراف دفتر مدیر گرداند و سپس با عصبانیت و پا کوبان از در خارج شد. سودا که از شوق زیاد چشمانش فرقی با قلب نداشت، تند‌تند به سمت کلاس رفت. ابتدا در زد و سپس در کلاس را باز کرد و با گفتن با اجازه به سمت کیفش رفت تا وسایل پخش شده روی میز را جمع کند. ترانه که هول و ولای سودا را دید، با صدای ریزی گفت:
- پیس‌پیس، سودا؟ چی‌شده کجا میری؟ اخراج شدی؟ منم ببر با خودت. اصلاً منم باهات میام دفتر ناخون‌هام رو نشون میدم هردومونو باهم اخراج کنن. من نمی‌تونم با نخودی سر کنم. بیام؟!
بعد سعی کرد با مظلوم کردن چشمان سیاهش سودا را متعاقد کند تا او هم همراهش شود. سودا به یاد خانم نخودچیان، معلم ریاضی‌اشان که قرار بود زنگ بعدی بیاید و تمرینات کتاب را حل کند؛ حس پیروزی سراسر وجودش را فرا گرفت. گویی که در مسابقات کشوری مدال اول را به‌دست آورده است. همان‌طور که کیفش را بر روی شانه‌اش می‌انداخت با لبخند کجی بر روی لبان درشتش به ترانه منتظر، چشمکی زده و با لب‌خوانی به او فهماند که مادرش آمده. سپس بدون توجه به ترانه و بعد از اطلاع دادن به معلمش از کلاس خارج شد. مادرش را منتظر و دست به سی*ن*ه جلوی در ورودی دید. کیفش را از شانه برداشت و به‌دست گرفت تا به مادرش بدهد تا او حمل کند.
- مامان، چه دکتری؟ من که سالمم؟ نکنه مریض شدم و خودم خبر ندارم؟
مادرش با دیدن کیف آویزان شده از دستش چشم غره‌ای به او رفت، سپس جلوتر از سودا به‌راه افتاد. سودا که لبانش آویزان شده بود، مغموم کیفش را بر دوشش انداخت و پشت سر مادرش سوار دویست و شش و شاگرد راننده سفید رنگشان شد. رزیتا همان‌طور که رژش را جلوی آینه ماشین تنظیم می‌کرد، آرام گفت:
- کسی مریض نشده. امروز باید بریم پرو لباس برای عروسی دختر عموت. اگر راستشو می‌گفتم نمی‌ذاشتن بیای. اینم یه جور دکتر روحه دیگه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
از آن‌جا که سودا به شدت از دختر عموی افاده‌ای و لوسش بدش می‌آمد، ناخواسته صورتش مچاله شد و با حرص، آرام بر روی رانش ضربه زد و به این فکر کرد که چگونه می‌تواند عروسی را بپیچاند. با فکری که مانند چراغ بالای سرش روشن شد، سعی کرد خوشحالی‌اش را زیر چهره خونسردش پنهان کند و با لحن بی‌خیالی بگوید:
- ولی مامان من که درس دارد. کنکور حالا به کنار من چند روز دیگه امتحان نهایی‌هام شروع میشه. نمی‌تونم بیام. منو بی‌خیال شو.
مادرش همان‌طور که دودستی فرمان را چسبیده بود تا یک وقت ماشین از زیر دستش فرار نکند و یه دیوار مدرسه برخورد نکند، با شنیدن حرف سودا، نگاه چپکی به او انداخت و با نگاهش خفه‌شو خاصی را به او القا کرد، سپس کمی خودش را بلند کرد تا بهتر بتواند جلوی ماشین را ببیند. سودا که جوابش را با یک نگاه گرفته بود، آرام در صندلی کرم رنگ ماشین فرو رفت و ناراحت به خیابان زل زد.
- کاش می‌رفتی خونه من لباس‌هام رو عوض کنم. خیلی بد هستن. جلوی خیاط که دوستته آبروی خودت میره. خودت می‌دونی.
و شانه‌اش را به نشانه به من چه بالا انداخت. مادرش که تمام حواسش به جلو بود که با شاسی بلند سیاه رنگ و گران قیمت برخورد نکند، با کلافگی پوفی کرد و حرصی، دائم نگاهش را از سودا به جلو می‌داد و برعکس.
- نه این‌که لباس دیگه‌ای بپوشی بهت میاد، نمی‌خواد نگران آبروی من باشی. درضمن چطور کنسرت رفتنی درس نداری اما می‌خوایم بریم عروسی درست فوران کرد. بشین سرجات کم حرف بزن حواسم پرت میشه.
و سپس دستش را به سمت ضبط برده و صدای آهنگ ساسی که از آن پخش می‌شد را زیاد کرد. سپس گوشی سودا را از داشبرد خارج کرد و به او داد تا دیگر حرف اضافه‌ای نزند. بعد از گذشت پنج دقیقه که سودا خودش را با گوشی مشغول کرد، جلوی مزون رز نگه داشت. سودا بعد از نگاه کوتاهی که به مغازه انداخت با عصبانیت گوشی را در کیفش پرت کرد و در ماشین را باز کرد. به سمت مزون به‌راه افتاد. رزیتا کیفش را از صندلی پشت برداشته و بعد از قفل کردن در، پشت سر سودا رفت و دستش را به دوستش که از پنجره طبقه دوم مزون نگاه می‌کرد، تکان داد. سپس دست سودا را گرفت و پشت سرش او را کشاند و در همان حال آرام گفت:
- حواست باشه اول سلام میدی، بی‌ادبی نمی‌کنی، نق نمی‌زنی، هرچی هم گفت گوش میدی، شنیدی؟
با نمایان شدن شهره، صاحب مزون، لبخندش را کش داد و بعد از رها کردن دست سودا به شهره دست داد و مشغول احوال پرسی شد. سودا در آن بین، اطراف را نگاهی کرد و با دیدن لباس‌های عجیب و غریب دوباره چهره‌اش جمع شد. خدا می‌دانست مادرش چه طرحی را برایش در نظر گرفته است.
- شهره جون قبلا‌ً بهت پشت گوشی توضیح دادم. می‌خوام چشم‌های رنگی جاریم در بیاد. هرچی صلاحه انجام بده و اصلاً نگران پولش هم نباش.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
رزیتا با دست سودا را نشان داد و با ابروی کشیده‌اش اشاره کرد تا نزدیک بیاید. سودا هم بعد از پوف کلافه‌ای که کشید، نزدیک شهره شد و با او دست داد. شهره آن دو را از پله‌های مرمر سفید بالا فرستاد تا کارشان را سریع انجام دهد. در طبقه بالا بعد از نیم ساعت اندازه گرفتن برای خودش و سودا، ایده دادن و ایده گرفتن، در نهایت کارشان تمام شد و بعد از خداحافظی مفصلی که کردند به طرف ماشین رفتند تا سوار شوند. سودا بعد از نشستن حالت گریه را به خودش گرفت و گفت:
- مامان من این لباس و نمی‌پوشم. اصلاً نمیام عروسی خودت برو. کِی دیدی من لباس سفید خودشم تو عروسی بپوشم؟ می‌خوای یه تاجم بذار سرم یه دسته گلم بده دستم اگر عروس خواست بره دست‌شویی من بشینم جاش.
بعد دستانش را بر روی سی*ن*ه به هم قفل کرد و از پنجره به منظره بیرون زل زد. رزیتا که خنده‌اش گرفته بود، سعی کرد با گاز گرفتن لبش خنده‌اش را قورت دهد. از آن‌جا که سودا حقیقت را می‌گفت کمی از موضع خودش پایین آمده و سعی کرد با لحن آرامی دخترش را متقاعد کند.
- باشه دخترم. رسیدیم خونه بهش پیام میدم و میگم رنگ لباستو عوض کنه، خوبه؟ الانم کم غر بزن بزار صحیح و سالم برسیم خونه ناهار بذارم چون صددرصد ساعت از دو، یک دقیقه بگذره بابات شروع می‌کنه.
و با گفتن جمله آخرش پایش را روی گاز گذاشت و بعد از سبز شدن رنگ چراغ راهنمایی به راهش ادامه داد.
***
- الو، سودا کجایی؟ ما جلوی در خونه‌ایم بیا دیگه.
سودا همان‌طور که جوراب سفیدش را به پا می‌کرد و گوشی را روی بلندگو گذاشته بود، سریع یک پای شلوار سیاهش را پوشید و از رویش مانتوی یاسی رنگش را تنش کرد و پای دیگر شلوارش را تنش کرد و زیپش را بست. سپس رژ کالباسی رنگش را به دست گرفت.
- ببین نیلوفر پنج دقیقه دیگه پایینم به نظرم همین پنج دقیقه رو بیا... .
که چشمش به مادرش که جلوی در اتاقش ایستاده بود افتاد که با چشم و ابرو اشاره می‌کرد دعوتشان نکند زیرا از نظر خودش با یک روز نرسیدن به خانه چرک و کثافت سراسر خانه را درگیر کرده است. سودا که می‌دانست اگر مخالف نظرش کاری انجام دهد دعوای سختی را در پیش خواهد داشت، آرام سرش را تکان داد و حرفش را عوض کرد.
- چیزه... خواستم بگم بیاین بالا که خیلی دیر میشه. من پنج دقیقه دیگه حاضر میشم و میام پایین.
و تماس را پایان داد. خط چشم را در دستش گرفت و شروع به کشیدن خط‌های کج و معجوج کرد. نیلوفر که عادت سودا را خوب می‌دانست، گوشی‌اش را به بلوتوث ماشین متصل کرد و آهنگ خارجیه‌ای را پخش کرد و صدایش را زیاد کرد. در همان حال به نیما گوشی به دست نگاه کرد و با صدای جیغ مانندی گفت:
- ماشینو خاموش کن. سودا گفت پنج دقیقه اما تا نیم ساعت دیگه نمیاد.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
سودا بعد از گذشت پنج دقیقه، هنوز درگیر کشیدن خط چشم بود زیرا به نظرش خط چشم‌ها با هم دیگر تفاوت داشتند برای همین پاک می‌کرد و دوباره می‌کشید. همان‌طور که هنوز درگیر خط چشم بود، مادرش وارد اتاق شد و همان‌طور که اسپری شیشه شور و دستمال در دست داشت، با صدای بلند گفت:
- پنج دقیقه گذشته و هنوز داری خط چشم می‌کشی؟ اون‌جا تو تاریکی کی می‌خواد به صورتت زل بزنه؟ بلند شو برو پایین اون بیچاره‌ها منتظرن.
و سپس مشغول دستمال کشیدن میز مطالعه سودا شد. سودا هم که حق را به مادرش داد. همان لحظه خط چشم‌ها را پاک کرد و فقط به استفاده از رژ و ریمل اکتفا کرد. شال سفیدش را هم سر کرد و در نهایت بعد از گذشت یک ربع سوار پراید نقره‌ای نیما شد. از بین صندلی‌ها دستش را سمت نیلوفر دراز کرد و با لحن لاتی گفت:
- بَه! نیلو جون خودمون. چاکر آق نیما، احوالتون؟ بزنین بریم که دیر شد.
نیما که اخلاق متفاوت سودا برایش عادی نشده بود به نشانه تاسف سری تکان داد و ماشینش را به راه انداخت. نیلوفر هم با سودا از هر دری حرف زدند و با آهنگ مسخره بازی درآوردند تا این‌که نیما با صدای بمش رسیدنشان را اعلام کرد.
- اوف... چرا انقدر شلوغه؟ حالا بیا جا پارک پیدا کن. می‌خواین شما پیاده شین من جا پیدا کنم، پارک کنم بیام.
و منتظر پیاده شدن آن دو شد. نیلوفر که شلوغیه جمعیت را دید تصمیم گرفت که باهم باشند به همین‌خاطر به نیما اشاره کرد تا جای پارک پیدا کند و با هم بروند. سودا هم که با تکیه دادن به صندلی، در سرش افکار پلید پرسه می‌زد، با ایستادن ماشین به خودش آمد و پیاده شد.
- خوب بیاین که بریم خوش بگذرونیم.
و با زدن چشمک به نیما آماده بودن خود را اعلام کرد. سودا که دیروز به نیما از طریق پیامک قضیه بلیط‌ها را گفته بود، حال منتظر به اجرا درآومدنش توسط نیما بود. او همان‌طور که یقه لباس سیاهش را مرتب می‌کرد، یک نگاهی به سودا خنده رو انداخت و سپس به نیلوفر گفت:
- نیلو تو باید از در طرف راست بری. من و سودا هم می‌ریم کمی خوردنی بخریم و بیایم تو برو صندلی رو پیدا کن و بشین.
و همراه سودا سریع از او دور شدند. نیلوفر که هنگ سخن نیما بود، نتوانست به‌ آن‌ها بگوید مگر سینما است که به خرید خوراکی رفته‌اند! برای همین شانه‌اش را به نشانه ندانستن بالا انداخته و به سمتی که نیما اشاره کرده بود رفت. با دیدن فضایش، مانند انیمیشن‌ها دود از سرش خارج شد. آن دو دقیقاً ایوان را برای او در نظر گرفته بودند. از آن‌جا که نه راه پس داشت و نه را پیش، نه می‌توانست به خانه برگردد و نه می‌توانست دست از گوش کردن به صدای خواننده‌اش بردارد، با عصبانیت صندلی مورد نظر را از گوشی که همان لحظه مکانش را سودا برایش فرستاد، پیدا کرد و خودش را تقریبا روی صندلی پرتاب کرد. دوباره صدای پیامک گوشی‌اش بلند شد.
- مکان و کیف می‌کنی عشقم؟ یه نگاه به اون پایین بنداز. از تک‌تک لحظاتت حال کن.
نیلوفر همان لحظه گردنش را دراز کرد و پایین را نگاه کرد. آن دو کنار هم در صندلی‌های وسط نشسته بودند و با برگشتن به عقب به او دست تکان می‌دادند. با عصبانیت دندان‌هایش را به هم قفل کرد و تازه متوجه معنی چشم و ابرو آمدن آن دو در ماشین را فهمید.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
با حرص تمام به جان کیبورد گوشی‌اش افتاد.
- حتماً تو موقعیت مناسب به حساب دوتاتون می‌رسم. منتظر انتقام سخت و سردم باشین.
و گوشی‌اش را خاموش کرده و در داخل کیف سبز لجنی رنگش انداخت. تا آخر کنسرت نمی‌دانست از دست آن دو حرص بخورد یا از شنیدن خواننده لذت ببرد. بعد از دو ساعت، کنسرت به پایان رسید و تماشاچیان با شادی و خنده از سالن خارج شدند؛ اما قیافه نیلوفر جوری در هم رفته بود که با آن ترشی هم نمی‌توانست گرفت.
- اوه‌اوه نیما، اخم‌ها رو. با یه مَن عسل نمی‌شه خوردتش. فکر کنم باید یه فکری به انتقام سخت و سردش بکنیم.
و هر دو بلند خندیدند. نیلوفر که متوجه تیکه سودا شد، بدون توجه به آن دو، دستانش را روی مانتو سیاهش در هم قفل کرد و به سمت ماشین نیما رفت. نیما که حال کمی عذاب وجدان گرفته بود، سریع در ماشین را با ریموت باز کرد و اولین کاری که کرد، یکی از آهنگ‌های مورد علاقه نیلوفر را پخش کرد. اما آن‌قدر به نیلوفر برخورده بود که به بیرون زل زد و تا رساندن سودا به خانه‌اشان یک کلمه هم سخن نگفت. سودا که می‌دانست در خاندان به عنوان کینه شتری شناخته می‌شود، متوجه شد راه دور و درازی خواهد داشت. به همین‌خاطر، قبل از پیاده شدن خودش را جلو کشید و با گذاشتن دستش بر روی شانه نیلوفر گفت:
- خب قهر نباش دیگه. عوض که گله نداره، داره؟ تو هم شماره معلمون رو برداشته بودی بهش گفته بودی که ما تقلب کردیم. یادته بهمون مستمری صفر داد؟ این به اون در.
بعد بدون توجه به او، از نیما خداحافظی کرد و به سمت خانه‌اشان به راه افتاد. نیلوفر که بعد از کمی فکر کردن آروم شده بود، تک نگاهی به نیما زل زده به خود انداخت و با لحن آرامی گفت:
- خوب چیه؟ اونم قبلش اومده بود خونمون تحقیقی که برای دانشگاه نوشته بودمو پاک کرد. مجبور شدم چهل صفحرو دوباره بنویسم.
و آرام سرش را پایین انداخت. نیما که از اتفاقات بین آن‌ها خبر نداشت، خنده استارت مانندی کرد که باعث خنده نیلوفر شد.
 
بالا پایین