جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط سورن با نام {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 729 بازدید, 34 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»
نویسنده موضوع سورن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سورن
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
عنوان: خدمتکار خانه در حال تماشا است
عنوان اصلی : The housemaid is watching
نویسنده: Freida Mcfadden
مترجم: سونیام
ناظر: @Tannaz
خلاصه
:
تا به حال فکر کرده اید که نگاه کردن به زندگی دیگران، اما از سایه، چگونه است؟ رمان فریدا مک‌فادن، «خدمت‌کار خانه در حال تماشای پی‌دی‌اف است»، شما را به سفری پر از تعلیق می‌برد که پر از پیچ‌وخم‌ها و پیچش‌هایی است که شما را زیر سوال می‌برد که به چه کسی اعتماد کنید. مک فادن که به خاطر فیلم‌های هیجان‌انگیز روان‌شناختی‌اش شناخته می‌شود، با این جدیدترین افزوده ناامید نمی‌شود. بیایید به دنیایی که او خلق کرده است شیرجه بزنیم و بررسی کنیم که چرا این کتاب یک کتاب ضروری است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
مقدمه

همه‌جا خون‌آلود است. تاکنون این قدر خون ندیده بودم. خون زیادی روی کف جاری شده و لکه‌هایی روی پایه‌های میز قهوه‌خوری بلوطی پاشیده شده است. حتی قطراتی روی مبل چرمی ریخته و رگه‌هایی از خون روی دیوار در حرکت است. باید با دقت بررسی کنم ممکن است ماشین نیز به خون آغشته شده باشد. حتی ممکن است روی چمن‌ها ریخته باشد. این طور که پیداست داخل فروشگاه هم خونی شده است؛ اما بدتر از همه دست‌های غرقه به خون من است وقت چندانی ندارم. باید دست به کار شوم و همه جا را تمیز کنم.

در مجله‌های خانه‌داری خوانده بودم که اگر روی فرش لکه‌ای ریخته شد، باید قبل از خشک‌شدن آن را پاک کنید؛ وگرنه جای لکه ماندگار خواهد شد.

هر جا را تمیز می‌کنم فایده‌ای ندارد. گویی این جسد داخل حوض بزرگی از خون افتاده است. نگاهی به اطراف می‌اندازم اوضاع به هم ریخته است. اثرانگشتم در همه جای این خانه وجود دارد زیر ناخن‌هایم و داخل شیارهای کف دستم زرشکی شده است. لکه بزرگ جلوی پیراهنم چیزی نیست که بتوانم از آن شانه خالی کنم به دردسر بدی گرفتار شده‌ام. کافیست کسی مرا در این حالت ببیند. به دست‌هایم خیره می‌شوم و احتمالات ناشی از پاک‌کردن خون یا فرار از مهلکه را میسنجم.

اگر به جای فرار بمانم و دست‌هایم را بشویم فقط وقت گران‌بهایم را تلف خواهم کرد. اگر با دست‌های خون‌آلود فرار کنم باید با همین دستها در را باز کنم. ناگهان زنگ در به صدا در می‌آید صدای زنگ در تمام خانه طنین‌انداز می‌شود. از وحشت خشکم می‌زند. حتی نمی‌توانم نفس بکشم.

صدای آشنایی فریاد میزند: «هی کسی هست؟

آرام می گویم: «برو زود باش برو.»

خانه در سکوت سنگینی فرو رفته است. شخصی که پشت در ایستاده باید فکر کند که کسی در خانه نیست باید برود. اگر نرود کار من تمام است. دوباره زنگ در به صدا در می‌آید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
اگر فوراً آنجا را ترک کنم، با خون تمام کف دستم از در بیرون می‌روم و خود را به هر چیزی که دست می‌زنم می‌کشم.
و سپس زنگ در به صدا در می‌آید.
صدای زنگ‌ها در تمام خانه طنین‌انداز می‌شود که من یخ می‌زنم، حتی می‌ترسم نفس بکشم. "سلام؟" صدای آشنا فریاد می‌زند.
لطفا ترک کنید. لطفا
خانه ساکت است. شخصی که پشت در است متوجه می‌شود که هیچ‌ک.س خانه نیست و تصمیم می‌گیرد بار دیگر برگردد. مجبورند. اگر این کار را نکنند، من تمام شده‌ام.
دوباره زنگ در به صدا در می‌آید.
برو کنار لطفا برو
من اهل نماز نیستم، اما در این مرحله، حاضرم زانو بزنم. خوب، اگر این کار را انجام دهم، تمام زانوهایم خون نمی‌شود.
آنها باید فرض کنند کسی خانه نیست. هیچکس بیش از دو بار زنگ در را نم‌یزند. اما درست زمانی که فکر می‌کنم این احتمال وجود دارد که در امان باشم، دستگیره در به صدا در می‌آید. و سپس شروع به چرخش می‌کند.
اوه نه. در باز است. در حدود پنج ثانیه، شخصی که در می‌زند داخل خانه خواهد بود. او وارد اتاق نشیمن خواهد شد. و سپس او خواهد دید...
این تصمیم گرفته شده است. من باید برای آن بدوم وقت شستن دستام نیست هیچ زمانی برای نگرانی در مورد ردپای خونینی که ممکن است پشت سر بگذارد وجود ندارد. من باید از اینجا بروم
فقط امیدوارم کسی متوجه کارهای
من نشود.
آرام می گویم: «گمشو عوضی»

من اهل دعا نیستم، اما اکنون می‌خواهم در مقابل هر خدایی زانو بزنم حاضرم به هر نیرویی متوسل شوم. کسی که پشت در است باید بپذیرد که کسی در خانه نیست. بیش از دو بار زنگ را نمی‌زند. درست وقتی فکر می‌کنم اوضاع امن و امان است؛ دستگیره در به صدا در می‌آید و سپس شروع به چرخیدن می‌کند.
وای خدای من! در باز است.

نهایتاً تا پنج ثانیه دیگر، داخل خانه می‌شود بدون شک به سمت اتاق نشمین می‌آید. همه چیز را خواهد دید. چاره‌ای جز رفتن ندارم. باید با تمام قدرت بدوم دیگر زمانی برای شستن دست‌هایم وجود ندارد دیگر نمی‌توانم رد پای خونینم را پاک کنم. باید بروم. فقط امیدوارم کسی متوجه کارهایم نشود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
بخش اول

فصل اول
میلی آکاردی

سه ماه قبل
من عاشق این خانه هستم. همه چیزش را دوست دارم. عاشق چمن‌های بلند حیاط هستم همیشه دوست داشتم اتاق نشیمن آن قدر بزرگ باشد که چندین دست مبلمان درون آن قرار بگیرد؛ نه اینکه فقط یک دست مبل کوچک و یک تلویزیون به زور درونش جا شود. از کودکی عاشق پنجره‌های مشرف به خیابان بودم.

اخیراً در مجله‌ای خواندم که این شهر بهترین مکان برای پرورش یک کودک است و مهم‌تر اینکه این محله بهترین نقطه شهر است. «خیابان اقاقیا» زبانزد خاص و عام است. خانه ما پلاک چهارده است. سی سال طول می‌کشد تا وام این خانه را تسویه کنم.

انگشتانم را در امتداد دیوار اتاق نشیمن جدیدمان می‌کشم و کاغذ دیواری گل‌دار نو را تحسین می‌کنم به عبارتی خودم را خوشبخت‌ترین فرد روی زمین می‌دانم.

صدایی از پشت سرم می‌گوید:« مامان باز داره خونه رو بو می‌کشه و می‌بوسه.»
به سرعت از دیوار فاصله می‌گیرم گویی پسر نه ساله‌ام مرا با یک معشوق پنهانی دیده است. از ابراز احساسات به این خانه شرم ندارم حتی حاضرم روی پشت بام بروم و فریاد بزنم. ما پشت بام شگفت‌انگیزی داریم.

می‌گویم: «نمی‌خوای جعبه وسیله‌هات رو باز کنی؟»

جعبه‌ها و اثاثیه نیک همگی در اتاق خوابش روی هم چیده شده‌اند. باید بسته را باز کند و وسایلش را مرتب سر جایشان بچیند؛ اما در عوض، توپ بیس بال را به سمت دیوار پرتاب می‌کند و آن را می‌گیرد. از اسباب‌کشی ما هنوز پنج دقیقه نگذشته است؛ اما او مصمم است که کاغذ دیواری را خراب کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
می‌توانم آن را در چشمان قهوه‌ای تیره‌اش ببینم. من پسرم را بیشتر از جانم دوست دارم. اگر قرار باشد، بین نیک و این خانه یکی را انتخاب کنم، بدون شک، پسرم را انتخاب می‌کنم. لحظه ای تردید نخواهم کرد اما اگر بخواهد خانه را خراب کند، تبیهش می‌کنم.

نیک می‌گوید: «فردا بسته‌ها رو باز می‌کنم.»

به نظر می‌رسد فلسفه‌اش در زندگی این است که همه کارها فردا انجام می‌شود.

می‌گویم: «چرا الان بازشون نمی‌کنی؟»

توپ را به هوا پرتاب می‌کند تا به سقف بخورد اگر در خانه وسایل باارزشی داشتیم، همین حالا، دچار حمله قلبی می‌شدم.

با اوقات تلخی می‌گوید: «بعداً.»

یعنی هرگز.
از راه پله‌های خانه بالا می‌روم بله ما پله داریم آن هم چه پله‌های با هر قدم ترک هایشان بیشتر می‌شود. حتی این احتمال وجود دارد که اگر نرده را محکم بگیرید، فرو بریزد با عبور از این پله‌ها به طبقه‌ای کاملاً متفاوت از خانه می‌رسید.

من مدت زیادی در شهر نیویورک زندگی کرده‌ام. برای بازگشت به لانگ آیلند تردید داشتم. حدود بیست سال پیش اینجا زندگی می‌کردم. خدای من، بیست سال گذشته‌ است!

از روی پله‌ها فریاد می‌زنم: «آدا؟ آدا، میتونی بیای اینجا؟»

چند ثانیه بعد دختر یازده ساله‌ام سرش را به سمت راه پله می‌کشد و می‌توانم موهای پرپشت و مواج مشکی و چشمان تیره‌اش را می‌بینم که به من خیره شده‌اند. رنگ تیره چشمان آدا و نیک از پدرشان به ارث رسیده است. او برخلاف برادرش، از زمان رسیدنمان، مشغول بازکردن وسایلش است. آدا یک دانش‌آموز مستقل است که تکالیفش را بدون نیاز به یادآوری و یک هفته قبل از موعد مقرر انجام می‌دهد.

می‌گویم: «آدا، همه وسیله‌هات رو باز کردی؟»

می‌گوید: «تقریباً همه رو باز کردم.»

می‌گویم: «میتونی به نیک کمک کنی تا جعبه‌هاش رو باز کنه؟»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
بدون لحظه‌ای تردید سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «حتما. نیک بیا بسته‌ها رو باز کنیم.»

نیک فرصت را غنیمت می‌شمارد و با خوش‌حالی می‌گوید: «باشه.» در نهایت از ترساندن من با توپ بیس بال دست می‌کشد و پله‌ها را دو تا یکی به سمت بالا طی می‌کند.

به آدا توصیه می‌کنم که همه بسته‌ها را خودش باز نکند. البته خودم نیز حدود شصت جعبه برای بازکردن دارم. اگر بتوانم همه آنها را باز کنم و سرجایشان بچینم، مایه خوش‌حالی‌ام خواهد شد. فکر می‌کنم، ما خانواده خوش شانسی بودیم که توانستیم این خانه را بخریم. حدود بیست‌و‌دو مزایده خرید خانه را در محله‌های بسیار معمولی از دست دادیم. هیچ امیدی نداشتم که چنین خانه‌ای نصیبمان شود و فکر نمی‌کردم که همه مدارس این محله درجه یک باشند. وقتی مشاور املاک تماس گرفت و گفت که خانه مال ماست، از خوش‌حالی اشک از چشم‌هایم سرازیر شد. ده درصد کمتر از قیمت درخواستی من بود! کائنات به این نتیجه رسیده بودند که ما سزاوار چنین نعمتی هستیم.

از پشت پنجره به کامیونی که در خیابان پارک شده نگاه می‌کنم. در همسایگی ما دو خانه دیگر نیز وجود دارد. در سرتاسر خیابان می‌توانم شبح یک نفر را پشت پنجره ببینم. امیدوارم همسایگان جدیدم خون‌گرم باشند از سمت کامیون صدای گوش خراشی به گوش می‌رسد. درب خانه را باز می‌کنم تا ببینم جریان از چه قرار است. چه به موقع شوهرم را می‌بینم که از کامیون دوستش که در جابه‌جایی به ما کمک کرد پیاده می‌شود. می‌خواستم از شرکت حمل و نقل ماشین کرایه کنم؛ اما او اصرار داشت که با کمک دوستانش می‌تواند این کار را انجام دهد. راستش اگر بخواهیم وام مسکن را بپردازیم باید تا جای ممکن پس‌انداز کنیم حتی خرید این خانه با ده درصد پایین‌تر، برای ما چندان هم ارزان تمام نشد.

شوهرم سر کاناپه را روی دوشش گرفته و لباسش خیس عرق شده است. کمی دچار ترس می‌شوم. او در آستانه چهل سالگی است و سال‌های زیادی به کمرش نیاز دارد. هنگام برنامه ریزی برای نقل مکان خطرات ناشی از حمل‌بار را به او یادآوری کردم؛ اما طوری رفتار کرد که انگار احمقانه‌ترین حرف دنیا را شنیده است. می‌دانم این شدت از عرق کردن بابت بلند کردن مبل نیست؛ بلکه نوعی واکنش تنفسی است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
می‌گویم: «لطفاً مراقب باش، انزو!»

به من نگاهی می‌اندازد و پوزخند می‌زند: «مراقبم! در ضمن این مبل سبکه و وزن چندانی نداره.»
خجالت می‌کشم آیا این طبیعی است؟ آیا زنان دیگر نیز پس از یازده سال زندگی مشترک، با دیدن همسرشان، دست و پایشان سست می‌شود؟ نه؟ نکند فقط من این چنین هستم؟ البته، نه اینکه مدام دچار وسوسه شوم؛ اما همیشه با دیدن انزو تحریک می‌شوم. نمی‌دانم چرا هر چه سنش بالاتر می‌رود، جذاب‌تر می‌شود. انزو سرش را می‌چرخاند و به مردی که سر دیگر کاناپه را گرفته نگاه می‌کند. البته خودم نیز می‌دانم که این کاناپه سنگین نیست. آن را از فروشگاه ایکیا خریدیم. از کاناپه قبلی که از کنار خیابان برداشتیم یک درجه بهتر است. انزو همیشه معتقد بود که از کنار خیابان می‌توان مبلمان خوبی پیدا کرد. اما اکنون کمی پیشرفت کرده‌ایم امیدوارم طرز فکرمان نیز بهتر شده باشد. در حالی که انزو و دوستش کاناپه را به سمت خانه می‌آورند، نگاهی به خانه روبرو می‌اندازم خیابان اقاقیا، پلاک سیزده. هنوز همان شبح پشت پنجره ایستاده و به من خیره شده است. خانه تاریک است، بنابراین نمی‌توانم چهره اش را ببینم. فقط می‌دانم یک نفر ما را تماشا می‌کند. هیچ احساس بدی ندارم به هر حال، کنجکاو است بداند همسایه جدیدش چه کسانی هستند. هر وقت کامیونی بیرون ساختمان می‌‌دیدم، از پنجره نگاه می‌کردم و تا ببینم چه کسی در حال اسباب‌کشی است. انزو می‌خندید و می‌گفت: «دیگه دید نزن بهتره بری و خودت رو معرفی کنی.»

این تفاوت بین من و اوست. البته این تنها تفاوت ما نیست. برای اینکه در رفتارم تغییری ایجاد کنم و مانند شوهرم مردم‌‌دارتر باشم، برای شبح دست تکان می‌دهم امیدوارم همسایه جدیدم در پلاک سیزده پایین بیاید و او را از نزدیک ملاقات کنم اما در عوض، او نه تنها دست تکان نمی‌دهد؛ بلکه ناگهان کرکره‌های پنجره بسته و شبح ناپدید می‌شود.

به محله جدید خوش‌آمدید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
فصل دوم

انزو آخرین بسته‌ها را به داخل خانه حمل می‌کند. روی چمن ایستاده‌ام، تمایلی به باز‌کردن بسته‌ها ندارم. در این فکرم که وقتی انزو چمن‌ها را کوتاه و مرتب کند، محوطه جلوی خانه چگونه به نظر خواهد رسید. او در این کار مهارت ویژه‌ای دارد. اتفاقاً باب آشنایی ما از سر چمن‌زنی باز شد. چمن‌های اینجا قهوه‌ای و درهم‌تنیده‌اند؛ اما شک ندارم یک سال دیگر، زیباترین چمن‌زار این محدوده را خواهیم داشت. به محض باز شدن درب خانه کناری یعنی پلاک دوازده رشته افکارم پاره می‌شود. زنی با موهای کوتاه مشکی به سبک زنان گره‌ای با یک بلوز سفید و دامن قرمز رنگ با کفش‌های پاشنه بلند از خانه بیرون می‌‌آید و مشخص است که این لباسها را برای جلب توجه پوشیده است. نمی‌دانم چرا همیشه این گونه فکر می‌کنم!

برخلاف همسایه رو به رو بسیار خونگرم و گشاده رو به نظر می‌رسد. دستش را به نشانه سلام بالا می‌برد و از روی سنگ فرش‌های جلوی خانه ما عبور می‌کند. مشتاقانه می‌گوید: «سلام باعث افتخاره که با همسایه جدیدمون آشنا شدم! من سوزت لاول هستم.»

وقتی دستم را دراز می‌کنم و دستان مرتب و ناخن‌های لاک زده‌اش را در دستانم می‌گیرم دستم را محکم می‌فشارد.

می‌گویم: «میلی آکاردی هستم.»

می‌گوید: «از آشنایی باهات خوش‌وقتم، میلی. شک نکن که از زندگی توی اینجا لذت می‌بری.»

می‌‌گویم: «از همین حالا دارم لذت می‌برم. خونه فوق العادیه!»

سوزت سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «بله، واقعاً همین‌طوره. اینجا مدتی خالی بود. می‌دونی، خونه‌های کوچیک به سختی فروش میرن؛ اما من یقین داشتم که یه خونواده خوب اینجا رو می‌خره.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
کوچک؟ آیا به خانه عزیز ما توهین می‌کند؟

می‌گویم: «ولی من اینجا رو خیلی دوست دارم.»

می‌گوید: «آره خیلی دنجه مگه نه؟»

سپس نگاهش را از من می‌گیرد و به پله‌های ترک خورده خیره می‌شود. انزو قول داد که لبه‌های پله‌ها را ترمیم کند می‌دانم تعمیر پله‌ها جزو کارهایی است که مدت‌ها در فهرست کارهایمان باقی می‌ماند.

سوزت ادامه می‌دهد: «این خونه به سبک‌و‌سیاق روستایی ساخته شده!»
واقعاً به خانه ما توهین می‌کند. اما برایم اهمیتی ندارد. من این خانه را دوست دارم و برایم مهم نیست که همسایه فضول چه فکری می‌کند. با چشمان سبز تیره‌اش به من خیره می‌شود و می‌پرسد: «میلی سر کار میری؟»

با غرور می‌گویم: «مددکار اجتماعی هستم.»

سال‌هاست که در این حوزه فعالیت دارم و همیشه به کارم می‌بالم. می‌دانم کار دشوار و طاقت‌فرسایی است، به روان انسان آسیب می‌رساند و دستمزد ناچیزی دارد اما این شغل را دوست دارم.
می‌پرسم: «شما چطور؟»

بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید من مشاور املاک هستم. بازار الان طغیان کرده.»

تازه می‌فهمم که چرا راجع به خانه ما این گونه اظهار نظر کرد. در ضمن، فروش خانهٔ ما از طریق بنگاه سوزت پیش نرفت. اگر او مشاور املاک بوده، چرا صاحب خانه قبلی فروش خانه‌اش را به او واگذار نکرده است؟

انزو از کامیون بیرون می‌آید جعبه‌های بیشتری در دست دارد، لباس خیسش به سی*ن*ه‌اش چسبیده و موهای مشکی‌اش مرطوب است. یادم می‌آید در یکی از آن جعبه‌ها کتاب‌هایم را چیده‌ام و می‌دانم بسیار سنگین است.

انزو جعبه را در دست گرفته و کارتون دیگری روی جعبه قرار دارد. به محض دیدن این صحنه، کمرم از درد گزگز می‌کند. سوزت نیز او را تماشا می‌کند. با نگاهش انزو را از کامیون تا درب خانه دنبال می‌کند و سپس لبخندی رو لب‌هایش نقش می‌بندد. سپس می‌گوید: «چه مرد فعال و خوش تیپیه!»

می‌گویم: «شوهرمه!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
دهانش از تعجب باز می‌ماند.
اکنون بیشتر به انزو فکر می‌کند تا به خانه!

سپس می‌گوید: «جدی میگی؟»

می‌گویم: «بله.»

انزو جعبه‌ها را در اتاق نشیمن می‌گذارد و دوباره بیرون می‌آید. با خود می‌گویم چه قدر انرژی دارد؟ قبل از اینکه به کامیون برسد برایش دست تکان می‌دهم و با‌صدای بلند می‌گویم: «انزو بیا با همسایه جدیدمون، سوزت آشنا شو.»

سوزت به سرعت لباسش را مرتب می‌کند و چند تار مویش را پشت گوشش می‌گذارد. اگر فرصت داشت حتماً رژ لبش را تمدید می‌کرد؛ اما متأسفانه وقت تنگ است. دستش را به گرمی دراز می‌کند و می‌گوید «سلام از آشنایی با شما خیلی خوش‌‌وقتم شما انزو هستین درسته؟

انزو دستش را می‌فشارد و لبخند می‌زند دور چشم هایش چروک می‌افتد. به‌ آرامی می‌گوید: «بله، من انزو هستم. و شما سوزت؟»

سوزت می‌خندد و بااشتیاق سر تکان می‌دهد احساس می‌کنم واکنش انزو کمی بیش از حد معمول است؛ اما اگر بخواهم منصفانه به موضوع بنگرم، او بسیار جذاب است. شوهرم بیست سال است که در این کشور زندگی می‌کند؛ اما وقتی سر میز شام صحبت می‌کنیم هنوز لهجه ملایمی دارد.

وقتی می‌خواهد بیشتر به چشم بیاید از همان بدو آشنایی واژه‌ها را با غلظت بیشتری ادا می‌کند.

سوزت دوباره می‌گوید: «حتماً این خونه رو دوست خواهید داشت. اینجا خیابون بن‌بست و آرومیه.»

می‌گویم: «ما از اولش هم از اینجا خوشمون اومد.»

می‌گوید: «خونه قشنگ و با صفاییه!»

می‌کوشد تا به روش دیگری به ما بفهماند که خانه‌اش از خانه ما بزرگ‌تر است. سپس ادامه می‌دهد: «اینجا برای شما و دو تا بچه دیگه مناسبه، حتی واسه بچه سوم که توی راهه به محض گفتن آخرین جمله نگاه تند و تیزی به شکمم می‌اندازد. اما من باردار نیستم. بدتر اینکه انزو سرش را می‌چرخاند و به من زل می‌زند. برای لحظه‌ای هیجان را در عمق نگاهش می‌بینم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین