جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خاکستر مرداب] اثر «صوفیا دهقانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Sofia با نام [خاکستر مرداب] اثر «صوفیا دهقانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,153 بازدید, 14 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاکستر مرداب] اثر «صوفیا دهقانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sofia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

هرچی

  • خیلی خوب

    رای: 0 0.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sofia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
88
مدال‌ها
2
نام رمان:خاکستر مرداب
نام نویسنده:صوفیا دهقانی
عضو گپ نظارت: (S.O.W (4
ژانر:طنز، غمگین
خلاصه:
داستان راجب دختری به اسم نیلوفر که خودش رو شبیه پسرا کرده تا بتونه پیک موتوری باشه
پدر و مادرش از هم جدا زندگی میکنن، و یه برادر داشته که مرده.
و نیلوفر هم تو زمان بچگی یه تصادف خیلی شدید میکنه و فراموشی میگیره و خانواده خودش رو به یاد نمیاره
و الان پیش دایه اش زندگی میکنه
و........ مشاهده فایل‌پیوست 101135
 
آخرین ویرایش:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,486
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Sofia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
88
مدال‌ها
2
رمان خاکستر مرداب
نویسنده:صوفیا دهقانی
#پارت_ یک
فصل اول:آشنایی با خانواده
ساعت ده شب بود، شایدم ده نیم هوا خیلی تاریک بود.
آخرین بستم تحویل دادم و به سمت خونه حرکت کردم همیشه مجبور بودم از یه کوچه خیلی تاریک و خلوت ردشم.
سر کوچه بودم، صدا میومد
خیلی عجیب بود اخه در هیچ خونه‌ای به این کوچه
باز نمیشد.
موتورم خاموش کردم تا صداشون بهتر بشنوم صداشون خوب نمیومد آخه اونا ته کوچه بودن.
پیاده شدم آروم رفتم جلو
"اصلا به تو چه گازش بگیر برو خونه دیگه"
یک دقیقه خفه شو ببینم چی میگن
نگران نباشید کسی پیشم نیست دارم با خودم حرف میزنم!
کوچه اینقدر تاریک بود که هیچ کدوم متوجه من نشدن.
یکم که نزدیک‌تر شدم صداشون واضح‌ تر شد
پسر:من هیچی ندارم تورو خدا بهم کاری نداشته باشید.
خف گیر:آره از اون لباسای مارکت معلومه!
داشتن خف گیریش میکردن پشمام
"یه جور میگی پشمام انگار تاحالا خف گیر ندیده"
تو یکی خفه.
خف گیره باز نطق کرد
خفگیر:یا هرچی داری میدی یا شکمت سفره میکنم!
یهو من حس سوپرمنیم فعال شد صدام کلفت کردم
داد زدم
من:هوی مرتیکه قوزمیت زورت به کوچیک‌تر از خودت رسیده
یهو همه بر گشتن سمت من
منم یهو پشمام ریخت
میدونید چرا
نمیدونید دیگه
چون خف گیرا پنج تا بودن
خف گیر :آره رسیده بعدم مگه تو مفتشی
من:آره مفتشم
خف گیر: به نفعت دخالت نکنی وگرنه میدم ممد سولاخی، سوراخ سوراخت کنه.
عع اسم یکیشون ممدِ من موندم چرا همیشه همه جا یه ممد پیدا میشه!
تازه این یکی از نوع سولاخیش
"الان تو این وضعیت بفکر اینی"
برو گمشودیگه هی چیزی نمیگم
خف گیر: چیشد لال شدی؟
من:شوهر عمت لاله
خف گیر:انگار تنت میخاره
من:نه ولی انگار مال تو بدجور میخاره می‌دمت دست نیرو انتظامی برات بخارونن.
خفگیر:نمکدون تو اول از اینجا جون سالم بدر برو بعد هر کاری می‌خوای بکن
یک پوز خند زدم گفتم
من:بچه میترسونی حاضرم با تک تک تون درگیر شم.
خف گیر:باشه
این باشه خیلی فحش دار بود
یه اشاره به دوستاش کرد که یعنی وارد عمل شید
منم نانچیکو درآوردم
"آخه کی بین اینهمه وسیله برای مبارزه از نانچیکو استفاده میکنه"
ای بابا اگه گذاشتی تو حال خودم باشم
"خانوم تو حال خودم باشم دارن میان حمله کن دیگه"
یهو به خودم آمدم دیدم دارن نزدیک میشن
منم نانچکورو تو هوا پر دادم گفتم
من:نفس کش
وحمله کردم چهار نفر بودن بابا بی‌انصافا چند نفر به یه نفر
"زر نزن این شاخی که خودت برای خودت درست کردی سوپر من جان حالا دندت کش خودت درستش کن"
بیا تو هم همش پشت من خالی میکنی
نانچیکو به دست حمله کردم
همشون گولاخ بودن
منم که قربون خودم بشم کوچولو؛
ولی بجاش سریع بودم (زرت) اولی حمله کرد منم پیچوندمش
از زیر پاش رد شدم
به دومی رسیدم یکم وضعش از اولی بهتر بود خواستم
اینم بپیچونم که خوردم زمین چون پاش بست بعد روی من کرد گفت
دوست خف گیره: آخی دردت گرفت
من:آره جون تو خیلی درد گرفت
محکم زد تو پام
دوست خف گیره: ببینم بازم زبونت درازه یا بازم می خوای

منم بلند شدم یه پرش یه جهش زدم جایی که نباید میزدم
دستش گرف اونجا گفت
دوست خف گیره:آی آی تو روحت
دیگه جدی شده بودم رگ ‌گیم گرفته بود.
به هیچ کسم رحم نمیکردم میزدم یه ده دقیقه بود باهاشون درگیر بودم اون پسره هم که داشتن خفتش میکردن کمک می‌کرد
ولی از خدا که پنهون نیست از شما چرا
کتک که نمیزد هیچ تازه هردفعه بیس پنج تاهم می‌خورد
خاک تو سرت
داشتم یکیشون میزدم که یهو بازوم سوخت از حرکت وایسادم حتی اونی هم که داشتم میزدمش وایساد
نفسم بالا نمیومد برگشتم سمت اون ور
دیدم یچی از دستش افتاد نگاش کردم دیدم
چاقو خونی بود!
یعنی خون من بود!
دست زدم به بازوم دستم که دوباره دیدم خونی بود
نگام برگردوندم سمت اونی که بهم چاقو زده بود
عهه اینکه ممد سولاخی بود!
آخرم زد مارو سوراخ کرد
یه نگاه به قیافش کردم
بدجور ترسیده بود
همه ترسیده بودن
آخه تو که می‌ترسی برای چی بچه مردم میزنی سوراخ
میکنی الان تو می خوای جواب ننه بابای من چی بدی میگی زدم بچتون سوراخ کردم
ازگل
یهو همون رئیسشون به خودش آمد گفت دوتاشون بگیرید بیارید اینجا هم من هم پسررو پرت کردن یه گوشه دیوار
اول تو جیبای من گشتن هیچی نبود
بعد من نوبت پسر بود
ای دلم براش سوخت حتما پول زیادی همراهش بدبخت حالا همه پولاش بالا میکشن میرن
جیب پسررو گشتن وفقط یک دوتومنی پیدا کردن
من یهو چشام چهارتا شد
یعنی من بخاطر دوتومن چاقوخوردم
یهو پنچ تا خف گیره باهم زدن زیر خنده
من با عصبانیت بر گشتم روب پسره
من :یعنی تو فقط بخاطر دو هزار تومن اینقدر مقاومت کردی اگه ایناهم نکشنت خودم میکشمت
خنده اونا شدید ترشد
همینجوری میخندیدن منم از فرصت استفاده کردم
دست پسرر گرفتم دوییدم سمت موتورم
نمیدونم چجوری بااون زخمم میدویدم ولی دوییدم
سوار موتورشدیم گازش گرفتیم رفتیم.
__________________________________ Screenshot_20221030_204210.jpg
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
88
مدال‌ها
2
رمان خاکستر مرداب
نویسنده:صوفیا دهقانی
#پارت دو
فصل اول :آشنایی با خانواده
پسر:الان کجا داریم میریم؟؟
من:سر قبرتو
پسر:زخمت خیلی بد شده داره خون ریزی میکنی
من:خب میگی چیکار کنم دوتومنی
پسر:بریم خونه ما
من:لازم نیست
پسر:خیلی هم لازم من بهت مدیونم هد اقل باید بتونم یه کاری برات بکنم
نمیدونستم قبول کنم یانه
نرم خونش یه بلایی سرم بیاره!!!
"بپرس خونشون موز دارن"
ای خاک برسر گشنت
"خب چیه گشنمه"
خفه
مجبور بودم پیشنهادش قبول کنم چون نه خونه خودم می تونستم برم نه بیمارستان
اگه میرفتم خونه خودم که دایه بدجور سرو صدا می‌کرد نگران میشد
بیمارستانم که نه چون دوست ندارم کسی بفهمه دخترم
حتی تا الان این پسرهم نفهمیده دخترم
پسره:خب قبول؟
من:خیله خوب
آدرس خونش گفت منم گازش گرفتم رفتم
رسیدیم به خونش
"چه خونه بزگی داره جون من مخش بزن به نفعته"
نمیشه بری بخوابی احساس میکنم از ساعت خوابت گذشته داری چرت پرت میگی
"ای بابا منو باش که اینقدر به فکر توام"
تو نمیخواد زیاد به فکر من باشی
ولی خدایی خونه قشنگی بود دست کمی از باغ نداشت نمیدونم چرا ولی خونه برام آشنابود یکم
ببینم تو هم حس کری آشناست؟؟
" آره منم احساس کردم ولی میدونی بیشتر از اون احساس چی میکنم؟"
چی؟
"گشنگیییی"
" از صبح تاحالا هیچی نریختی تو این معدت"
خیلی خوب شد که تو آدم نشدی
"اونوقت چرا"
چون آبرو من همه جا میبردی
کُمی بدبخت
همینجوری داشتم باخودم کلنجار میرفتم که
پسر گفت
پسره :اسمت چیه
من به خودم آمدم
من:هاااا چی گفتی؟؟
پسره :انگار اینجا نیستی گفتم اسمت چیه
من هول شدم
من:ممممم.. ااااااا. خبببب
پسره :یعنی انقدر سوالم سخت بود؟
منم یهو گفتم
من:ننننهههه اسمممم نیلان
آرهههه.... نیلان
پسره :چه اسم قشنگی منم آروینم
یه لبخند زدم باهم وارد خونه شدیم
به به چه خونه قشنگی مشنگی پشنگی
هر چی نزدیک تر میرفتیم خونه آشناتر میشد
یهو بازوم گرفت
منم سریع دستم کشیدم
آروین:بابا نترس کاریت ندارم می خوام فقط زخمت ببینم
من هیچی نگفتم فقط مظلومانه نگاش کردم
آروین:حالا بشین رو مبل تا بیام
رفت سمت یه در
من:کجا میری!!!!!
آروین:الان میام
من:باشه
چه مبل نرمی اصلا قابله مقایسه با مبلای خونه دایه نیست
ایییییییییی
"چته؟"
دستم میسوزه
یه نگاه به لباسم کردم
وایییی خدا لباسام غرق خون بود
آروین برگشت
آروین:آره بابا بزرگ اینجاست
آروین یه مرد مسن که انگار بابا بزرگش بود از در آمدن تو
من سریع بلد شدم گفتم
من:سلام
بابا بزرگ آروین:سلام پسرم
آروین:ایشون بابا بزرگ من هستن ودکترن
تا گفت دکتر سکته ناقص زدم
"الفراررر دکتره هرسه گزینه اشتباه بود نه خونه خودت، نه بیمارستان و نه اینجا بنظر من که
" بهترین گزینه قبرستون"
آروم آروم جلو میومد
منم آروم آروم عقب میرفتم
تا دست بهم میزد می فهمید دخترم پسر نیستم
بابا بزگ آروین همینجور که جلو میومد گفت
بابا بزرگ آروین:خیلی ممنون که جون نوه من نجات دادین اگه شما نبودین معلوم نبود سرش چی میومد
من:کاااااکاری نکردم
بابا بزگ آروین:چرا عقب عقب میری وایسا زخمت ببینم
من :نه نمی خواد من باید برم یادم افتاد یه کاری نکردم
آروین :چه کاری مهم ترز این دستت بدجور داره خون میاد
من:نه نه دستم خوب من باید برم این جملرو گفتم در خونشون باز کردم رفتم بیرون
سری از محوته خونشون خارج شدم سوار موتورم شدم رفتم
____________________________________ Screenshot_20221030_204210.jpg
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
88
مدال‌ها
2
رمان. خاکستر مرداب
نویسنده:صوفیا دهقانی
#پارت_سه
رمان خاکستر مرداب
فصل اول:آشنایی با خوانواده
جلودر خونه بودم
همه جارو تار می‌دیدیم
باهر سختی که بود در باز کردم رفتم تو
دیدم دایه، بدری خانم و سهیلا نشستن رو تخت تو حیاط قیلون می‌کشیدن
بدری خانم همسایمون
سهیلاهم دختر عمه خودم
سهیلا باشوخی گفت
سهیلا :ای خاک بسرم پسره بی حیا قبل اینکه میومدی تو یه یالله میگفتی ما یه چادری چیزی میکردیم سرمون
بعد همه زدن زیر خنده
دایه با نگرانی گفت
دایه :الاهی من قربونت برم چرا انقدر دیر آمدی
من:ببخشید
وبعد روب سهیلا با بی حالی گفتم
من:یک دقیقه میای کارت دارم
سهیلا :چیشده آبجی گلم
من: خب یک دقیقه بیا کار واجب دارم
دایه:چیزی شده
من:نه یکاری با سهیلا دارم
سهیلا بلند شد از جاش
منم دستش کشیدم بردم تو اتاقم که زیز زمین خونه دایه بود
سهیلا یکم بهم دقت کرد وبعد چشاش گرد شد
سهیلا:لللل لباست خونیه
من:آره برای همین گفتم بیای
سهیلا:چیشده
من خلاصه ای از ماجرا امشب بهش گفتم اونم رفت خونش چنتا وسایل برای پانسمان آورد آخه پرستاره
یه چیزی از کیفش در آورد منم پشمام ریخت
من:اون چیهههه
سهیلا:بخیه منگنه ای
من:یاخدا
یعنی تا بخیه هارو زد دهنم سرویس شد
بعد با بانداژ بستش
سهیلا: یخورده استراحت کن
من:باشه ممنون راستیییی به دایه چیزی نگیا
سهیلا:قول نمیدم
من:سهیلااااااااااا
سهیلا :باشه بابا شوخی کردم نمیگم
وبعد رفت بیرون
منم سریع خوابم برد

صبح

من با سروصدا دایه که انگار داشت ظرف می‌شست
پاشدم
نگاه به ساعت کردم ساعت هشت صبح
پاشدم رفتم حموم جوری حموم کردم که آب به دستم نخوره
بعد حموم یه شلوار مشکی با یه لباس آستین کوتاه
خاکستری پوشیدم
رفتم تو آشپز خونه
دایه با دیدنم یه لبخند زد گفت
دایه:سلام
من:سلام قربونت برم من
دایه :خداکنه
من و دایه از وقتی من قنداقی بودم باهم هستیم
تا الان
یعنی عاشقشم
دایه: قربونت برم بیا صبحانه بخور
"به به املت درست کرده از دیشب تاحالا هیچی
نخوردی"
منم بدون توجه به حرف این یارو شروع کردم به خوردن
دایه چادرش سرش کرد گفت
دایه:من دارم میرم خرید چیزی نمیخوای
من:نه دایه بزار خودم میرم
دایه:لازم نکرده تو پاشی بری بعدم تو که نمیدونی من چی می خوام
من:آخه
دایه:آخه نداره بشین غذات بخور
من:باشه
دایه رفت ومن همچنان در حال خوردن بودم
غذام که تموم شد ظرفش شستم
تو کتری آب کردم گذاشتم جوش بیاد
رفتم سر گوشیم
یه سامسونگ معمولی بود
رفتم تو واتساپ
سهیلا پیام داده بود
پیامش باز کردم
سهیلا: سلام خوبی؟ دستت چطوره؟؟
براش نوشتم
من:سلام خوبم تو خوبی؟
دستمم خوبه
سهیلا همون موقع آنلاین شد
سهیلا:خدارو شکر
مشغول چت با سهیلا بودم که صدا در آمد
فکر کنم دایه آمد
رفتم در باز کردم
چی!!
دایه بود ولی دونفر دیگه هم بودن
____________________________________ Screenshot_20221030_204210.jpg
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
88
مدال‌ها
2
#پارت_چهار
رمان خاکستر مرداب
فصل اول:آشنایی با خوانواده
مامان و بابا !!!!!!!!
بابا باعصبانیت روبه دایه گفت
بابا:این پسر دیگه کیه تو خونت ها مثلا تو این خونه دخترمنم هستا
دایه خندش گرفته بود
یعنی بابام دیگه من نمیشناسه
من:بابا چی میگی پسر کجا بود
بابا:نیلوفر خودتی
"نه عمت"
من:بله خودمم
بابا :تو چرا اینجوری شدی
من:چجوری شدم
مامان نزاشت بابا چیزی بگه پرید بغلم کرد
مامان:الاهی من قربونت برم که جنسیتت هیچ وقت معلوم نیست
منم خندیدم سفت بغلش کردم
خلاصه رفتیم تو
منم رفتم تو آشپز خونه
آب تو کتری جوش آمده بود منم چایی درست کردم رفتم تو پزیرایی
مامان و بابا خیلی باهم لجن از وقتی که نیلان مرد
خانواده ماهم ازهم پاشیده
سکوت سنگی بینمون بود
میدونستم برای چی اومده بودن اینجا!!
برای یه بحث قدیمی
بابا سکوت شکست
بابا:نيلوفر خوشگل بابا حتما میدونی ما برای چی
اومدیم اینجا
من:بله میدونم بابا حتما برای بحث قدیمی
بابا:آره این دفعه اومدیم بگیم باید یکی انتخاب کنی
یا بامن زندگی میکنی یا مامانت
شرطی هم که گذاشتی نشدنیه
من:همین که هست تنها شرط من اینه
من دوتاتون باهم میخوام
مامان:نمیشه نیلوفر نمیشه من بابات دیگه تحمل هم نداریم
من با عصبانیت بلد شدم و گفتم
من:آره جون خودتون اگه شما تحمل هم نداشتین
طلاق میگرفتین
اگه هم دوست نداشین تو این سه سال صد بارا طلاق گرفته بودین
هر دو ساکت بودن سرشون پایین بود
شاید یکم بحث وجود دا‌شت ولی بازم هیچی از علاقه مامان و بابا بهم کم نمی‌کرد
دایه بانگرانی نگاه می کرد
بابا با عصبانیت از خونه رفت بیرون
مامانم پشت سرش رفت
‌دایه:نباید اینجوری باهاشون حرف میزدی
من:چجوری حرف زدم مگه
من فقط نمی خوام مامان و بابا از هم جداشن
تو که از وقتی که من خیلی کوچیک بودم اونارو میشناسی
دیدی چقدر همو دوست دارن
اونا همش می خوان مرگ نیلان بندازن گردن هم
دیگه ادامه ندادم رفتم تو اتاق خودمو پرت کردم رو تخت
چشمم خورد به عکس چهارتاییمون مامان ، بابا ، نیلان وخودم
نیلان مشکل قلبی داشت
اواخر مامان و بابا خیلی بحث میکردن
آخرین بحثشون بشدت بد بود
نیلان از شوک سکته قلبی کرد درجامرد
____________________________________ Screenshot_20221030_204210.jpg
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
88
مدال‌ها
2
َََ#پارت_ پنچ
خاکستر مرداب
دوهفته بعد
فصل اول:آشنایی با خوانواده
آخیشششششش!!!
اینم از آخرین بسته
راحت شدما
ساعت پنج عصر!!!
خیلی زود کارم تموم شد
خب حالا چیکار کنم
آها فهمستم
برم خونه دوش بگیرم لباسام عوض کنم برم بیرون
سوار موتور شدم
کلاه کاسکت سرم کردم به سوی خونه شتافتم
رسیدم خونه دایه خونه نبود حتما بازم پیش بدری خانم
سریع پرید تو حموم یه دوش گرفتم
بعد از اینکه از حموم در آمدم رفتم اتاقم موهام خشک کردم شونش کردم
خیلی موهام وقتم نمیگیره چون پسرونه کوتاه
خب بریم سراغ لباس
اهممم!!!
یه تیشرت پسرونه مشکی بایه شلوا جین آبی تیره
چقدر خوبه آدم پسر باشه
اصلا دنگ فنگ نداره
نمیخواد آرایش کنی
نمیخواد شال بپوشی
نمیخواد مانتو بپوشی
کسی برات مزاحمت ایجاد نمیکنه
"تازه خودتم میتونی مزاحمت ایجاد کنی
اینم بگو"
خداوکیلی من میخوام به راه راست برم ولی تو هی من منحرف میکنی خجالت بکش
"مگه من چی گفتم"
دیگه ادامه به این موضوع ندادم رفتم تو حیاط
نمیخواستم با موتور برم
دلم میخواست یکم پیاده روی کنم
از خونه رفتم بیرون
وای خدا هوای شیراز خیلی خوبه
رفتم رسیدم فلکه گاز
چقدر گشنمه
کجا برم یه غذا خوب بخورم
آها میرم (ایران برگر)
نزدیکم هست
خلاصه رفتیم ایران برگر
یه همبر دهه شصتی
یه سیب‌زمینی
یه نوشابه
نشستم تا غذا آماده بشه
سرم کردم تو گوشیم
ساعت شیش بود
رفتم واتساپ
بابا پیام داده بود
بازش کردم
بابا:سلام خوشگل بابا پیام دادم بهت خبر بدم که هفته دیگه پنچ شنبه میام دنبالت بامامانت میخوایم بریم یه مهمونی خانوادگی به مناسبت آشنایی تو باخانواده
مهمونی مخصوص تو هست پس بهتر یه لباس قشنگ و شیک بپوشی واز پوشیدن لباس های پسرونه هم خود داری کن که اگه لباس پسرونه بپوشی
کلاهمون میره تو کلاه هم
میبینمت
خدافظ
گوشیم خاموش کردم
دستم کوبیدم روی میز ای خدا من که لباس دخترونه ندارم
یهو مامان پیام داد
گوشیم روشن کردم رفتم دوباره رفتم تو واتساپ
مامان:سلام نیلوفر مامان
شنبه بیا مزون، یه لباس قشنگ انتخاب کن برای آخر هفته، مراقب خودت باش خداحافظ
دوباره گوشی خاموش کردم
ایندفعه سرم کوبیدم به میز
ای ای ای سرم درد گرفت
هنوز سفارشم آماده نشده بود
حوصلم سررفته
دستم گذاشتم زیر چونم
نگام این طرف اون طرف
یهو یه میز توجهم جلب کرد
هااااااااااااااااااا
اونکه آروین بود!!!!
ازاون بدتر خف گیرای اون شبم کنارش بودن
داشتن می خندیدن!!!!!
یعنی چیییییی!!!!!؟؟؟؟؟؟

هرچی گشتم نتونستم معنی براش پیدا کنم
بلند شدم عصبانی به طرف میزشون رفتم
داشتن میخندیدن برای همین متوجه من نشدن
خندشون که تموم شد یهو چشمشون خورد به من کپ کردن
انگار اسکولا داشتن نگام میکردن
آروین که متوجه نگاه های خیره اون پنچ تا به پشت سرش شد گفت
آروین: چیه عزرائیل پشت سرم دیدین
چهارتاشون : باهم گفتن
خف گیرها: از اون بدترررررر
آروین باترس برگشت سمت من و با نگاه عصبانی من روبرو شد
"خدا به دادش برسه"
____________________________________ Screenshot_20221030_204210.jpg
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
88
مدال‌ها
2
#پارت_شیش
رمان خاکستر مرداب
فصل اول :آشنایی با خوانواده
خیلی عصبانی بودم
"نیلوفر آروم باش ما پول دیه نداریم"
مامان بابا دارن
"چرا حرف مفت میزنی"
آروین از جاش بلد شد آروم گفت
آروین:ترو خدا آروم باش برات تضیح میدم
من هیچی نگفتم یقش گرفتم چسبوندم به دیوار
چی می خواست بگه قیر از این بود که باهم
هم دستن؟؟؟
دستم مشت کردم گرفتم بالا که بزنم صورتش بیارم پایین
که گوشیم زنگ خورد
دستی که قرار بود بزنم تو صورتش آرودم پایین
آوردم کردم تو جیبم گوشیم در آوردم
نگاه کردم به صفحه
سهیلا بود
رفتم رو حالت خونسردی
وبا آرامش جواب دادم
من:الو سلام
سهیلا:سلام نيلو جونم
همیشه مخفف اسم میگه
من:خوبی
سهیلا:آره خوبم میگم
من:بله
سهیلا:من شیفتم تا نیم ساعت دیگه تموم میشه
می خوام بیام پیشت خونه هستی
من:نه ولی منم تا نیم ساعت دیگه کارم تموم
سهیلا: کجایی
من:به تو چه
سهلا:اه مریض
من:من الا وسط یه کار مهمم بعدا زنگ میزنم
سهیلا:وای ببخشید یادم رفته بود امروز با رئیس جمهور
قرار دارید خانم
من:بله پس چی فکر کردین
دیگه به زر زرای سهیلا گوش ندادم گوشی قطع کردم
تک سرفه ای کردم
با خونسردی گفتم
من:کجا بودیم
آروین:داشتی یه مشت میزدی تو صورت من
من:آها بله ممنون
دستم گرفتم بالا که بزنم
ولی خب این رسم مردونگی نیست بزنم تو صورت یه عقب افتاده
"زارتتت بابا مرددد، بابا مشتییییی، ولی عقب افتاده رو خوب اومدی"
من: مخلصم! حالا خفه شو.
قیافش شده بود شبیه بچه هایی که دعواشون کردی
خیلی گوگولی بود قیافش
دستم آوردم پایین
یقش ول کردم
بر گشتم سمت اون چهارتا گفتم
من: ممد سولاخی کجاست نکنه ترسیده
بهش بگید نترسه من شکایت نمیکنم
بعد با خونسردی تمام رفتم ویه پیتزا و نوشابه وسیب زمینی برای سهیلا سفارش دادم
خیلی پیتزا دوست داره
وبعد بر گشتم نشستم سر جام
پنج نفرشون ساکت بودن هیچی نمیگفتم
روبع ساعت گذشت
سفارشام آماده شد ‌
منم گرفتم رفتم بیرون
یه تاکسی در بستی گرفتم رفتم خونه
____________________________________ Screenshot_20221030_204210.jpg
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
88
مدال‌ها
2
پارت هفت
خاکستر مرداب
فصل اول :آشنایی با خوانواده
یه قلپ از نوشابم خوردم
سهیلا:دستت درد نکنه دختر عجب پیتزایی بود
من:خواهش
سهیلا:خب بگو ببینم من چند باید بهت بدم
من:برای چی؟؟
سهیلا بادست یه اشاره به جعبه خالی پیتزا کرد بعد به جعبه سیب‌زمینی در آخر به قوطی نوشابه
من:خب
سهلا:خری مگه؟؟ میگم قیمت اینا چند شد بهت بدم
من:برو بابا
سهیلا:جون من بگو مسخره بازی در نیار
من:نوچ میتونی بری تو کیوزه
سهلا:بی ادب
یه خنده شیطانی کردم و دراز کشیدم وسط اتاق
سهیلا :نیلوفرررررر
من:جاننننننن
سهیلا:بی‌شعور
من:هستی، بودی، خواهی بود
سهیلا یه جیغ بنفش مایل به قرمز کشید
من: آروم تر خواهر مگه من چی گفتم
سهیلا: زود بگو وگرنه......
من:هیچ غلطی نمیتونی بکنی
سهلا:بزار من حرفم بزنم بعد شروع کن به چرت پرت گفتن
من:چرت پرت قیافته
سهیلا :گوسفند
من:هی سهیلا نژادت به من نچسبون
سهیلا دوباره یه جیغ کشید
دایه ام اصلا عین خیلاشم نیستا چون. میدونه سهیلا خیلی جیغ جیغوعه
من:سهیلا خفه شو خستمه از ساعت هفت صبح دارم کار میکنم
سهلا:منم از ساعت هفت صبح کار می‌کردم.
من:برو بابا حالا یه دو تا آمپول زده فکرده چیکار کرده
سهلا :خوب خودت چکار کردی
من:ااااام به نام خدا
حمالی
سهیلازد زیر خنده گفت
سهیلا:چه با احساس گفتی حمالی
من :چیکار کنم باید خرجم در بیاد
سهیلا:خیلی احمقی عمو و زن عمو هردو وضعشون توپ بعد تو باید بری نظافت چی رستوران بشی یا پیک موتوری
خب ازشون پول بگیر احمقققق
من رفتم سر میز چوبی قدیمی که مال دایه بود الان به. من داده بود یه کارت از توش در آوردم
دادمش به سهیلا
سیلا:این چیه
من:کارتی که مامان بابا دادن هر ماهم توش پول میریزن
سهیلا:ای نامرد پس ازشون پول میگیری نه؟؟؟
من:نه یه هزاریشم خرج نکردم
سهلا:وا چرا
من:نمی خوام ازش خرج کنم می خوام رو پای خودم
وایسم
سهیلا :مگه حالا اگه خرج کنی چی میشه
رو پای مامان و بابات وایسادی؟
من:وقتی میگم الاغی دیگه نگو چرا؟
سهیلا:مگه بد میگم تو الان به راحتی میتونی اون موتوری که می خوای بخری
تازه دوتاشو میتونی بخری
من:نه نیاز نیست دیگه پولش جمع شد سه هفته دیگه
میرم برای خریدش
سهیلا:حال چرا سه هفته دیگه؟
من: گفت دارم از تهران میام اینجا بلیطم برای سه هفته دیگه هست
سهیلا:اها............ عههههه راستی
با ترس گفتم
من:چیییییی
سهیلا:شنبه منم باهات میام باهم لباس بخریم آخه منم قرار برای مهمونی افتخاری شما لباس بخرم
من:خب زهرماررر آروم ترم میتونستی بگی
سهیلا بی توجه به حرف من دوباره ادامه داد
سهیلا:واینکه مراقبت باشم
من:یکی باید مراقب خودت باشه
سهیلا:خاله گفت
من:نمیدونم مامان بابا چی فکر میکنن
هنوز من براشون همون نیلوفر 10 سالم
سهیلا:خییر تو خرس گنده ای
من:آره مثل تو
اومد دوباره جیق بزنه که سریع دستم گذاشتم رو دهنش گفتم
من:خودمو هفت جد آبادم خرس گنده ایم
فقط جون هر کی دوست داری جیق نزن
____________________________________ Screenshot_20221030_204210.jpg
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
88
مدال‌ها
2
پارت هشت
خاکستر مرداب
فصل اول: آشنایی با خانواده
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم
امروز بابد برم مزون مامانم با سهیلا
امروزم سر کار نمیرم
سریع رفتم یه دوش گرفتم
یه شلوار جین مشکی بایه پیرن مشکی یه کلاه اسپرت
مشکی
و یه عینک مشکی که خیلی دوسش دارم چون مال
داداش نیلان
"حالا چرا امروز زدی رو دور مشکی"
همین جوری دلیل نداره
صبحانه خوردم
از دایه خدا حافظی کردم
سوار موتورم شدم رفتم دنبال سهیلا
سهیلا هم سوار کردم رفتیم سمت مزون
اونجا خیلی قشنگ
دیواراش رنگ صورتی خیلی کم رنگ
تازه یچیزی بگم بین خودمون بمونه
اسم مزون نیلوفر
اسم مامانم نیکاست
اون از بچگی عاشق اسم نیلوفر بوده برای همین
وقتی من بدنیا میام اسم مزونش از نیکا به نیلوفر عوض میکنه
رفتیم سمت پیشخوان
یه دختری وایساده بود داشت رژه لب میزد
تا من سیهلا رو دید دست پاش جمع کرد
به من خیره شده بود
یه لبخند ژیگول زد گفت
دختره :بفر مایید
"ازبس خوشتیپم همه دخترا دورم جمع میشن"
تو خوش تیپی؟؟
"آره دیگه".
سهیلا که دید دختره رو من قفلی زده
به شوخی گفت
سهیلا:آهای دختره هیز چشمات درویش کن
اون صاحاب داره
صاحابشم منم
دختره با عشوه گفت
دختره : ایششششش ارزونی صاحابش
من داشتم جلو خندم میگرفتم
یهو سهیلا دستم گرفت کشید رفتیم
ریز ریز میخندیدیم
من:خیلی پدرسگی سهیلا
سهیلا:خخخخخ
رفتیم سمت لباسا
واو
لباسا خیلی قشنگن
طراح همشون مامانم
سهیلا:من همرو می خوام
من:آره بنظرم همشون خیلی به تو بیاد
سهیلا:خب به تو هم میاد
من:نه بابا اصلا لباس دامن دار دکلته.....
بهم نمیاد
من شاید یه کت شلوار گرفتم
سهیلا:ایششششش
عشقم باز چرت پرت گفتی
منم از خنده تر کیدم
نمیدونید با چه لحنی گفتتتتت
یچی میگم یچی میخونید
داشیتم باهم میخندیدیم که یهو.......
از پشت پرت شدم
پهلوم خورد به تیزی یه صندلی بغل اتاق پرو
اییییییی
بعد دوباره یه لگد خورد تو پهلوم
مرگ به چشم خودم دیدم
سهیلا جیغ زد
یه صدای عصبانی به گوشم خورد
صدا :دستت درد نکنه سهیلاااااا دوست دارم که بهم میگفتی این بود ؟؟؟
صدا
خیلی آشنا بود
آش و لاش بودم
اون طرف نگاه کردم
چی........
اون اون
____________________________________ Screenshot_20221030_204210.jpg
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین