دیگر خرت و پرتها رو به داخل چمدان رساند؛ چمدان را کشانکشان به نشیمن رساند.
آن کت سرخابی با شلوار دمپا گشاد سیاه رنگ در اندام او به زیبایی خود را نشان میداد. این دختر اولویتش همیشه خوشگذرانیهایش بود.
دو چیز اولویت او بود، زیبایی و خوشگذرانی.
با وجود این همه مخالفتهای پدر و مادر باز او کار خود را کرد، به بهانه تحصیل به خارج از کشور میرود ولی خدا کند کار دست خود ندهد؛ چرا که پدر و مادش به خود این اجازه رو ندادند که مانع پیشرفت تک دختر خانوادهاشان باشند، ولی هرا؟
شاید پدر و مادرش به همین دلیل در فرستادن هرا به خارج از کشور دو دل بودند اینکه هرا خوشگذرانیهایش اولویتش خوشگذرانیهایش است نه درسش.
اصلاً خوب کاری میکند اولویتش درس خواندن نیست، دختری که از سر علاقه درس نمیخواند با درس خواندنهای الکی و کور کردن خودش در درس چه چیزی را میخواهد ثابت کند؟ شاید او به اجبار درس بخواند، شاید در مدرسه هیچوقت نمرههای کمتر از هفده نیاورده باشد ولی او هیچ وقت از روی علاقه درس ریاضی فیزیک را نخوانده، خدا رو شکر؛ پدرش کارهای دانشگاه و تحصیل در فرانسه، شهر پاریس را برایش حل کرده بود.
سه سال بود منتظر این لحظه بود و پدرش در طی سه سال توانست پول و هزینههای تحصیل در خارج از کشور را برایش فراهم سازد.
مادرش به سمتش میرود تمام نگرانیهایش را در دو تیله سبزش میریزد، این چشمهای سبز را هم برای هرا به ارث گذاشته بود، به تک دختر لجبازش خیره میماند و میگوید:
- یادت نره زودزود زنگ بزنی ها؟
هرا دو تیله سبزش را محکم زیر پلکهایش قایم میکند و آرام میگوید:
- چشم مادر حتماً.
پدرش او را پدرانه در بغل میگیرد و پیشانیاش را میبوسد، چنین پدری باعث شده که دخترش اینقدر آزاد باشد وگرنه فقط اندکی سختگیری کافی است که این دختر از تمام خوشیهای دنیا محروم شود.
با پدر و مادرش خداحافظی میکند؛ انگار هم پدر و مادر و هم دخترشان از بدرقه کردن دم فرودگاه بدشان میآمد.
هرا خداحافظی را در همان خانه کوچک سه نفره بسنده میکند، قرار است با دریا به پاریس بروند. وقتی دریا را داشته باشه تمام دنیا را پشت گوش میاندازد بس که این دو نفر همدیگر را دوست دارند، قطعاً اگر یک دیگر را دوست نداشتند هرا هرگز به خاطر دریا که به ریاضی فیزیک علاقه داشت به این رشتهای که از آن متنفر بود نمیرفت؛ هرا گر دست خودش بود اصلاً مدرسه نمیرفت تا درسی که ریاضی فیزیک در آن است را بخواند، هنوز هم فکر میکند و بر این باور است که در دوران دبیرستان با رفتن به مدرسه نیمی از خوشیهایش را از دست داده است و به تأکید این چنین است.
با تکان دادن دستهای لاغر و باریکش برای تاکسی زرد رنگ به سمت فردودگاه حرکت میکند.
همین که به فرودگاه رسید چمدانهایش را از تاکسی بیرون میآورد، گوشیاش با صدای تیتراژ کارتون پلنگ صورتی زنگ میخورد؛ تمام افراد فردوگاه با شنیدن این صدا به سمت هرا برمیگردند، لبخند مسخرهای به افرادی که به سمتش برگشتهاند تحویل میدهد ابرویش جلو مردم رفت، تا بیشتر از این ابرویش نرود تماس را وصل میکند، صدای وحشتزده دریا در گوشهایش به طرز فجیعی پخش میشود:
- الو هرا؟
انگار دریا هرا را دست کم گرفته است، دریا نمیداند که هرا در قرارهایش دقیق است و نمیگذارد قرارهایش یک ثانیه اینور و آنور شوند؟ پس چرا این چنین وحشتزده است؟
هرا تا دریا عصبی نشده میگوید: