جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خدایان هرا] اثر «کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط EMMA- با نام [خدایان هرا] اثر «کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 879 بازدید, 18 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خدایان هرا] اثر «کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع EMMA-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
عنوان: خدایان هرا
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W(9)
نویسنده: کانی قادری
خلاصه: الهه و خدایان مادر نیست حتی بیشتر از دیمیتر کسی که خودش الهه مادر و فداکار است، شاید از خون و رگش نباشد ولی بیشتر از خونی که در رگ‌هایش جریان دارد دوستش دارد.
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (16).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
دیگر خرت و پرت‌ها رو به داخل چمدان ‌رساند؛ چمدان را کشان‌کشان به نشیمن رساند.
آن کت سرخابی با شلوار دمپا گشاد سیاه رنگ در اندام او به زیبایی خود را نشان می‌داد. این دختر اولویتش همیشه خوش‌گذرانی‌هایش بود.
دو چیز اولویت او بود، زیبایی و خوش‌گذرانی.
با وجود این همه مخالفت‌های پدر و مادر باز او کار خود را کرد، به بهانه تحصیل به خارج از کشور می‌رود ولی خدا کند کار دست خود ندهد؛ چرا که پدر و مادش به خود این اجازه رو ندادند که مانع پیشرفت تک دختر خانواده‌اشان باشند، ولی هرا؟
شاید پدر و مادرش به همین دلیل در فرستادن هرا به خارج از کشور دو دل بودند این‌که هرا خوش‌گذرانی‌هایش اولویتش خوشگذرانی‌هایش است نه درسش.
اصلاً خوب کاری می‌کند اولویتش درس خواندن نیست، دختری که از سر علاقه درس نمی‌خواند با درس خواندن‌های الکی و کور کردن خودش در درس چه چیزی را می‌خواهد ثابت کند؟ شاید او به‌ اجبار درس بخواند، شاید در مدرسه هیچ‌وقت نمره‌های کمتر از هفده نیاورده باشد ولی او هیچ وقت از روی علاقه درس ریاضی فیزیک را نخوانده، خدا رو شکر؛ پدرش کارهای دانشگاه و تحصیل در فرانسه، شهر پاریس را برایش حل کرده بود.
سه سال بود منتظر این لحظه بود و پدرش در طی سه سال توانست پول و هزینه‌های تحصیل در خارج از کشور را برایش فراهم سازد.
مادرش به سمتش می‌رود تمام نگرانی‌هایش را در دو تیله سبزش می‌ریزد، این چشم‌های سبز را هم برای هرا به ارث گذاشته بود، به تک دختر لجبازش خیره می‌ماند و می‌گوید:
- یادت نره زودزود زنگ بزنی‌ ها؟
هرا دو تیله سبزش را محکم زیر پلک‌هایش قایم می‌کند و آرام می‌گوید:
- چشم مادر حتماً.
پدرش او را پدرانه در بغل می‌گیرد و پیشانی‌اش را می‌بوسد، چنین پدری باعث شده که دخترش این‌قدر آزاد باشد وگرنه فقط اندکی سخت‌گیری کافی است که این دختر از تمام خوشی‌های دنیا محروم شود.
با پدر و مادرش خداحافظی می‌کند؛ انگار هم پدر و مادر و هم دخترشان از بدرقه کردن دم فرودگاه بدشان می‌آمد.
هرا خداحافظی را در همان خانه کوچک سه نفره بسنده می‌کند، قرار است با دریا به پاریس بروند. وقتی دریا را داشته باشه تمام دنیا را پشت گوش می‌اندازد بس که این دو نفر هم‌دیگر را دوست دارند، قطعاً اگر یک دیگر را دوست نداشتند هرا هرگز به خاطر دریا که به ریاضی فیزیک علاقه داشت به این رشته‌ای که از آن متنفر بود نمی‌رفت؛ هرا گر دست خودش بود اصلاً مدرسه نمی‌رفت تا درسی که ریاضی فیزیک در آن است را بخواند، هنوز هم فکر می‌کند و بر این باور است که در دوران دبیرستان با رفتن به مدرسه نیمی از خوشی‌هایش را از دست داده است و به تأکید این چنین است.
با تکان دادن دست‌های لاغر و باریکش برای تاکسی زرد رنگ به سمت فردودگاه حرکت می‌کند.
همین که به فرودگاه رسید چمدان‌هایش را از تاکسی بیرون می‌آورد، گوشی‌اش با صدای تیتراژ کارتون پلنگ صورتی زنگ می‌خورد؛ تمام افراد فردوگاه با شنیدن این صدا به سمت هرا برمی‌گردند، لبخند مسخره‌ای به افرادی که به سمتش برگشته‌اند تحویل می‌دهد ابرویش جلو مردم رفت، تا بیشتر از این ابرویش نرود تماس را وصل می‌کند، صدای وحشت‌زده دریا در گوش‌هایش به طرز فجیعی پخش می‌شود:
- الو هرا؟
انگار دریا هرا را دست کم گرفته است، دریا نمی‌داند که هرا در قرارهایش دقیق است و نمی‌گذارد قرارهایش یک ثانیه این‌ور و آن‌ور شوند؟ پس چرا این چنین وحشت‌زده است؟
هرا تا دریا عصبی نشده می‌گوید:
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
- عصبی نشو رسیدم، کجایی پیدات کنم؟ چی پوشیدی؟ کجا وایستادی؟ رنگ لباست چیه؟ من یه کت سرخابی... .
پشت سر هم یک ریز حرف می‌زند فرصت نمی‌دهد که دریا حرفش را بزند بعد او به حرف زدنش ادامه بدهد، دریا گستاخانه بدون توجه به اخلاقیات هرا که از قطع کردن صحبت‌هایش متنفر است می‌پرد میان حرفش و می‌گوید:
- هرا نمی‌تونم بیام.
هرا همین که این حرف دریا را می‌شنود از حرکت می‌ایستد، دستش را از دسته چمدان جدا می‌کند به فکر فرو می‌رود.
هرا بدون دریا نمی‌توانست در فرانسه هیچ کاری بکند، از همان اول هم قرار بود با هم به فرانسه بروند.
هرا آرام لب می‌زند و می‌گوید:
- دریا منظورت چیه؟
- نمی‌تونم بیام ولی فقط فعلاً.
هرا با لحن سرد و آرام قبلش می‌گوید:
- فعلاً؟
هرا نمی‌توانست از حرف زدن‌ها مبهم دریا سر در بیاورد دریا با صدای آرامش بخشی می‌گوید:
- اره فعلاً نمی‌تونم بیام تقریباً بعد از یه هفته‌، دو هفته‌ای بتونم بیام.
هرا انگار آرامشی به او تزریق شده و کم‌کم سر در می‌آورد از حرف زدن‌های دریا با ناامیدی که در صدایش موج می‌زند می‌گوید:
- ولی قرار بود دو تایی بریم خونه‌ات.
- نیستم به‌خدا نیستم. خارج از شهرم تصادف کردم پام تو گچه، کسی نیست کلید بدم که برات بیاره فرودگاه... .
هرا می‌داند که این حرف‌ها از سر قانع کردن او می‌زند وگرنه کسی که پایش را گچ گرفته باشد حتماً حداقلش یک ماه طول می‌کشد تا بهتر شود، هرا با لحن سردی می‌گوید:
- ولی اگه پات رو گچ گرفتی باید حتماً یک ماهی تو گچ بمونه، وای دریا وای.
دریا آرام جواب داد:
- ببینم چی‌کار می‌تونم بکنم.
- الان چی‌کار کنم؟ کجا بمونم؟ دریا همه چیزی رو خراب کردی.
هرا نمی‌دانست برای کدام از دردسرهایش گریه کند؛ نه می‌توانست دریایی که الان اسیب دیده است را سرزنش و نه می‌توانست از خوش‌هایش بگذرد.
دریا برای این‌که عذاب وجدان نگیرد می‌گوید:
- یه هتل پنج ستاره مرکز پاریس هستش، آدرسش رو میدم برو اون‌جا بمون، فقط یادداشت کن.
هرا با عجله جوابش را داد:
- صبر کن یه کاغذی چیزی در بیارم، یادداشت کنم.
باعجله در مینی کیف زنانه‌اش دنبال کاغذی می‌گردد، حتی تیکه کاغذی هم بس بود برایش ولی چیزی پیدا نکرد، به زور توانست رسید خریدی را پیدا کند، در کیف آرایشی کوچکش دنبال خودکاری که چند سال پیش خریده بود و فقط مغزیش مونده بود گشت. بلاخره درمیان این همه بُراده تراش و کثیفی توانست آن خودکار آبی رنگ به درد نخور را پیدا کند.
رسید را روی انگشت‌های کشیده دست چپش قرار داد و آدرسی که دریا به او داد را نوشت دریا با عجله گفت:
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
- برو ‌اون‌جا! هزینه‌اش یه خورده بالاست ولی اون‌جا می‌تونی از امکانات بالای شهر استفاده کنی به گرونیش می‌ارزه.
هرا زیر لب طوری که دریا نشنود زمزمه‌وار گفت:
- خوبه از پول تو جیبیم خبر داره من رو می‌فرسته هتل پنج ستاره، اگه بابام کارمند بانک بود من رو کجا می‌فرستاد؟
دریا عصبی ولی آرام گفت:
- هرا صد بار بهت گفتم زیر لب ور‌ور نکن، بلند بگو نمی‌شنوم.
هرا آرام مثل خودش جوابش را می‌دهد و می‌گوید:
- هیچی نگفتم.
بعد از خداحافظی کوتاهی تلفن را قطع کرد، قطعاً اگه هرا تنها در فرانسه باشه حتماً کاری دست خودش می‌دهد.
سوار هواپیما شد و بعد از گذشت چند دقیقه طولانی خوابش برد... .
با صداهای بلند و هم‌همه و شلوغی چشم‌هایش را باز کرد، اول کمی گیج بود ولی بعد خودش را جمع و جور کرد.
چمدانش را برداشت و از هواپیما بیرون رفت. با وجود دو ساعت اختلاف ساعت هوا باز تاریک بود، به ساعت گوشی‌اش خیره شد. دست دیگرش را در جیب کت سرخابی‌اش فرو کرد دنبال رسید گشت پیدایش نکرد؛ با دست دیگرش در همان جیبش گشت ولی باز خبری از رسید نبود، دوباره هر دو دستش در جیب‌هایش فرو کرد و دنبالش گشت، نمی‌دانست چرا دنبال آدرس می‌گشت به هر حال توان پرداخت هزینه‌های هتل پنج ستاره را نداشت، پس بی‌خیال رفتن به هتل پنج ستاره شد.
توانست تاکسی گیر بیاورد، هرا رو به راننده با زبان انگلیسی گفت:
- می‌تونین من رو به یه مسافرخانه نزدیک ببرین؟
راننده مردی خوش‌برخورد بود بالهجه فرانسوی اما با زبان انگلیسی جواب هرا را داد:
- حتماً.
با کمک راننده چمدان‌ها و کیف‌هایش را سوار تاکسی کرد.
هرا زبان فرانسوی بلد بود عین آب خوردن آن را یاد گرفت ولی چرا به زبان انگلیسی صحبت می‌کرد؟
هرا انگار در فکر دریا و تنها ماندن در فرانسه بود، بابت این موضوع ناراحت نبود بالاخره تنها ماندن در فرانسه جزئی از خوشی‌هایش و خوش‌گذرانی‌هایش بود، تنهایی به بیرون می‌رفت و ممکن بود که شب‌ها به کلوپ برود و این هم دیگر خوشی‌هایش بود ولی دریا فکرش را مشغول کرده بود و همین باعث شده بود باز به اتفاقات فکر کند.
با ایستادن ماشین از فکر و خیال بیرون آمد از پنجره به بیرون نگاهی گذرا انداخت، انگار رسیده بودند بنر مسافرخانه را دید انگار پایین نیامدن هرا باعث شد که راننده کمی شک کند، راننده باز با همان لهجه‌ی فرانسوی گفت:
- رسیدیم.
هرا هزینه تاکسی را پرداخت کرد و چمدان و کیف دستی‌اش را برداشت و به سمت در آبی رنگ چوبی رفت، پوسته‌ی چوب کمی کنده شده احتمالاً به خاطر رطوبت و هوای بارانی بود.
دهنه مسافرخانه تقریباً دو متری میشد، دو طرف در باز بود، وارد مسافرخانه شد برق‌های زرد رنگی که کم‌کم نورشان کم شده بود. فضای قدیمی به خود گرفته بود جمعیت زیادی از مردم در این مسافرخانه کوچک بودند؛ زیر لب با حرص گفت:
- این شانس منه، تا نوبتم برسه صبح شده و حالا بعدش می‌بینی اتاقی هم برای من نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
با خود دعا می‌کرد که یک اتاق تک‌خوابه بدون سرویس بهداشتی و حمام هم گیر بیاورد خودش خیلی است، بالاخره نوبتش رسید.
به آن پسر لاغر گندم‌گونه خیره ماند خوش‌برخورد و زیبا بود، پسره با خوش‌رویی و فرانسوی گفت:
- بفرمایید خانم.
هرا باز انگلیسی جواب داد:
- یه اتاق می‌خواستم.
پسرک لبخند جذابی روی لبانش نقش بست، همین لبخند باعث لبخند هرا هم شد، صدای مرد فرانسوی از پشت سرش باعث شد که به سمتش برگردد:
- خانم‌ها و آقایان! مسافرخانه را خالی کنید دیگر اتاق خالی‌ای موجود نیست.
سالن کوچک کم‌کم خالی شد، اگر هرا نوبتش نمی‌رسد شاید جزئی از آن افرادی که اتاقی گیر نیاورده‌اند می‌بود.
به سمت پسرک برگشت، پسرک کلیدی را سمت هرا گرفت و این بار با زبان انگلیسی گفت:
- طبقه چهارم اتاق دویست و پنج.
هرا آرام تشکری زیر لب کرد و کلید را گرفت، ظاهراً مسافرخانه به دلیل کمبودها و کوچک بودنش، آسانسور نداشت چمدان و کیف دستی‌اش را به زور به طبقه چهار مسافرخانه ‌رساند، همین که به اتاق رسید نفس عمیقی کشید کلید را در، در چرخاند و در را تماماً باز کرد به سمت چمدان‌ و کیفش برگشت که بردارد و برود که حس کرد صدای خفه‌ی آهنگی از داخل اتاق می‌آید؛ با عکس العمل سریع به داخل اتاق نگاه کرد، انگار بدون توجه به شماره اتاق، در را باز کرده بود.
دو پسر نسبتاً جوان و نوجوانی در اتاق بودند پسرکی که حدوداً هم‌سن هرا کم و بیش بود آرام سلامی کرد، پسر دیگری انگار سن بیشتری از دیگری داشت با تعجب به هرا خیره مانده بود، این پسر نمی‌داند هرا از نگاه‌های خیره متنفر است؟ چه‌گونه به خودش این اجازه را داده بود؟
هرا که انگار شرمنده بود، متوجه نگاه‌های پسر نشد با لبخند مسخره‌ای و ناخودآگاه فرانسوی گفت:
- ببخشید ظاهراً اشتباه اومدم... .
به عقب رفت و در را بست.
خودش را سرزنش کرد و گفت:
- چه‌طور دقت نکردم که اتاق همونی هست که من می‌خوام یا نه؟ چرا سرم رو انداختم پایین و رفتم تو؟ ابروم رفت.
انگار یه دفعه به خودش آمد و گفت:
- اتاق‌ها که همه‌شون شماره مخصوص و کلید مخصوص دارن پس... .
سرش رو بلند کرد و به شماره اتاق خیره شد زیرلب خواند:
- دویست و پنج.
پس اتاق رو درست آمده بود فقط، اتاق تک‌خوابه نبود.
به سمت پله‌ها رفت چمدان را به دنبال خودش کشید و با کلی دردسر به طبقه هم‌کف رفت، به سمت همان آقایی که کلید را به او داده بود رفت و کلید را به سمتش گرفت و انگلیسی گفت:
- ببخشید یه اتاق تک‌خوابه می‌خواستم... .
پسرک لبخندی زد و گفت:
- اتاق تک خوابه نداریم.
هرا پوچ شده و کش‌دار گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
- پس... .
مکث کرد و گفت:
- دوباره چک کنین شاید داشتین.
پسرک کلیدی که هرا به سمتش گرفته بود را گرفت و گفت:
- خانم محترم این‌جا اتاق تک‌خوابه نداریم چون هزینه‌هاش در حد معموله... .
هرا که توان پرداخت هزینه‌های اتاق‌های هتل‌ها را نداشت دستش را به سمت کلید در دست پسره دراز کرد و لبخندی زد و گفت:
- پس من میرم همون اتاق، ممنون... .
- خواهش می‌کنم.
دوباره چمدان سنگین را به دنبال خودش کشید با خودش گفت:
- نبود آسانسور و وجود تخت‌های دو طبقه‌ای در هر اتاق این مفهوم رو می‌رسونه که تو واقعاً در یه مسافرخانه‌ای!
به طبقه چهار رسید، به در خیره شد الان‌ست که در یه دفعه باز شود و ابروریزی کند پس کلید را سریع در گذاشت و به زور سعی در چرخاندنش داشت که باز کند یه دفعه در باز شد، هل شد و به عقب قدم برداشت. همان پسری که حدوداً هم‌سن خودش بود، بود.
لبخند مضحکی زد. پسره آرام یکی به شانه هرا زد و با انگلیسی که یه لهجه‌ای که حدس زده می‌شد هندی باشد گفت:
- خوش‌ اومدی! من میرم اسکیت سواری، راستی فاریس هستم.
انگلیسی جواب فاریس را داد:
- ممنون! من هم هرا... .
فاریس از کنارش رد شد و رفت بیرون، قیافه‌ش شبیه هندی‌ها بود پوست تیره با چشم و ابروی سیاه.
چمدان را به داخل اتاق برد، چمدان را آن‌طرف‌تر در گذاشت و برگشت که در را ببندد که پنجره باز و باد باعث شد در را محکم بهم بکوبد و صدای بدی در اتاقک کوچک ایجاد کند از این حرکت و صدای در هرا آرام به خود لرزید، اوایل زمستان بود ولی چرا پنجره باز بود؟
هرا آرام
گفت:
- ببخشید.
انگار پسره نشنید چون حتی نگاهی به او نکرد روی مبل تک‌نفره‌ای که لب‌تاپ زیر دستش بود نشسته بود.
این یکی پسر پوستش از فاریس روشن‌تر بود تقریباً گندمی بود، چشم‌هاش زیاد در دید هرا نبود ولی باید یا عسلی یا قهوه‌ای رنگ باشد... .
هرا به سمت تخت رفتم، طبقه پایین یکی از تخت‌ها نشست.که پسر با زبان انگلیسی گفت:
- اون‌جا جای منه.
هرا معذب شد، بلند شد و به سمت قسمت پایین تخت دیگری رفت و روی این یکی نشست که پسره گفت:
- اون‌جا هم برای فاریس هستش.
انگار این یکی پسر انگلیسی بود، روان انگلیسی حرف می‌زد یا شاید فرانسوی.
دو تخت دو طبقه در اتاق بود ولی از شانس هرا هر دو از قبل برای بقیه بود، از این هم شانس نیاورده بود.
هرا معذب بلند شد به سمت کاناپه رفت و قبل از نشستن کمی مکث کرد، که اگر این‌جا هم جای دیگری است پسره به او بگوید بعد بشیند، بعد از گذشت چند ثانیه فهمید جای کسی نیست پس روی کاناپه نشست.
با خود گفت:
-می‌تونم روی طبقه بالا بخوابم یا اون‌جا باشم ولی خب اگه شب نصفه شبی بیفتم کی پاسخ‌گوعه؟ هیچ‌ک.س... .
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
حس معذبی داشت، انگار خوابیدن در این اتاق خیلی معذبش می‌کرد.
پاهایش را به هم نزدیک کرده بود و کف دستش را گذاشته بود روی زانویش انگار نه انگار او همان دختری است که با پسرهای کوچه فوتبال بازی می‌کرد، سرش پایین بود و به جوراب‌های پاپوش‌ مانند بامزه‌ای صورتی رنگی که پوشیده بود خیره شد، به قول مادرش قصد ندارد بزرگ شود انگار در سن دوازده-سیزده سالگی‌اش مانده است با بیست و سه سال سن.
صدای باز شدن در باعث شد که هرا به در خیره شود، همان پسر بود. زیاد نتوانست که دید بزند چه چیزی تنش است ولی فهمید که سیاه پوشیده است.
در بسته شد، هرا از جایش بلند شد و به سمت چمدانش رفت و آن را برداشت و روی کاناپه گذاشت، زیپش را باز کرد و لباس راحتی بیرون کشید لباس‌هایش را برداشت و به سمت حمام رفت، لباس‌هایش را در حمام کوچک نقلی عوض کرد پلیور سفید رنگی همراه شلوار راسته گشاد سیاه پوشید؛ دلیلش می‌توانست هر چیزی باشد ولی هرا هیچ علاقه نداشت به لباس‌های تیره، چرا که لباس‌های تیره سبزی چشم‌هایش را بیشتر در دید قرار می‌داد و بیشتر خودنمایی می‌کرد، موهای قهوه‌ای روشنش را گوجه‌ای پایین بست.
از حمام کوچک بیرون آمد لباس‌هایی که عوض کرده بود را داخل چمدان گذاشت، کمی نشست می‌خواست استراحت کند ولی انگار حوصله استراحت کردن را نداشت؛ چیزی بود که اذیتش می‌کرد، شاید در اتاق استراحت کردن یا جایی که در آن است بیش از حد معذبش می‌کرد.
لب‌تاپش را که بدون کیف در چمدان گذاشته بود را از چمدان بیرون کشید و روشنش کرد، خدا را شکر بعد از سه بار رمز زدن آخرین دفعه با تلاش و آروم زدن توانست که درست، بدون زدن عدد و حروف اضافه یا حذف عدد و حروف وارد صفحه اصلی شود.
کمی به صفحه لب‌تاپ نگاه کرد، نمی‌دانست چه کند زنگ زدن را بهانه کرد که لب‌تاپ را خاموش نکند؛ با کمک گوشی‌اش توانست وارد واتساپ لب‌تاپش شود در میان آن همه پروفایل‌ها رنگ‌رنگی توانست پدرش را پیدا کند، وارد چت که شد سریعاً دکمه تماس را زد کمی منتظر ماند تا پدرش بردارد، همین که پدرش برداشت لبخند بر روی چهره‌ای بی‌حوصله هرا نقش بست، با به تصویر آمدن مادرش و حرف‌هایش لبخند هرا به خنده تبدیل شد:
- ببینم این چه لباسیه که پوشیدی؟
هرا که یه دفعه به خودش مشکوک شد به لباسش نگاه کرد و یقه‌اش را کمی با دست گرفت و گفت:
- یقه‌ اسکی!
اخم‌های نمادین مادرش هنوز نقش بر پیشانی کمی چروکیده‌اش است:
- این رو که خودم می‌دونم، آستینش کو؟
مادر است دیگر، لباس‌های تک دخترش را تشخیص ندهد که به خودش نمی‌گوید مادر؛ هرا که جدیداً اخلاق جدیدی پیدا کرده است باز لبخند مسخره‌ای نقش بر صورتش کرد و گفت:
- ههه این... این... .
انگار جمله‌ش را تغییر داد و دروغ جدیدی به ذهنش رسید:
- هوا خیلی گرمه، داخل اتاق شوفاژ روشنه.
مادرش به آرامی سرش را تکان می‌دهد، اصلاً فرصت نداد که پدر دختر با هم دیگر اندکی حرف بزنند، اصلاً سلام کنند... .
مادرش که انگار چیزی جدیدی به یادش آمد گفت:
- کجایی؟
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
جوابی نداشت بدهد، اگر می‌گفت که مسافرخانه‌ست ممکن بود که پدر و مادرش شک کنند ولی باید بدانند که دریا به فرانسه نیامده است، ولی ذهن هرا چیز دیگری می‌گفت این‌که دروغ بگوید؛ چون ممکن بود که باز نصف دیگر خوشی‌هایش را از دست بدهد، تا خواست جوابشان را بدهد در باز شد، هرا با عکس العمل سریع صفحه لب‌تاپ را تا کرد، منظورش از این حرکت چه بود؟ هر چه که بود خوب کاری کرد، اصلاً چه جوابی به پدر و مادرش می‌داد؟
فاریس در را بست، اسکیتش را روی تختش گذاشت. هرا آرام سلام کرد، ولی جوابی از جانب فاریس دریافت نکرد.
فاریس که انگار ناراحت و کمی عصبی به نظر می‌رسید گفت:
- هیچ وقت این‌جوری وسط مسابقه چرخ‌های اسکیتم خراب نشده بود، ولی نمی‌دونم چرا امروز این‌جوری شد.
هرا به سمتش رفت و گفت:
- بده نگاش کنم.
اسکیت را به سمت هرا گرفت، با چه اعتماد به نفسی می‌گوید که به او بدهد. کار هرا نبود که درستش کند پس خودش را جوری نشان داد که آره یه چیزهایی را می‌دانم کمی که مثلاً هرا از آن سر درمی‌آورد با آن ور رفت ولی انگار از آن همه پیچیدگی فقط فهمید که یکی از پیچ‌هایش در رفته، حالا شاید خود فاریس هم همین را می‌دانست ولی چه اشکالی دارد که هرا کمی خودش را این کاره بداند؟
فهمید که مشکلش چیست و این هم خودش خیلی‌ است وگرنه ممکن بود باز آبروریزی کند. هرا به فرانسوی می‌گوید:
- پیچش در رفته... ببرش پیش یکی که بدونه و بتونه درستش کنه... .
فاریس اسکیت را برداشت و برد کنار کاناپه گذاشت و گفت:
- غذا چی میل داری برات بگیرم.
هرا با بی‌خیالی اندکی جوابش را داد:
- ممنون چیزی میل ندارم.
میل نداشت؟ پس چرا این‌گونه به نظر نمی‌رسد؟ شاید نمی‌خواست که پسرکی که نوزده-بیست سال سن دارد و دستش در جیب خودش است را به زحمت بیندازد.
فاریس که خیلی گرسنه بود و از آهنگ شکمش معلوم بود با خداحافظی کوتاهی رفت که چیزی بخورد، هرا با پوشیدن پالتوی سبز سیدی پشمی‌اش و بستن چمدانش و گذاشتنش در گوشه اتاق به بیرون رفت، جدیداً عاشق لامپ زرد شده بود واقعاً زیبا بودند این لامپ‌هایی زرد در راهروهای مسافرخانه.
همین که پا به بیرون از مسافرخانه گذاشت باد سری به صورت خورد، عقل در سر نداشت باد سرد، سر و صدای بلند و نور؛ سه عامل شروع سردردهایش.
جایی را بلد نبود که برود ولی با دنبال کردن بخش پیاده‌رو از مسافرخانه خیلی دور شد، شال‌ گردن را با خود نیاورد بود نمی‌دانست که هوا این‌قدر سرد و یخی است البته از هوای سرد اتاق معلوم بود که بیرون هم خیلی سرد است ولی انگار خودش را زده بود به نفهمی، چرا که هوای سرد را دوست داشت.
باید فکر ماشینش را هم می‌کرد، جوری پول جور می‌کرد ماشینی می‌خرید ولی پولش کجا بود؟
از این فکر بیرون آمد، به رستورانی که نزدیک راهش بود رفت. بعد از نیم ساعتی از غذاخوردن که تمام شد به سمت هتل رفت، کنار در هتل دخترک صورتی پوشی را دید از دور لبخندی زد ظاهراً دخترک کوچک موهایش را خرگوشی بسته بود چتری مرتب و زیبایش زیادی به او می‌آمد، همین که نزدیک دخترک شد چشم‌های آبی دخترک غرق اشک بود؛ آرام و بی‌سر و صدا می‌گریست، اولین دختری بود که هرا می‌دید دخترکی بی‌سر و صدا گریه می‌کرد، هرا به دخترک نزدیک شد و کنار دخترک ایستاد و زانوهایش را روی آسفالت ناهموار چند ساله‌ی خراب شده گذاشت و شانه‌های دخترک را گرفت و گفت:
- چیزی شده جانم؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین