- Oct
- 4,124
- 18,135
- مدالها
- 3
دخترک هنوز اشک در چشمانش بود ولی چون گریه کردنش بیصدا بود معلوم نبود که هنوز گریه میکند یا نه.
اخم کوچک و نرمی میان پیشانی دخترک نقش بست، ولی انگار خوشش آمده بود از هرای چشم سبز.
کمکم اخمش از میان پیشانیاش کمرنگ شد، لبخند زد و بعد لبخندش به خنده تبدیل شد با آن صدای بچگانهاش، خندههای ناز هرا را هم در آورد، هرا آرام میخندید دخترک اینطرف و آنطرف را نگاه کرد؛ هرا که فهمید دخترک گم شده گفت:
- حالا نمیخوای بگی اسمت چیه؟
لبخند دخترک ماسید، انتظار چنین حرفی را نداشت قدمی به عقب رفت؛ دستهای هرا از شانهاش افتاد.
دست مردی دستهای دخترک را گرفت، هرا با عصبانیت دست مرد را دخترک جدا کرد با دیدن فرد جلویش کمی تعجب کرد همان پسر چشم عسلی هم اتاقیاش بود، هرا با زبان فرانسوی گفت:
- دست به دختر من نزن.
میدانست که آن دختر هیچ نسبتی با آن پسر چشم عسلی نداشت چون آن پسر حلقهای دستش نبود و غیر از این وقتی که هرا به مسافرخانه رفت نه وسایلی از لباس دخترانه در اتاق بود و نه دختری در اتاق بود.
آن پسر ریکشنی از خود نشان نداد، پس هرا را بیشتر نسبت به خود مشکوک کرد.
هرا دخترک را به سمت خودش کشید و بغلش گرفت، کمی از کت دخترک نامرتب شد هرا وقتی کت دخترک را مرتب کرد فهمید اسم دخترک دیوا هست، در قسمتی از کت که با پارچهای که از خود پالتو بود در کنار قسمت سی*ن*ه پالتو بود، نشانهای از اسم دیوا در آن نوشته شده بود.
خواست همراه دیوا برود که پسره آستین کت سبز رنگ هرا را گرفت و گفت:
- میشه بچهم رو پس بدی.
هرا که قصد و نیت پسره را فهمیده بود با عصبانیت به سمت پسره برگشت و گفت:
- لطف میکنین که در مسائل شخصی ما دخالت نفرمایید؟
پسره که از این رفتار هرا عصبانی شده بود خواست دیوا را از بغل هرا بیرون بکشد که هرا با عصابنیت گفت:
- دست به بچه من بزنی همهی مردم رو باخبر میکنم از قصد و غرضت.
پسره با عصبانیت بازوی هرا را گرفت و گفت:
- حرف اضافه بزنی همینجا پلیس خبر میکنم... .
هرا با همان دستی که اسیر دست پسره بود دستش را پس زد و رو به دیوا گفت:
- دیوا عزیزم بگو که با ایشون نسبتی نداری؟
دیوا با تعجب نگاهش میان پسره و هرا میچرخید، از کار هر دویشان سر در نمیآورد با خود گفت:
- چه مرگشان شده این دو نفر؟
هرا با تعجب که سعی در نجات دیوا داشت و دیوا هیچ عکسالعمل خاصی نشون نمیداد خیره شده بود... .
دیوا از بغل هرا خودش را به سمت پسره خم کرد و به بغل پسره رفت آرام گفت:
- بابا اون میخواست کمکم کنه.
هر دو تعجب کردند هم هرا و هم پسره... .
انگار هر دو از دروغ گفتن خودشان تعجب کرده بودند، اینکه هرا مادر دیوا نیست و پسره هم پدرش نیست.
اخم کوچک و نرمی میان پیشانی دخترک نقش بست، ولی انگار خوشش آمده بود از هرای چشم سبز.
کمکم اخمش از میان پیشانیاش کمرنگ شد، لبخند زد و بعد لبخندش به خنده تبدیل شد با آن صدای بچگانهاش، خندههای ناز هرا را هم در آورد، هرا آرام میخندید دخترک اینطرف و آنطرف را نگاه کرد؛ هرا که فهمید دخترک گم شده گفت:
- حالا نمیخوای بگی اسمت چیه؟
لبخند دخترک ماسید، انتظار چنین حرفی را نداشت قدمی به عقب رفت؛ دستهای هرا از شانهاش افتاد.
دست مردی دستهای دخترک را گرفت، هرا با عصبانیت دست مرد را دخترک جدا کرد با دیدن فرد جلویش کمی تعجب کرد همان پسر چشم عسلی هم اتاقیاش بود، هرا با زبان فرانسوی گفت:
- دست به دختر من نزن.
میدانست که آن دختر هیچ نسبتی با آن پسر چشم عسلی نداشت چون آن پسر حلقهای دستش نبود و غیر از این وقتی که هرا به مسافرخانه رفت نه وسایلی از لباس دخترانه در اتاق بود و نه دختری در اتاق بود.
آن پسر ریکشنی از خود نشان نداد، پس هرا را بیشتر نسبت به خود مشکوک کرد.
هرا دخترک را به سمت خودش کشید و بغلش گرفت، کمی از کت دخترک نامرتب شد هرا وقتی کت دخترک را مرتب کرد فهمید اسم دخترک دیوا هست، در قسمتی از کت که با پارچهای که از خود پالتو بود در کنار قسمت سی*ن*ه پالتو بود، نشانهای از اسم دیوا در آن نوشته شده بود.
خواست همراه دیوا برود که پسره آستین کت سبز رنگ هرا را گرفت و گفت:
- میشه بچهم رو پس بدی.
هرا که قصد و نیت پسره را فهمیده بود با عصبانیت به سمت پسره برگشت و گفت:
- لطف میکنین که در مسائل شخصی ما دخالت نفرمایید؟
پسره که از این رفتار هرا عصبانی شده بود خواست دیوا را از بغل هرا بیرون بکشد که هرا با عصابنیت گفت:
- دست به بچه من بزنی همهی مردم رو باخبر میکنم از قصد و غرضت.
پسره با عصبانیت بازوی هرا را گرفت و گفت:
- حرف اضافه بزنی همینجا پلیس خبر میکنم... .
هرا با همان دستی که اسیر دست پسره بود دستش را پس زد و رو به دیوا گفت:
- دیوا عزیزم بگو که با ایشون نسبتی نداری؟
دیوا با تعجب نگاهش میان پسره و هرا میچرخید، از کار هر دویشان سر در نمیآورد با خود گفت:
- چه مرگشان شده این دو نفر؟
هرا با تعجب که سعی در نجات دیوا داشت و دیوا هیچ عکسالعمل خاصی نشون نمیداد خیره شده بود... .
دیوا از بغل هرا خودش را به سمت پسره خم کرد و به بغل پسره رفت آرام گفت:
- بابا اون میخواست کمکم کنه.
هر دو تعجب کردند هم هرا و هم پسره... .
انگار هر دو از دروغ گفتن خودشان تعجب کرده بودند، اینکه هرا مادر دیوا نیست و پسره هم پدرش نیست.
آخرین ویرایش: