جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خاکستر مرداب] اثر «صوفیا دهقانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Sofia با نام [خاکستر مرداب] اثر «صوفیا دهقانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,151 بازدید, 14 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاکستر مرداب] اثر «صوفیا دهقانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sofia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

هرچی

  • خیلی خوب

    رای: 0 0.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sofia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
88
مدال‌ها
2
#پارت نهم
خاکستر مرداب
فصل اول:آشنایی با خانواده
سهیلا دوباره جیغ زد
سهیلا:چیکار کردی آروین
اون آروین بود
اینجا چیکار میکنه
چرا همش دارم میبینمش
اییییییی
چقدر پهلوم درد میکرد
داشتم میمردم
نمیدونید با چه شتابی خوردم به صندلی
خودم یکم تکون دادم دستم رفت رو یه چیزی
بر گشتم نگاش کردم
چیییییییی
اون که
عینک
بود
عینک نیلان!!!

عینکی که الان خورد خاکشیر شده بود رو زمین
عینک ظریفی بود برای همین هم شیشه هاش هم
دستش شکسته بود
بغض کردم
یه قطره اشک ریختم
یادم به آروین افتاد که باعث این موضوع شده بود
یهو بغضم تبدیل شد به عصبانیت
"الان توفان میاد پناه بگیرید"
نگاهم بر گر دوندم سمت آروین
دیگه درد برام مهم نبود
من:میکشمت
پریدم رو آروین
"نزنیشا بخدا اگه بزنی"
دیگه دیر شده بود
با صدای عصبانی گفتم
من:اون کتکی که اونجا بهت نزدم اینجا میزنم
ولی بااین فرق که قراره دو برابر بشه
شروع کردم زدنش آنقدر با مشت زدمش
که صورتش دست کمی ازعینک خورد و خاکشیر شده نداشت
همه جارو تار می‌دیدم
ولی دست از زدنش بر نداشتم
سهیلا داد زد
سهیلا:نیلوفربس کن
برام مهم نبود که کل آدمای مزون دورمون جمع شدن
فقط می زدمش همین
یهو یه دست قوی مردونه من کشید عقب
ولم کن
بزار تیک تیکش کنم
زندت نمیزارم
تقاص این کارت پس میدی
بایه حرکت خودم از دستاش کشیدم بیرون
خواستم دوباره برم سمتش که ایندفه دوتا دست. من کشید عقب
صدای بابام آمد
بابا:نیلوفر آروم باش
تا صدای بابا رو شنیدم آروم شدم
سهیلا دویید سمت آروین
یعنی آروین کیه که سهیلا میشناستش
چشمام سیاهی میرفت
حالم خیلی بد بود
کم کم چشمام بسته شد
از هوش رفتم
____________________________________







Screenshot_20221030_204210.jpg
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
88
مدال‌ها
2
#پارت دهم
خاکستر مرداب
فصل اول:اشنایی با خوانواده
رو تخت نشسته بودم
زخمم خیلی درد میکرد
خیلی بد بود اگه یکم دیگه عمقش بیشتر بود
الان یا کلیم یا رودم پاره شده بود
آروین تخت بغلیم بود
بیهوش بود
بیهوش که نه انگار مرده بود
"چقدر این نازک نارنجیه"
اهوم
ممکنه فکر کنید ما تو بیمارستانیم
ولی نه ما تو همون خونه بابا بزرگ آروین هستیم
همونی که اون شب وقتی بازوم زخمی بود
آروین من آورد اونجا
"*نکته:دیگه پدر بزرگ شماهم حساب میشه"
ای قربون دهنت داشت یادم میرفت بگم
آروین پسر خالمممممممم
و پدر بزرگش که پدر بزرگ منم میشه بابای مامانم
دوباره چشم خورد به عینک شکسته نیلان که تو دستم بود
بغض کردم آروم گفتم
من:بری زیر گل آروین
مامان : حالا بخاطر یه عینک زدی این بدبخت
اینجوری کردی
من با خشم گفتم
من:این یه عینک معمولی نیست
مامان خشمگین تر من گفت
مامان:مگه فرقش چیه
من از جام بلند شدم فریاد زدم
من: فرقش اینکه عینک مال نیلان
مال داداشم
که از جونم برام عزیز تر بود ‌
عینکی که چهار ساله نزاشتم حتی یه خش کوچیک بیوفته روش
که این آقا زد شکوندش
از عصبانیت میلرزید اشک از چشمام شر شر میومد
آدم خیلی احساساتی نبودم
ولی قتی بحث سر نیلان بود همچی فرق می‌کرد
همه داشتن با تعجب نگام میکردم
نشستم با دستم صورتم پوشوندم
حالا نوبت مامان بود
شروع کرد به گریه کردن
باناله گریه میکرد
بخاطر اینکه دستم روصورتم بود نمیتونستم ببینمش فقط صدای گریش میشنیدم
بعد از پنج دقیقه همچی آروم شد
تعجب کردم
دستم آروم از روصورتم بر داشتم
و یه صحنه پشم ریزون دیدم
بابا مامان بغل کرده بود مامانم سرشو گذاشته بود رو شونه های بابا
چشام گرد شد
بابا تا قیافم دید
انگشت اشارش گذاشت رو بینیش که یعنی ساکت
ای بابا شیطون من از فرصت استفاده کردی هاااااا
با دیدن این صحنه حالم بهترشد
توجه کردم دیدم اقای ستوده نیست
که یهو در باز شد
اقای ستوده با یه سینی شربت آمد تو
"کد بانویی هست برای خودشا"
خفه
تا مامان بابارو تو اون حالت دید
یه لبخند زد نشست کنار من
یهو حواسم پرت شد به سهیلا که بالا سر آروین بود
از دستش خیلی عصبانی بودم
باورتون میشه بهم نگفته بود با آروین نامزد کرده
واقعا که
حتی مامان باباهم میدونستن
بعد نگاهم افتاد به آروین
همون موفع اوقم گرفت
ولی دیگه دلم نمیخواست بیشتر از این بحث ادامه بدم
آقای ستوده:حالا چرا همتون غمبرک زدین
رو کرد به من گفت
اقای ستوده :دخترم بخور
تا روبع ساعت دیگع هم ناهار آماده میشه
نگام بر گردوندم سمتش
که یهو به طور عجیبی بهم خیره شد
بعد بدون اینکه چشم ازم برداره
خطاب به مامانم گفت
اقای ستوده:نیکا چشماش
مامان :آره چشماش خاکستری
اینا به چی فکر میکنن من به چی
ای خدااااااااا
از جام بلد شدم
بابا بلند شد گفت
بابا:کجا
من:خونه
بابا:حتما خونه دایِه!
من:چقدر باهوشی بابا
بابا:بیشین بینیم بابا
هولم داد
با پهلو خوردم به تخت از درد به خودم پیچیدم ولی خودم کنترل کردن بلد شدم
ستوده:چیکار میکنی مرد پهلوهاش 15تا بخیه خورده
بابا:تو همینجا میمونی
مامان:بابات راست میگه
بابا:بچه تو چرا هیچیت نمیشه با ابن همه بخیه چطوری سر پایی
من:من مثل بعضیا نیستم تا دوتا مشت میخورن
انگار مرده ها بشم
سهیلا بلند شد با عصبانیت گفت
سهیلا:حتما با آروین بودی نه
پوز خندی زدم گفتم
من:شاید
سهیلا خشمگین شد
خیز برداشت سمتم استینم زد بالا و بخیه های اون شب معلوم شد
مامان جیغ کشید
گفت:خاک بسرم اینا جای چیه
ای سهیلا بیشعور از بچگی همین طوری بود وقتی زورش میگرفت ازم یکی راز هام فاش میکرد
نمیخواستم بزنمش برای همین آروم هولش دادم عقب
گفتم
من:خیلی آدم روشی
بابا بازوم گرفت نگاه کرد
سهیلا:حالا دیگه مطمئن شدم تو بودی که آروین از
دست اون خف گیرا نجات دادی
اون روزم که میخواستی بزنیش من بهت زنگ زدم وپشیمون شدی
____________________________________ Screenshot_20221030_204210.jpg
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
88
مدال‌ها
2
#پارت یازدهم
رمان خاکستر مرداب
فصل اول اشنایی با خانواده
مامان:قضیه چیه؟ جای بخیه های رو دستت مال چیه؟
اقای ستوده:چیزی نیست نیکا نگران باش
مامان با تعجب به اقای ستوده نگاه کرد گفت
مامان:شما قضیرو میدونید نه! آخه چرا به من نگفتین!؟
اقای ستوده:من فقط بخشی از ماجرا بودم
بابارو به من کرد با یه قیافه ای نگام کرد که یعنی جون بکن تو بگو چیشده
منم دستم از دست بابا بیرون کشیدم وگفتم
من:منم بخشی از ماجرا بودم
مامان:پس انگار باید منتظر بمونیم آروین بیدارشه
یهو صدای آیفون آمد
آقای ستوده رفت که ببین کیه
منم نشستم سرجام
وای چقدر جای زخم میسوخت
داشتم منفجر میشدم از درد
سهیلا:وای خدا آروین
خدارو شکر حالت خوبه
چشمات باز کردی؟
مامان و بابا هم بر گشتن سمت آروین
آروین:من کجام
قبرستون
من از این ناراحتم که چرااین بشر هنوز زندست
الاهی خودم چالت کنم بعد با آهنگ نانسی عربی سر قبرت برقصم
همنیجور تو فکر پیدا کردن یه آهنگ خوب از نانسی برای سرقبرش بودم که
..................
یه جمعیت آدم انگار قحطی زده ها ریختن تو
یاخدااااااا
من سریع رفتم پشت تخت که دیده نشم
همه رفتن سمت آروین باهاش حرف میزدن
حالش میپرسیدن
.............
یکی که انگار مامانش بود گفت
مامان آروین:الهی من قربونت برم کدوم گاوی
زده اینجوریت کرده
من گاوم!
پسر خودت گاو
آروین با تعجب به
اینور و اونور نگاه میکرد
ولی من ندید چون
خودم تا حد توان جمع کرده بودم پشت تخت
آروین:نیلان کو
وای خدا این هنوز نگرفته من دخترم
مامان آروین:نیلان کیه
خدایا من نجات بده
آروین:بچه ها دیدین اون کار آخر عاقبت نداشت
اخرشم به اینجا ختم شد
دامن گیرشدیم
حالا معلوم نیست پسر الان کجاست
تازه نگاهم افتاد سمت جایی که آروین خیره شده بود
.............!!
خودشون بودن
اون چهارتا
همون چهارتا خف گیره
ولی دوباره ممدشون نبود
یعنی اینا کی بودن!؟
از مامانم شنیده بودم پنج تا خاله دارم!
یعنی ایناهم پسر خاله هام بودن!؟
تففففففف
یکی از اون پسرا نالید
:ای خدا حالا مایه اشتباهی کردیم حالا همش سروکله این پسر تو زندگیمون پیداش میشه
چی فکر کردین از این به بعد دارم براتون
پسر خاله های عزیزم
با صدای مامان آروین از فکر بیرون آمدم
مامان آروین:چه کاری ماجرا چیه
مامان:والا ما خودمونم میخوایم همین بفهمیم
مامان آروین:حالا این پسر کی هست
بابا یه زیر نگاه به من کرد گفت
بابا:ماهم نمیدونیم
ای آروین فدات شه که انقدر تو خوبی پدر گلم این همه فهمیدگی قلبم قطعهههههه قطعههههههه کرد
نمیخواستم اعلام حضور کنم و باباهم خوب اینو فهمید

_________________________________














Screenshot_20221030_204210.jpg
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
88
مدال‌ها
2
#پارت دوازدهم
رمان خاکستر مرداب
فصل اول :آشنایی با خانواده
همه منتظر جواب از آروین بودن که
یه خانمی آمد تو آتاق و خطاب به آقای ستوده گفت
:اقا میز چیدم نهار آمادست
اقای ستوده روب جمع گفت
اقای ستوده:غذاحاضر صحبتا باشه برای بعد از نهار
همه که معلوم بود گشنن مخالفت نکردن
و همه باهم رفتن تا نهار بخورن حتی آروین
بابا آخر از همه رفت نگاه معنی داری بهم انداخت
نگاهش بهم میگفت
همین جا بتمرگ تا بیام
بعد از رفتنشون
من یه نفس عمیق کشیدم
افففففففففففففف
الان وقتش بود جیم شم
درسته بابا گفته بود همینجا بتمرگ ولی باید میرفتم
حالم تعریفی نداشت وداشتم از درد جان به جان
می آفریدم
ومیخواستم برم خونه که راحت بخوابم
داشتم بلند میشدم برم که
صدای ویبره گوشیم تو جیب لباسم حس کردم
گوشیم درآوردم
............!!!!!
بدری خانم بود
اما اون که هیچ وقت به گوشی من زنگ نمیزد
حتما اتفاقی افتاده
جواب دادم
من:،الو سلام بدری خانم
بدری خانم:الو نیلوفر خوبی
صداش بد بود خیلی بد انگار گریه کرده بود
من:بدری خانم چی شده!؟ گریه کردی
بدری خانم:یه چیزی میگم فقط هول نکن باشه
من:چیشده بگید
بدری خانم: ررر را راحله دوباره سکته کرده
اااما نگران نباشیااااا خطر رفع شده
یه لحظه هنگ کردم
ولی زود به خودم آمدم
من:چی چرا زود تر خبر ندادی ااااصلا چرا چیشد
کسی چیزی گفته انتفاقی افتاده
بدری خانم: حالا بعدا برات میگم فقط زود بیا آدرس
برات میفرستم
من:باشه الان میام
سردر گم از اتاق زدم بیرون
نمیتونسم سر صدایی کنم
باید بی سرصدا از اینجا بزنم بیرون
آروم در اتاق باز کردم کسی نبود ولی صدا همهمه میومد
که انگار از سالن غذا خوری میومد
منم از فرصت استفاده کردم از خونه زدم بیرون یه
دربست به سمت خونه دایه گرفتم نمیتونستم بااین لباسا های خونی برم و باید لباس دخترونه بپوشم
زود خودم رسوندم خونه
یه دست لباس دخترونه که همیشه برای اینجور موقع
ها کنار گذاشته بودم از کمدم در آوردم
یه شلوار مشکی
بایه مانتو مشکی بلند
و یه شال مشکی
خودم تو آینه دیدم قیافم داغون بود
رنگ پریده ، چشمای قرمز ، زیر جشمام گود افتاده بود پوف کرده بود
دیگه وقت تلف نکردم از خونه زدم بیرون
یه دربست به بیمارستانی که بدری خانم آدرسش فرستاده بود گرفتم


................. فرهاد


من:بله باید بعدا قضیه رو مفصل برامون بگیا
آروین سری تکون داد گفت
آروین: چشم عمو میگم
صدای پیامی از گوشیم اومد که همه نگاهشون بر گشت سمت من
یه ببخشید گفتم گوشیم در آوردم
گذاشتمش رو بی صدا بعد دوباره گذاشتمش تو جیبم
نیکا نگاهی بهم انداخت آروم
گفت
نیکا:کی بود
من:نمیدونم حالا بعدا میبینم
نیکا(مامان نیلوفر) :شاید نیلوفر داده باشه
من:نه بابا نیلوفر که تو اتاق
چشماش جمع کرد با لحن پدر مادر سوزی گفت
نیکا: جون من میری یه سری بهش بزنی
من:باشه حالا نمی خواد قسم بخوری
پروانه(خاله نیلوفر) :آهای شما چی پچ پچ میکنید باهم مشکوک هستینا
من بی توجه به پروانه یعنی همون فضول چه (خواهر زنم) بلند شدم
من:ببخشید من الان میام باید یه تلفن ضروری بزنم
وراهم گرفتم رفتم سمت اتاق

نیلوفر خیلی ذهنم مشغول کرده بود نمیدونم چیکار کرده بود اصلا از کجا این آروین مشنگرو میشناخت
نگاهم افتاد به اتاق
چی
چرا در باز بود
سریع رفتم تو همه جارو گشتم نبود
نیلوفر کجار رفته
یادم افتاد به پیامی که از واتساپ برام آمد
سریع گوشیم باز کردم دیدم
بعلههههه!!!!
پنج تماس بی پاسخ از طرف نیلوفر رفتم تو واتساپ
یه پیام از طرف نیلوفر داشتم
بازش کردم
نیلوفر:بابا مجبور شدم برم ببخشید
یعنی چی مجبور شدی بری؟؟؟؟
هااااااااااااا!!!!!!
مگه بهت نگفتم خبرت بشین اینجا تا بیام
سریع زنگ زدم بهش اعصابم خورد شده بود می خواستم پشت تلفن حسابی از خجالتش درام
بوق اول
بوق دوم
بوق سوم
نیلوفر:الو بابا
انقدر سوز ناک غمگین گفت بابا که دلم نیومد بهش بتوپم
کلافه گفتم
من:الو نیلوفر کجایی چرا رفتی تو حالت خوب نیست اخه
زد زیر گریه
یه لحظه جاخوردم
ولی سریع به خودم آمدم
من:نیلوفر چیزی شده چرا گریه میکنی
صدای نفس بلدی که از پشت تلفن کشید آمد
طبق عادت همیشگی داشت گریش مخفی میکرد
خیلی آروم و بی احساس جواب داد
نیلوفر: دایه دوباره سکته کرده دارم میرم بیمارستان بعدا حرف میزنیم خداحافظ بابا
بوق بوق بوق بوق
چی دوباره
ای خدا
فقط همین کم بود
رو تخت نشستم
با دستم صورتم پوشوندم
اخه نیلوفر تو حالت خوب نیست پاشدی رفتی
____________________________________ Screenshot_20221030_204210.jpg
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,466
مدال‌ها
12
نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین