جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خدایان هرا] اثر «کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط EMMA- با نام [خدایان هرا] اثر «کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 876 بازدید, 18 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خدایان هرا] اثر «کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع EMMA-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
دخترک هنوز اشک در چشمانش بود ولی چون گریه کردنش بی‌صدا بود معلوم نبود که هنوز گریه می‌کند یا نه.
اخم کوچک و نرمی میان پیشانی دخترک نقش بست، ولی انگار خوشش آمده بود از هرای چشم سبز.
کم‌کم اخمش از میان پیشانی‌اش کم‌رنگ شد، لبخند زد و بعد لبخندش به خنده تبدیل شد با آن صدای بچگانه‌اش، خنده‌های ناز هرا را هم در آورد، هرا آرام می‌خندید دخترک این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کرد؛ هرا که فهمید دخترک گم شده گفت:
- حالا نمی‌خوای بگی اسمت چیه؟
لبخند دخترک ماسید، انتظار چنین حرفی را نداشت قدمی به عقب رفت؛ دست‌های هرا از شانه‌اش افتاد.
دست مردی دست‌های دخترک را گرفت، هرا با عصبانیت دست مرد را دخترک جدا کرد با دیدن فرد جلویش کمی تعجب کرد همان پسر چشم‌ عسلی هم اتاقی‌اش بود، هرا با زبان فرانسوی گفت:
- دست به دختر من نزن.
می‌دانست که آن دختر هیچ نسبتی با آن پسر چشم عسلی نداشت چون آن پسر حلقه‌ای دستش نبود و غیر از این وقتی که هرا به مسافرخانه رفت نه وسایلی از لباس دخترانه در اتاق بود و نه دختری در اتاق بود.
آن پسر ریکشنی از خود نشان نداد، پس هرا را بیشتر نسبت به خود مشکوک کرد.
هرا دخترک را به سمت خودش کشید و بغلش گرفت، کمی از کت دخترک نامرتب شد هرا وقتی کت دخترک را مرتب کرد فهمید اسم دخترک دیوا هست، در قسمتی از کت که با پارچه‌ای که از خود پالتو بود در کنار قسمت سی*ن*ه پالتو بود، نشانه‌ای از اسم دیوا در آن نوشته شده بود.
خواست همراه دیوا برود که پسره آستین کت سبز رنگ هرا را گرفت و گفت:
- میشه ‌بچه‌م رو پس بدی.
هرا که قصد و نیت پسره را فهمیده بود با عصبانیت به سمت پسره برگشت و گفت:
- لطف می‌کنین که در مسائل شخصی ما دخالت نفرمایید؟
پسره که از این رفتار هرا عصبانی شده بود خواست دیوا را از بغل هرا بیرون بکشد که هرا با عصابنیت گفت:
- دست به بچه من بزنی همه‌ی مردم رو باخبر می‌کنم از قصد و غرضت.
پسره با عصبانیت بازوی هرا را گرفت و گفت:
- حرف اضافه بزنی همین‌جا پلیس خبر می‌کنم... .
هرا با همان دستی که اسیر دست پسره بود دستش را پس زد و رو به دیوا گفت:
- دیوا عزیزم بگو که با ایشون نسبتی نداری؟
دیوا با تعجب نگاهش میان پسره و هرا می‌چرخید، از کار هر دویشان سر در نمی‌آورد با خود گفت:
- چه مرگشان شده این دو نفر؟
هرا با تعجب که سعی در نجات دیوا داشت و دیوا هیچ عکس‌العمل خاصی نشون نمی‌داد خیره شده بود... .
دیوا از بغل هرا خودش را به سمت پسره خم کرد و به بغل پسره رفت آرام گفت:
- بابا اون می‌خواست کمکم کنه.
هر دو تعجب کردند هم هرا و هم پسره... .
انگار هر دو از دروغ گفتن خودشان تعجب کرده بودند، این‌که هرا مادر دیوا نیست و پسره هم پدرش نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
دیوا در بغل پسره بود؛ پسره با تعجب به دیوا خیره شده بود، هرا دیگر نمی‌دانست چه بگوید باز همان لبخند مضحک روی لبانش طرح بست، جدیداً یاد گرفته بود زیاد این لبخند را تحویل بقیه بدهد؛ با خداحافظی کوتاهی از دیوا و پدرش دور شد، آب خوردن با چنگال بهتر نبود از ضایع شدنش به این گونه؟
سریع به سمت اتاق قدم برداشت،کلید را از میان جیب سرد پالتو پشمی، یشمی رنگش در‌ آورد و داخل در چرخاند و رفت داخل اتاق، سریع در را بست و سرش را به در تکیه داد، الان چه جوابی به پسره که هم‌اتاقی او است، بدهد؟
سریع به سمت چمدان و کیف سیاه رنگ پسره که کنار تخت خود پسره بود رفت، زیپش را باز کرد، چند تا برگه‌ای دید همان‌طور روی لباس‌هایش گذاشته بود، دروغ چرا ولی انگار حس کنجکاوی‌اش به شدت قلقلکش می‌داد، نمی‌توانست با آن همه کنجکاوی بخوابد، از هرا دخترک بی‌خیال بعید بود که دزدکی در کیف بقیه دنبال چیزی باشد!
کاغذ‌ها را ورق زد:
- لیام کاتا... .
پس آن پسر هم‌اتاقی‌اش که پدر دیوا بود اسمش لیام است، سریع ورق‌ها را سر جایش گذاشت، به دنبال گشتن اثری از دیوا در چمدان مرتب و منظم لیام بود، استرس تمام بدنش را در بر گرفته بود اگر یه دفعه لیام وارد اتاق میشد چه‌کار باید می‌کرد، پس سریع وسایل را کنار میزد؛ ولی ظاهراً خبری از این‌که دیوا دختر لیام باشد نبود، سریع وسایل را گذاشت در چمدان و سریعاً زیپ چمدان را بست و به سمت تخت لیام برد که یه دفعه در باز شد.
هرا سر جایش صاف وایستاد، وای اگر الان آن پسر کم‌حرف و به ظاهر مغرور از هرا سوالی می‌پرسید چه جوابی می‌داد؟
آرام تا قبل ورود لیام با پایش چمدان را از خودش دور کرد دستش سمت گردن و موهایش رفت و باز آن لبخند مضحک و مسخره روی لبانش نقش بست و به دنبال دروغی قانع کننده گشت، آرام بدون این‌که به سمت لیام برگردد مثلاً از چیزی خبر ندارد به سمت حمام رفت که صدای لیام را با زبان انگلیسی که حرف میزد را شنید:
- من گفته بودم که اون تخت برای منه پس میشه بپرسم چرا اون‌جا بودین؟
از همان اول حدسش درست بود، لیام قصد دیگری از به نمایش بازی کردن در نقش پدر دیوا داشت؛ دیوا با زبان فرانسوی حرف میزد ولی انگار لیام اهل کشور فرانسه نبود، ولی چرا دیوا فرانسوی حرف میزد و لیام انگلیسی؟ مگر لیام پدرش نبود؟ این‌جا چیزی لنگ بود که هرا نمی‌دانست که چه‌جوری آن چیز لنگ را بردارد بدون آن‌که چیزی بی‌افتد.
هرا بالاخره سناریوی در ذهنش چید و برگشت سمت لیام و با زبان فرانسوی گفت:
- خیلی معذرت می‌خوام، حقیقتش وقتی به اتاق برگشتم، حس کردم چیزی سیاه رنگ به سمت تخت رفت انگار چیزی مانند موش یا شبیه موش به سمت تخت شما رفت! من هم چون خیلی ترسیدم به سمت تخت رفتم و نگاه کردم ولی ظاهراً خبری نه از موش بود و نه چیزی شبیه موش.
سریع به سمت حمام برگشت و نفسش را داد بیرون و با حالتی کاملاً ضایع و مشکوک کننده به سمت حمام رفت، نمی‌شود کاری را به درستی انجام دهد ولی کسی را به خود مشکوک نکند؟ به یقین روزی با این مشکوک بازی‌هایش کاری دست خودش می‌دهد و در این کار دست خودت دادن هیچ شکی نیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
سریع تا سؤال‌های مسخره‌ی دیگری را جواب مسخره‌ای ندهد به سمت حمام رفت، انگار حواسش پی دیوا و لیام بود، باورش هم سخت بود که قبول کند دختر و پدر هستند تمام شواهد علیه دختر پدری دیوا و لیام بود، دستش سمت دوش رفت و آبش را باز کرد حواسش بود؟ نبود؟ آب دوش باز شد و قبل نشان دادن ریکشنی سریع، کامل خیس شد سریع خودش را به سمت عقب کشید از کوچک بودن حمام خبر نداشت و حواسش نبود که محکم خورد به دیوار.
به سمت شیره آب رفت و آن را بست نفسش را با صدا داد بیرون:
- هوا سرد، آب هم سرد و سردی استخوان سوز.
بدنش سریع ریکشن نشان داد، لرزیدن‌های مرتب و آرام و ریز؛ از این‌ همه حواس پرتی خودش حرصش گرفته بود زیر لب گفت:
- آخرش من با سرما لکنت زبان می‌گیرم!
زیاد با خود این را تکرار می‌کرد و می‌گفت، بیشتر اوقات وقتی بدنش به درجه بالایی از سرما می‌رسد لکنت زبان می‌گیرد!
کش موهایش را باز کرد و دو طرف موهایش را تا جایی که توانست گرفت و چرخاند و آب را از آن گرفت.
انگار چشمانش سیاهی رفت ولی غیر ممکن بود این سیاهی رفتن باور کند که واقعاً حالش خوب است چون چشمانش سیاهی نرفت، بلکه چیز سیاهی را دید که در حمامک بود.
با عکس العمل سریع حوله سیاه تازه‌ای که روی رادیاتور بود را برداشت و دور تنش چرخاند و رفت بیرون، بدجور در حمام را باز کرد و همین بد باز کردن باعث شد که لیام و فاریس به هرا خیره بماند.
هرا که کار اشتباهش را فهمید و حرفی را که نمی‌توانست از بی‌حرفی بزند، به زبان فرانسوی گفت:
- داخل حمام موش بود.
فاریس کمی ترسید لیام از جایش بلند شد و به سمت هرا قدم برداشت و با زبان فرانسوی گفت:
- مطمئنی؟
هرا نمی‌دانست چه بگوید، ذهنش درگیر فرانسوی حرف زدن لیام شد و به همین سادگی حواسش پرت میشد، پس امکان دارد لیام پدر دیوا باشد و دیوا هم دختر لیام.
نگاه هرا از چشم‌های لیام به سمت دست چپ لیام کشیده شد، حلقه در دست نداشت یه جای کار می‌لنگد؛ هرا بالاخره توانست به خودش بیاید و انگلیسی گفت:
- بله من مطمئنم!
از ترس و اضطراب و سرما و لکنت دو زبان انگلیسی و فرانسوی را با هم قاطی کرده بود، حواسش هیچ این‌جا نبود؛ تاثیرات بی‌خوابی و پرسه زدن و سرما و ترسش بود.
به راحتی حواسش پرت میشد، در فکر فرو می‌رفت حتی بعضی اوقات در صحبت کردن به حرفی این‌قدر فکر می‌کرد که یادش نمی‌آمد آن حرف را زده است یا خیر.
لیام به سمت حمام رفت، هرا که ترسیده بود روی تختی که نزدیکش بود نشست؛ دقیقاً روی تخت لیام. وای اگر لیام او را ببیند، اگر ببیند که هرا با موهای خیس و باز روی تختش نشسته است، واقعاً چه اتفاقی می‌افتد امروز؟ امروز برای خود حکایتی بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
با صدای بلند فاریس که با لیام حرف میزد به سمت آن‌ها برگشت:
- واقعاً؟ من باور نمی‌کنم موش واقعی باشد!
لیام فقط سرش را آرام بالا و پایین کرد و جوابی نداد، لیام با بستن در حمام به سمت کاناپه رفت همین که هرا را دید که با بی‌شرمانگی روی تختش با موهای خیس و باز و تن خیس و البته با حوله‌ی او که روی لباس‌های خیس تنش کرده و نشسته است تعجب کرد، با دست به هرا اشاره کرد و گفت:
- تو؟
واقعاً فاجعه بود، اگر هرا می‌دانست که حوله‌ای که تنش است برای لیام است چه میشد؟
گند بالای گند، لیام عصبی کتش را برداشت و رو به فاریس گفت:
- چیزی میل نداری؟ کافی، آیس‌پک، آیس‌کریم؟
فاریس با انگلیسی که این بار لهجه هندی‌اش به شدت غلیظ و غالب بود گفت:
- یه، آیس‌کریم.
لیام با تکان دادن سر و خداحافظی کوتاه خواست بیرون برود که هرا گفت:
- برای من یه کافی، بعداً هزینه رو بهتون برمی‌گردونم.
لیام که عصبی بود با این حرفش عصبی‌تر شد!
لیام سریع رفت بیرون. گوشی فاریس زنگ خورد، چند دقیقه‌ای طولانی حرف زد.
هرا دقیقاً می‌خواست چه‌ چیزی را ثابت کند که با حوله روی تخت نشسته است و به فکر فرو رفته است و قصد عوض کردن لباسش را نداشت؟
تلفن فاریس تمام شد، فاریس به سمت هرا رفت و گفت:
- زود باش، سریع برو لباس‌هات رو عوض کن و حوله رو بذار سرجایش!
هرا با تعجب از جایش بلند شد و گفت:
- منظورت چیه؟
فاریس آرام به هرا نزدیک شد و گفت:
- وای به حالت میشه اگه لیام بفهمه حوله اون تنته.
هرا قدمی به عقب رفت.
فاریس گفت:
- من برم این وسایل رو تحویل بگیرم و بیام، تو زود عوض کن تا لیام برنگشته.
فاریس کتش را برداشت و سریع رفت، این پسر هم دم به دقیقه بیرون است، اصلاً دست خودش بود مسافرخانه نمی‌آمد.
هرا نفس حرصی کشید عصبی شد، چرا توجه‌ای به حوله نکرد و بی‌ملاحظه حوله را دور تنش پیچاند؟
لباس تنش بود احمقانه بود آن حرکت مضحکش هم لیام را عصبی کرد و هم خودش، حوله را از تنش جدا کرد و حرصی رو تخت لیام گذاشت و دوباره روی تخت نشست دستش را روی زانویش گذاشتم و سرش را میان دستش قرار داد، سردرد شدیدی پیدا کرد.
چند بار نفس عمیقی کشید، دفعه آخرش خواهد بود؛ از سرما بمیرد و لکنت زبان بگیرد حق کمک گرفتن و انجام کارهای مزخرف ندارد، هوای داخل اتاق سرد بود تنش هم که خیس آب و موهایش هم که حرفی برای گفتن نیست، همین هم باعث شد که بدنش آرام‌آرام به خود بلرزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
از روی تخت بلند شد و لباس‌هایش را عوض کرد و لباس‌ها را بدون خشک‌ کردن، در چمدانش قرار داد.
امشب را فقط این‌جا می‌ماند فردا در سریع‌ترین وقت از مسافرخانه خارج می‌شود و به مسافرخانه‌ای دیگر می‌رود. وسایلش را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.
به سمت نیمکت‌ها رفت و چمدان را آن‌طرف دسته نیمکت گذاشت و سرش را به دیوار تکیه داد، حیف موهایش را خشک نکرد تکیه‌اش را دیوار گرفت و دستش را داخل کتش گذاشت که کلید را در بیاورد و به اتاق برود که فهمید کلید را در اتاق جاگذاشته است!
از آن‌همه حواس پرتی حرصش گرفت و نفسش را با صدا داد بیرون!
دستش را در جیب بیشتر فرو برد، هوا سرد بود کمی این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کرد دید؛ هیچ وسیله گرمایشی در راهرو نیست، پس از سرما یخ می‌زند و آخرش هم لکنت زبان را می‌گیرد، دوست داشت بلند شود و نق بزند و پاهایش را به زمین بکوبد و گریه کند.
آخر آدم تا چه حد می‌تواند این همه حواس‌پرتی را در خود جای دهد؟ عجیب است!
چشم‌هایش با نور زرد رنگ راهرو بی‌طاقت شده بود. سردردش یه طرف و چشم درد و اشک آمدن بی‌خودی از چشمش هم یه طرف، در دل خدا را شکر کرد که شانس آورد نیمکت‌ها تک نفره نیستند و می‌تواند روی‌شان دراز بکشد!
کیفش را زیر سرش گذاشت و روی نیمکت دراز کشید، حتی به پنچ دقیقه‌ای نرسید که خوابش برد با آن همه بدبختی و مریضی.
***
با ضربه‌ی آرام به شانه‌اش زده شد چشم باز می‌کند، کمی گیج است نه طرف را می‌شناسد و نه به یاد دارد کجا است.
چندبار آرام چشمانش را باز و بسته می‌کند تا شاید به جا آورد، بلند شد و به حالت نشسته در آمد سردردش شروع شد به طرف که بیدارش کرده بود خیره ماند؛ بالاخره یادش آمد چه کسی است.
فاتحه‌اش را در دل خواند، پسره رو مخ.
اگر هرا را از خواب بیدار می‌کردند سردردش شروع میشد البته این‌که بیدارش کنند یا خودش بیدار شود این حکم سر جایش بود و در این‌که هرا سردرد دارد شکی نیست، چرا که هرا به یاد ندارد چه وقتی سردرد نداشته است!
مردمک سبز رنگش را در چشمانش چرخاند و برای چند ثانیه طولانی پلک‌هایش را روی هم قرار داد آرام لب زد:
- بله؟
لیام سرد و بدون این‌که حتی نیم نگاهی به هرا کند گفت:
- هیچ وسیله گرمایشی در راهرو موجود نیست؛ فکر نکنم با این وضعیت آب و هوایی این‌جا دوام بیاورد.
هرا دوست داشت لج کند با بیانی که او را از خواب بیدار کرده است و درحال حاضر سردرد دارد ولی الان وقتش نبود. با این وضعیت سرمایی که داشت به یقین در این‌جا دوام نمی‌آورد، نفس عمیقی کشید و دستی به موهای حالت دار نرمش کشید و کیف و چمدانش را برداشت و پشت سر لیام قدم برداشت، انگار مـ*ست بود که پاهایش طاقت جسمش و البته آن‌همه سنگینی دستان پرش را نداشت که افتاد.
لیام که صدای افتادن را احساس کرد به سمتش برگشت. اول کمی تعجب کرد ولی موقعیت را به دست گرفت و آرام و خون‌سرد به سمتش قدم برداشت، وسایل را از دست هرا بیرون کشید.
دو طرف بازوی هرا را گرفت و بلندش کرد که بایستد، هرا اول کمی آرام تکان خورد ولی بعد ایستاد، لیام با بی‌میلی وسایل هرا را برداشت و به سمت اتاق برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
لیام با فکر این‌که هرا هم به دنبالش می‌رود به سمت اتاق گام‌های کوتاهی بر می‌داشت، هرا که سردردش شروع شده بود همه جا را تار می‌دید رنگ زرد لامپ راهرو روی مخش بود نور باعث چشم دردی‌اش می‌شد، حدس می‌زد که چشم‌هایش سرخ شده‌است آن خال ریز سیاه داخل چشمش به شدت خود را به رخ می‌کشد.
دستش را به سمت سرش برد و محکم سرش را گرفت که کنترلش را از دست داد و افتاد دست دیگرش را بروی کف کثیف راهرو گذاشت که از افتادنش به جلو، جلوگیری کند سرش را به جلو خم کرد، گلیم فرش را در مشتش گرفت و دست دیگرش که میان موهای قهوه فامش بود مشت کرد و موهایش را کمی آرام کشید که حواسش از سردرد به درد موهایش پرت شود ولی انگار حالش خوب نبود، امروز روز خوشی نبود برایش.
لیام چند دقیقه‌ای طولانی در اتاق منتظر هرا بود که به اتاق بیاید خیلی وقت بود که خبری از هرا نبود کافی‌ای که دستش بود را روی میز جلوی کاناپه گذاشت و به بیرون از اتاق رفت، با صحنه روبه‌رویش کمی تعجب کرد برگشت سمت فاریس و آرام با زبان هندی گفت:
- فاریس چند لحظه، می‌تونی بیایی؟
و به سمت هرا قدم برداشت فاریس بی‌حوصله گوشی‌اش را به سمت تخت پرت کرد و رفت بیرون، با دیدن هرا که افتاده بود تعجب کرد و به عقب قدمی برداشت، با به دست گرفتن موقعیت به سمت هرا و لیام رفت.
لیام بازو‌های هرا را گرفت و بلندش کرد و رو به فاریس گفت:
- کمک نمی‌کنی؟
فاریس سریع دست هرا را گرفت و دور گردنش انداخت و دست دیگرش سمت کمر هرا رفت و هرا را محکم گرفت همین کافی بود گوشی لیام زنگ بخورد و هرا را ول کن و وزن هرا بر فاریس سنگین شود و هر دو باهم بی‌افتند، لیام زنگ را به‌تعویق انداخت هرا را از روی فاریس بلند کرد، عجیب بود هرا لاغر اندام بود ولی با این‌حال زیادی سنگین شده بود، یکی از دست‌های لیام با وجود نارضایتی این این‌کار به سمت کمرش و دیگر دستش سمت زانو‌های هرا رفت و او را بلند کرد و به سمت اتاق برد و روی تخت شلخته فاریس او را نشاند.
خدا را شکر لیام کمک‌های اولیه را می‌دانست.
باید هم بداند ناسلامتی پدر است و پدر دختری، حداقل باید از کمک‌های اولیه کم سری بداند!
لیام دستش را روی پیشانی نه‌چندان بلند، زیر موهای چتری هرا برد با داغی پیشانی‌اش مغزش به او هشدار داد که تب‌سنج را در دهانش قرار دهد و از دمای بدن او خبردار شود و خدایی نکرده تشنج نکند، لیام تب‌سنج را در دهان هرا قرار داد و بعد از گذشت مدتی تب‌سنج را از دهان هرا بیرون آورد، دمای بدنش بالا بود ولی قابل کنترل بود شاید با چند بار گذاشتن پارچه نم‌دار بر روی پیشانی هرا و با خنک نگه داشتن دمای اتاق بتواند دمای بدن هرا را پایین بیاورند!
***
صدای تیتراژ پلنگ صورتی روی مخ برای چندمین بار در اتاقک سرد پخش شد؛ هرا بی‌حال بلند شد دستی بر گیسوان درهم برهمش کشید و آرام مرتبشان کرد، بلند شد و با حالت گیج شده به سمت صدا قدم برمی‌دارد همین که گوشی‌اش را پیدا می‌کند خودش را محکم روی کاناپه پرت کرد گوشی‌اش را برداشت و با صدای گرفته‌ای که دست در میان گیسوان قهوه فامش بود گفت:
- بله.
صدای طرف مقابل در تارهای صوتی‌اش ناآشنا آمد:
- هرا؟
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
چشم‌هایش را بست و گفت:
- بله؟
- مریضی؟
هنوز نتوانسته بود که تشخیص دهد کسی که صحبت می‌کند چه کسی است کش‌دار گفت:
- ها... .
منتظر بود که طرف خودش را به او معرفی کند، اصلاً نمی‌توانست صدایش را تشخیص دهد آن هم اول صبحی با اعصابی خورد!
طاقت صبر کردن را از دست داد و با صدای گرفته گفت:
- شما؟
پشت خطی جیغ مسخره‌ای کشید و گفت:
- منم هِرا، دریا!
در خون‌سردی تمام آبروان قهوه‌ای رنگش را به بالا فرستاد و زیر لبی گفت:
- آها دریا! کاری داشتی؟
با صدایی که خنده در آن موج می‌زد گفت:
- خواب بودی؟
وقت سؤال پاسخ بود؟ چیزی که در این موقعیت هِرا را عصبی می‌کرد با همان صدای گرفته‌ای که به زور از ته گلویش بیرون می‌آمد با تحکم گفت:
- دریا! حرفت رو بزن!
دریا با حالت عادی گفت:
- یه خبر خوش دارم برات بگو چی هست؟ حدس بزن!
مکث کرد و منتظر هِرا ماند، قصد داشت هِرا را اوّل صبحی کافر کند، هِرا که صبرش را از دست داده بود گوشی‌اش را از گوشش جدا کرد و در کسری از ثانیه قطع کرد، گوشی را بی‌صدا کرد و سپس خاموش... .
از جایش بلند شد و گوشی را روی کاناپه پرت کرد و به سمت سرویس بهداشتی رفت و آبی به صورت گندم گونه‌اش زد و رفت بیرون، قبل از هر چیزی یک لیوان آب ریخت و به سمت تختی که دیشب روی آن خوابیده و ظاهراً حدس می‌زد برای فاریس باشد رفت.
در کیف زنانه سیاه رنگ گوچی فیکش یک ورق قرص اورگوتامین در آورد و سه عدد قرص را هم‌زمان با کمی آب نوشید... .
دخترک احمق؛ الان وقت هرچیزی باشد وقت زنگ زدن به هِرا نبود، سردرد هِرا یعنی دیوانه شدن هِرا... .
صدای تق‌تق صفحه‌ای کیبورد باعث شد توجه‌اش به سمت صدا برود، با دیدن لیام که رو مبل تک نفره راحتی نشسته بود کمی تعجّب کرد، یعنی چه‌طور نتوانسته بود او را ببیند؟ کنون این اهمیت نداشت، چیزی که برای هِرا اهمیت داشت این بود که صدای تق‌تق کلیدهای صفحه کیبورد روی اعصابش تردمیل بازی می‌کرد، سعی کرد که خود را به آن صداهای آرام بی‌اهمیت، خود را بی‌تفاوت نشان دهد ولی انگار اختلال شخصیت وسواسی او را امان نمی‌داد!
دستش سمت سرش رفت و محکم گرفت، زیر لب گفت:
- مهم نیست!
ولی امروز بدجور تمام اتفاقات بد روی اعصابش بود، تحمل این یکی برایش سخت بود. با صدایی آرام با فرانسوی رو به لیام گفت:
- لطفاً مراعات کنید، این صدای کلیدهای صفحه کیبورد زیادی اعصاب خورد کن است.
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
از هِرایی که اوّل صبحی‌اش با زنگ موبایل آهنگ تیراژ کارتون پلنگ صورتی و تق‌تق رو مخ کلیدهای صفحه کیبورد شروع شود به یقین چیزی بیشتر از این انتظار نمی‌رود... .
لیام صفحه لپ‌تاپش را بست و همان‌طور که سیم شارژرش را جمع می‌کرد گفت:
- دیشب که کافی‌ت رو دور ریختیم، فاریس امروز برایت کافی جدید خریده است روی میز کنار تخت است، تقریباً قبل این‌که از سرویس بهداشتی بیرون بیایی آورده تا سرد نشده میل کنید!
هِرا که امروز اعصاب معصاب نداشته‌اش را نداشت از سخن لیام برداشت دیگری کرد و با خود گفت:
- غیر مستقیم گفت که هزینه کافی دیشب را به او بازگردانم، بالاخره شاید هزینه‌ای چندان زیاد نباشد ولی مطمئنم غیر مستقیم این را گفت.
به سمت میز رفت و با صدایی آرام گفت:
- هزینه کافی دیشب رو هم بگین که تقدیم‌تون کنم.
لیام که وسایلش را جمع کرده بود بود بدون پاسخ به هِرا از اتاق رفت بیرون.
هِرا همرا با دست ادای لیام را درآورد:
- روی میز کناری کافی هستش میل کنید!
عصبی به سمت کافی روی میز رفت و بدون توجّه به داغی یا سردی کافی به سمت دهانش برد و با نوشیدن اندکی لیوان را از لبانش دور کرد و تیله‌های سبز رنگ را زیر پلک‌هایش محکم قایم ساخت و کش‌دار گفت:
- اَه، سوختم!
لیوان را محکم روی میز گذاشت که باعث شد لکه‌های قهوه‌ای روی رومیزی سپید رنگ دست ساز نقاشی شوند، بی‌اهمیت نسبت به لکه‌های قهوه‌ای به سمت چمدانش رفت و لباس‌های بیرونش را در آورد و با سریع عوض کردنشان از مسافرخانه رفت بیرون.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین